eitaa logo
آموزش فهم قرآن در خانه و در مدرسه
78 دنبال‌کننده
752 عکس
332 ویدیو
64 فایل
📿📖سوره های جزء سی،فعالیت، بازی،داستان مرتبط بافهم قران و نماز دبستانی ها درخانه ومدرسه 📚تجربیات و شیوه های آموزش 📝
مشاهده در ایتا
دانلود
*مهمانی خدا* حضرت سلیمان پادشاه بزرگ ترین حکومت دنیا بود. او سربازان بسیار زیادی داشت که برای غذا دادن به آنان، ده ها و شاید صدها دیگ غذا آماده می کردند. یک روز یکی از نهنگ ها به حضرت سلیمان گفت: "ای سلیمان! غذای امروزِ مرا تو بده. امروز می خواهم میهمان تو باشم." سلیمان، درخواست نهنگ را پذیرفت و دستور داد که چندین دیگ غذا آماده کنند و برای خوردنِ نهنگ، در دریا بریزند. وقتی غذای نهنگ را در دریا ریختند، نهنگ سرش را بالا آورد و همه را یک جا قورت داد. بعد به سلیمان گفت: "من که سیر نشدم. من هر روز چندین برابر این، غذا می خورم." سلیمان تعجب کرد و پرسید: "آیا در دریا حیوانات دیگری هم مانند تو هستند که این همه غذا بخورند؟!" نهنگ گفت: "آری، هزاران گروه مانند من در دریا هستند." سلیمان که این حرف را شنید، به یاد بزرگی خدا افتاد و گفت: "خدا چه پادشاه بزرگی است که به این همه آفریده ی خود غذا می دهد!" دنیا مانند سفره بزرگی است که در کنار آن، مهمانان زیادی نشسته اند و غذا می خورند. *🔔مخلوقات آن هنگام که دقیق تر مشاهده شوند، عظمت خداوند یگانه را بیشتر یادآور می شوند.* ۹۶ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا @amozesh_fahmequran
*خلقت تخم مرغ* روزی یکی از کافران نزد امام صادق (علیه السلام) آمد تا درباره ی خدا با آن حضرت گفت و گو کند‌ پسر امام صادق (علیه السلام) تخم مرغی در دست داشت و با آن بازی می کرد. امام صادق(علیه السلام) تخم مرغ را از فرزند خود گرفت و بعد به مرد کافر گفت: "این تخم مرغ مثل یک اتاق در بسته است. پوست محکمی دارد و زیر پوست محکم نیز پوست نازک تری قرار دارد. در داخل تخم مرغ، یک زرده و یکی سفیده است که هرگز با هم مخلوط نمی شوند. دستی از بیرون تخم مرغ هم داخل آن نمی شود که جوجه ای بسازد. ولی از همین تخم مرغ، جوجه ی رنگارنگی بوجود می آید. چه کسی است که این جوجه ی زیبا را داخل تخم مرغ به وجود می آورد." مرد کافر از همین حرف های امام صادق(ع) فهمید که خدا وجود دارد و مسلمان شد. 🔔 *دنیا پر از نشانه های وجود خداست. نشانه هایی من را به تو(خدای یگانه) می رساند. در پایه سوم تلاش می کنیم تا با نگاه عمیق تر به پدیده های خلقت، به معرفت عمیق تری از خالق این پدیده ها دست یابیم.* ۹۷ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا @amozesh_fahmequran
خندیدند. سارا گفت: «وااای! بابا، این دوتا سیاهی چه هستند که دارند تند تند تکان می‌خورند؟» خواهرم راست می‌گفت. دوتا قلمبگیِ سیاهِ دم‌دارِ خیلی ریز بودند که تند تند توی آب به این طرف و آن‌طرف می‌رفتند. دستم را بردم تا یکی از آنها را بگیرم. خیلی فرز بود. یک لحظه بین دو انگشتم گیر کرد، ولی آنقدر لیز و لزج بود که تندی فرار کرد. سارا از خوشحالی پرید بالا. پدرم خندیدند و گفتند: «این‌ها بچه قورباغه هستند.» من و سارا با تعجب گفتیم: «بچه قورباغه؟» گفتم: «چرا این‌ شکلی هستند بابا؟» پدرم دستشان را توی کاسه کردند و یک چیز لزج بی‌رنگ بیرون آوردند و گذاشتش کف دستم و گفتند: «این دانه‌های سیاه هم که پرسیدی چیست، تخم قورباغه است. بچه‌ قورباغه‌ها از توی این تخم‌ها بیرون می‌آیند.» سارا با ترس و لرز یکی از تخم‌ها را گرفت و اخم‌هایش توی هم رفت و گفت: «چه لیزه...» پدرم گفتند: «کم کم بچه قورباغه‌ها دست و پا درمی‌آورند. بدنشان بزرگ‌تر می‌شود و دمشان کوچک‌تر.» پدرم یکی از آنها را که داشت توی آب شنا می‌کرد، نشانمان دادند. رنگش سبزتر بود و دست و پاهایش توی آب تکان می‌خورد. ولی هنوز دم داشت. سارا داد زد: «آن یکی را ببین؛ از قورباغه‌ای که دیدیم ‌بزرگ‌تر است داداش.» انگشت اشاره‌اش را دنبال کردم. دُم آن یکی خیلی کوتاه‌تر بود و دست و پاهایش بلندتر و آنها را درست همان‌طوری که آقا معلم گفته ‌بود، به طور منظم تکان می‌داد: جمع، باز و بسته... . از خوشحالی دویدم توی آب و گفتم: «باید بگیرمش.» پدرم گفتند: «چکار می‌کنی پسر؟ تا وقتی دم دارند که نمی‌توانند از آب بیرون بیایند. بزرگ که شدند، می‌توانند هم در آب زندگی کنند هم خشکی؛ چون دوزیست هستند.» چشمم به یکی دیگر افتاد که چاق‌تر از همه بود و روی یک برگ نیلوفر نشسته بود. خواستم نزدیکش شوم که یک دفعه دهانش را باز کرد و به سرعت عجیب و غریبی با زبان دراز صورتی‌اش، پروانه‌ای را که بالای گل نشسته بود، کشید توی دهانش و قورتش داد. از ترس یک‌ دفعه زیر پایم خالی شد و با سر افتادم توی آب. یخ کردم. وقتی بلند شدم، پدرم و سارا را دیدم که می‌خندیدند. مثل موش آب کشیده شده بودم و می لرزیدم. خودم هم زدم زیر خنده. پدرم گفتند: «دیدی چقدر راحت و سریع پروانه را خورد؟ خودش هم به زودی غذای حیوان دیگری مثل مرغ ماهیخوار می‌شود. چند وقت بعد هم مرغ ماهیخوار، شکار یک عقاب می‌شود.» سارا پرسید: «آخرش چه می‌شود بابا؟» پدرم گفتند: «آن عقاب هم بالاخره یک روزی می‌میرد و کم کم تبدیل به خاک می‌شود و آن خاک، دانه گیاهی را توی خودش رشد می‌دهد. باران و نور خورشید، باعث می‌شود گیاه گل بدهد. پروانه شهد گل را می‌خورد و شاید یک‌ دفعه غذای یک قورباغه سبز بشود.» من و سارا با هم گفتیم: «چقدر جالب!» پدرم گفتند: «این آفرینش خدای بزرگ و توانا است.» پدرم دستم را گرفتند و کمک کردند از آب بیرون بیایم.‌ بعد هم گفتند: «حالا سرما نخوری...» همین‌طور که با هم به سر و لباس خیسم‌ می‌خندیدیم، از پدرم و سارا پرسیدم: «حالا بگویید من با این سر و وضع، جواب مامان را چه بدهم؟» ۹۸ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا @amozesh_fahmequran
چکار کنم.» کوه گفت: «اینجا زمین است و هر چیز قانون خاص خودش را دارد. تو باید صبر کنی تا آفتاب بتابد تا تو تبدیل به بخار آب شوی؛ آن وقت به خانه ابرها می‌روی؛ اگر آن ابرها باران‌زا باشند، تو دوباره باران می‌شوی و می‌باری.» قطره خوشحال شد و صبر کرد تا خورشید بالا برود و آفتاب بتابد و او به آرزویش برسد. 🔔 *شناخت ابعاد مختلف خلقت می تواند تاثیر ویژه ای در شناخت خالق آنها داشته باشد یکی از این ابعاد توجه به ترکیب مخلوقات و تاثیر آن در ایجاد خواص و فواید جدید می باشد.* ۹۹ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا @amozesh_fahmequran
برگ‌های روی درخت زنده هستند. نباید به آنها دست بزنیم. اما آنهایی را که زمین افتاده‌اند می‌توانیم برداریم.» کمی که گذشت کیسه‌ برگ بچه‌ها داشت پر می‌شد. مادر گفت: «آفرین! چقدر زود کیسه‌هایتان دارد پر می‌شود.» علی گفت: «بله! چون گل و گیاه‌های اینجا خیلی زیاد هستند و توانستیم همه را بریزیم توی کیسه‌هایمان.» زهرا گفت: «بله. خیلی زیادند و خیلی خیلی هم قشنگ. علی بعد از اینکه کتاب را از مدرسه آوردی، من کتاب را می‌برم مدرسه. من هم می‌خواهم به معلممان نشان بدهم.» علی با شنیدن حرف زهرا خندید و گفت: «باشد چون کتاب را با هم درست کرده‌ایم هر دو هم از آن استفاده می‌کنیم.» پدر گفت: «بچه‌ها ببینید خدای مهربان چقدر تواناست که این همه مدل‌های مختلف گل و گیاه و حیوانات را آفریده؛ هر کدام هم یک جور زیبا هستند. البته ما هم باید مراقب این طبیعت زیبا باشیم تا آسیبی نبیند با این کار شکر نعمت‌های خدا را به جا آورده‌ایم.» بچه‌ها لبخندی زدند. آنها با هم قرار گذاشتند یک کیسه دیگر بردارند و مسابقه دهند تا ببینند این بار چه کسی زودتر کیسه خود را پر از برگ و گل و گیاه می‌کند. پدر هم قول داد بعد از مسابقه چند بستنی قیفی بزرگ به همه خانواده بدهد. ۱۰۰ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
صدف داده تا توی صدف شان بروند و از خود محافظت کنند. صدف مثل یک خانه برای حلزون است. می‌دانی حلزون برای ساختن خانه‌اش از چه چیزی کمک می‌گیرد؟» آیه با خودش فکر کرد و گفت:« آنها که نمی‌توانند از آب بیرون بیایند؛ پس باید از چیزهایی که توی آب است برای ساختن خانه کمک بگیرند.» مادر گفت: «آفرین آیه جان. جنس خانه آنها، از یک ماده‌ای به اسم آهک است که در آب دریا زیاد وجود دارد.» آیه گفت: «چقدر خدا مهربان است که آهک را برای اینکه حلزون‌ها خانه بسازند نزدیک آنها قرار داده. راستی مامان صدف‌ها چگونه به ساحل می‌آیند؟» مادر گفت: «وقتی حلزون‌ها می‌میرند، صدف آنها سبک می‌شود، روی آب می‌آید و موج آنها را به ساحل می‌آورد.» فردا صبح شد. آیه با مادرش به ساحل رفتند تا صدف جمع کنند. آیه با خوشحالی یکی یکی صدف‌ها را جمع می‌کرد و با خودش می‌خواند: «کی به ما صدف داده، خدا داده خدا داده کی به ما دریا داده، خدا داده خدا داده» ۱۰۱ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
مینا با خودش گفت: «یعنی این خطها چه چیزی هستند؟ شاید دست‌هایمان کثیف بودند!» مینا سریع رفت توی دستشویی و دست‌هایش را به دقت شست و خشک کرد و با ذره¬بین دوباره به سرانگشت‌هایش نگاه کرد. او با صدای بلند با خودش گفت: «جالب است! خیلی جالب است! چرا تا حالا این خطها را ندیده بودم؟!» مامان مینا بعد از استراحت رفته بود توی آشپزخانه و مشغول آشپزی شده بود. او صدای مینا را شنید و آمد توی اتاق و گفت: «مینای کنجکاو مامان، امروز چه کشفی داشته؟» مینا با چشم‌های گرد شده به مامان نگاه کرد و گفت: «مامان دستتان را به من قرض می‌دهید؟ مامان با تعجب سرش را تکان داد و خندید و گفت: «آن‌وقت خودم بدون دست چکار کنم؟» مینا که متوجه شد منظورش را خوب نرسانده است خنده‌اش گرفت و گفت: «یعنی می‌شود یک دقیقه دستتان را ببینم؟» مامان دستش را دراز کرد و گفت: «بفرمایید!» مینا با ذره¬بین به دست مامان نگاه کرد و باز تعجب کرد و گفت: «چه جالب! سرانگشت‌های شما هم دارد!» مامان با تعجب پرسید: «چه دارد؟ منظورت چیست دخترم؟» مینا ماجرا را برای مامانش تعریف کرد و مامان گفت: «دخترم به این خطوط ریز سرانگشت‌ها می‌گویند اثر انگشت. اثرانگشت‌ها مثل کارت شناسایی آدم‌ها هستند.» مینا با تعجب گفت: «کارت شناسایی؟ مثل همان‌هایی که وقتی می‌خواهیم سوار قطار بشویم، نشان مأمور قطار می‌دهیم؟» مامان گفت: «آره عزیزم. اثر انگشت هرکس یک شکل مخصوص دارد. یعنی اثر انگشت من با اثر انگشت شما و اثر انگشت داداشت فرق می‌کند. برای همین می‌شود گفت کارت شناسایی آدم هست.» مینا پرسید: «مگر می‌شود؟ این همه آدمی که تا الآن زندگی کرده‌اند و بقیه آدم‌هایی که بعداً به دنیا می‌آیند مثل خواهر کوچولوی من، خط‌ سر انگشت‌هایشان، یعنی اثر انگشتایشان با هم فرق می‌کند؟» مامان گفت: «بله دخترم. تازه یک چیز جالب‌تر اینکه اثر هر انگشت یک دست، با انگشت‌های دیگر همان دست تفاوت دارد. یعنی اثر انگشت شست با اثر انگشت اشاره فرق می‌کند.» مینا گفت: «فهمیدم؛ یعنی هر انگشت دست ما برای خودش یک کارت شناسایی دارد.» مامان خندید و گفت: «دقیقا... و اینها همه قدرت خدای مهربان را نشان می‌دهد که ما را آفریده است.» ۱۰۳ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*خالق رازق* روزی حضرت سلیمان(ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه‌ای افتاد که دانه‌ گندمی را با خود به طرف دریا حمل می‌کرد. سلیمان(ع) همچنان به او نگاه می‌کرد که در همان لحظه قورباغه‌ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان(ع) مدتی به فکر فرو رفت و شگفت‌زده شد، ناگاه دید قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد ولی دانه گندم را همراه نداشت. سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذاشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبرخدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می‌کند که نمی‌تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می‌کنم و خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا نزد آن کرم ببرد. قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می‌برد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ می‌گذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه‌ گندم را نزد او می‌گذارم و سپس باز می‌گردم به دهان قورباغه، سپس در آب شنا کرده و مرا به بیرون از آب دریا می‌آورد و دهانش را باز می‌کند و من از دهان او خارج می شوم.» سلیمان(ع) به مورچه گفت: وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می‌بری، آیا سخنی از او شنیده‌ای؟ مورچه گفت: آری او می‌گوید «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المومنین برحمتک» ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر دریا فراموش نمی‌کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
-1678106878_68785963.pdf
2.72M
🌷 *داستانی زیبا از سردار سلیمانی* 🌷 💚💚 *برای بچه ها* 💚💚 🔔 *کسانی که فکر می‌کنند به واسطه‌ی مالشان و توانمندی‌های‌شان و ابزارهای قدرتمندی که اطراف خود جمع آوری کردند می‌توانند ‌نظام حق را زمین گیرکنند. در صورتی که خداوند می‌فرماید:《ما اَغنی عَنهُ مالَهُ و ما کَسَب》یعنی اینکه هر آنچه که درون از مال و از امکانات جمع کرده آخر هیج کدام به دردش نمی‌خورد و کاری برایش از پیش نمی‌برد. چنین باور حق ایستادگی و پایداری و روحیه دشمن ستیزانه مطلبی است که باید از سوره ی مبارکه مسد یاد بگیریم.* کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
آتش انتقام کشاورزی يک مزرعه بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. هنگام برداشت محصول بود. شبی از شب‌ها روباهی وارد گندم‌زار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. پيرمرد کينه روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. روباه شعله‌ور در مزرعه به اين‌طرف و آن‌طرف می‌دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندم‌زار به خاکستر تبديل شد. 🔔 وقتی کينه به دل گرفته و به دنبال انتقام باشیم، زندگی ما سخت و پیچیده می‌شود. چقدر خوب است مثل پیامبر ببخشيم و بگذريم ... کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
حرف حساب یک روز سرد زمستانی بود. مینا حوصله‌اش سر رفته بود. ناگهان صدایی از پنجره شنید؛ آن صدا، صدای آشنای دوستش مهسا بود که داشت توی حیاط برف بازی می‌کرد. مینا از دیدن دوستش خیلی خوشحال شد. از مامانش اجازه گرفت تا برود با مهسا بازی کند. مادر مینا گفت: «عزیزم! می‌توانی بروی با دوستت بازی کنی ولی هوا سرد است؛ لباس گرم بپوش تا سرما نخوری.» مینا رفت توی اتاق دنبال لباس گرمش بگردد. اما حوصله نداشت آنها را از توی کمد دربیاورد. کمی فکر کرد و بدون اینکه مادرش او را ببیند، با همان لباس رفت توی حیاط و با مهسا حسابی برف بازی کرد. شب شد، مینا احساس کرد بدنش داغ شده است و سرفه می‌کند. مادر دست روی پیشانی‌اش گذاشت و فهمید دخترش تَب دارد و سرما خورده است. مینا گفت: «مامان حالم خوب نیست و گلویم خیلی درد می کند.» مادر سریع مینا را روی تختش خواباند و پاشویه کرد تا تَبش کمتر بشود. بعد او را پیش دکتر برد. دکتر مهربان به مینا دارو داد و گفت: «چه شد که سرما خوردی مینا خانم؟» مینا گفت: «به اندازه‌ی کافی لباس گرم نپوشیدم و رفتم بیرون برف بازی کردم.» دکتر گفت: «حواست نبود که اگر در هوای سرد لباس گرم نپوشیم سرما می‌خوریم؟» مینا سرش را پایین انداخت و گفت: «من فکر می‌کردم قوی هستم و سرما نمی‌خورم!» دکتر گفت: «سرما بزرگ و کوچک و قوی و ضعیف نمی‌شناسد. من یا مامانت هم اگر لباس گرم نپوشیم و بیرون برویم مریض می‌شویم. بعضی چیزها برای همه آسیب‌زا است.» مینا به مادرش نگاهی کرد و تصمیم جدیدش را گرفت. نویسنده: میترا طاهایی eitaa.com/amozesh_fahmequran
اما او این پول را از راه نادرست و حرام به دست آورد ؛ یعنی راه گناه . خدا اصلاً این راه را دوست ندارد . ای کاش صبر می کرد و پول حلال به دست می آورد!» 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 خب این هم از داستان امروز. راستش داستان امروز مرا غمگین کرد. شما چطور؟ 🌼 ما دوست داریم به پیامبر و خانواده شون خیلی شبیه باشیم. خدا کسایی رو که سعی می کنند شبیه پیامبر بشن خیلی دوست داره و به آنها توجه ویژه میکنه. پیامبر و خانواده شان هرگز کارهای خطا و بد که خداوند راضی نیست انجام نمیدن. 🌼 با خوندن این داستان یاد سوره مبارکه مسد افتادم. خداوند در سوره مسد میگه بدی ها به انسان آسیب می زنند. بدترین آسیب بدیها اینه که وقتی انسان بدی می کند از پیامبر و امام دور می شه. 🌼 این مرد هم به جای اینکه صبر کند تا خداوند روزی حلال او را برساند و پاداش خدمتگزاری به امیرالمومنین علیه السلام را از دست با برکت ایشون دریافت کنه به خودش آسیب زد و از امام دور شد. 🌼 علاوه بر این پیامبر و امامان کاملاً به قرآن عمل می کنند مثلا سوره مطففین به انسان ها یادآوری می کنه که حقوق دیگران را باید کاملاً رعایت کنند. اون مرد انگار این نکته که پیامبر و خانواده شون هرگز حقوق دیگران را زیر پا نمی گذارند هم فراموش کرده بود. 🌼 بچه ها به نظر شما اون مرد رفتار غلط خودش را که موجب دوری از امامش امیرالمومنین شد چگونه میتونه جبران کند؟ اگر ما جای اون مرد بودیم چه کار می کردیم؟ ❤️ خدای مهربونم ازت خواهش می کنم به ما کمک کن تا بتونیم با انجام کارهای خوبمون در همه زندگی به پیامبر و خانواده شون خیلی شبیه باشیم آمین یا رب العالمین ❤️ کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
✅ بنابراین ۱/تهیه فهرستی از کارهای بزرگ و افتخار آمیز دیندارانه و۲/ داشتن برنامه برای نصرت و یاری کردن در انجام این گونه از کارها ۳/ مقایسه اثرات انجام یا عدم انجام آن به صورت محسوس و ملموس بر روی خود و دیگران از اهمیت والایی برخوردار است. امیدوارم همه ما با کمک سوره نصر به این مقام دست پیدا کنیم. برای دسترسی به داستان صوتی به آدرس زیر مراجعه کنید.👇 https://ble.ir/rasane_amozeshe_fahmequran کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
چهار گنج حضرت فاطمه (س) تعريف می کنند که شبی به بستر رفته بودم تا بخوابم پيامبر صدايم کرد فرمود تا چهار کار انجام نداده ای نخواب: - قرآن را ختم کن . - مومنان را از خودت خشنود و راضی کن . - حج و عمره به جای بياور . - پيامبران را شفيع خودت کن . و بعد بخواب . آنگاه به نماز ايستاد. من صبر کردم تا نماز پدرم تمام شود. گفتم: ای رسول خدا چهار کار برايم مشخص کرده ايد که توان انجام آنها را دریک شب آن‌ هم قبل از خواب ندارم. پيامبر فرمود: سه مرتبه قل هو الله بخوان مثل اين است که قرآن را ختم کرده ای . برای مومنان آمرزش بخواه تا همگی آنان را خشنود کنی . با فرستادن صلوات بر من و ديگر پيامبران شفيع تو خواهيم شد . - با گفتن ذکر سبحان الله ،الحمدالله ،لا اله الا الله و الله اکبر مثل اينکه حج و عمره به جای آورده ای. کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
دعای خیر مادر در آن شب؛ همه اش به کلمات مادرش (که در گوشه ای از اطاق رو به طرف قبله کرده بود) گوش می داد. 🌹 رکوع و سجود و قیام و قعود مادر را در آن شب , که شب جمعه بود , تحت نظر داشت. 🌸 با اینکه هنوز کودک بود , مراقب بود ببیند مادرش که این همه درباره مردان و زنان مسلمان دعای خیر می کند , و یک یک را نام می برد و از خدای بزرگ برای هر یک از آنها سعادت و رحمت و خیر و برکت می خواهد , برای شخص خود از خداوند چه چیزی مسألت می کند؟🌺 امام حسن آن شب را تا صبح نخوابید , و مراقب کار مادرش , صدیقه مرضیه ( ع ) بود. و همه اش منتظر بود که ببیند مادرش درباره خود چگونه دعا می کند , و از خداوند برای خود چه خیر و سعادتی می خواهد؟🌼 شب صبح شد و به عبادت و دعا درباره دیگران گذشت. و امام حسن , حتی یک کلمه نشنید که مادرش برای خود دعا کند. صبح به مادر گفت: «مادر جان! چرا من هر چه گوش کردم , تو درباره دیگران دعای خیر کردی و درباره خودت یک کلمه دعا نکردی؟ » 🌈 مادر مهربان جواب داد: « پسرک عزیزم! اول همسایه , بعد خانه خود » 💐 «يا بنى الجار ثم الدار» بحار الانوار , جلد 10 , صفحه 25 . کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
آی قصه قصه قصه نون و پنیر و پسته یکی بود، دو تا نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . در زمانهای قدیم یه مردی با همسرش زندگی می کرد . یک روز آن مرد به همسرش گفت: برو نزد فاطمه (س) دختر رسول خدا و از ایشان سؤال کن که آیا من شیعه شما هستم یا نه؟ همسر آن مرد، خدمت حضرت فاطمه(س) رفت و از ایشان سؤال کرد. حضرت زهرا (س) فرمودند: به همسرت بگو: اگر به آنچه تو را امر كردیم عمل می کنی و از آنچه نهی کردیم پرهیز کنی تو از شیعیان ما هستی وگرنه شیعه ما نیستی. کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozeshe_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
حضرت خدیجه کبری (س) همسر پیامبر گرامی اسلام و مادر عزیز حضرت زهرا (س) هستند و اولین بانویی هستند که به پیامبر اسلام ایمان آوردند و مسلمان شدند. حضرت خدیجه از مهم ترین و ثروتمند ترین تاجران به نام شهر حجاز و مکه بودند. ایشان همه ثروت خود را در راه اسلام صرف کردند. حضرت خدیجه (س) با پیامبر اسلام رابطه خویشاوندی هم داشتند، و از طرف پدر عموزاده رسول خدا (ص) بودند. حضرت خدیجه از قبیله قریش بودند، پدر ایشان خُوَیلد بن اسد و مادر ایشان فاطمه بنت زائده نام دارند و از خانوادهای سرشناس و اصیل در مکه محسوب می شدند. حضرت خدیجه (س) علاوه بر اینکه در کار تجارت، داد و ستد بودند و ثروت زیادی داشتند، در میان مردم هم از احترامی زیاد بهره مند بودند، زیرا بانویی بسیار محترم، باوقار، پرهیزگار، سخاوتمند، زیرک و درستکار بودند و همیشه به فقرا یاری می رساندند. حضرت خدیجه (س) با اینکه خواستگاران سرشناس و ثروتمندی داشتند، اما شیفته درستکاری و امانتداری و رفتار و اخلاق پیامبر (ص) شدند و با ایشان ازدواج کردند. عاقبت در محاصره شعب ابیطالب در اثر رنجی که کشیدند، به شهادت رسیدند. خداوند متعال وجودشان را با به دنیا آوردن حضرت زهرا سلام الله علیها و اولاد ایشان، با برکت ترین مادر و مادر بزرگ جهان قرار داد و نامشان را جاودان ساخت. 🔔 هر کس دین خدا را یاری کند خداوند هم عزت شوکت رحمت مغفرت و همه بهترینهای عالم را نصیبش خواهد کرد و نامش را جاودان می کند. خداوند در دنیا و آخرت ما را با ایشان محشور کند. کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran
«حاجی جان، غذایت را گذاشته‌ام سرکتری. تا بخوری، من هم برگشته‌ام.»     اکبر دوان دوان می‌رود. حاج همت که کمی خنک شده، به طرف ساختمان می‌رود. در راه وقتی ظرف‌ها را می‌بیند، به یاد حرفهای اکبر افتاده، سری تکان می‌دهد و وارد ساختمان می‌شود.     گرما از یک طرف و پشه و مگس‌ها از طرفی دیگر بیداد می‌کنند. حاج همت وقتی غذا به دهان می‌گذارد، کلافه می‌شود. احساس می‌کند حفره‌های بینی‌اش به تنهایی قادر نیست این هوای داغ را به ریه‌هایش برسانند. به همین خاطر، دست از غذا می‌کشد تا از دهانش هم برای نفس کشیدن کمک بگیرد.     از اتاق خارج می‌شود. پشه‌ها یک لحظه راحتش نمی‌گذارند. هر نیشی که به صورت داغ او فرو می‌رود، انگار جانش را یکباره آتش می‌زند. بازهم ظرف‌ها را می‌بیند؛ همچنین پشه‌ها و مگس‌هایی که در اطراف آن به پرواز درآمده‌اند! بدون اعتنا به طرف شیر آب می‌رود. همین که می‌خواهد شیر را باز کند، صدای اکبر متوجه‌اش می‌کند. اکبر در حالی که پنکه‌ای در دست دارد، دوان دوان می‌آید.    _حاجی، ببین چی واسه‌ات آورده‌ام.. پنکه!    حاج همت با خوشحالی، می‌گوید: «به به... عجب چیزی آورده‌ای. بعد از چند شب بی‌خوابی، امشب با پنکه خواب راحتی می‌کنیم.»     بعد فکری کرده، می‌پرسد: «از کجا آورده‌ای؟»    اکبر در حالی که مراقب اطراف است، می‌گوید: «هیس! یواش حرف بزن. راستش، تدارکات همین یک پنکه را داشت. حاجی تدارکاتی گفت: این را گذاشته‌ام کنار برای حاج همت. برو، نصفه شب بیا، ببرش تا کسی بو نبرد.»     اخم‌های حاج همت درهم می‌شود. شیر آب را باز می‌کند و از ناراحتی سرش را زیر شیر می‌گیرد. اکبر که متوجه ناراحتی او شده، منتظر می‌ماند تا علت ناراحتی‌اش را بپرسد. حاج همت، در حالی که سرش را رو به آسمان می‌گیرد، می‌گوید: «الان بسیجی‌های سیزده ساله، تو خط مقدم، زیر آتش توپ و تانک دارند شرشر عرق می‌ریزند...    پیرمردهای شصت هفتاد ساله، با هزار جور ضعف و بیماری، گرما را تحمل می‌کنند و لب از لب باز نمی‌کنند. که چی؟ که فرمانده لشکرشان هم مثل خودشان است.»     اکبر با دلسوزی می‌گوید: «شما فرمانده یک لشکری. اگر خدای نکرده مریض بشوی، کار یک لشگر زمین می‌ماند. اگر خوب استراحت نکنی کارهای یک لشگر عقب می‌افتد.»     اکبر پنکه را بر می‌دارد که به تدارکات بازگرداند. به یاد ظرف‌ها می‌افتد. می‌گوید: «آن ظرف‌ها را دیدی؟»    _آره، دیدم.    _بازهم تنبلی کردند.    _بازهم به‌ آن ها تذکر بده. اگر قبول نکردند، اشکالی ندارد. بگذار صبح بشویند. لابد خسته می‌شوند... بگذار هرکی هرطوری راحت است، کار کند. جنگ به اندازه کافی سختی دارد. نمی‌شود توقع زیادی از بچه‌ها داشت.     وقتی اکبر به اتاق باز می‌گردد. حاج همت به خواب رفته، پشه‌ها مدام به سر و گردنش می‌نشینند و نیشش می‌زنند و او مدام تکانی می‌خورد و در خواب بیقراری می‌کند. اکبر دلسوزانه نگاهش می‌کند. چفیه سیاهش را از دور گردن باز کرده، از اتاق خارج می‌شود. آن را زیر شیر آب خیس می‌کند، آبش را می‌چلاند و به اتاق باز می‌گردد. اکبر، چفیه مرطوب و خنک را روی صورت حاج همت می‌کشد. حاج هم آرام می‌شود.  اکبر هم خسته و بی‌حال کنار او دراز می‌کشد. eitaa.com/amozesh_fahmequran
ادامه ... تصمیم می گیرد از امشب خودش به تنهایی ظرفشوی نیمه شب را تعقیب کند. پتوی خود را بر می‌دارد و از اتاق خارج می‌شود. جای خود را بیرون از اتاق، کنار ظرف‌ها می‌اندازد. به این امید که نیمه شب از سر و صدای ظرف‌ها بیدار شود و او را شناسایی کند.     نیش یک پشه، جان اکبر را آتش می‌زند. از خواب می‌پرد. خبری از ظرف‌ها نیست!    مثل برق گرفته‌ها از جا می‌پرد. کفش‌هایش را به پا می‌کند و می‌دود. آهسته خودش را پشت در مخفی می‌کند و سرک می‌کشد. لحظه‌ای بعد، یک جوان را می‌بیند. اکبر دقت می‌کند تا او را بشناسد؛ اما چفیه‌ای که او به سر و صورتش بسته، مانع از شناسایی است. چفیه مشکی است؛ درست مثل چفیه اکبر!    اکبر که تازه جوان را شناخته، از شرم به شیر آب پناه می‌برد و سرش را زیر شیر می‌گیرد! شادی روحشان صلوات eitaa.com/amozesh_fahmequran
ماندند تا اتاق ایزوله خالی شود و این درس بزرگی بود برای من. 🔔 وقتی برای رضای خدا تمام کار هایت را برنامه ریزی کنی...و به همه غیر خدا نه بگی... میشی سردار دلها eitaa.com/amozesh_fahmequran
فقط دروغ نگو حضرت پیامبر اکرم (ص) در مسجد نشسته بودند و مسلمانان برای رفع مشکلات و پرسش های خود، مراجعه می‌کردند. جوانی وارد مسجد شد و به سوی آن حضرت آمد. سلام کرد و نشست. عرض کرد:« یا رسول الله(ص) مرا به بهترین و خوب ترین کار ها راهنمایی فرمایید!» فرمودند:« راست بگو دروغ پرهیز کن؛ هر کار دیگری می خواهی انجام بده!» مرد از این سخن رسول خدا(ص) تعجب کرد! یعنی، هر کاری که می خواهم انجام دهم؟! پیامبر(ص) که مرا از گناهان و خطاهای دیگر نهی نفرمودند! پس می توانم هر کار دیگری را که می‌خواهم و هر گناهی را که دوست دارم انجام دهم! ولی اگر فلان گناه را انجام دهم و از من بپرسند، نمی توانم به دروغ بگویم که انجام ندادم! بدین ترتیب به هر گناهی که فکر کرد، دید همین طور است. اگر سوال کنند نمی‌تواند دروغ بگوید و اگر هم راست بگوید، موجب آبروریزی یا مجازات می شود. به این طریق با ترک دروغ، از همه گناهان دوری جست! از کتاب بحارالانوار 🔔 من و دروغ هرگز eitaa.com/amozesh_fahmequran
