eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
920 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
147 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 علی املتی که فلاسک را سر و ته کرده بود و داشت ته‌مانده‌ی آن را داخل فنجان می‌ریخت، سرش را بالا آورد و به دخترمحی خیره شد. _یعنی می‌گید من دروغ میگم؟! آره؟! منظورتون اینه؟! دخترمحی قیافه‌ی حق به جانبی گرفت که رستا با خوشحالی گفت: _وای خدا! این قضیه چقدر به داستان چوپان دروغگو شباهت داره! یعنی تاریخ داره تکرار میشه؟! علی املتی فلاسک را محکم به زمین زد و خواست نزدیک دخترمحی بشود که مهندس محسن جلویش را گرفت. _بابا علی آقا خودت رو کنترل کن. من می‌دونم تهمت و افترا به یه نگهبان چقدر بَدِه؛ چون خودمم نگهبانم. اونم نگهبان مسجد به اون بزرگی! ولی خب یه کمم باید مسلط باشیم و خودمون رو کنترل کنیم. سپس برگشت و روبه جمعیتی که روبه‌روی علی املتی ایستاده بودند، ادامه داد: _دوستان چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! به جای اینکه هی نیش و کنایه بزنید و قضاوت کنید، یه فرصت بدید به این بنده خدا که قضیه رو توضیح بده تا ببینیم چی به چیه! همگی سکوت کردند که علی املتی آب دهانش را قورت داد. _راستش من توی اتاق نشسته بودم و داشتم تخمه می‌خوردم و فوتبال نگاه می‌کردم که یهو...! _کجاست دزده؟! جاش رو بگید تا بگیرمش! این صدای احف بود که داشت با دمپایی‌های صورتی، به این سمت می‌آمد. _یا خدا. این رو کجای دلمون بذاریم؟! ما یه ساعته اینجا داریم بحث می‌کنیم، بعد این تازه اومده میگه دزده کو بگیرمش. انگار دزده سوسکه! این را دخترمحی گفت که سچینه چشمانش را ریز کرد و نگاهی به دمپایی‌ها انداخت. _اَفی این دمپایی‌های تو نیست که پای جناب احفه؟! افراسیاب نگاهی به دمپایی‌ها انداخت و با نگرانی به سمت احف دَوید. _جناب احف، چرا دمپایی‌های من رو پوشیدید آخه؟! _آخه دمپایی نبود. اینم یه عالمه گشتم تا پیداش کردم. حالا اینا رو ول کنید. بگید دزده کجاست تا بگیرمش! افراسیاب دستی روی صورتش کشید و با کلافگی گفت: _بابا دیر اومدید، دزده رفت. حالا دمپایی‌ها رو در بیارید. احف که انتظار این حرف را نداشت، ناگهان روی زمین نشست و به روبه‌رو خیره شد. همگی از رفتار احف ترسیده بودند. یکی می‌گفت سکته کرده؛ دیگری می‌گفت انگار دوباره شکست عشقی خورده و...! هرکسی چیزی بلغور می‌کرد که افراسیاب کنار احف نشست. _حالا زیاد مهم نیست جناب احف. اصلاً تا هروقت دلتون می‌خواد، همینا پاتون باشه. اصلاً این مال شما. من یکی دیگه واسه خودم می‌خرم. خوبه؟! افراسیاب حسابی ترسیده بود که مهدیه اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد و گفت: _طفلکی ایشون هم بعد رفتن زنش، دستی دستی خُل شد! دخترمحی دست به سینه گفت: _نه بابا. این وقتی از صحرا میاد، شارژِ شارژه. شبا اینجوری میشه. فکر کنم از دوری دوستاش این بلا سرش میاد! مهدیه با فین فین گفت: _دوستاش کی‌اَن دیگه؟! _بابا گوسفنداش رو میگم دیگه. تا ظهر با اونا درد و دل می‌کنه، همش شاد و شنگوله. ولی بعدش که میاد باغ و گوسفنداش میرن طویله، اینجوری خُل وضع میشه! همگی از حرف‌های دخترمحی به ستوه آمده بودند که ناگهان احف با ناامیدی دمپایی‌ها را در آورد و به آن‌ها خیره شد. _توی تاریخ بنویسید که یه جفت دمپایی، نذاشت من وظیفم که گرفتن دزد بود رو انجام بدم. ای تُف توی این شانس! سپس یه تُف پُر مَلات جلوی پایش انداخت که همگی جلوی دهانشان را گرفتند تا عوق نزنند. استاد مجاهد که از بقیه طاقتش بیشتر بود، به سمت احف آمد و کنارش نشست. _اِشکال نداره احف جان. غصه نخور! ان‌شاءالله خیلی زود و به کمک هم، وظیفمون رو انجام می‌دیم و دزده رو گیر می‌ندازیم! مهندس محسن حرف استاد مجاهد را تایید کرد که علی املتی شروع به تعریف کردن کرد. پس از شنیدن ماجرا، سچینه فکری به سرش زد. _دوربینا! می‌تونیم دوربینا رو نگاه کنیم. مهدینار که تا الان ساکت بود، دست به جیب گفت: _احتمالاً دوربینا رو از کار انداخته باشه. اگه ننداخته باشه، یه احمق کامل تلقی میشه! افراسیاب که داشت دمپایی‌های صورتی رنگش را از روی زمین برمی‌داشت، کنار سچینه ایستاد. _اما اگه این کار رو هم کرده باشه، بازم موقع روشن شدن آژیرای خطر، همه سیستمای ساختمون به اضافه‌ی دوربینا، خودکار روشن میشن. به نظرم باید یه نگاه بهشون بندازیم. همگی وارد اتاق دوربین‌ها که کنار اتاق نگهبانی بود، شدند. اتاق پر از مانیتور بود که به وسیله‌ی دوربین‌ها و از نماهای مختلف، باغ را نشان می‌داد. مهدینار که تجربه‌ی پشت سیستم نشستن را داشت، روی صندلی نشست و فیلم‌ها را چند بار عقب و جلو کرد. _چیزی مشخص نیست. فقط لحظه‌ی دویدنشه. اونم همه چیش پوشیده‌اس! اما سچینه که انگار چیزی را یک‌دفعه دیده باشد، گفت: _ببخشید، میشه بیاریدش به لحظه‌ی خروجش از اتاق؟! مهدینار فیلم را برگرداند و آن را متوقف کرد‌ که سچینه ادامه داد: _روی بدنش زوم کنید. مهدینار تصویر را زوم کرد که چشمان دخترمحی ریز شد. _دستاش باندپیچی شده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _این یعنی چی؟! سچینه سرش را خاراند. _این یعنی که احتمالاً زخمی روی دستاشه؛ وگرنه به جای باندپیچی، باید از دستکش استفاده می‌کرد. رَستا تند تند از تصویر دزد در مانیتور عکس می‌گرفت که افراسیاب دست به چانه گفت: _پس اینجور که معلومه، جفت دستاش هم زخمیه. چون جفتش باندپیچی شده! همگی سرهایشان را تکان دادند که صدرا گفت: _شایدم دَشتاش رو شَگ گاژ گرفته. آخه معمولاً دژدا همیشه یه شَگ توی خونشون دارن! مهدیه دماغش را با دستمال پاک کرد و با لحنی طلبکارانه رو به بقیه گفت: _نگفتم این بچه یه سرش توی درس و مشقه، یه سرش توی دزدی و دزد بازی؟! بفرمایید. تحویل بگیرید! صدرا رو به مهدیه کرد و گفت: _نَه خاله. من این رو توی فیلما دیدم که خونه‌ی دژدا شَگ داره! مهدیه چشم غره‌ای به صدرا رفت. _تو خواب نداری بچه؟! برو بخواب دیگه. بچه که تا این وقت شب بیدار نمی‌مونه. رِجینا ابرویی بالا انداخت و لُنگ دور گردنش را محکم تکان داد. _ تا تکلیف مکلیف دزده مشخص نشه که ما نمی‌تونیم بخوابیم آبجی! استاد مجاهد که تسبیحش از دستش جدا نمی‌شد، با ملایمت گفت: _عزیزانم، اومدیم و دزده حالا حالاها پیدا نشد. یعنی می‌گید ما نخوابیم؟! نمیشه که. برید بخوابید که مراسم سال استاد نزدیکه و باید خودمون رو خیلی خوب آماده کنیم. ان‌شاءالله فردا هم این دزدی رو به نیروهای محترم پلیس گزارش می‌کنیم تا خیلی زود پیداش کنن. شبتون بخیر! همگی داشتند از اتاق دوربین‌ها بیرون می‌آمدند که صدایی میخ‌کوبشان کرد. _مراسم سال استاد کنسله. چون هرچی پول توی گاوصندوق داشتیم، دزده با خودش برد! با این حرف بانو احد، همگی خشکشان زد که افراسیاب گفت: _چی؟! مراسم سال استاد کنسله؟! _بابا چرا همش می‌گید مراشم شال اشتاد؟! مگه یاد آدم نیشت؟! به خدا یاد هم به خاطر باغ جونش رو اژ دشت داد. لطفاً به دوشت و مدیربرنامه‌ی شابقم احترام بژارید! بانو احد نزدیک صدرا شد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت. _وقتی پولی نباشه، هیچ مراسمی نمیشه گرفت. حالا چه مراسم سال استاد باشه، چه یاد! با این حرف، تقریباً همگی امیدشان را از دست دادند. سردرگمی بدی بود. نه می‌شد مراسم نگرفت؛ و نه خب بدون پول می‌شد کاری کرد. افراسیاب به همراه بقیه راهی خوابگاه شد و در راه به این فکر می‌کرد که چطور می‌تواند از این دزد، به عنوان سوژه‌ی جدید نقاشی استفاده کند! سچینه دستی در جیب مانتویش برد‌. فکرش هنوز درگیر آن دست‌های زخمی بود. قبل از ورود به خوابگاه، کمی قدم زد تا بلکه به نتیجه‌ای برسد‌. اما هرچه می‌گذشت، بدتر گیج می‌شد. با ورود به خوابگاه و دیدن چراغ‌های روشن، فکر کرد شاید بقیه هم مثل خودش نتوانستند از فکر دزد بیرون بیایند و بخوابند؛ اما وقتی نگاهش دور اتاق چرخید، فهمید اساساً اشتباه فکر کرده است. رستا دوربینش روی شکمش افتاده بود و با همان روسری و چادر، خوابش برده بود. رجینا لِنگش از تخت آویزان و صدای خروپفش، نشان از خواب عمیقی می‌داد. مهدیه نشسته و تسبیح به دست خوابش برده بود و هرچند ثانیه یک‌بار، گردنش به پایین خم‌تر می‌شد. بقیه هم از سکوتشان معلوم بود که خواب دزد و راه‌حل پیدا کردنش را به همراه هفت پادشاه می‌بینند. سچینه با دیدن این صحنه‌ها، پوفی کشید و چراغ‌ها را خاموش کرد. از تخت بالا رفت و بطری شیرکاکائویی را از زیر تخت برداشت و نِی را داخل آن فرو کرد. به خاطر خواب بودن بقیه، مجبور بود از لذت خِرت‌خِرت آخرش بگذرد. آمد اولین هورت را بکشد که یک‌دفعه افراسیاب شبیه جن‌گیرهای هالیوود، روبه‌رویش ظاهر شد. _پیس پیس! هی سچین با توام! چرا نخوابیدی؟! سچینه سعی کرد بدون دزدیدن نگاهش از سقف، شیرکاکائویش را بخورد و جواب افراسیاب را بدهد. _حتی یه لحظه هم فکر اون دزد نکبت و دستای زخمیش که با همونا گند زد به مراسم‌مون، از ذهنم بیرون نمیره! افراسیاب سری خاراند و نگاه متفکری کرد. _تازه جفت دستاش هم بود. همین مشکوک‌ترش می‌کنه! سچینه خیره به روبه‌رو، تغییر موضع داد. _ولی خب نسبت بهش احساس دِین می‌کنم. به هیکلش می‌خورد جَوون باشه. حتماً خرج عروسیش رو نداشته، اومده دزدی! افراسیاب با دهانی باز و ابرویی بالا رفته، به سچینه نگاهی انداخت. هنگ کرده بود از این تغییرهای یکهویی سچینه. _سَچین ولی فکر نکنما. آخه پسرای الان که زن نمی‌گیرن به خاطر گرونی! سچین با این حرف، انگار که چراغ دیگری برایش روشن شده باشد، بشکنی زد‌. _خب بابا همین دیگه! براساس نظریه‌های روان‌شناسا...! _بیخیال سچین. اصلاً تو راست میگی. بگیر بخواب. شبت بخیر! افراسیاب حرف سچینه را قطع کرد و ضربه‌ای به پیشانی‌اش زد. یادش نبود وقتی سچین بیفتد روی دور روانشناسی، دیگر ول کن نیست. آن هم مخصوصاً شب‌ها و موقع خواب! سچینه هم دیگر چیزی نگفت و این‌گونه بود که این شب پرماجرا، بالاخره به پایان رسید...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه می‌کرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالی‌تر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبه‌روی هم نشسته و با چهره‌هایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید. _والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن. بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت. _آروم باش جانم. تو که عصبانی نمی‌شدی! بانو نسل خاتم پوفی کشید. _آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سه‌تا تخم مرغ رو گرفتم! استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب برد و لبخند زورکی‌ای زد. _بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته! _اُشتاد این دیالوگ خانه‌ی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید! با این حرف صدرا، هرسه با چشم‌هایی وَرقلمبیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت: _تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟! _چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند! بانو احد فنجان چای‌اش را محکم به میز کوبید و گوشی‌اش را برداشت. _این سیاه‌تیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر می‌خوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان! _غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. ان‌شاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید. هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد: _اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره. بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چای‌اش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت. _استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟! _خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه! بانو احد پوفی کشید و گوشی‌اش را روی میز گذاشت. _استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس! استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد. _حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره. سپس آهی از ته دل کشید. _شایدم دارم کم کم پیر میشم! پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسه‌ای بر صورت پُر ریشَش زد. _تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد! بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد. _شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟! سِگِرمه‌های صدرا رفت توی هم. _اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه! _خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش. بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد: _تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایه‌ها، مخصوصاً باغ پرتقال نره! بانو احد سری تکان داد و لقمه‌ی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کله‌ی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد. _سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه! بانو سیاه‌تیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید. _کم دسته گل به آب میدی، حالا می‌خوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟! بانو سیاه‌تیری با ابروهایی بالا رفته گفت: _چه دسته گلی؟! بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد. _ایشون رو میگن! بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد. _بابا این که شاخه گله، نه دسته گل! سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد. _حالا چی شده مگه؟! بانو احد با حرص جواب داد: _این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آماده‌ی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟! بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید. _هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همه‌ی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس بانو سیاه‌تیری، زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و ادامه داد: _آخه من، با کمتر از ربع قرن عقبه و تجربه توی وکالت و رانندگی، اینقدر خنگ بازی در بیارم و بچه به این ماهی رو جا بذارم؟! بعد اولین لقمه را در دهانش گذاشت که استاد مجاهد گفت: _شما مطمئنید که امروز مدارس تعطیل بود؟! آخه من همین دیشب و قبل خواب اخبار رو پیگیری کردم. خبری از تعطیلی نبود! بانو سیاه تیری لقمه‌ی داخل دهانش را قورت داد. _خب بله؛ قبل خواب خبری نبود. ولی بعد دزدی دیشب که آخر وقت هم بود، اعلام کردن! همون موقعی که همتون چِپیده بودید توی اتاق و داشتید دوربینا رو چِک می‌کردید. صدرا با ناراحتی گفت: _خب چرا همون موقع به من نگفتید خاله که اشترش امتحان امروژ رو نداشته باشم؟! _چون همتون این‌قدر توی نخ دزده رفته بودید که اصلاً حواستون به دور و وَرتون نبود! پس از این حرف، سکوت میانشان حکم‌فرما شد که دوباره خود بانو سیاه‌تیری سکوت را شکست. _راستی مراسم سال استاد نزدیکه‌ها. نمی‌خوایید کاری کنید؟! بانو احد آهی کشید. _مراسم گرفتن پول می‌خواد که به لطف آقا دزده ما نداریم! _یعنی همین‌جوری می‌خوایید دست روی دست بذارید؟! استاد مجاهد صلواتی زیرلب فرستاد و گفت: _راستش من یه فکرایی کردم، ولی خب نمی‌دونم شدنیه یا نه! بانو نسل خاتم که به فکرهای استاد مجاهد ایمان داشت، چشمانش برقی زد. _خب بگید استاد. شاید با فکر شما فرجی شد...! کوله‌ی آذوقه‌اش را بر دوشش انداخته بود و در حالی که سعی می‌کرد ادای نِی زدن را در بیاورد، خوشحال و شنگول زمزمه می‌کرد "واقفی جونم، دردت به جونم، کاش می‌بودی و می‌کردی درمونم. من زن می‌خواستم، نه..." اما به یک‌باره یاد دزدی دیشب می‌افتاد و مانند مجسمه‌ها، سکوت پیشه می‌کرد و به افق خیره می‌شد. باورش نمی‌شد که قرار است مراسم سال استاد، بدون هیچ تشریفاتی برگزار شود و او و اعضای دیگر باغ، باید شرمنده‌ی همسایه‌ها و از همه مهم‌تر، خود استاد و یاد شوند. مراسم نگرفتن برای استاد، برایش غیر قابل هضم بود. به همین خاطر نگاهی به گوسفندانش که بیرون شهر، در لب جاده و کنار جوب داشتند می‌چریدند انداخت و سعی کرد راه حلی برای این مشکل پیدا کند که ناگهان با صدای بوق نیسان آبی، از جا پرید. _آقا شما اسنپ می‌خواستید؟! احف به زور از روی جدول بلند شد. _آره؛ ولی من به استاد ابراهیمی زنگ زده بودم. شما چرا اومدی؟! راننده اسنپ سرش را تکان داد. _آخه بنده‌ی خدا، استاد ابراهیمی که تاکسی داره. پیش خودت چی فکر کردی که این همه گوسفند رو می‌تونی سوار یه تاکسی کنی؟! چشمان احف باز شد و به سختی پلک زد. _اصلاً تو از کجا می‌دونی من واسه گوسفندام اسنپ گرفتم؟! _بابا وقتی استاد ابراهیمی زنگ زد، گفت با نیسانت برو دنبال احف. چون احف یا با گوسفنداش میاد بیرون، یا اصلاً بیرون نمیاد. احف لبخندی زد و از اینکه استاد ابراهیمی، مثل یک پدر هوایش را داشت و قِلِق‌هایش را می‌دانست، خوشحال شد. سپس گوسفندانش را پشت نیسان آبی سوار کرد و خودش هم کنار راننده نشست. _داش کرایه که نمی‌گیری؟! چون من کرایه مِرایه ندارما. اصلاً به خاطر همین نداشتن کرایه، به خود استاد ابراهیمی زنگ زدم. _نترس برادر. استاد گفت مهمون منی! احف با خوشحالی به روبه‌رو خیره شد. _خب خداروشکر. مهمون هم که حبیب خداست! _بله. ولی بنده خدا استاد گفت این‌قدر مهمونش شدی که کارِت از حبیب بودن گذشته و به یار شدن رسیده! حالا کجا میری؟! _میرم مرکز واکسیناسیون. می‌خوام گوسفندام رو از شر کرونا خلاص کنم...! آخرین تابلو را هم جابه‌جا کرد و گوشه‌ای نشست. دستش را زیر چانه گذاشت و از تهِ دل آه کشید. از دیشب تا حالا، هرچه بد و بیراه بلد بود، بار آن دزد نابه‌کار کرده بود؛ اما چه فایده؟! گاوصندوق خالی بود و مراسم سال استاد و یاد، لِنگ در هوا مانده بود. نه! این‌طور نمی‌شد. استاد به گردنش حق زیادی داشت. استاد بود که مسیر طراحی و کشیدن تایپوگرافی را جلوی پایش گذاشته بود. کمی فکر کرد و چانه‌اش را خاراند. شاید می‌شد یکی دوتا از تابلوهایش را بفروشد و پولش را برای مراسم سال استاد کنار بگذارد؛ اما از طرفی هم دلش نمی‌آمد. بین دوراهی سختی گیر کرده بود که فکری به ذهنش رسید. شاید می‌توانست یکی دوتا از کارهایی که ارزش کمتری داشتند را برای این کار کنار بگذارد. ناگهان چهره‌ی استاد واقفی جلوی چشم‌هایش نقش بست که می‌گفت: _قلم و دوات بهشتی نصیبتان! لب پایینش لرزید و قطره اشکی از چشم چپش پایین افتاد؛ اما به ثانیه نکشیده سرش را به طرفین تکان داد و به خودش نهیب زد. _اگه خجالت نمی‌کشی، حداقل عبرت بگیر اَفرا! استاد واقفی کم به گردنت حق نداره. یادته چقدر از روی تایپو‌هاش کشیدی تا کم کم قلمت جون گرفت؟! پاشو خودت رو جمع و جور کن! سپس از جا بلند شد و به سرعت، به طرف کافه‌نار سچینه قدم برداشت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 با این فکر که شاید نوشیدنی‌های بهشتی سچینه، بتواند کمی حالش را جا بیاورد. چند متری به کافه‌نار سچینه باقی نمانده بود که صدای جیغ و داد و هَوار به گوشش رسید و پشت‌بندش، در کافه به شدت باز و چیزی مثل توپ فوتبال، از کافه به بیرون پرتاب شد. افراسیاب با چشم‌هایی گشاد شده، به آن توپ بدبخت که مردی نحیف و لاغرمُردنی بود، نگاه کرد. سپس رویش را به سمت کافه چرخاند. سچینه ماهیتابه به دست، دمِ در ایستاده بود و در حالی که سگرمه‌هایش توی هم بود، غرید: _این دفعه رو شانس آوردی! ولی اگه بازم این طرفا پیدات شه، حسابت با کرام الکاتبینه! شیرفهم شد؟! مرد آب دهانش را به سختی فرو برد و با لکنت گفت: _بَ...بَ...بله! سچینه پوزخندی زد و با لحن مرموزی گفت: _خوبه! و تُن صدایش را کمی بالاتر برد و ادامه داد: _حالا هم از جلوی چشمام دور شو تا دوباره ناز شَستم رو نچشیدی! مرد چَشمی گفت و پا به فرار گذاشت. سچینه هم پشت چشمش را نازک کرد و خواست برگردد که افراسیاب به سمتش پا تند کرد و صدایش زد. _هی سچین! وایسا ببینم. سچینه رویش را به سمت رفیق گرمابه و گلستانش برگرداند. _عه اَفی تویی؟! کِی اومدی؟! افراسیاب دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: _همین الان. سپس با چشم‌هایی ریز شده ادامه داد: _اینجا چه خبر شده؟ این یارو کی بود؟! سچینه چینی به پیشانی‌اش داد و گفت: _هیشکی بابا! و همانطور که وارد کافه می‌شدند، شروع کرد به توضیح دادن. _این یارو چند روزی بود که می‌اومد اینجا؛ اونم با چه سر و وضعی! شلوارش رو نمی‌تونست بکشه بالا. منم دلم براش سوخت. گفتم یه زنی چیزی براش جفت و جور کنم تا بیاد زندگیش رو جمع و جور کنه. کشیدمش کنار و می‌خواستم مثل بچه‌های خوب، آروم آروم باهاش مطرح کنم قضیه رو که نه گذاشت و نه برداشت و گفت "من شنیدم شما دستتون توی کار خیره. درسته؟!" منم دیدم خودش زود گرفت؛ خوشحال شدم و بهش گفتم "بله؛ درست شنیدین." اونم گل از گلش شکفت و شروع کرد به تعریف کردن. می‌گفت هرجا میره خواستگاری، هیچکس حاضر نیست زنش بشه و از این حرفا. بهش گفته بودن هرکی بیاد پیش من، دست خالی بر نمی‌گرده. انگار که من جزء معصومینم و حاجت همه رو میدم. منم یه لبخند خیرخواهانه زدم و دفترم رو در آوردم که ببینم چه کِیسی مناسبشه و پرسیدم "شما چه جور همسری می‌خوای؟!" یهو نیشش تا بناگوش وا شد و لُپاش گل انداخت. بعدم با پُررویی گفت "یکی مثل شما." بعدشم که خودت اومدی و دیدی. افراسیاب که سراپاگوش بود، قهقهه‌ای زد و گفت: _جلل الخالق! چه گنده گنده هم لقمه می‌گیره. توی گلوش گیر نکنه یه‌وقت! سچینه هم خندید و سرش را تکان داد. سپس رو به افراسیاب کرد و گفت: _خب از این طرفا؟! افراسیاب آهی کشید و گفت: _هیچی بابا. یه کم حالم به خاطر دیشب گرفته بود؛ گفتم بیام پیشت، یه کم از اون ترکیبات بهشتی‌ مخصوصت به خوردم بدی؛ بلکه حالم جا بیاد. سچینه هم دم به دم رفیقش داد و گفت: _آی گفتی! بذار دستم به دزده برسه. یه کاری می‌کنم همون دستای زخمیش رو، خودش با دستای خودش بِبُره و به خوردِ گوسفندای احف بده. حالا وایسا ببین! _خیله خب حالا. جوش نزن. کاریه که شده. حتماً حکمتی توش بوده. حالا بپر یه شیرموز دارچینی تگری بیار که جیگرمون حال بیاد! چند متر آن طرف‌تر، در خیاطی و آرایشگاه حدیث‌نار، صدای داد و بیداد می‌آمد. _خانوم ببین چه گندی زدی! من این پارچه رو تحویل دادم که شلوار واسم درست کنی، نه شلوارک! و اما حدیث که اصلاً دلش نمی‌خواست جلوی مشتری‌اش، آن هم از جنس مذکر کم بیاورد، با فریاد گفت: _صدات رو ننداز تو کلت. من اینجا آبرو دارم. خراب شده که شده. به درک! اصلاً فدا سرم! و بعد هم چشم‌غره‌ای رفت و مرد را حرصی‌تر کرد. _دِ آخه خانوم این که نشد حرف‌! شما نه اندازه می‌گیری، نه اجازه میدی خودمون اندازه بگیریم. همش میگی چِشمی اندازه می‌گیرم. اصلاً مگه اندازه‌گیری چِشمی هم داریم؟! اونم توی کار حساسی مثل خیاطی؟! تازه بعد این همه خراب‌کاری، دو قورت و نیمتم باقیه؟! حدیث با عصبانیت قیچی را برداشت و مثل اسلحه جلوی مرد گرفت. _هرکی خربزه می‌خوره، پای لرزشم می‌شینه. می‌خواستید پیش من نیارید. من که روی تابلوی مغازَم نوشتم نمی‌تونم برای نامحرم لباس بدوزم. پس هرچه زودتر بزنید به چاک تا کار دست شما و خودم ندادم! همان لحظه رَستا داشت با تلفن حرف می‌زد و به سمت آرایشگاه حرکت می‌کرد که یک‌دفعه حدیث و آن مرد طلبکار را دید و تا تَهِ ماجرا را خواند. رفتن جنس مذکر به مغازه، عدم توانایی حدیث در نه گفتن به مشتری مرد به خاطر پول و خراب شدن لباس! رَستا نزدیک حدیث و مشتری شد تا با پادرمیانی او، قضیه فیصله پیدا کند؛ اما مرد که رنگش مثل لبو سرخ شده بود، نگاه تند و غضب‌آلودی نثار حدیث کرد و گفت: _خیلی زود برمی‌گردم. منتظرم باش...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس با گام‌هایی بلند و محکم، از آنجا دور شد. رَستا هم حدیث را که داشت زیرلب می‌غرید، داخل مغازه برگرداند. _اَه اَه! مرتیکه‌ انگار از دماغ فیل افتاده! فکر کرده حالا مثلاً پارچَش طاقه ابریشمه که اینجوری صداش رو بلند می‌کنه. رستا دست به کمر، به حدیث خیره شد. _تقصیر خودته خب. یا مشتری مرد قبول نکن، یا یه همکار مرد استخدام کن و خودت رو از این گرفتاریا خلاص کن! حدیث دست به سینه جواب داد: _از قدیم گفتن خدا یکی، همکارم یکی! همین دختره که الان پیشمه، واسه هفت پشتم بسه. من حقوق مفت ندارم به کسی بدم. _اولاً اون خدا یکی، همسر یکی بود. دوماً خب اون دختره که میگی پیشته، کجاست؟! چرا الان که باید باشه، نیست؟! _طفلک مرخصی گرفته امروز رو. تازه اگه هم بود، کاری از دستش برنمیومد. چون اونم مثل خودم به نامحرم دست نمی‌زنه! رَستا چشمانش را لحظه‌ای بست و پیشانی‌اش را مالش داد که حدیث پوفی کشید و گفت: _بگذریم حالا. از این طرفا؟! یاد فقیر فقرا کردی! رستا دستی به روسری‌اش کشید. _ما که همش یاد فقیر فقراییم. راستش اومدم پیشت که موهام رو رنگ کنم. با این حرف، حدیث چشم‌هایش اندازه کَلاف‌های کاموای مغازه‌اش گرد شد. _چی؟! رنگ کنی؟! اونم الان که مراسم سال استاد نزدیکه؟! خواهرم یکم حیا لطفاً. رستا با لب و لوچه‌ای آویزان گفت: _اولاً مراسم سال استاد که به خاطر دزدی دیشب لغو شد. ثانیاً من هروقت اومدم آرایشگاهت، یه چیزی گفتی. یه بار گفتی مراسم سومه استاده، یه بار هفتم، یه بار چهلم، یه بار هفتادم، یه بار صدم. بابا خسته شدم. منم می‌خوام یه کم به خودم برسم. حدیث سرش را پایین انداخت. _عه راست میگی! مراسم سال که به فنا رفت. اصلاً حواسم نبود. سپس رستا بدون توجه به حرف حدیث، آسمان را نگاه کرد و ادامه داد: _آخ استاد! رفتی و ما رو از نظافت شخصی هم محروم کردی. خدا بیامرزتت که رفتنت هم به درد ما نخورد! حدیث اخمی کرد و به تندی گفت: _کضم غیظ کن آبجی. اگه مجردی بهت فشار آورده، دست به دامن سچینه شو. چرا دیگه روح استاد رو توی گور می‌لرزونی؟! رَستا که به تریج قباش برخورده بود، با ناراحتی گفت: _الان تکلیف من رو مشخص کن. موهام رو رنگ می‌کنی یا نه؟! حدیث که متوجه دلخور شدن رستا شده بود، لبخند کوچکی زد و گفت: _رنگ می‌کنم بابا. قهر نکن حالا. برو بشین روی صندلی تا بیام. شرابی دوست داری یا یخی؟! رستا لبخندی روی لبش نشست. _تو حالا کاتالوگت رو بیار؛ ببینم کدومش بهم میاد...! صندلی‌ها پر بود و جای خالی برای نشستن وجود نداشت. احف به زور روی پاهای خودش ایستاده بود و گهگاهی هم چُرت می‌زد. _دینگ، دینگ، دینگ! آقای اُحُف به باجه‌ی شماره‌ی دو. آقای اُحُف به باجه‌ی شماره‌ی دو! خانومی که پشت میکروفون نشسته بود و کمی هم مشکل زبانی داشت، پس از پِیج کردن احف، با دستمال تُف‌های روی میکروفون را پاک کرد و زیرلب گفت: _مرده شور اسمت رو ببرم. اُحُف هم شد اسم آخه؟! احف که نزدیک باجه‌ی دو بود، به آرامی رفت و روبه‌روی خانوم نشست. _خانوم اُحُف چیه دیگه؟! بنده اَحَف هستم. _حالا اُحُف یا اَحَف. چه فرقی دارن حالا؟! کارِتون رو بگید. خودتون می‌خوایید واکسن بزنید؟! احف که چشمانش را بسته بود تا از شر تُف‌های خانوم باجه‌دار در امان بماند، با دستمال صورتش را پاک کرد و گفت: _نه. خودم که خیلی وقته زدم. می‌خواستم به گوسفندام بزنم. سپس با دست بیرون سالن را نشان داد که چند نگهبان، مراقب گوسفندان بودند و هی دنبالشان می‌رفتند تا مبادا داخل سالن بشوند. خانوم باجه‌دار که با دیدن این صحنه، دهانش باز مانده بود، خواست حرف بزند که احف یک ماسک از جیبش در آورد و به طرف خانوم باجه‌دار گرفت. _لطفاً قبل از صحبت کردن، این رو بزنید. ممنون! خانوم باجه‌دار ماسک را گرفت و به صورتش زد و گفت: _اینا رو چرا آوردید؟! بابا اینجا یه جای بهداشتیه، نه طویله! الان بیان داخل اینجا رو کثافت برداره، کی جوابگوئه؟! احف با خونسردی جواب داد: _نگران نباشید. همشون رو پوشک کردم. اونم با پوشکی که جذبش بالاست و نم پس نمیده. خیالتون راحتِ راحتِ راحت! حالا واکسن می‌زنید بهشون؟! خانوم باجه‌دار نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. _دوست عزیز، واکسن کرونا واسه آدماس؛ نه گوسفندا. _خب واکسن آبله میمونی بهشون بزنید. اینکه دیگه واسه حیووناس! _این واکسن هم واسه نوعی از کروناس. اسمش فقط آبله میمونیه؛ وگرنه هیچ ربطی به حیوونا و گوسفندا نداره! احف پوفی کشید و نگاهی به دور و بَر انداخت. _حالا نمیشه یه چیزی بهشون بزنید؟! این همه راه اومدم، حیفه دست خالی برگردم. سپس با دست جلوی در را نشان داد و ادامه داد: _اصلاً اون نیسان آبی رو ببینید. اسنپ گوسفنداس. یه عالمه پول دادم تا گوسفندا رو تا اینجا آورده! سپس منتظر جواب ماند که ناگهان یک دست را روی شانه‌اش احساس کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 احف برگشت که با چهره‌ی راننده اسنپ روبه‌رو شد. قلبش به تپش افتاد و پِلک زدن را فراموش کرد. او همه چیز را تمام شده می‌دانست و فکر می‌کرد که دروغش مبنی بر پرداختن کرایه اسنپ لو رفته. به همین خاطر آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت: _مَ...من این رو گفتم که این خانوم کارمون رو راه بندازه. وَ...وگرنه هیچ منظوری نداشتم. راننده اسنپ با اخم به صورت رنگ پریده‌ی احف خیره شد. _چی میگی آقا احف؟! حالت خوبه؟! _مَ...مگه شما نیومدی مُچ من رو بگیری؟! _بابا من اومدم بهت بگم که چقدر کارِت طول می‌کشه؟! چون ماشین رو بدجایی پارک کردم و پلیس بهم گیر داده. سپس پوزخندی زد و ادامه داد: _ببین اگه جریمه بشم، باید پولش رو بدیا. اینجا دیگه مهمون استاد ابراهیمی نیستی! احف لبخندی مصنوعی‌ای زد. _تا برید ماشین رو روشن کنید، منم اومدم. راننده اسنپ رفت و احف نفسی از سر آسودگی کشید و به طرف خانوم باجه‌دار برگشت. _حداقل چندتا تقویتی بزنید بهشون تا بهتر شیر بدن. اینم نمیشه؟! _اینجا واکسن می‌زنن، نه تقویتی. اگه تقویتی می‌خوایید بهشون بزنید، باید برید مطب روبه‌رو که بعید می‌دونم اونم به گوسفندا بزنه. مگه اینکه پول تپلی بهشون بدید. _مثلاً چقدر تپل؟! خانوم باجه‌دار چانه‌اش را خاراند. _شاید آمپولی صد تومن. شما چندتا گوسفند دارید؟! _من دَه‌تا. _اوم خب میشه در مجموع یه میلیون تومن! احف دهانش باز ماند و به روبه‌رو خیره شد که خانوم باجه‌دار با لبخند گفت: _لطفاً دهنتون رو ببندید. اینجا یه مرکز بهداشتیه و ممکنه ویروس و میکروب وارد بدنتون بشه! احف نیز بدون هیچ حرفی دهانش را بست و قید تقویتی‌ها را زد و به همراه گوسفندان، مرکز واکسیناسیون را ترک کرد! با حوله موهایش را خشک کرد و جلوی آینه قرار گرفت. _بردار ببین خوب شده؟! رستا حرف حدیث را گوش کرد و حوله را از روی سرش برداشت. _چطوره؟! رَستا نگاهی به موهای زرشکی متمایل به شرابی خود کرد و لبخندی از روی رضایت زد. _عالی شده! دستت طلا. حالا چقدر میشه؟! حدیث روی میزش را مرتب کرد و گفت: _حالا بعداً حساب می‌کنیم. فعلاً بلند شو برو که مشتری دارم. رستا تشکری کرد و راه خروج را در پیش گرفت. البته همان‌طور که راهش را می‌رفت، لنز دوربینش را با گوشه‌ی چادرش تمیز کرد تا وقتی به خانه رسید، از خود و موهای رنگ شده‌اش عکس بگیرد و حَظ کند. در آرایشگاه را باز کرد و برای اینکه ببیند لنز دوربینش تمیز شده، دوربین را جلوی چشم‌هایش گرفت تا هم تنظیماتش را راست و ریست کند، هم یکی دوتا عکس امتحانی بگیرد. دیدش کاملا تار بود و نما قابل تشخیص نبود. کمی با فوکوس دوربینش وَر رفت، اما همین که صحنه واضح شد، خشکش زد. دوربین را از جلوی صورتش برداشت و دستی به چشم‌هایش کشید. اشتباه نمی‌کرد. آن واقعاً یک مامور پلیس بود! در حالی که قلبش از ترس تند تند می‌زد، با نگرانی گفت: _سلام جناب سرگرد. چیزی شده؟! اما مأمور که فقط یک سرباز ساده بود، از اینکه سرگرد خطابش کرده بودند، لحظه‌ای هنگ کرد. _خانوم من فقط یه سرباز ساده‌ام. سرگرد کجا بود؟! رستا که حسابی هول کرده بود، دوباره گفت: _خب حالا هرچی! اتفاقی افتاده جناب سرهنگ؟! سرباز که دیگر از این اشتباهات لفظی خسته شده و چشمانش اندازه‌ی نعلبکی گشاد شده بود، با تعجب به رستا زُل زد که البته این کارش به مزاج رستا خوش نیامد و همان‌طور که داشت چادرش را توی صورتش جمع می‌کرد، ایشی گفت و با لحن نسبتاً تندی ادامه داد: _حالا هرکی که هستی آقای محترم. میگم برای چی اومدید اینجا؟! اما قبل از اینکه سرباز بخواهد جوابی بدهد، مردی که همراهش بود، با عصبانیت فریاد زد: _چیکار می‌کنی سرکار؟! چرا خودت رو گیر یه زن گیج انداختی؟! تو بیا دنبال من! رستا چشم غره‌ای به مرد رفت؛ اما طرف را کارد می‌زدی، خونَش در نمی‌آمد. برای همین، بی‌توجه به چشم‌ غره‌ی رستا، دست سرباز را کشید و به راه افتاد. رستا هم که دیگر چاره‌ای نداشت، به دنبالشان رفت. چند لحظه بعد، مرد وارد اتاق خیاطی شد و محکم به در کوبید. _کجایی؟! خودت رو نشون بده خرابکار! بیا بیرون تا اینجا رو روی سرت خراب نکردم. رستا که از رفتار زشت مرد جا خورده بود، لحظه‌ای ماتش برد؛ اما زود خودش را جمع و جور کرد و در حالی که سعی داشت خودش را کنترل کند، رو به مرد غرید: _چه خبرتونه آقا؟! مگه اینجا چاله مِیدونه که صداتون رو انداختید روی سرتون؟! خرابکار یعنی چی؟! مرد پوزخندی زد و گفت: _که خرابکار یعنی چی، آره؟! و خواست به سمت رستا برود که سرباز بالاخره حرکتی زد و روبه‌روی مرد ایستاد. _آروم باشید لطفاً. این کارا چیه؟! مرد خواست جواب بدهد که ناگهان حدیث از اتاق آرایشگاه، به اتاق خیاطی آمد و با لحن جدی و اخمی که روی پیشانی‌اش نقش بسته بود، گفت: _چه خبرتونه؟! من آبرو دارم اینجا. اصلاً با چه اجازه‌ای وارد مغازه‌ی من شدید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _خودشه سرکار! بگیریدش! مشتری این را گفت و پشت چشمی نازک کرد و با لحن مرموزانه‌ای خطاب به حدیث ادامه داد: _فکر نمی‌کردی به این زودی برگردم. آره؟! سپس در حالی که خون خونَش را می‌خورد، دست در جیب شلوارش کرد و پارچه‌ی تا شده‌ای را در آورد. بعد تایِ پارچه را باز کرد و شلواری که به اندازه شلوار یک نوزاد شده بود را به سرباز نشان داد. _الان کی پاسخگوئه سرکار؟! این شلوار تا زانوی من رو هم نمی‌پوشونه! حالا اینا هیچی. فقط می‌خوام بدونم این خانوم، اون همه پارچه رو چیکار کرده؟! حدیث قیافه‌ی حق به جانبی به خود گرفت و گفت: _قبلاً هم گفتم که می‌خواستی پیش من نیای. حالا هم که اومدی، باید پای اشتباهت بمونی و حرف نزنی. شیرفهم شد؟! _من کاری به این کارا ندارم. یا خسارتم رو میدی، یا می‌ریم کلانتری تکلیفمون رو مشخص می‌کنیم. حدیث با جدیت دستانش را جلوی سرباز گرفت و گفت: _بفرمایید. دستبند بزنید و ببرید کلانتری. من رو از چی می‌ترسونید؟! سرباز و رستا که از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند، هم‌زمان رو به مرد شاکی گفتند: _یعنی این همه عصبانیت و بگیر و ببند، فقط به خاطر یه تیکه پارچه؟! مرد با لحنی محکم گفت: _بله، چون پارچه گرونه. در ضمن من بیشتر به خاطر بی‌احترامی‌ای که توی این مکان بهم شده، شاکی‌ام؛ وگرنه محتاج یه قرون پول این پارچه نیستم! رَستا که دید اوضاع خیط است، به آرامی دم گوش حدیث گفت: _یه عذرخواهی بکن و قال قضیه رو بِکَن! حدیث پوزخندی زد. _من عذرخواهی کنم؟! عمراً. من شده بازداشتگاه میرم، ولی از این مرد بی‌تربیت و پررو عذرخواهی نمی‌کنم. رستا نگاه چپ چپی به حدیث انداخت و آهی کشید. سپس با لبخند رو به مرد گفت: _من اگه خسارتتون رو بدم، مشکل حل میشه؟! _بله. توی این دوره زمونه، همه چی با پول حل میشه! رستا کیف پولش را از کیفش در آورد که حدیث گفت: _من راضی نیستما. نیای بعداً بگی خسارتت رو دادم؛ پولم رو بده. رستا چشم غره‌ای رفت و گفت: _نترس! این پول جبران همون رنگایی که زدی به موهام. اینجوری دیگه بی‌حساب می‌شیم. خوبه؟! حدیث دیگر حرفی نزد و مشتری هم پس از گرفتن خسارتش از رستا، به همراه سرباز از آنجا خارج شد! در آن طرف باغ، جمعیت زیادی جلوی آژانس تورگردی مهدینار جمع شده بودند و شعار می‌دادند: _تا به بهشت نرویم، آروم نمی‌گِگیریم! قافیه‌ی شعار برایشان مهم نبود؛ بلکه فقط رفتن به بهشت زهرا مهم بود و بس. مهدینار به خاطر مراسم سال استاد، قرار بود تور قبرستان گردی بگذارد و از کنار مراسم سال، یه پولی هم به جیب بزند؛ اما حالا که مراسم سال استاد لغو شده بود، او هم قید این تور را زده بود. حال گردشگران به نشانه‌ی اعتراض جلوی آژانس وی تجمع کرده بودند که ناگهان مهدینار از آژانس بیرون آمد و روی سکوی بلندی رفت. جوری که توانست همه‌ی معترضین را از بالا ببیند. _سلام و نور دوستان. می‌دونم همتون از بدبختیه که اینجایید. یعنی کسی که اعتراض می‌کنه، یه بدبختی داره که اعتراض می‌کنه. اونی هم که مورد اعتراض قرار گرفته، یه بدبخت دیگس. پس یه مُشت آدم بدبختیم که اینجا دورهم جمع شدیم. سپس در ذهنش هشتگ مهدینارطور خطور کرد که استاد هی به او می‌گفت و باعث خنده‌ی او و دیگران می‌شد. _بله. بدبخت ماییم که وقت و پولمون رو به یه بدبخت‌تر از خودمون دادیم که اینجوری توی بلاتکلیفی بمونیم. بدبخت ماییم که تابلوی به اون بزرگی رو خوندیم، ولی بهش توجه نکردیم که این آژانس، فقط پول براش مهمه! و اما روی تابلوی آژانس مهدینار نوشته شده بود: _بسم الله الرحمن الرحیم. شرایط ثبت نام، فقط پول است و پول! پول بدهید و با مهدینار، دور دنیا را تجربه کنید! صدای اعتراض معترضین، یک به یک بلند می‌شد که مهدینار در پاسخ گفت: _کاریه که شده دوستان. من که کف پام رو بو نکرده بودم قراره مراسم لغو بشه. الانم نگران نباشید. من سر سفره‌ی پدر و مادرم بزرگ شدم و پول حروم از حلقومم پایین نمیره. پس شماره کارتتون رو توی شخصی برام بفرستید تا پولتون رو واریز کنم. البته نمی‌تونم بهتون جواب بدم. چون طبق معمول محدودم! _پول بخوره توی سرت، خاک بر سرت، خاک بر سرت! مهدینار از شرمندگی، چشمانش را مالید که یکی دیگر از معترضین گفت: _ما پول نمی‌خواییم. ما واسه این تور برنامه‌ریزی کرده و مرخصی گرفته بودیم. به جای پس دادن پول، یه تور جایگزین بذار! مهدینار کمی فکر کرد و ناگهان لبخندی روی لبش نشست. _فهمیدم. با تور دستشویی و حمام‌گردی موافقید؟! همگی از تعجب داشتند شاخ در می‌آوردند که همان لحظه تلفن همراهش زنگ خورد و نوای دلنشین خودش که برای زنگ‌خورش گذاشته بود، در فضا پخش شد. _استاد نبودی ببینی، باغ از دست رفت، عضوا شدن بخ‌بخت...! سپس برای اینکه یک دانه انار آبرو که برایش باقی مانده بود، حفظ شود، گوشی را برداشت و با دیدن اسم روی صفحه‌ی گوشی، برگ‌هایش ریخت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee0234
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 تماس تصویری بود و نام حیدر جهان کهن ملقب به پیاده، روی صفحه‌ی گوشی خودنمایی می‌کرد. _این که الان باید توی کویر باشه. پس چه‌جوری نِت پیدا کرده زنگ زده؟! اما مهدینار فقط با جواب دادن به این تماس، جواب سوالش را می‌گرفت. _سلام آقا حیدر! خوبید؟!‌ از این طرفا؟! استاد حیدر در حالی که داشت می‌دوید و نفس نفس می‌زد، جواب مهدینار را داد. _سلام به شاگرد کوچک خودم! هیچی، زنگ زدم حالت رو بپرسم. مهدینار لبخندی زد. _از دور دنیا با پای پیاده چه خبر؟! اذیت که نشدید؟! استاد حیدر پوزخندی زد و دوربین را به سمت پاهایش گرفت. استاد پاهایی که در حین مسیر زخم شده را باندپیچی کرده بود و به سختی راه می‌رفت. مهدینار با دیدن این صحنه، ابروهایش بالا رفت و صحنه‌ای در ذهنش تداعی شد. _عه دزد دیشبم دستاش باندپیچی شده بود. نکنه دزد باغ استاد حیدره؟! البته ایشون که پاهاش باندپیچی شده،‌ نه دستاش! نه؛ نمیشه! وایسا وایسا. شایدم واسه رد گم کنی، این کار رو کرده. یعنی دیشب دستاش رو باندپیچی کرده و امروزم پاهاش رو. اصلاً نکنه هم‌دست دزده باشه و باندپیچی دست و پاهاشون، علامت گروهشونه؟! ولی استاد که الان دور دنیاست! چیجوری دیشب اومده باغ و دوباره رفته دور دنیا؟! مهدینار پس از خطور فکرهای شیطانی به سرش، یک استغفرالله گفت و تصمیم گرفت که از استاد حیدر، مکان فعلی پیاده‌روی‌اش را جویا شود. _ببخشید استاد. الان شما دقیقاً کجا هستید؟! _من الان در سی کیلومتری سرزمین حجاز و در بیابان‌های داغ عربستان، در حال پیاده‌روی هستم. مهدینار آهی کشید و خیالش راحت شد که استاد حیدر دوربین را به سمت گردشگرانش گرفت و گفت: _البته با گردشگرای عزیزم که این سفر رو خیلی برام راحت کردن! مهدینار لبخندی از روی خوشحالی زد و وقتی دید معترضین چهارچشمی او و گوشی‌اش را می‌پایند تا ببينند داخلش چه چیزی هست، گوشی را به سمتشان گرفت تا آن‌ها هم از دنیاگردی در فضای مجازی بی‌بهره نباشند؛ اما طولی نکشید که چشم‌های از حدقه بیرون زده‌ی معترضین، به اخم‌هایی ترسناک و مُشت‌هایی گره شده تبدیل شد. _استاد بی‌لیاقت، نمی‌خواییم، نمی‌خواییم! ما استاد، حیدر، رو می‌خواییم، رو می‌خواییم! مهدینار که حالا مدرکش، علیه خودش استفاده شده بود، گوشی را قطع کرد و گفت: _دوستان یه بار دیگه هم میگم. تور حموم و دستشویی گردی رو جایگزین تور قبرستون‌گردی می‌کنیم! _آخه حموم و دستشویی که دیدن نداره. ما رو مسخره کردی؟! بریم ازت شکایت کنیم؟! مهدینار با خونسردی جواب یکی از معترضان را داد. _دوستان اینجایی که می‌خوام ببرمتون، حموم و دستشوییش معمولی نیست. بلکه کَفِ دستشوییش از سرامیک اَعلاس. سنگش هم از طلای خالص ساخته شده. شیراش اتوماتیکه و برای شست و شوی خودتون، نیاز نیست زحمت بکشید؛ بلکه خودکار شما رو می‌شوره. دستمال مرطوب داره و دستمال کاغذیاش، از بهترین درختای جنگل آمازون درست شده. از حمومش براتون نگم. سوراخای دوشش به قدری بزرگه که انگار رفتید زیر آبشار. صابون و شامپو و لیفش هم از بهترین مواد ارگانیک ساخته شده. سنگ پاش از سنگ مرمره و ژیلتاش تیزه تیزه! فوری ثبت نام کنید که ظرفیتش محدوده! معترضین از این توصیفات دهان پُر کن مهدینار، دهانشان باز مانده بود. چاره‌ای هم نداشتند و برای اینکه پول و وقتشان هدر نرود، مجبور به ثبت نام شدند. مهدینار که با چیدن این اَراجیف، خود را فعلاً از مهلکه نجات داده بود، نفس عمیقی کشید و پس از نوشتن نام معترضین، از خدای خود طلب ببخش کرد! سوپرنار، فروشگاهی که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را داخلش داشت. فروشگاهی که اول فقط برای باغ انار بود، اما بعداً این‌قدر با محصولاتش معروف شد که همه‌ی باغات اطراف، از این فروشگاه خرید می‌کردند. بانو شبنم پشت دخل نشسته بود و در حالی که داشت از باد خنک کولر گازی استفاده می‌کرد، مشتری‌ها را راه می‌انداخت. بچه‌هایش هم در فروشگاه بازی و بدو بدو می‌کردند و گهگاهی هم از خوراکی‌های آنجا می‌خوردند که بانو شبنم پول آن‌ها را به حساب بانو احد می‌نوشت. یک مادر که یک دختر بزرگ و دو دختر کوچک داشت، وارد مغازه شد و سلامی کرد. دخترمحی که سرزبان خوبی داشت، به عنوان راهنمای فروشگاه و جوش‌زَن معامله، پیش بانو شبنم و در فروشگاه کار می‌کرد. او با دیدن مشتری، با لبخندی گرم نزدیکشان شد و گفت: _سلام و نور. روزتون بخیر. به فروشگاه خودتون خوش اومدید. می‌تونید بچه‌هاتون رو به دست بچه‌های بانو شبنم بسپارید تا هم خودتون با خیال راحت خرید کنید، هم بچه‌هاتون مشغول بشن و لحظات خوبی رو در فروشگاه ما بگذرونن! مادر که از لحن صحبت دخترمحی بسیار خوشش آمده بود، دو دختر کوچکش را به دست دخترمحی سپرد و او هم آن‌ها را پیش بچه‌های بانو شبنم برد و سریع پیش آن‌ها برگشت...