eitaa logo
عمو روحانی 🇵🇸
697 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
858 ویدیو
91 فایل
کانالی پر از ایده های فرهنگی و مطالب آموزشی برای طلاب ، معلمان و مربیان گرامی تربیت مربی کودک ایده های نو و جذاب آموزش اجرای استیج کار کودک شعر و کاردستی و ... 09372359441 موسسه عشاق المهدی (عج) مدیر @Mahdi_akbari1414
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠روشی برای صبوری کردن و عصبانی نکردن افرادی که زود پرخاشگری می‌کنند. اون کسی که داناتره ، سالمتره @amorohani
🛑 🌙حلول ماه ربیع الاول، ماه بهار زندگی تهنیت باد
🔸️شعر بارون خداجونم خیلی قشنگه بارون دوسش داریم ما بارونو فراوون ابرا که شُر شُر می‌کنن گل و درخت از تو تشکر می‌کنن خداجونم مهربونی، خیلی زیاد تو گفتی که بارون بیاد @amorohani
🔸️شعر صبر کردن حوصله کن صبر کن کار درست همین است خوشحالی پس از صبر حسابی دلنشین است 🌼این شعر برای آموزش مفهوم کودکانه حدیث اصبر تظفر مناسبه @amorohani
❇️ یکی از مهم‌ترین عوامل در برقراری ارتباط خوب و‌ موثر بین کودک و مفهوم مدرسه؛ خاطره‌ای است که در روز اول مدرسه برای وی رقم می‌خورد. ↩️ بخش مهمی از این مساله بر عهده‌ی مدرسه می‌باشد. برنامه‌ریزی جذاب و هدفمند برای دانش‌آموزان و فضاسازی مناسب و انگیزه‌بخش مدرسه؛ اموری‌ست که باید توسط کادر مدرسه و مربیان خوش‌ذوق و توانمند انجام شوند. 🔹 اما خانواده‌ها هم نقش بسیار مهم و کلیدی در این رابطه دارند. ➖ از روز قبل در خانه فضایی پر از شور و نشاط ایجاد کنید و اشتیاق و حال خوب خود را درباره‌ی مدرسه رفتن کودک؛ نشان دهید و این حس خوب را به او انتقال دهید. ➖ صبح اولین روز مدرسه، به موقع از خواب بیدار شوید و بصورت خانوادگی صبحانه میل کنید. ➖ تا جایی که امکان دارد بهتر است هر دو والد و یا یکی از آنها حتما کودک را تا مدرسه همراهی کنند. ➖ در مسیر با بیان حرف‌های انگیزه‌بخش لحظات به یادماندنی برای او بسازید. ➖ تا زمانیکه کلاس‌ها و جایگاه کودک مشخص می‌گردد؛ بهتر است یک والد کنار کودک بماند. ➖ هنگام تعطیل شدن و بازگشت به منزل بخوبی و بااشتیاق از او استقبال کنید. ➖ پختن غذای مورد علاقه‌ی کودک و یا آماده کردن کیک و شیرینی، آماده کردن یک شاخه گل، تهیه‌ی هدیه‌‌ای کوچک، تزیین مختصر اتاق کودک و یا منزل می‌توانند؛ در اولین روز مدرسه اقدامات جذاب و به یادماندنی باشند و خاطره‌ی خوبی را از این روز در ذهن فرزندان ثبت نمایند. @amorohani
داستان حضرت نوح روزی ، روزگاری در گوشه ای از دنیا مردمانی زندگی می کردند که خدا را فراموش کرده بودند و بت پرستی می کردند در آن زمان تنها یک نفر بود که خدا را از یاد نبرده بود و خدا را عبادت می کرد . او نوح پیامبر بود .  خدا به او فرمان داد که مردم را راهنمایی کند . حضرت نوح به میان مردم رفت و به آنها گفت : من از طرف خدا دعوت شده ام که شما را به پرستش خدای یگانه هدایت نمایم .  آدم های پر زور و پول دار که از بت پرستی مردم « کسب درآمد » داشتند ، دلشان نمی خواست که مردم خداپرست شوند . به همین دلیل به مردم گفتند که نوح دروغ می گوید . اما حضرت نوح دست بردار نبود . کم کم حرفهای نوح در دل بعضی از مردم فقیر اثر کرد و به او ایمان آوردند . برخی از مردم پیش نوح رفتند و گفتند : تو چطور پیامبری هستی که فقط آدم های فقیر و بدبخت پیرو تو هستند ؟ نوح گفت : خوبی و بدی آدم ها به پول نیست . همه برای ما عزیز هستند اما آن مردم به حرفهای او توجهی نداشتند و انگشت در گوشهایشان فرو می کردند تا حرف او را نشنوند . تا اینکه روزی از روزها پیش او رفتند و گفتند : دیگر از دست تو خسته شده ایم . تو سالهاست ما را از عذاب خدای خودت می ترسانی . اگر راست می گویی ، از خدای خود بخواه تا عذابش را برای بت پرستان بفرستد . نوح هم چون از دست آنها خسته شده بود ، دست به آسمان برد و از خدا خواست برای آنها عذاب بفرستد . خدا خواسته ی نوح را قبول کرد و از او خواست . تا کشتی خیلی بزرگ بسازد و منتظر فرمان خدا باشد . نوح شروع به ساختن کشتی کرد . هر روز مــردمان بــت پرست به کنار کشـــتی می آمدند و با خنــده و تمســخر، به تماشــای آن می ایستادند. نوح از دیدن آن ها و شنیدن حرف های طعنه آمیزشان ناراحت می شد، اما به روی خودش نمی آورد. تا آن که خداوند به نوح فرمان داد که آماده شود. - ای نوح! از هر حیوانی یک جفت انتخاب کن و با خانواده ات و همه مۆمنان به کشتی برو. لحظه عذاب نزدیک است. نوح از هر حیوانی یک جفت انتخاب کرد و به همراه خانواده و یارانش به کشتی آمد. ناگهان سراسر آسمان ابری شد. ابرها به هم فشرده شدند و آسمان غرّید و رعد و برق زد. هوا تاریک شد. مردم در خانه هایشان چراغ روشن کردند و وحشت زده به آسمان نگاه کردند. باد تندی وزید. قطره های درشت باران آرام بر زمین بارید. باران کم کم شدت گرفت. هوا طوفانی شد. آب باران در تمام شهر به راه افتاد. آب بالا آمد و خانه ها و ساختمان ها را در خود فرو برد. بت های سنگی سرنگون شدند و در آب فرو رفتند. کافران در میان خروشان سیل، دست و پا می زدند و بت ها را صدا می کردند. گویی هنوز امید داشتند تا آن خدایان سنگی به کمک شان بیایند و آن ها را نجات دهند. ناگهان ابرهای سیاه آسمان را پر کرد ، همه سوار بر کشتی شدند ، اما یکی از پسران نوح نافرمانی کرد و سوار نشد ، باران تندی شروع به باریدن کرد . در مدت کمی آب به بالا آمد و همه جا را گرفت ، بت پرستان و پسر نوح از کوه ها بالا رفتند تا آب به آنها نرسد اما آنقدر باران بارید که حتی کوهها هم زیر آب رفتند و به این ترتیب نوح و یارانش نجات یافتند و بت پرستان به همراه پسر نوح غرق شدند . بعد از چهل شبانه روز کشتی نوح در بالای کوه « جودی » روی زمین قرار گرفت . نوح و همراهانش زندگی را از نو آغاز کردند و به کشت و زار و کشاورزی پرداختند .   و اما سرگذشت دردناك فرزند نوح پس از آن به سراغ پسر آمد. عاطفه پدري، آن حضرت را بر آن داشت، تا او را كه به جهت پافشاري بركفر از كشتي فاصله داشت، به نزد خود فراخواند، لذا به او فرمود: فرزندم همراه با ما سوار شو، تا از غرق شدن رهايي يابي، كفر نورز و به انكار دين خدا مپرداز. ولي پسر دعوت پدرش را نپذيرفت و بر نافرماني خود اصرار ورزيد و تصور كرد آن چه قرار است به وجود آيد، يك سلسله امور طبيعي و معمولي است و اميدوار بود كه بدون سوار شدن بر كشتي نجات يابد. از اين رو به پدرش گفت: من به كوهي كه آب به آن نمي رسد پناه مي‌برم و از غرق شدن نجات خواهم يافت. نوح(ع) گفت: اي پسر! امروز هيچ نگهداري در برابر فرمان خدا نيست، مگر آن كه خدا به او رحم كند، ولي او همچنان از دادن پاسخ مثبت به پدر امتناع ميورزيد و تصور ميكرد تلاشش براي دست يابي به قله كوه او را از غرق شدن ميرهاند، ولي قدرت آب و امواج خروشان آن، فرزند گمراه و كافر نوح(ع ) را دركام خود فرو برد. نوح(ع) فرياد زد: پروردگارا ! پسرم از خاندان من است و وعده تو در مورد نجات خاندانم حق است. خداوند در پاسخ نوح(ع) فرمود:‌اي نوح(ع) او از اهل تو نيست، او عمل ناصالحي است، بنابراين آنچه را از آن آگاه نيستي، از من مخواه. نوح(ع) عرض كرد: پروردگارا! من به تو پناه مي‌برم، از درگاهت چيزي بخواهم كه آگاهي به آن ندارم و اگر مرا نبخشي و به من رحم نكني، از زيانكاران خواهم بود. بدين ترتيب آب @amorohani