مسافر ناشناس حضرت صادق «علیه السلام»چنین تعریف کردند:«امام سجاد علیه السلام فقط با کسانی که آن حضرت را نمی‌شناختند مسافرت می کردند و در ابتدای سفر با آن شرط می کردند که از خدمت گزاران همسفران خود باشد. در یکی از مسافرت ها مردی از همراهان امام «علیه السلام» را دید و شناخت! او به دوستان خود گفت:«آیا می دانید این شخص کیست؟» گفتند:«نه از خدمتگزاران کاروان»است. گفت:« این مرد حضرت علی بن حسین علیه السلام چهارمین جانشین پیامبر ماست.» آنان ازجا برخاستند و به سوی امام زین العابدین علیه السلام شتافتند. دست و پای آن حضرت را بوسیدند و عرض کردند:«ای فرزند رسول خدا(ص) آیا می‌خواهید ما را گرفتار آتش دوزخ کنید؟ اگر خدایی نکرده ما به شما جسارت کرده بودیم برای همیشه گرفتار می‌شدیم. قربان شما شویم چرا چنین کردی؟» امام علیه السلام فرمودند:«یک بار همراه کسانی که مرا می‌شناختند مسافرت کردم. آنان مرا به احترام رسول خدا(ص)و پدران بیش از حد احترام کردند. من ترسیدم شما هم همانند آن ها خود را به سختی اندازید. بنابراین خودم را معرفی نکردم که راحت تر و آسوده تر سفر کنید.» از کتاب عیون الاخبار الرضا جلد۲ صفحه ۱۴۵ 🔔 من و انداختن بار خود به دوش دیگران هرگز من و تنبلی هرگز eitaa.com/amozesh_fahmequran
چرا حرام بخوریم روزی حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام به مسجد می رفتند. کنار در مسجد مردی ایستاده بود. امام علی علیه السلام اسب خود را به او سپردند تا پس از انجام کاری که داشتند، بر گردند و اسب را از او بگیرند. همین که وارد مسجد شدند، آن مرد دهانه اسب را باز کرد و برداشت و رفت! مولا علی علیه السلام پس از انجام کارشان، بیرون آمدند. در دست مبارکشان، پول داشتند که به ازای اجرت نگهداری به آن مرد بدهند. شگفتا! اسب ایستاده است؛ ولی مرد و دهانه اسب نیستند؟! حضرت دو درهم را به غلام خود دادند تا به بازار برود و دهانه‌ ای برای اسب بخرد. غلام به بازار رفت تا دهانه ای تهیه کند، آن مرد را دید که دهانه را به دو درهم فروخته بود. او دو درهم را داد و دهانه را خرید و بازگشت. مولا علیه السلام فرمودند:« ببین... او صبر نکرد؛ عجله کرد؛ من میخواستم ۲ درهم حلال به او بدهم؛ اما روزی خود را حرام کرد و آنچه به دست آورد از روزی حلال بیشتر هم نبود.» 🔔 اگر آن مرد هوشیار بود و به عدالت علی علیه السلام و خدای روزی رسان ایمان داشت، مال حلال خود را به مال حرام تبدیل نمی‌کرد و از این کار زشت شر دوری می کرد و محکم به خود نه می گفت. خدای مهربان قطعاً نیاز او را از راه حلال برطرف می‌کرد. کتاب پند تاریخ eitaa.com/amozesh_fahmequran
داستانی از زندگی پیامبر اسلام ص: سخاوت   خصلت سخاوت از پيامبر (ص) به يارانش نيز سرايت كرده بود. فقيرى تصميم گرفت نزد عبيد اللّه بن عباس بيايد، ولى اشتباه كرد و به حضور پيامبر (ص) آمد به خيال اينكه او عبيد اللّه است و گفت: «به من كمك كن خداوند به تو روزى دهد، من شنيده‏ام عبيد اللّه بن عبّاس هزار درهم به فقير مى ‏دهد و از او عذر خواهى مى‏ كند». پيامبر (ص) فرمود: من كجا و عبيد اللّه كجا؟. فقير گفت: تو كيستى از نظر حسب يا فراوانى مال و ثروت؟. پيامبر (ص) فرمود: داراى هر دو جهت هستم. فقير گفت: حسب و شخصيت انسان به جوانمردى و نيكو كارى او است، وقتى كه چنين بودى داراى حسب خواهى بود. پيامبر (ص) دو هزار درهم به او داد و عذر خواهى كرد. فقير گفت: اگر تو عبيد اللّه نباشى، بهتر از او هستى، و اگر عبيد اللّه هستى امروز تو بهتر از ديروز تو است. پيامبر (ص) هزار درهم ديگر به او داد. فقير گفت: اگر تو عبيد اللّه هستى، سخاوتمندترين مردم زمانت مى ‏باشى، فكر مى ‏كنم تو در ميان جمعيتى هستى كه در ميانشان محمد (ص) است، تو را به خدا بگو بدانم تو خود محمّد (ص) نيستى؟. پيامبر (ص) فرمود: چرا، من محمد (ص) هستم. فقير گفت: سوگند به خدا اشتباه نكردم، ولى شك و ترديد مرا فرا گرفت، چرا كه اين جمال درخشان و دل آرا، جز از پيامبر (ص) يا از عترت او نمى‏ باشد. کانال در پیام رسان بله https://ble.ir/amozesh_fahmequran کانال در پیام رسان ایتا eitaa.com/amozesh_fahmequran