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _بفرمایید به خریدتون برسید. منم همراه‌تون میام تا هرموقع راهنمایی خواستید، سریع کمکتون کنم. بفرمایید لطفاً! مادر و دختر بزرگش، لبخندی زدند و به راه افتادند. خریدهای مربوط به مواد غذایی را انجام دادند و به غرفه‌ی پوشاک رسیدند. _ببخشید این چادرا چنده؟! دخترمحی با دست چادر را لمس ‌کرد و گفت: _این چادرِ لبنانیه. از بهترین پارچه ساخته شده و با هر شوینده‌ای که بشوریدش، تغییر رنگ نمیده و کاملاً مقاومه. من و دوستام از این چادرا بردیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم هفتصد و پنجاه تومن. البته قابلتون رو نداره! مادر از قیمت گفته شده، متعجب شد که دخترش گفت: _شما چطور از این چادرا بردید، ولی الان خودتون مانتو پوشیدید؟! دخترمحی لبخندی به پهنای صورت زد. _عزیزم من گفتم از این چادرا بردم؛ نگفتم که دارم استفاده می‌کنم. من چادرم رو گذاشتم توی کمد تا هرموقع که لازم شد، ازش استفاده کنم! دختر خواست به بحث با دخترمحی ادامه بدهد که مادرش دستش را گرفت و به غرفه‌ی لوازم آرایشی و بهداشتی برد. پس از دقایقی، دختر یک رُژ لب صورتی رنگ برداشت و پرسید: _اینا چنده؟! دخترمحی دوباره لبخندی زد و با لحن ملایمی گفت: _این ماتیک خوش‌رنگ، مال کشور نروژه که مستقیم از خود نروژ آوردیم. موادش از بهترین مواده که بر خلاف بقیه‌ی رُژا، سرطان‌زا نیست. من و دوستام چند ماهه که از این رُژ استفاده می‌کنیم و کاملاً هم راضی هستیم. قیمتش هم با تخفیفی که گذاشتیم، میشه نود و پنج تومن. بازم میگم، قابل شما رو نداره! مادر و دختر نگاهی به‌هم انداختند که دختر دم گوش مادرش گفت: _من نفهمیدم! الان این دختره هم چادر سر می‌کنه، هم رُژ لب می‌زنه؟! مادر شانه‌هایش را بالا انداخت. _نمی‌دونم. شایدم از اونایی باشه که حجاب داره، ولی آرایش هم می‌کنه و توی عکسای تبلیغاتی ایفای نقش می‌کنه. _شاید. شیطونه میگه جوابش رو بدم و ته‌توش رو در بیارم. _شیطونه غلط کرده! اصلاً شاید رُژ لبش هم گذاشته توی کمد تا هرموقع که لازمش شد، ازش استفاده کنه. پس بهتره زود قضاوت نکنیم! مادر و دختر بدون خرید از این دو غرفه، با همان خوراکی‌هایی که خریده بودند، به سمت حسابداری رفتند تا بانو شبنم حساب و کتابشان را ردیف کند. _خب جمع اینا میشه چهارصد و پنجاه تومن. صد و پنجاه تومن هم هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها که جمعاً میشه شیشصد هزار تومن. البته قابلتون رو هم نداره! مادر با چشم‌هایی گرد شده پرسید: _هزینه‌ی نگهداری بچه‌ها؟! بچه‌ها که داشتن واسه خودشون بازی می‌کردن. بانو شبنم در حالی که دستانش را درهم گره کرده بود، با خونسردی گفت: _دِ نه دیگه. بچه‌های شما با بچه‌های من بازی می‌کردن، نه خودشون! _خب الان به خاطر این باید پول بدیم؟! _بله دیگه. من مرض ندارم که بدون دلیل بچه‌هام رو از خونه بردارم بیارم اینجا. من اینا رو آوردم که یه پولی هم از کنارشون در بیارم. شما فکر نکنید صد و پنجاه تومن زیاده. اگه بچه‌های شما مشغول نمی‌شدن و باهاتون میومدن توی غرفه‌ها، اینقدر از اینور و اونور وسیله برمی‌داشتن که هزینش خیلی بیشتر از این می‌شد. پس این برای شما خیلی به صرفه‌تر شد! مادر و دختر که دیدند حرف حق جواب ندارد و البته چاره‌ی دیگری هم ندارند، تا قِران آخر پول را پرداخت کردند و دست دخترهای کوچک را گرفتند و از سوپرنار خارج شدند! _اَه اَه اَه! مردم همه چی می‌خوان، بعد دلشون نمیاد پول خرج کنن! در این حد گِدا گودول بودن، نوبره والا! بانو شبنم این را گفت و مشغول شمردن پول‌ها شد که دخترمحی نزدیکش آمد و آهی کشید. _اگه اون چادر و رژ لب رو هم می‌خریدن، الان پول بیشتری می‌تونستیم به مراسم سال استاد کمک کنیم! بانو شبنم نگاه چپ چپی به دخترمحی کرد. _فکر کردی این پول رو می‌خوام بدم واسه مراسم؟! سپس تک خنده‌ای کرد و ادامه داد: _خدا بیامرزه استاد رو. ولی من با این پول باید شکم پنج تا بچم رو سیر کنم. در ضمن مراسمی وجود نداره که بهش کمک کنیم! دخترمحی اخمی کرد که بانو شبنم با زیرکی گفت: _البته حقوق تو محفوظه. نگران نباش! استاد مجاهد که دید بانوان احد و نسل خاتم و سیاه‌تیری مشتاق شنیدن حرف‌هایش هستند، صدایش را صاف کرد و گفت: _خب اول یه صلوات بفرستید. هر سه صلواتی فرستادند که استاد ادامه داد: _خب ما اگه می‌خواییم مراسم بگیریم، باید قانع باشیم و قناعت کنیم. یعنی چی؟! یعنی اینکه بریز بپاش الکی نداشته باشیم. آخ بچه‌ی کوچیک خونه دارم، یه غذای اضافه بهم بدید و... نداریم. ورود افراد غریبه و متفرقه نداریم؛ و البته از همه مهم‌تر، حق پیچوندن مسئولیت و خرج نکردن از پس‌اندازهامون رو هم نداریم. ما باید به توانمندی‌های اعضای خودمون تکیه کنیم و بر اساس همین توانمندی‌ها، بتونیم یه مراسم آبرومند بگیریم. اینجوری هم خرج زیادی نمی‌کنیم، هم یه فرصت خوب واسه دیده شدن اعضای خودمون داریم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 بانو احد آب دهانش را قورت داد و گفت: _یعنی می‌گید صفر تا صد مراسم رو با توانایی‌های بچه‌های خودمون بگیریم و از بیرون، هیچی واسه مراسم خرج نکنیم. درسته؟! _احسنتم. مثلاً واسه غذای مراسم، نمی‌خواد از رستورانای بیرون سفارش بدیم. چون گرون در میاد و بودجمون نمی‌رسه. عوضش به رستوران خودمون می‌گیم که رئیسش بانو نورسانه! بانو سیاه‌تیری که علاوه بر گوش دادن، همچنان داشت دهانش می‌جُنبید، با شنیدن این حرف به سرفه افتاد. بانو احد یک لیوان آب دستش داد و گفت: _خفه نشی حالا. همش ماله توئه! بانو سیاه‌تیری لیوان را سر کشید و گفت: _اصلاً حرفشم نزنید. اگه از رستوران نورسان غذا بگیریم، بعدش باید چندتا آمبولانس هم بیاریم جلوی در باغ. بانو نسل خاتم با تعجب پرسید: _چطور مگه؟! _بابا نورسان اصلاً به رستورانش نمی‌رسه. اینقدر غذاهاش مزخرفه که پرنده توی رستورانش پَر نمی‌زنه! این‌قدرم بیخیاله و سرش توی گوشیه که نمی‌دونه دور و برش چه خبره! یه بار رفتم رستورانش، اتفاقی گذرم افتاد به آشپزخونش. البته بگید حشره‌خونه بهتره! چشمتون روز بد نبینه. سوسک و مورچه بود که از در و دیوار آشپزخونه می‌رفت بالا. حالم بِهَم خورد و از غذا خوردن منصرف شدم. اومدم برم با نورسان خداحافظی کنم، دیدم یکی از مشتریا غذاش رو خورد و بلند شد. من فکر کردم بعدش میره و حساب می‌کنه؛ ولی با کمال تعجب دیدم مشتری وقتی دید نورسان حواسش نیست، سریع فِلِنگ رو بست؛ بدون اینکه پول غذاش رو بده! فقط نمی‌دونم نورسان خرج پول آب و برق و گازش رو از کجا میاره؟! وقتی مشتریاش به این راحتی، غذا می‌خورن و پولش رو نمیدن! همگی آهی کشیدند که استاد مجاهد گفت: _خب بالاخره چاره‌ای نیست. شاید این فرصتی باشه که ایشون شکوفا بشن و بیشتر حواسشون به کارشون باشه. در ضمن من پیشنهادم واسه نوشیدنی‌های مراسم هم خانوم سچینَس. چرا که کافه‌نار خوبی دارن و به نظرم می‌تونن از عهده‌ی این ‌کار بر بیان! بانو سیاه‌تیری با کلافگی گفت: _روی این هم حساب نکنید. چون همین چند وقت پیش، پرونده‌های شاکیاش رو بستم. علت اکثر شاکیاش هم فقط یه چی بود. خوردن شیرکاکائو با فلفل و گرفتن شکم‌روش و حالت تهوع! استاد مجاهد پوفی کشید. _خب به نظرم با حذف شیرکاکائو با فلفل، این مشکل هم حل میشه! در کل با توجه به وضع موجود، باید به داشته‌هامون اکتفا و به اعضای خودمون اعتماد کنیم. این قضیه هم، یه فرصتیه برای نشون دادن استعداد اعضا، توی کاری که تخصصش رو دارن! هر چهارنفر، راجع به مسئولیت‌های دیگر اعضا در مراسم سال استاد، به بحث و تبادلِ نظر پرداختند و تصمیم گرفتند بعد از نماز جماعت ظهر فردا، آن را به اطلاع اعضا برسانند! رجینا بعد از حدود دو ساعت که زیر تاکسی استاد ابراهیمی خوابیده بود، به سختی بیرون آمد و با همان دست‌های روغنی، لیوان آبی برای خودش ریخت‌. _هِی تُف توی این وضع! یه شاگرد هم نداریم یه لیوان آب دستمون بده! بعد هم با صورتی اسف‌بار، نگاهی به تاکسی زِوار در رفته کرد. _آخه استاد قربونت برم! چی تو این لَکَنتِه دیدی که بی‌خیالش نمیشی؟! بدبخت چرخ‌هاش به زور بهش وصله؛ بعد بخوایم توش آدم این‌ور اون‌ور کنیم؟! رجینا حداقل هفته‌ای چهار بار، مجبور بود این تاکسی را تعمیر کند و باز روز از نو، خرابی از نو! استاد ابراهیمی که مشغول رد کردن مسافرهای اسنپش بود و با هر کلیک، یک آه می‌کشید، نگاهی به او انداخت. _خب منم با این روزگارم می‌چرخه دخترم! من اگه با این پول در نیارم، شما یه لقمه نون دست من میدی؟! رجینا با آستین لباسش، دماغش را پاک کرد و نگاه تندی به استاد ابراهیمی انداخت. استاد که دوزاری‌اش افتاده بود، آب دهانش را قورت داد. _ببخشید! منظورم همون پسرم بود. رجینا مشغول ادامه‌ی کارش شد که احف و گوسفندانش، وارد باغ شدند. از آنجا که مکانیکی رِجی‌نار نزدیک ورودی باغ بود، احف بلافاصله پس از ورود، با استاد ابراهیمی روبه‌رو شد و سلام و علیکی کرد. سپس به تاکسی استاد که رجی دهانش را باز کرده بود، نگاهی انداخت و بلافاصله استاد ابراهیمی را در آغوش کشید. _شما چقدر خوبی استاد! ماشینت خراب بوده و نتونستی بیای دنبال من. بعد یه نیسان واسم فرستادی و الکی گفتی گوسفندای من توی تاکسیت جا نمیشه. نگو ماشینت خراب بوده و برای اینکه من نگران نشم‌، این حرف رو زدی. آخ که چقدر خوبی! چرا این‌قدره محبوبی؟! استاد ابراهیمی چشم و ابرویی آمد و با دست، به کمر احف زد. _اگه نُطقت تموم شد، بهت بگم که اگه ماشینم هم سالم بود، دنبال تو و گوسفندات نمیومدم. چون ماشین من ظرفیتش چهار نفره، نه دَه‌تا گوسفند به اضافه‌ی یه آدم! احف از بغل استاد بیرون آمد و به چشمانش زُل زد. _ولی در کل استاد خودتی، استاد دانشگاه هم نمی‌تونه ادات رو در بیاره! استاد ابراهیمی پوزخندی زد که صدای دل‌نشینی به گوششان خورد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 و آن صدای اذان بود که از بلندگوی مسجد کائنات، در حال پخش بود. _به جای شیرین زبونی، سریع گوسفندات رو ببر طویله که بعدش باید بیای نماز جماعت! نماز جماعت امروز به امامت استاد مجاهد، در مسجد کائنات برگزار شد. همگی پشت سرِ استاد مجاهد صف کشیده بودند و داشتند تسبیحات حضرت زهرا را به جا می‌آوردند. فضای مسجد آرام بود و فقط گه‌گاهی صدای هورت کشیدن چای توسط بانو شبنم به گوش می‌رسید. اعضا که اعصابشان به اندازه کافی به خاطر دزدی اخیر داغان بود، دیگر گنجایش صدای هورت کشیدن بانو شبنم را نداشتند و هرلحظه ممکن بود کاسه‌ی صبرشان لبریز شود. بانو شبنم که متوجه‌ی نگاه تند و تیز اطرافیان شده بود، با غرولند گفت: _خب طبق جدول ویارم، الان باید دوتا قوری چایی بخورم. مشکلیه؟! اعضا که دیگر عادت کرده بودند، پوفی کشیدند و چیزی نگفتند. چند ثانیه‌ای به همین منوال گذشت که بالاخره استاد مجاهد از جایش بلند شد و پشت میکروفون رفت. _خب دوستان یه صلوات محمدی پسند بفرستید! _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد ادامه داد: _خب دوستان، همگی از وضعیت فعلیمون اطلاع دارید و نیازی نمی‌بینم که خیلی بخوام توضیح بدم؛ اما برای شفاف‌سازی و اینکه دیگه حرفی توی کار نباشه، مختصر توضیحی عرض می‌کنم. کم کم داره یک سال میشه که استاد واقفی و یاد دیگه بین ما نیستن و این مسئله هم بر کسی پوشیده نیست که استاد واقفی چقدر به گردن همه‌مون حق داشت...! صحبت‌های استاد مجاهد که به اینجا رسید، ناگهان صدای ضجه‌ی کسی بلند شد. آن فرد کسی نبود جز احف که گریه‌کنان بر سر و صورت خود می‌زد و می‌گفت: _آخ استاد! کجایی که ببینی احفت داره از غم دوریت جون میده؟! یادمه هرموقع از بی‌همسری گله می‌کردم، می‌زدی روی شونم و می‌گفتی "همسر بهشتی نصیبتان." ولی استاد، الان دیگه کسی نیست که وقتی از بی‌استادی گله می‌کنم، بگه "استاد بهشتی نصیبتان." و زار زار گریه می‌کرد. جماعت عاقل اندر سفیهانه، نظاره‌گر معرکه‌ی احف بودند که مهندس محسن، با یک لیوان آب قند به یاری احف شتافت و بعد از اینکه آب قند را به خوردش داد، زیربغلش را گرفت تا بلندش کند و به بیرون هدایتش کند؛ اما احف ناگهان تغییر موضع داد و مثل موشک از جا پرید که در این بِین، مهندس محسن به خاطر تغییر موضع ناگهانی و پرش نابه‌جای احف، نتوانست تعادلش را حفظ کند و مثل کاسه‌ی ماست نقش بر زمین شد. احف بی‌توجه به پخش شدن مهندس محسن، با چشم‌هایی ورقلمبیده و در حالی که دندان‌هایش درهم قفل شده بودند، مشت گره کرده‌اش را بالا برد و فریاد زد: _تا انتقام نگیرم، از اینجا من نمیرم! حتی اگه بمیرم، از اینجا من نمیرم! استاد مجاهد، نگاه تاسف‌باری به احف انداخت و همان‌طور که دستش را به محاسنش می‌کشید، گفت: _شما لازم نیست کاری کنی؛ چون وظایف دیگه‌ای داری! پیدا کردن و قصاص قاتلین استاد و یادِ مرحوم، باشه برای دای‌جانِ بانو شبنم و همکارانشون! بانو شبنم با شنیدن اسم دای‌جانش، رنگش پرید و سرش را پایین انداخت و برای لحظاتی، دست از هورت کشیدن چای برداشت. بعد از گذشت چند لحظه که سکوت بر فضا حاکم شده بود، استاد مجاهد دوباره لب به سخن باز کرد و گفت: _بسیار خب. مجدداً صلوات بفرستید که بقیه‌ی عرایضم رو بگم! بانو احد که از دست صلوات‌های پی‌درپی استاد مجاهد کلافه شده بود، با قدم‌هایی بلند به سمت استاد قدم برداشت و میکروفون را به دست گرفت. _دوستان لُپ مطلب اینه که باید یه فکری برای مراسم سال استاد و یاد بکنیم. ناگهان رِجینا که تَهِ مسجد نشسته بود گفت: _آبجی خو وقتی پولی نباشه، چه‌جوری مراسم بگیریم؟! نکنه باید پولا رو از تو دهن گوسفندای احف در بیاریم؟! به مولا که تا تَهِ ریشه‌هامون زیر قرض و بدهی هستیم! احف چشم غره‌ای رفت و سرفه‌ای کرد. روی گوسفندهایش بدجور غیرت داشت. رجینا که دید احف بدجور قرمز شده، خودش را جمع و جور‌ کرد و با شرمندگی گفت: _مثال بود به مولا! بانو احد نفس سنگینی کشید. _بحث نکنید دوستان! ما یه فکری به ذهنمون رسیده که این مشکل رو حل می‌کنه. اونم اینه که چون هم پول نداریم و هم نمیشه مراسم نگرفت، فقط یه راه‌حل داریم. مهدیه با ذوق تسبیحش را در دست تکان داد. _الحمدلله. الحمدلله. خدایا شکرت! هزار مرتبه شکر! دخترمحی با تعجب گفت: _خب هنوز که نگفتن اون راه‌حل چیه. هرموقع گفتن ذوق کن! مهدیه اما کاری نداشت. وجود همین یک راه‌حل، یعنی یک قدم رو به جلو! بانو احد خواست ادامه بدهد که استاد مجاهد گفت: _اگه اجازه بدید، بقیه‌ی صحبتا رو من انجام بدم. بانو احد میکروفون را به سمت استاد گرفت و گفت: _به شرطی که سریع برید سراغ اصل مطلب و هی صلوات صلوات نکنید. باشه؟! استاد مجاهد لبخندی زد و گفت: _گرچه صلوات خیلی ثواب داره، ولی خب چشم. دیگه صلوات نمی‌فرستم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206