بالا آمد، كشتي در ميان اموج خروشاني چون كوه، به حركت درآمد. خداوند باران شديدي را فرو فرستاد، كه زمين مانند آن را به خود نديده بود، به زمين نيز فرمان داد تا آب‌ها از گوشه و كنار آن جوشيدن گيرد، بدين ترتيب باران و آب زمين با يكديگر درآميخته، طوفان مهيبي بوجود آوردند، كه براي عبرت حضرت نوح(ع) و هلاك كافران مقدر شده بود. طوفان سيل و آب سراسر جهان را فرا گرفت، سرنشينان كشتي نجات يافتند و گنهكاران به هلاكت رسيدند، هنگامي كه مجازات الهي در مورد قوم ستمگر نوح(ع) به پايان رسيد و آن سنگدلان لجوج و تيره بختان كوردل، به هلاكت رسيدند. خداوند به زمين فرمان داد تا آب خود را فرو برد و به آسمان نيز دستور داد تا از بارش باران باز ماند. پس از اين فرمان، بي‌درنگ آب‌هاي زمين فرو نشست و آسمان از باريدن باز ايستاد و كشتي بر سينه كوه جودي، پناه گرفت، پس از آنكه كشتي در كنار كوه لنگر انداخت و زمين آب‌ها را فرو برد، خداوند به نوح(ع) دستور داد تا از كشتي فرود آيد. این بود ماجرای زیبای کشتی حضرت نوح. @amorohani
🌊 🌊 🐤خاله اُردی اردک خاله ریزقلی بود. او با خاله ریزقلی به دیدن جوجه اردک ها آمده بود. برای جوجه اردک ها عروسک گربه آورده بود تا دیگر از گربه نترسند و گربه را بشناسند. 🐤جوجه ها وقتی خاله اردی را دیدند، پریدند سر و کول خاله و حسابی بهش نوک زدند؛ یعنی خیلی خوش حال شده بودند و داشتند خاله را می بوسیدند. خاله گفت: « وای چه جوجه های نازی. خدا حفظشان کند.» 🐤خانم کواک گفت: « سلامت باشی آبجی. جوجه های شلوغی هستند. می بینی چه کار می کنند؟» 🐤بگ بگ رفت طرف جوجه ها. آن ها را یکی یکی از خاله جدا کرد و گفت: « چه کار می کنید وروجک ها؟ خاله اُردی را اذیت نکنید.» 🐤خاله با مهربانی، بالش را به سر بگ بگ کشید و گفت: « قربان بگ بگ نازم بروم. عیبی ندارد. ممنونم از این که به فکر من هستی. بیا این مال تو.» 🐤یک کلاه سفید قشنگ که عکس اردک سیاه روی آن بود به بگ بگ داد. بگ بگ پرید بغل خاله و چند تا نوک به او زد. یعنی بوسیدش. 🐤جوجه ها وقتی کار بگ بگ را دیدند، جلو آمد و بگ بگ را از بغل خاله کشیدند پایین و خودشان رفتند بغل خاله. خاله با بگ بگ و جوجه ها حسابی بازی کرد و آقای کواک و خانم کواک کلی خندیدند و شاد شدند. 🐤موقع ناهار شد. خانم کواک خوراک کاهو، هویج درست کرده بود. خاله پرسید: « راستی اسم جوجه ها چی هست؟» 🐤آقای کواک گفت: « آن قدر از تولدشان خوش حال شدیم که اسمی برایشان اتنخاب نکردیم». 🐤جوجه ها باز می خواستند با خاله بازی کنند؛ اما بگ بگ گفت: « هی جوجوها بس کنید دیگر. خاله خسته است». 🐤خاله اُردی گفت: « هی که نشد اسم. باید جوجه ها اسم داشته باشند تا خودشان را بشناسند.» 🐤بگ بگ گفت: « من که راحتم. به این می گویم داداش. به این دوتا می گویم آبجی یک و دو.» 🐤خاله گفت: «نه. اینم نشد اسم. باید برای هر کدام یک اسم بگذارید. حالا فکر کنیم ببینیم چه اسمی بگذاریم.» 🐤همه فکر کردند تا اسم خوبی را انتخاب کنند. تا این که سه اسم قشنگ انتخاخب شد. اسم ها این بود. جو یک، جو دو و جو سه. همه از این اسم ها راضی بودند. بگ بگ همه اش اسم ها را تکرار می کرد و جوجوها با تعجب به او نگاه می کردند. اسم داداش، شد جو یک و دو تا آبجی ها شدند جو دو و جو سه. 🐤خاله گفت: « خوب است برای هر چیزی اسم بگذاریم. اگر بگ بگ اسم نداشت همه بهش می گفتند جوجه اردک و با جوجه اردک های دیگر قاطی می شد.» 🐤بگ بگ رفت توی اتاقش و با اسباب بازی هایش برگشت. مامان کواک گفت: « وا پسرم. خاله خسته است. بگذار استراحت کند بعداً بازی کن.» 🐤بگ بگ گفت: « نه مامان. می خواهم برای اسباب بازی هایم اسم بگذارم تا قاطی نشوند.» 🐤همه خندیدند و جوجه اردک ها رفتند سراغ اسباب بازی های بگ بگ و شروع کردند به بازی. @amorohani 🍄
