*ولش کن را ولش کن*
روزی مرد روستایی با پسرش از ده به طرف شهر راه افتادند. مقداری راه که رفتند یک نعل در کنار جاده دور انداخته شده بود. مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می آید. پسر جواب داد: پدر جان! ولش کن! این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی ارزد.
مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند.
در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می شد. مرد که جلوتر از پسرش می رفت یکی از گیلاسها را به زمین انداخت. پسر که بی تاب شده بود دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت. چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد.
خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می رفتند مرد یک دانه از گیلاسها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می داشت و می خورد. آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت:
یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی ولش کن به زحمتش نمی ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت:
دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما گیلاس ها را یکجا به تو ندادم.
گیلاسها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری
پسرم بدان که:
گاهی سستی و لختی و کندی حتی به قیمت از دست دادن جان انسان تمام می شود.
#داستان
#ولش_کن_را_ولش_کن_۸۴
#زندگی_با_سوره_ناس
کانال در پیام رسان بله
https://ble.ir/amozesh_fahmequran
کانال