eitaa logo
اَنارستــــــون
28.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
227 ویدیو
2 فایل
[خدا مرا برای تو انــــــار آفریده است🌱] شروط _ تبادلات 👈 @shorutAnarestun تبلیغات 👈 @TarefeAnarestun
مشاهده در ایتا
دانلود
هميشه يه نفر هست كه شنيدن صداش مثل گوش دادن به يه آهنگ میتونه آرومت كنه، شايد هيچوقت نفهمه چقدر دوستش داری، شايد هيچوقت نفهمی چقدر دوستش داری، اما هيچكدوم از اين «هيچ‌وقت‌ها» مهم نيست... مهم اينه كه يه نفر باشه تا بهش بگی: «از اينجايی‌ كه الان هستم آخرتری وجود نداره؛ حرف بزن باهام، میخوام به زندگی برگردم!» 🖇💌
جهان بدون دلبستگی، چیزی شبیه به جهنمی بی‌مرز است. تهران، پاریس یا هر خراب‌شده‌ی دیگری، چه فرقی با هم دارند وقتی آنسوی خیابان کسی منتظرت نباشد؟ 🖇💌
تاثير بعضيا توی زندگی آدم، بيشتر از يه اسمه، بيشتر از مدت حضورشونه... انقدر زياد كه يه روز به خودت ميای و می‌بينی، همه‌ی فكر و ذكرت شده يه نفر! شايد اون يه نفر، هيچوقت نفهمه كه باعث چه تناقضی توی زندگيت شده، اما تو می‌دونی كه اون، تنها دليل تنهاييت بوده و تو، توی همه‌ی تنهايیات به اون پناه بردی... آرزو دادی... خاطره گرفتی! آدما، با آرزوهاشون به دنيا ميان، با خاطره‌هاشون می‌ميرن... کاش، آخرين خاطره‌ای كه قبل از مرگ به ياد ميارم، تو باشی... 🖇💌
نمی‌دونم اسمش توی دفتر لعنتیم چی‌کار می‌کنه؟ داشتم باور می‌کردم که تموم شده. اما تا اسمش رو دیدم، بند دلم پاره شد. چند نفر توی دنیا با دیدن ناگهانی یه اسم، یا شنیدن یه صدای لعنتی بند دلشون پاره شده؟ مثل افتادنه، از ارتفاعی که هر لحظه احتمال می‌دی زمین بخوری و متلاشی بشی. چیه این دل، که از هرجا ولش می‌کنی، برمی‌گرده سر خونه‌ی اول. اسمش رو نمی‌تونم فراموش کنم، این تنها چیزیه از اون که برام باقی مونده. هر روز به خودم می‌گم: «دیگه همه‌چیز تموم شده»، بعد یه لبخند تلخ به خودم می‌زنم و می‌رم به دنیای نادر ابراهیمی، وقتی که می‌نویسه: «چه کسی می‌تواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟»
اتِفاقی افتاده؟ گاهی برایِ بعضی از سوالا، هیچ جوابی نداری. دستِ خودت نیست، طوری رفتار می‌کنی که انگار نَشنیدی. اگرچه جوابِ سوال مثل روز روشنه، اما تو بدونِ هیچ توضیحی، با یه «نه» باورنکردی، احمقانه‌ترین دروغ زندگی‌ت رو می‌گی . بَعضی سوالا رو نباید پرسید، بعضی جوابا رو نَباید داد . همیشه یه حَرفایی هست که اگه نگفته بمونه، شِنیدنی‌تره. اتفاقی افتاده؟ جواب می‌دی نَه. بعد تویِ چشماش خیره می‌شی و تویِ دلت تکرار می‌کنی؛ نه!، واقعا نه. «اتِفاق تو بودی که هیچ‌وقت برایِ من نیُفتادی».
همیشه تظاهر به دوست نداشتن، سخت‌تر از دوست داشتنه. هر آدمی توی زندگیش، باید یه نفر رو داشته باشه که براش بمیره. حتی اگر اون یه نفر هیچوقت این رو نفهمه.
نمی‌دونم اسمش توی دفتر لعنتیم چی‌کار می‌کنه؟ داشتم باور می‌کردم که تموم شده. اما تا اسمش رو دیدم، بند دلم پاره شد. چند نفر توی دنیا با دیدن ناگهانی یه اسم، یا شنیدن یه صدای لعنتی بند دلشون پاره شده؟ مثل افتادنه، از ارتفاعی که هر لحظه احتمال می‌دی زمین بخوری و متلاشی بشی. چیه این دل، که از هرجا ولش می‌کنی، برمی‌گرده سر خونه‌ی اول. اسمش رو نمی‌تونم فراموش کنم، این تنها چیزیه از اون که برام باقی مونده. هر روز به خودم می‌گم: «دیگه همه‌چیز تموم شده»، بعد یه لبخند تلخ به خودم می‌زنم و می‌رم به دنیای نادر ابراهیمی، وقتی که می‌نویسه: «چه کسی می‌تواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟»
بغل بگیر و غمم را به سینه‌ات بسپار...
یک شب میانِ آرزوهایت گُمم کردی هر شب میان خاطراتم ردپای توست...
گاهی وقتا معنیه "هیچی"، واقعا هیچی نیست. تناقض یعنی جایی که یه کلمه، معنیش برعکس خودش باشه... مثل وقتایی که یه نفر رو صدا میزنی و بعد از جوابش.. آروم میگی "هیچی".. کی می‌دونه توی این "هیچی"، چقدر "دوستت دارم" جا مونده؟... مهم نیست چقدر دور، چقدر نزدیک... مهم اینه که یه نفر توی زندگیت باشه، که بتوني صداش كني و بهش بگی" هیچی"... دقیقا "هیچی"...
همیشه در حد یک سلام و احوال‌پرسی بود... حداقل برای من. یعنی انقدر توی روزمرگی خودم بودم که فکر نمی‌کردم قراره اتفاقی بیفته. همه چیز از یک احوال‌پرسی متفاوت شروع شد. بعد از مدتی غیبت، یه روز پیام داد که خبری ازت نیست؟ خوبی؟ اعتراف می‌کنم این عجیبترین سوالی بود که توی زندگیم باید جواب می‌دادم... قبل از جواب دادن، رفتن توی آینه خودم رو نگاه کردم، دست انداختم لای موهام تا مرتبش کنم. چروک تيشرتم رو صاف كردم و يه نفس عميق كشيدم. احساس کردم بعد از مدتها ته خنده‌ای روی صورتم هست. اینکه کسی زمان غیبتم رو داشته باشه، به خودی خود عجیب بود، چه برسه به اینکه کسی بخواد نگرانم بشه.این حال پرسیدن برام، با همه حال پرسیدنهای دیگه فرق داشت. احساس می‌کردم قلبم تندتر میزنه، دستام بی حس شده و چشمام دارن زور می‌زنن که خوب ببین. از اون روز به بعد، اتفاقات خوب، تند و تند می‌افتاد. احساس می‌کردم توی عمرم، هیچوقت تا این انداره منتظر کسی نبودم، انتظار به تنهایی میتونه پیغمبر خدا رو از پا دربیاره، من که جای خود داشتم... حرص بودنش دیوونم می‌کرد، برای خبر گرفتن ازش، زمان کشدار می‌رفت جلو، روزها انگار نمی‌گذشت و چیزی توی دل من بی‌وقفه می جوشید.... واقعیت اینه که ممكنه توی عمرت، صد بار، هزار بار شاید اصلا یک میلیون بار، آدم، آدم اسمت رو صدا کرده باشن... اما توی زندگی هرکسی، فقط یکبار پیش میاد که یکی، به اسم کوچیک صدات کنه و تو دلت بخواد هزاربار اسمت رو با صدای اون بشنوی... دلبستگی، پدرِ آدم رو درمياره...
به تو برمی‌گردم بعد از مرگ در لباسی دیگر در جهانی دیگر و دوباره تو را خواهم بوسید...