🔸️شعر شجاعت تو مشکل و کسالت خیلی نباش ناراحت صبور بودن تو سختی خودش می‌شه شجاعت 🌼این شعر برای آموزش مفهوم کودکانه حدیث الصبر الشجاعه مناسبه؛ و آموزش برای مقطع دبستانه چون درکش برای بچه‌های زیر شش سال سخته @amorohani
با بشقاب‌های دور ریز این کاردستی قشنگ رو میتونید درست کنید👆 @amorohani
🎞 🔰 چالش‌های تربیتی آموختنی و یاد گرفتنی است... 🎙حجت الاسلام استاد @amorohani
🔹 آیت الله حائری شیرازی 🔹 🔸 نگران خودتان باشید نه ! 🔸 در تربیت اولاد، آنچه را که در حد قدرتتان است، انجام بدهید و برای آن قسمتی که خارج از قدرتتان است، اصلاً و کار را به خداوند بسپارید. گاهی مثلاً شما با برادرتان سر را می‌گیرید و در تابستان آن را در حیاط می‌گذارید. اگر او آدم سالم و قوی و فعالی باشد، شما نگران آن سرِ تخت که او گرفته، نیستید؛ چون می‌دانید که او چاپک است و قشنگ می‌تواند ببرد؛ بلکه نگران این طرفی هستید که خودتان گرفته‌اید که مبادا پایتان بلغزد و به زمین بخورید. آن سرِ تربیت را خدا گرفته و هر قسمتی که شما نمی‌توانید و از عهده‌تان خارج است، سهم خداست. شورِ آن قسمتی را نزنید که خدا گرفته؛ بلکه شورِ آن قسمتی را بزنید که خودتان گرفته‌اید. نگران خودتان نباشید؛ بلکه نگران خودتان باشید. آن چیزی که می‌توانید و برایتان ممکن است را اگر نکنید، برایتان خطرناک است؛ اما آن چیزی که نمی‌توانید، جزء وظایف شما نیست. اینکه خدای تعالی جزء وظایف شما نگذاشته یعنی چی؟ یعنی آن را جزء وظایف خودش گرفته و خودش عمل می‌کند: ((لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها)) @amorohani
🔸️شعر شکر کردن 🌸تو رو دوست داریم 🌱خدا، خدا، خدا، خدا 🌸همیشه شکر می‌کنیم 🌱تو را، تو را، تو را، تو را 🌸الحمدلله 🌱الحمدلله 🌼این شعر برای آموزش مفهوم کودکانه آیه‌ اشکروا لله مناسبه؛ به عنوان شعر پایان کلاس هم مناسبه که کلاس رو با شکر خدا تمام کنیم تا عادت بشه برای بچه‌ها @amorohani
رفتگر صدای پایت از دور 🌱شنیده می‌شود باز عزیز و مهربانی 🌱بخوان دوباره آواز تمیز کرده‌ای تو 🌱تمام کوچه‌ها را پیاده‌روهای پارک 🌱باغ پرنده‌ها را میان شهر و بازار 🌱چه صاف و ساده هستی به جز خدای بزرگ 🌱دل به کسی نبستی تو با صدای جارو 🌱دوباره سر رسیدی به جز خدا کسی را 🌱تو قلب خود ندیدی 🎼 @amorohani
آش نخورده و دهان سوخته در زمان‌های دور،تاجر پارچه فروشی بود که شاگرد خوب و مودبی داشت ولیکن کمی خجالتی بود. مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب می انداخت.روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آن را آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد. قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت. دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت. پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد. همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند. تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد.پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد تا بهانه ای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد. فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشتش.تاجر برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت: دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی؟زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بودگفت: این چه حرفی است که می زنی؟ آش نخورده و دهان سوخته؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.تاجر متوجه شد که چه اشتباهی کرده است.وقتی کسی را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد، گفته‌ میشود:‌ آش نخورده و دهان سوخته المثل ها @amorohani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا