#باغنار
#پارت5
دخترمحی پاسخ داد:
_خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش میکردم. مثل تو نیستم که همش دست به کمر وایستم و به این و اون دستور بدم.
بانو رجایی که همزمان با سوال پرسیدن، مثل کارآگاهان دور دخترمحی میچرخید، نیشخندی زد و گفت:
_مسئله این نیست که چرا به بانو شبنم کمک کردی. مسئله اینه که توی ماه رمضون، بطری آب توی کیفت چیکار میکرد؟
همگی از تیزهوشی بانو رجایی به وجد آمده بودند و چپ چپ به دخترمحی نگاه میکردند. دخترمحی که دید همهی مدارک بر علیه اوست، آب دهانش را قورت داد و خواست توضیح بدهد که با بوق یک ماشین، همگی به هوا پریدند. استاد ابراهیمی، اسنپ زرد رنگش را گوشهای پارک کرد و به همراه استاد حیدر جهان کهن، بانو نسل خاتم و بانو زهرا سادات هاشمی، از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت:
_سلام و کود. دیر که نکردیم؟
استاد مجاهد جواب داد:
_خیر. اتفاقاً به موقع رسیدید.
سپس با صدای بلندی ادامه داد:
_برای استاد ابراهیمی و همراهان تازه از راه رسیده، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو نسل خاتم گفت:
_چه سعادتی! چه اقبال نیکی! چه زیباست همنشینی با کسانی که همیشه دهانشان را با عطر صلوات خوشبو میکنند. خدایا شکر بابت این لطف بیکَران!
بعد از حرفهای احساسیِ بانو نسل خاتم، بانو هاشمی به طرف بانو شبنم رفت و او را در آغوش کشید و گفت:
_بهتری دوست جون؟
بانو شبنم با تعجب جواب داد:
_خوبم. چطور مگه؟
_آخه بانو ایرجی زنگ زد و گفت شبنمی حالش بد شده. به خاطر همین بکوب خودم رو رسوندم.
بانو شبنم از آغوش بانو هاشمی بیرون آمد و نگاه تاسفباری به بانو ایرجی انداخت و گفت:
_یه نخود توی دهن تو خیس نمیخوره؟
بانو ایرجی با اعتماد به نفس کامل جواب داد:
_اولاً من روزهام. دوماً تو یه نخود بده بهم، تا بهت بگم توی دهنم خیس میخوره یا نه. سوماً نکنه به جز میوهجات و مغزها، حبوبات هم با خودت آوردی؟ ها؟
بانو شبنم با حرص نگاهش را از بانو ایرجی دزدید و جوابی نداد. سپس یک دانه انجیر داخل دهانش انداخت و خطاب به استاد حیدر پیاده گفت:
_استاد شما چرا با ماشین اومدید؟
استاد حیدر جواب داد:
_اتفاقاً میخواستم پیاده بیام؛ ولی چون روزه بودم و استاد ابراهیمی هم مقصدش اینجا بود، دیگه گفتم امروز رو با ماشین بیام.
بانو احد که تا الان ساکت بود، خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_خب بنر رو بالا بگیرید. الاناست که جناب احف آزاد بشه.
بانوان نوجوان خواستند بنر را بالا بگیرند که باز بانو رجایی مانع شد و گفت:
_اول باید تکلیف دخترمحی مشخص بشه.
سپس نگاهی به دخترمحی انداخت و لبخند ریزی زد. دخترمحی نیز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید:
_بابا شبنمی کیفش جا نداشت، خوردنیهاش رو بین ما خانوما تقسیم کرد. بطری آبش رو داد به من، بقیهاش رو هم داد به بقیه. اگه باور نمیکنی، ازشون بپرس.
بعد از این حرف دخترمحی، بانو کمالالدینی از کیفش توت فرنگی در آورد. بانو رایا سیب و بانو احد هم پرتقال از کیفشان در آوردند و به بانو رجایی نشان دادند. بانو هاشمی هم یک دانه گوجه فرنگی در آورد که دخترمحی پرسید:
_هاشمی جان، شما که الان اومدید. پس شبنمی کِی وقت کرد بهتون گوجه بده؟
_این رو خودم از خونه آوردم. بانو ایرجی که بهم زنگ زده بود، گفت که شبنمی صیفیجات خونِش افتاده. به خاطر همین منم گوجه آوردم.
دخترمحی لبخندی از روی رضایت زد و نگاهی به بانو رجایی که داشت هاج و واج به اطراف نگاه میکرد، انداخت و گفت:
_آهن آلات، ضایعات، دماغ سوخته خریداریم.
بانو رجایی سرش را پایین انداخت که استاد حیدر گفت:
_اونجا رو نگاه کنید.
همگی آنجا را نگاه کردند که در کوچک زندان باز و احف از آن خارج شد. احفی که یک ساک آبیِ کوچک روی کولَش بود و به آرامی اطراف را مینگریست. پس از چند لحظه اینور و آنور را نگاه کردن و کسی را ندیدن، احف ساکش را گذاشت روی زمین و نفس عمیقی کشید. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_سلام و برگ آزادی. سلام و برگ هوای آزاد. سلام و برگ اکسیژن.
احف دوباره نفس عمیقی کشید و ساکش را از روی زمین برداشت و انداخت روی کولَش. سپس سینههایش را به صورت کفتری جلو داد و روی پنجههای پایش ایستاد و لاتگونه قدم اول را برداشت که ناگهان استاد ابراهیمی و دوستان را دید. احف با دیدن آنها، لبخند دندان نمایی زد و بند ساکش را انداخت دور گردنش. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_استاد...
و به طرف اساتید دَوید. چون جمع دوستان استاد بسیار داشت، اساتید گیج شدند و نفهمیدند که احف قرار است کدام استاد را بغل کند و به آغوش بکشد؟ به خاطر همین، استاد ابراهیمی و مجاهد و جهان کهن، محض احتیاط دستهایشان را باز کردند و منتظر احف شدند. احف نیز پس از کمی دویدن، خود را به آغوش استاد ابراهیمی انداخت و گفت:
_سلام اوستا. به مولا نوکرتم.
استاد که تا الان آغوشش برای احف باز بود، ناگهان او را وِل کرد و آغوشش را بَست...
#پایان_پارت5
#اَشَد
#14000127
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت5
دخترمحی پاسخ داد:
_خب شبنمی رفیقمه و باید کمکش میکردم. مثل تو نیستم که همش دست به کمر وایستم و به این و اون دستور بدم.
بانو رجایی که همزمان با سوال پرسیدن، مثل کارآگاهان دور دخترمحی میچرخید، نیشخندی زد و گفت:
_مسئله این نیست که چرا به بانو شبنم کمک کردی. مسئله اینه که توی ماه رمضون، بطری آب توی کیفت چیکار میکرد؟
همگی از تیزهوشی بانو رجایی به وجد آمده بودند و چپ چپ به دخترمحی نگاه میکردند. دخترمحی که دید همهی مدارک بر علیه اوست، آب دهانش را قورت داد و خواست توضیح بدهد که با بوق یک ماشین، همگی به هوا پریدند. استاد ابراهیمی، اسنپ زرد رنگش را گوشهای پارک کرد و به همراه استاد حیدر جهان کهن، بانو نسل خاتم و بانو زهرا سادات هاشمی، از ماشین پیاده شد و با لبخند گفت:
_سلام و کود. دیر که نکردیم؟
استاد مجاهد جواب داد:
_خیر. اتفاقاً به موقع رسیدید.
سپس با صدای بلندی ادامه داد:
_برای استاد ابراهیمی و همراهان تازه از راه رسیده، صلوات بلندی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو نسل خاتم گفت:
_چه سعادتی! چه اقبال نیکی! چه زیباست همنشینی با کسانی که همیشه دهانشان را با عطر صلوات خوشبو میکنند. خدایا شکر بابت این لطف بیکَران!
بعد از حرفهای احساسیِ بانو نسل خاتم، بانو هاشمی به طرف بانو شبنم رفت و او را در آغوش کشید و گفت:
_بهتری دوست جون؟
بانو شبنم با تعجب جواب داد:
_خوبم. چطور مگه؟
_آخه بانو ایرجی زنگ زد و گفت شبنمی حالش بد شده. به خاطر همین بکوب خودم رو رسوندم.
بانو شبنم از آغوش بانو هاشمی بیرون آمد و نگاه تاسفباری به بانو ایرجی انداخت و گفت:
_یه نخود توی دهن تو خیس نمیخوره؟
بانو ایرجی با اعتماد به نفس کامل جواب داد:
_اولاً من روزهام. دوماً تو یه نخود بده بهم، تا بهت بگم توی دهنم خیس میخوره یا نه. سوماً نکنه به جز میوهجات و مغزها، حبوبات هم با خودت آوردی؟ ها؟
بانو شبنم با حرص نگاهش را از بانو ایرجی دزدید و جوابی نداد. سپس یک دانه انجیر داخل دهانش انداخت و خطاب به استاد حیدر پیاده گفت:
_استاد شما چرا با ماشین اومدید؟
استاد حیدر جواب داد:
_اتفاقاً میخواستم پیاده بیام؛ ولی چون روزه بودم و استاد ابراهیمی هم مقصدش اینجا بود، دیگه گفتم امروز رو با ماشین بیام.
بانو احد که تا الان ساکت بود، خطاب به بانوان نوجوان گفت:
_خب بنر رو بالا بگیرید. الاناست که جناب احف آزاد بشه.
بانوان نوجوان خواستند بنر را بالا بگیرند که باز بانو رجایی مانع شد و گفت:
_اول باید تکلیف دخترمحی مشخص بشه.
سپس نگاهی به دخترمحی انداخت و لبخند ریزی زد. دخترمحی نیز نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت حقیقت را بگوید:
_بابا شبنمی کیفش جا نداشت، خوردنیهاش رو بین ما خانوما تقسیم کرد. بطری آبش رو داد به من، بقیهاش رو هم داد به بقیه. اگه باور نمیکنی، ازشون بپرس.
بعد از این حرف دخترمحی، بانو کمالالدینی از کیفش توت فرنگی در آورد. بانو رایا سیب و بانو احد هم پرتقال از کیفشان در آوردند و به بانو رجایی نشان دادند. بانو هاشمی هم یک دانه گوجه فرنگی در آورد که دخترمحی پرسید:
_هاشمی جان، شما که الان اومدید. پس شبنمی کِی وقت کرد بهتون گوجه بده؟
_این رو خودم از خونه آوردم. بانو ایرجی که بهم زنگ زده بود، گفت که شبنمی صیفیجات خونِش افتاده. به خاطر همین منم گوجه آوردم.
دخترمحی لبخندی از روی رضایت زد و نگاهی به بانو رجایی که داشت هاج و واج به اطراف نگاه میکرد، انداخت و گفت:
_آهن آلات، ضایعات، دماغ سوخته خریداریم.
بانو رجایی سرش را پایین انداخت که استاد حیدر گفت:
_اونجا رو نگاه کنید.
همگی آنجا را نگاه کردند که در کوچک زندان باز و احف از آن خارج شد. احفی که یک ساک آبیِ کوچک روی کولَش بود و به آرامی اطراف را مینگریست. پس از چند لحظه اینور و آنور را نگاه کردن و کسی را ندیدن، احف ساکش را گذاشت روی زمین و نفس عمیقی کشید. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_سلام و برگ آزادی. سلام و برگ هوای آزاد. سلام و برگ اکسیژن.
احف دوباره نفس عمیقی کشید و ساکش را از روی زمین برداشت و انداخت روی کولَش. سپس سینههایش را به صورت کفتری جلو داد و روی پنجههای پایش ایستاد و لاتگونه قدم اول را برداشت که ناگهان استاد ابراهیمی و دوستان را دید. احف با دیدن آنها، لبخند دندان نمایی زد و بند ساکش را انداخت دور گردنش. سپس دستانش را باز کرد و گفت:
_استاد...
و به طرف اساتید دَوید. چون جمع دوستان استاد بسیار داشت، اساتید گیج شدند و نفهمیدند که احف قرار است کدام استاد را بغل کند و به آغوش بکشد؟ به خاطر همین، استاد ابراهیمی و مجاهد و جهان کهن، محض احتیاط دستهایشان را باز کردند و منتظر احف شدند. احف نیز پس از کمی دویدن، خود را به آغوش استاد ابراهیمی انداخت و گفت:
_سلام اوستا. به مولا نوکرتم.
استاد که تا الان آغوشش برای احف باز بود، ناگهان او را وِل کرد و آغوشش را بَست...
#پایان_پارت5
#اَشَد
#14000127
#باغنار2🎊
#پارت5🎬
صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه میکرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالیتر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبهروی هم نشسته و با چهرههایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید.
_والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن.
بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت.
_آروم باش جانم. تو که عصبانی نمیشدی!
بانو نسل خاتم پوفی کشید.
_آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سهتا تخم مرغ رو گرفتم!
استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب راند و لبخند زورکیای زد.
_بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته!
_اُشتاد این دیالوگ خانهی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید!
با این حرف صدرا، هرسه با چشمهایی وَرقلبمیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت:
_تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟!
_چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند!
بانو احد فنجان چایاش را محکم به میز کوبید و گوشیاش را برداشت.
_این سیاهتیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر میخوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان!
_غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. انشاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید.
هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد:
_اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره.
بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چایاش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت.
_استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟!
_خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه!
بانو احد پوفی کشید و گوشیاش را روی میز گذاشت.
_استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس!
استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد.
_حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره.
سپس آهی از ته دل کشید.
_شایدم دارم کم کم پیر میشم!
پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسهای بر صورت پُر ریشَش زد.
_تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد!
بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد.
_شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟!
سِگِرمههای صدرا رفت توی هم.
_اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه!
_خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش.
بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد:
_تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایهها، مخصوصاً باغ پرتقال نره!
بانو احد سری تکان داد و لقمهی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کلهی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد.
_سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه!
بانو سیاهتیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید.
_کم دسته گل به آب میدی، حالا میخوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟!
بانو سیاهتیری با ابروهایی بالا رفته گفت:
_چه دسته گلی؟!
بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد.
_ایشون رو میگن!
بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد.
_بابا این که شاخه گله، نه دسته گل!
سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد.
_حالا چی شده مگه؟!
بانو احد با حرص جواب داد:
_این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آمادهی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟!
بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید.
_هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همهی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...!
#پایان_پارت5✅
📆 #14020105
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#باغنار2🎊
#پارت5🎬
صبح شده بود و دنیا، یک روز دیگر را داشت تجربه میکرد. اکثر اعضا به دنبال کار و بارشان رفته بودند و میز صبحانه، خالیتر از همیشه بود؛ البته خالیِ خالی هم نبود. استاد مجاهد و بانو احد، روبهروی هم نشسته و با چهرههایی غمگین، منتظر خنک شدن چایشان بودند که بانو نسل خاتم با یک ماهیتابه نیمرو سر رسید.
_والا تا حالا نگهبان به این سرسختی ندیده بودم. نگهبان هم نگهبانای قدیم! حداقل یه ذره بخشش و صفای دل داشتن.
بانو احد قندی داخل دهانش گذاشت.
_آروم باش جانم. تو که عصبانی نمیشدی!
بانو نسل خاتم پوفی کشید.
_آخه صبر آدمم یه حدی داره. بهش میگم حداقل به خاطر جبران حواس پرتی دیشبت، دوتا تخم مرغ بیشتر بهم بده. مگه میده؟! یه عالمه چَک و چونه زدم تا این سهتا تخم مرغ رو گرفتم!
استاد مجاهد عینکش را با انگشت اشاره به عقب برد و لبخند زورکیای زد.
_بالاخره هرکی عشق یه چیز رو داره همشیره. علی جعفری هم عشق املته. اصلاً به همین خاطر بهش میگن علی املتی. املت بدون تخم مرغ هم که مثل تحلیل بدون اطلاعاته!
_اُشتاد این دیالوگ خانهی امن نبود؟! البته شما برعکشِش رو گفتید!
با این حرف صدرا، هرسه با چشمهایی وَرقلمبیده به او و لباس فرم مدرسه که در تنش بود، نگاهی انداختند که بانو احد گفت:
_تو مگه الان نباید مدرسه باشی؟!
_چرا. ولی اژ شرویش جا موندم. اینقدر دویدم و خاله وکیل رو شِدا کردم که وایشتید، من رو جا گژاشتید؛ ولی نشنیدند که نشنیدند!
بانو احد فنجان چایاش را محکم به میز کوبید و گوشیاش را برداشت.
_این سیاهتیری هم دیگه شورش رو در آورده. تازگیا یه مینی بوس هم گرفته، اینقدر باهاش گاز میده که اگزوزش داره جِر میخوره. بابا خیر سرت تو راننده سرویسی، نه قهرمان فرمول یک جهان!
_غیبت نکنید همشیره! حتماً آقا صدرا رو ندیده که جا گذاشتتش. انشاءالله که خیره! صلواتی عنایت کنید.
هرسه صلواتی فرستادند که استاد مجاهد رو به بانو نسل خاتم کرد و با لبخند ادامه داد:
_اگه زحمتی نیست، یه دوتا نیمرو هم واسه این گل پسرمون که امروز قسمت نشد بره مدرسه درست کنید تا یه کم جون بگیره.
بانو نسل خاتم به آرامی یک جرعه از چایاش را نوشید و نگاه معناداری به استاد مجاهد انداخت.
_استاد همین چند دقیقه پیش گفتم این تخم مرغا رو هم به هزار قسم و آیه و التماس از علی املتی گرفتم. یادتون رفته؟!
_خب پول بدید بره آقا صدرا بگیره. سوپرنار همین بغله دیگه!
بانو احد پوفی کشید و گوشیاش را روی میز گذاشت.
_استاد چرا حواستون نیست؟! دیشب دزد باغ رو زده و هیچ پولی در حال حاضر نداریم. حتی مراسم سال استاد هم روی هواس!
استاد مجاهد لبخندش جمع شد و به آسمان نگاه کرد.
_حکمتت رو شکر خدا. این چه مَرَضیه که گرفتم؟! همه چی زود یادم میره.
سپس آهی از ته دل کشید.
_شایدم دارم کم کم پیر میشم!
پس از زیرلب حرف زدن استاد مجاهد، صدرا به بغلش پرید و بوسهای بر صورت پُر ریشَش زد.
_تو هنوژم اُشتادِ جَوون خودمی اُشتااااد!
بانو نسل خاتم از این همه مهر و محبت به وجد آمده بود که بانو احد با جدیت به صدرا خیره شد.
_شما به جای هندی بازی، بهتره یکی رو پیدا کنی که فردا توی مدرسه، غیبت امروزت رو موجه کنه. شیرفهم شد؟!
سِگِرمههای صدرا رفت توی هم.
_اونی که جا گژاشتتم باید بره موجه کنه!
_خودم باهات میام عزیزم. ناراحت نباش.
بانو نسل خاتم این را گفت و رو به بانو احد ادامه داد:
_تو هم به جای خالی کردن عصبانیتت سر این بچه، یه فکری به حال مراسم سال بکن که آبرومون پیش همسایهها، مخصوصاً باغ پرتقال نره!
بانو احد سری تکان داد و لقمهی نیمرو را داخل دهانش گذاشت که سر و کلهی قهرمان فرمول یک جهان پیدا شد.
_سلام و نیمرو. بَه چه بویی هم داره میاد! برید کنار که خیلی گشنمه!
بانو سیاهتیری روی صندلی نشست و خواست اولین لقمه را بگیرد که بانو احد ماهیتابه را از جلوی دستش کشید.
_کم دسته گل به آب میدی، حالا میخوای نیمرویی که تخم مرغش به هزار زحمت جور شده رو هم بخوری؟!
بانو سیاهتیری با ابروهایی بالا رفته گفت:
_چه دسته گلی؟!
بانو نسل خاتم با اشاره، به صندلی کناری استاد مجاهد اشاره کرد.
_ایشون رو میگن!
بانو سیاه تیری نگاهی به صدرا که از بغل استاد مجاهد پایین آمده بود، انداخت و لبخندی زد.
_بابا این که شاخه گله، نه دسته گل!
سپس لُپ صدرا را کشید و آن را ماچ کرد.
_حالا چی شده مگه؟!
بانو احد با حرص جواب داد:
_این بچه رو در حالی که حسابی درس خونده و لباس پوشیده و آمادهی رفتن به مدرسه بود رو با حواس پرتی جا گذاشتی. بعد میگی چی شده؟!
بانو سیاه تیری پوزخندی زد و ماهیتابه را از زیر دست بانو احد، به طرف خودش کشید.
_هه! حالا گفتم چی شده! بابا من این آقا پسر رو به این دلیل جا گذاشتم که امروز همهی مدارس به جز دماوند و فیروزکوه، به خاطر آلودگی هوا تعطیل بود...!
#پایان_پارت5✅
📆 #14021224
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت5
-یاخدا...!
این را آقای مهدینار گفت و سرجایش جابهجا شد. خندههای استاد همچنان ادامه داشت و رگ گردنش باد کرده بود...کمکم داشتم میترسیدم و یاد فیلمی میافتادم که در آن مجرم اینگونه میخندید و ناگهان حمله میکرد. ولی استاد از این قضیه مستثنی بود و قابل مقایسه نبود.
آقای یاد دستی به صورت استاد کشید و گفت:«استاد لطفا برگرد...الان زنگ میزنم یدککش بیاد سهسوته ببرتمون!» بعد از ماشین بیرون رفت و مشغول تماس گرفتن شد. شفق، یگانه و آقای مهندس داشتند استاد را باد میزدند...آقای یاد خبر داد که یدککش تا نیم ساعت دیگر میرسد. استاد کمی آرام گرفته بود و بچهها هرکدام خودشان را مشغول کاری کرده بودند.
****
یدککش که آمد سوار شدیم و به جادهی اصلی رسیدیم. پس از آن در راستای غروب خورشید حرکت کردیم. خورشیدی که کمکم داشت دامنش را پس میکشید. پنجره را باز کردم و هوای خنک صورتم را نوازش داد. از همین فاصله هم میتوانستم بوی دریا و صدفهایش را حس کنم.
آقای یاد تندتر از همیشه حرکت میکرد و خیلی سریع به آشوراده و سالن اختتامیه رسیدیم. مردی جلوی در سالن ایستاده بود، کارتی به گردن داشت و مدام با دندانهایش لبش را میگزید! انگار خیلی مضطرب بود...
تا ما را دید به سمتمان دوید و گفت:« شما آقای اسماعیل واقفی هستین؟! »
- اینها نه ولی من هستم بله!
این را استاد واقفی گفت و منتظر فرش قرمز بود. مرد مضطرب دست آقای واقفی را گرفت و گفت:« خیلی خوش اومدین آقای واقفی بفرمایید داخل که همه منتظرتون هستن...»
وارد سالن شدیم و ردیف اول نشستیم. مهمانان زیادی نشسته بودند. تعدادی آقا که کت و شلوار رسمی پوشیده بودند و چند خانوم محجبه چادری...فیلمبرداران هم مشغول فیلمبرداری بودند. استاد واقفی با چندتن از آقایون حاضر در آنجا به نشانه رفاقت دست داد. مردی پشت تریبون ایستاده بود و دربارهی رمان واو سخنرانی میکرد:«این کتاب به اهمیت رشد و پیشرفت جامعه با تکیه بر معارف دینی اشاره دارد که داستان عشق یک مرد به نور و حقیقت را روایت میکند؛ مردی که حتی با از دست دادن همه چیزش، مسیر حقیقت را میپیماید، راهی که باید با صبر، مقاومت و حفاظت از مرزهای ایمان و حقیقت طی کند تا به حق خود برسد. نویسندهی این کتاب کسی نیست جز آقای اسماعیل واقفی!»
وقتی از استاد واقفی نام برده شد و ایشان رفتند برای سخنرانی همه با دست زدن ایشان را بدرقه کردیم.
و سخنرانی ایشان شروع شد:«واو برای من مانند عسل برای زنبور عسل است. عالمِ بی عمل مثل واقفیِ بی واو است.
و جهان در چنبره تباهی بود که واو دست مرا گرفت و بالا کشید. واو برای من وعدهای بود که هزاران سال پیش از خلقت در عرش الهی قولنامهاش نوشته شد و در سده چهاردم هجری در بغلم نهاده شد.من تشکر میکنم از خودِ خدا. من زیرِ منت فاطمه زهرا هستم تا ابد. تا بعد از قیامت. در بهشت. در رضوان. در فردوس. در دارالسلام. در ...من از خود هیچ ندارم. هر چه هست، اوست.
من در پرورده کسی هستم که کائنات را در هالهای از نور و مهربانی خلق کرده. شیاطین برای از بین بردن نور درونی انسانها زوزه میکشند. من ماموریت دارم از این نور محافظت کنم. ندایی از قلبم میجوشد. او میگوید تو از نگهبانان هستی. کنار عرش. مدتی به زمین آمدهای. خودت را پاک نگهدار تا به قله عرش بازگردی. قلبِ من، نویسنده است. نویسنده مهر بر روی کائنات. مردی از تبار زهرا ساکن قلبم است. نامش مهدی علیه السلام است. هرآنچه دارم و خواهم دات تقدیم به او. برای آمدنش سر میدهم.» صدای تشویقها فضای سالن را پر کرده بود. صحنهی بسیار باشکوهی بود. بعد توسط اساتیدی که آنجا ایستاده بودند؛ یک لوح تقدیر، یک مدال آبی رنگ و یک بُن تخفیف خرید از فروشگاه لوازم هنری به ایشان اهداء شد. غزل که کنارم نشسته بود با دهان بسته میخندید. بعد همه ایستادیم و برای استاد کف زدیم. لبخند استاد در ابتدا افتخارآمیز و کمکم داشت به زورکی تبدیل میشد...
مرد پشت تریبون با شوق و ذوق ادامه داد:« و بزرگترین جایزهای که قراره به ایشون و همراهانشون تعلق بگیره چیه؟! اگه گفتین؟! »
همه فریاد زدیم:« ماشین شاسی بلند! »
-« نه شاسی بلند خیلی گرونه. دوباره میپرسم اگه گفتین؟! »
همه دوباره فریاد زدیم:« دویست و شیش! »
-« نه کلا ماشین گرونه! خودم میگم جایزهی بزرگ ایشون، یک سفر دریایی با یک کشتی تفریحی قدیمی که حالا توسط گروه نترسمون اداره میشه...هستش. اونم نه یک ساعت نه دوساعت...میتونید تا هروقت که بخواید دریای خزر رو دور بزنید...مهمون مایید! حالا جیغ و دست و هورا... »
همه بلند شدیم دست و هورا کشیدیم که آقای میرمهدی خیلی آرام گفت:«خانومها لطفا جوگیر نشید و عفت خودتون رو حفظ کنید.»
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y