eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
918 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
همگی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند که استاد جعفری ندوشن، با همان لهجه‌ی شیرین یزدی‌اش ادامه داد: _این رو هم بگم که مهم‌ترین دلیل این تصمیم اینه که بنده از دوستان قدیمی ایشون و همچنین هم‌شهریشون هستم. به خاطر همین فکر می‌کنم من مناسب‌ترین گزینه برای جانشینی ایشون هستم. همچنان اعضا به یکدیگر زُل زده بودند و زبانشان از این همه طمع و حریص بند آمده بود که احف از جایش بلند شد و با لحنی نسبتاً تند گفت: _آقای ندوشن، شما عزیزمی، استادمی، احترامت واجبه؛ ولی... احف دیگر نتوانست خود را کنترل کند و با بُغضی خُفته و چشمانی اشک‌بار ادامه داد: _ولی حداقل می‌ذاشتی کفن استاد خشک بشه. استاد ندوشن حرفی نزد که دخترمحی گفت: _بابا کدوم کفن رو میگید؟ استاد گور نداره که کفن داشته باشه! بانو شبنم که بعد اذان صبح هم، همچنان مشغول خوردن بود، خطاب به دخترمحی گفت: _اتفاقاً استاد گور داره، ولی کفن نداره. بانو رایا نگاهی به آسمان انداخت و گفت: _استاد خدا بیامرزتت. بعد عمری بالاخره شهید شدی که اونم داره زهرمارمون میشه. استاد نمی‌شد ساده شهید بشید؟ آخه شهادت به این پیچیدگی؟ جسمتون رو هنوز پیدا نکردیم، ولی قبر دارید. بقیه میگن کفنتون هنوز خشک نشده، در حالی که اصلاً کفن ندارید. سپس بانو رایا چادرش را جلوی صورتش گرفت و بی‌صدا اشک ریخت. همگی از روضه‌ی کوتاه بانو رایا گریه کردند که بانو کمال‌الدینی گفت: _استاد جعفری، من توی سبزی خوردن خیلی جعفری رو دوست داشتم؛ ولی با این کار شما، دیگه دوسِش ندارم و از این به بعد فقط می‌خوام گشنیز بخورم. استاد جعفری ندوشن نفس عمیقی کشید و گفت: _دوستان چرا قضیه رو پیچیده می‌کنید؟ این قضیه یه راه حل ساده داره و اونم اینه که رای گیری کنیم. همگی با رای گیری موافقت کردند که استاد مجاهد گفت: _منم با رای گیری موافقم، ولی بعدِ خوندن نماز صبح. چون الانم خیلی نمازمون دیر شده. بعد خواندن نماز جماعت صبح، استاد جعفری ندوشن و استاد مجاهد کنار هم ایستادند. سپس استاد مجاهد صدایش را صاف کرد و گفت: _اونایی که نظرشون روی پادشاه شدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا. به جز احف، هیچکس دستش را بالا نبرد. همگی زیرچشمی به احف نگاه کردند که استاد مجاهد یک بار دیگر سوالش را تکرار کرد تا دیگر شک و شبهه‌ای باقی نماند. البته این‌دفعه صورت سوال را برعکس کرد و گفت: _حالا اونایی که نظرشون روی پادشاه نشدن استاد ندوشنه، دستاشون رو ببرن بالا. این بار جز احف، همگی دستانشان را بالا بردند که استاد مجاهد گفت: _خب با نظر اکثریت اعضا، استاد ندوشن پادشاه باغ انار نخواهد شد و به همان شغل قبلی‌اش که معلمی است، ادامه خواهد داد. و این گونه بود که پروژه‌ی پادشاه شدن استاد جعفری ندوشن منتفی شد. در این میان بانو شبنم که با خوردن گوجه سبز مَلَچ مُلوچی به راه انداخته بود، از احف پرسید: _چیشد احف خان؟ به همین زودی استاد مرحومت رو به آقا معلم فروختی؟ احف پوزخندی زد و گفت: _نه بابا. اصلاً به من میاد استاد مرحومم رو به یه معلم بفروشم؟ نُچ. قضیه از این قرار بود که استاد ندوشن یه چشمک بهم زد که اگه بهش رای بدم، بعد ماه رمضون یه روز کامل بهم غذا میده. مثلاً قرار بود یه روز صبح من رو ببره کله پاچه‌ای. بعد همون روز ظهرش، من رو ببره دیزی سرا و همون شب شام، یه چلو کباب مشتی بهم بده. منم به خاطر همین بهش رای دادم. استاد جعفری ندوشن که ابروهایش بالا رفته بود گفت: _چرا اَراجیف داری میگی احف جان؟ من اصلاً بهت چشمک نزدم. احف جواب داد: _پس چرا هی پِلکاتون می‌پرید؟ ها؟ چرا؟ استاد جعفری ندوشن به آرامی پاسخ داد: _من هروقت از وقت خوابم بگذره، پِلکام می‌پره. در ضمن اگه هم بهت چشمک زدم، معنیش فقط یه نون و پنیر و سبزیِ ساده بوده؛ نه سه وعده غذای گرم. احف سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که علی پارسائیان گفت: _استاد جعفری، فردا جُمعَست. اگه بهم قول می‌دید که فردا من رو می‌برید شهربازی، منم به شما قول میدم که توی دور دومِ رای گیری، به شما رای بدم. پس از این حرف علی پارسائیان، بانو ایرجی یک دانه به پیشانی‌اش زد و خطاب به بانو شبنم گفت: _پسره نخود مغز رو نگاه. طرف توی دادگاه کار می‌کنه، بعد میگه من رو می‌بری شهربازی؟ دای‌ جان با این چیکار می‌کنه؟ بانو شبنم یک دانه چاقاله بادام داخل دهانش انداخت و همزمان با خِرچ خِرچ کردن گفت: _کاریش نداشته باش ایرجی جان. علی پارسائیان کودک درونش هنوز زندس. برعکس ما که کودک درونمون، توی همون دوران کودکی مُرد. بانو ایرجی لبخند تلخی زد و گفت: _حالا این هیچی. اینی که میگه توی دور دوم انتخابات بهت رای میدم رو کجای دلم بذارم؟ بانو شبنم کمی مکث کرد و سپس جواب داد: _به نظرم تَهِ مری، نرسیده به معده بذار. بانو ایرجی چشم غره‌ای به بانو شبنم رفت که استاد مجاهد گفت: _خب دوستان خسته نباشید. برید بخوابید که نماز جمعه رو خواب نمونید...
_احد اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ احد چرا آسمون آبیه؟ احد چرا اسم منظومه‌ی شمسی، منظومه‌ی شمسیه؟ چرا اسمش منظومه‌ی قمری نیست؟ احد چرا میگن قلمتون مانا؟ زَر ماکارون که بهتره. احد جورابم کو؟ احد خمیر دندونم رو تو برداشتی؟ احد، احد، احد... ناگهان بانو احد از خواب پرید. صورتش خیس عرق بود. از کنارش پارچ آب را برداشت و بدون لیوان آن را سر کشید. سپس چند نفس عمیق کشید و کلماتی را زیرلب زمزمه کرد: _احد، احد، احد. ای کوفتِ احد! احد بمیره از دستتون راحت بشه. خسته شدم دیگه. خدایا این چه سرنوشتی بود؟! در این میان، ناگهان فکری به ذهن بانو احد خطور کرد. وی گوشی‌اش را برداشت و به دوستش بانو نامداران که روانشناس است، پیامک داد: _سلام دوست جون. خوبی؟ اگه میشه، شنبه یه وقت مشاوره برام بذار. چون خیلی بهش نیاز دارم. جمعه هم مثل روزهای دیگر گذشت و شنبه از راه رسید. همگی لباس‌هایشان را پوشیده‌اند و می‌خواهند به دنبال کار و زندگی‌شان بروند. اولین نفر بانو نوجوان انقلابی در باغ را باز کرد که ناگهان جیغ بلندی کشید. دخترمحی نزدیکش شد تا علت جیغ را بپرسد که دید یک شتر کوهانش را بالا داده و جلوی در باغ انار، با خیالی راحت خوابیده است. دخترمحی با دیدن این صحنه آهی کشید و گفت: _این شتریه که اول و آخر، دم همه‌ی خونه‌‌ها می‌خواد بخوابه. احف نگاهی به سر تا پای شتر انداخت و گفت: _البته این شتر از اون شترا نیست که دم هر خونه‌ای بخوابه. از هیکلش معلومه شرایط خاص خودش رو داره. بانو نوجوان انقلابی که بغضش ترکیده بود، به آسمان نگاهی انداخت و گفت: _خدایا، یعنی قربانی بعدی کی می‌تونه باشه؟ استاد مجاهد بلافاصله خود را به ورودی باغ رساند و با دیدن شتر گفت: _این که نگرانی نداره دوستان. این شتره دیده همه جا آفتابه و اینجا سایَس، گفته یه کم اینجا استراحت کنم. این همه حدس و گمان و نفوس بد زدن نداره که. هیچکس حرفی نزد که استاد مجاهد نگاهی به قیافه‌ی شتر انداخت و پس از لحظاتی گفت: _بفرما. اصلاً این شترِ مش قربونه. الان بهش زنگ می‌زنم که بیاد ببرتش. احف با چشمانی گرد شده، دستش را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد حواستون کجاست؟ مش قربون چند ساله که به رحمت خدا رفته. استاد اول چشم غره‌ای به احف رفت و دست وی را از شانه‌اش برداشت و سپس گفت: _مش قربون خودش به رحمت خدا رفته، شترش که هنوز زندس. دوباره احف دست خود را روی شانه‌ی استاد مجاهد گذاشت و گفت: _استاد مگه یادتون نیست؟ بعد فوت مش قربون، پسراش شترش رو قربونی کردن و گوشتش رو بین باغای اطراف تقسیم کردن. استاد مجاهد دوباره دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و پس از کمی فکر کردن گفت: _آره، راست میگی. تازگیا چقدر حواس پرت شدم. احتمالاً به خاطر فشار روزه‌اس. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که بانو سیاه تیری وَنَش را جلوی در باغ پارک کرد. سپس از آن پیاده شد و به اعضا گفت: _امروز استاد ابراهیمی نیست. چون سر صبح یه مسافر مشتی بهش خورد و رفت. پس امروز همتون سوار وَنِ من میشید. چه آقایون، چه بانوان. سپس در وَن را باز کرد و خواست اسامی را بخواند که بانو کمال‌الدینی گفت: _اول تکلیف این شتر رو مشخص کنید. نمی‌بینید جلوی راه رو گرفته؟! احف جواب داد: _تکلیفش مشخصه. بیدارش می‌‌کنیم که بره جلوی در خونه خودشون بخوابه. احف خواست شتر را بیدار کند که بانو رایا گفت: _تو رو خدا بیدارش نکنید. گناه داره. ببینید چه ناز خوابیده! فکر کنم تا سحر بیدار بوده طفلک. همگی پوفی کشیدند که علی پارسائیان گفت: _پس با این وضعیت، راهی نمی‌مونه جز اینکه از روش بپریم. دیگر چاره‌ای نبود و همگی موافقت خود را با پرش از روی شتر اعلام کردند. اعضا یکی پس از دیگری مانند چهارشنبه سوری، از روی شتر پریدند و پشت هم صف کشیدند. سپس بانو سیاه تیری از روی کاغذ خواند: _آقای علی پارسائیان؟ علی پارسائیان جواب داد: _بله. _کجا می‌خوایید برید؟ _بنده مقصد اولم دادگاه و مقصد دومم کلاس "آموزش فتوشاپ با مربیانی مجرب" هست. بانو سیاه تیری چشم غره‌ای رفت و گفت: _مقصد اول و دوم واسه اسنپه. من فقط می‌تونم به مقصد اول برسونمتون. علی پارسائیان موافقت خود را اعلام کرد و به عنوان اولین نفر سوار وَن شد. نفر بعدی بانو رایا بود که مقصدش را اعلام کرد: _بنده هم می‌خوام به کلاس "چگونه راه و روش شهدا را ادامه دهیم؟" برم. بانو سیاه تیری، جلوی اسم بانو رایا را هم تیک زد که نوبت به بانو رجایی رسید. _بنده هم می‌خوام به کلاس "نظم و انضباط در ده دقیقه را با ما تجربه کنید" برم. بانو کمال‌الدینی گفت: _بنده هم می‌خوام به کلاس "عکاسی با موبایل، با بهترین کیفیت و کمترین قیمت" برم. بانو طَهورا گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه پاندای خود را کمتر از سی ثانیه پوشک کنیم؟" برم. اعضا یکی یکی سوار وَن می‌شدند که نوبت به دخترمحی رسید...
_خب شما مقصدتون کجاست؟ دخترمحی جواب داد: _من یه جلسه‌ی فوری با آیت‌الله حائری شیرازی دارم. بعدشم باید یه سر به گروه انارهای پرنده بزنم. احف گفت: _حتماً بعدشم باید برید گروه انارهای خزنده. و به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد که با نگاه چپ چپ دخترمحی و بانو سیاه تیری مواجه شد. _نفر بعدی لطفاً. بانو نوجوان انقلابی جلو آمد و گفت: _منم می‌خوام به کلاس "چگونه با یک دقیقه زمان، بهترین کارت پستال دیجیتال را درست کنیم؟" برم. ایشان هم سوار وَن شدند که نوبت به احف رسید و گفت: _منم می‌خوام برم کوه. بانو سیاه تیری پرسید: _کدوم کوه؟ احف با لبخند جواب داد: _همون کوهی که خرگوش خواب داره، آی بله. بانو سیاه تیری نگاه پر از خشمی به احف انداخت و گفت: _متاسفم. من افراد با مزه رو سوار وَنَم نمی‌کنم. سپس کاغذ را داخل کیفش گذاشت و درِ وَن را بست. احف که مثل چی پشیمان شده بود، با حالت ملتمسانه‌ای گفت: _عذرخواهم بانو. به خدا منظوری نداشتم و فقط مزاح برگی کردم. اما بانو سیاه تیری توجهی نکرد و سوار ونش شد. سپس وَن را روشن کرد و خواست حرکت کند که استاد مجاهد جلوی وَن ایستاد و مانع از حرکتش شد. احف که این صحنه را دید، نزدیک استاد مجاهد شد و دستش را روی شانه‌ی وی گذاشت و گفت: _استاد چرا به خاطر یه بیماری، می‌خوایید خودکشی کنید؟ به خدا آلزایمر پایان راه نیست. استاد مجاهد دست احف را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _زبون روزه چقدر جفنگ میگی احف. سپس استاد مجاهد به طرف در وَن رفت و با اشاره به بانو سیاه تیری گفت که شیشه را پایین بکشد. پس از پایین کشیدن شیشه‌ی وَن، استاد مجاهد گفت: _من بعد از نماز ظهر کارگاه دیالوگ و مونولوگم شروع میشه. لطفاً بچه‌ها رو بعد تموم شدن کاراشون، بیارید اونجا. بانو سیاه تیری چشمی گفت و به راه افتاد. احف نیز رفتن وَن را تماشا کرد و به آرامی اشک ریخت. پس از رفتن وَن، استاد مجاهد نزدیک احف شد و این بار او دست خود را روی شانه‌ی احف گذاشت و گفت: _من موندم و احف، با اصحاب کهف. احف قطرات اشکش را پاک کرد و دست استاد مجاهد را از روی شانه‌اش برداشت و گفت: _اصحاب کهف کجا بود؟ استاد با لبخند جواب داد: _همینجوری گفتم که قافیه‌اش جور بشه. احف جوابی نداد که استاد مجاهد ادامه داد: _حالا غصه نخور. راستی مقصدت کجاست؟ اگه هم مسیریم، بیا باهم بریم. _فکر نمی‌کنم هم مسیر باشیم. چون من می‌خوام برم کوه. _کوه واسه چی؟ نکنه می‌خوای بری شکار آهو؟ _نه استاد. می‌خوام برم دنبال کار. استاد مجاهد با چشمانی گرد شده گفت: _توی شهر کار نیست؛ اون‌وقت می‌خوای توی کوه کار پیدا کنی؟ _حالا می‌ریم می‌گردیم. ان‌شاءالله که پیدا میشه. من دیگه باید برم. کاری ندارید؟ _نه دیگه. برو به سلامت. _خدانگهدار. بعد از رفتن اعضا، بانو احد نفس عمیقی کشید و لباس‌هایش را پوشید. سپس یک اسنپ که راننده‌اش استاد ابراهیمی نبود را گرفت و به طرف مطب دکتر نامداران حرکت کرد. پس از دقایقی، بانو احد کرایه را حساب کرد و از اسنپ پیاده شد. در طول مسیر ناگهان مردی جلوی او را گرفت و گفت: _ببخشید خانوم، مرغ دولتی کجا می‌فروشن؟ _کجا آدرس دادن بهتون؟ _آدرسی ندادن. فقط گفتن از احد بپرسید. بانو احد دندان‌هایش را به هم فشرد و بدون جواب دادن به راهش ادامه داد. بانو احد روی صندلی نشسته بود و داشت ناخن‌هایش را می‌جوید که منشی مطب گفت: _احد کیه؟ بانو احد دست خود را بالا برد و گفت: _منم؛ ولی آدرس گوشت و مرغ فروشی رو ندارما. منشی چشم‌هایش را ریز کرد و پس از لحظاتی گفت: _بفرمایید داخل. نوبت شماست. بانو احد داخل شد و روی صندلی نشست که بانو نامداران گفت: _بفرما جانم. در خدمتم. _دیگه خسته شدم دوست جون. هرجا میرم میگن احد، احد، احد. امروز داشتم میومدم اینجا، یکی جلوم رو گرفت و گفت آدرس مرغ فروشی رو دارین؟ آخه گفتن از احد بپرسم. یعنی مسخره‌ی عالم و آدم شدم. تو رو خدا یه راه حل بهم بده دوست جون. بانو نامداران عینکش را با انگشت اشاره صاف کرد و سپس گفت: _خب احد اسمته احد جان. اگه احد صدات نکنن، پس می‌خوای چی صدات کنن؟ _مشکل من با صدا کردن نیست. مشکل من اینه که همه، کل نیازهاشون رو از من می‌خوان و همش ازم سوالای بنیادی می‌پرسن. هی میگن اینم کجاست؟ اونم کجاست؟ شب چرا سیاهه؟ روز چرا روشنه؟ و از همین قبیل سوالا. بانو نامداران چرخی در اتاقش زد و گفت: _به نظرم این مشکل بیشتر به خاطر اسمته. یعنی اگه اسمت رو عوض کنی، تقریباً مشکل حل میشه. بانو احد با قاطعیت جواب داد: _عوض کردن اسم رو که اصلاً حرفش رو نزنید. این اسم رو استاد مرحوممون روم گذاشته و من نمی‌تونم این کار رو انجام بدم. بانو نامداران عیکنش را در آورد و گفت: _به نظرم این مشکل نهادینه شده و نمیشه براش کاری کرد. بانو احد جواب داد: _شاید راه‌حلِ مناسبی وجود نداشته باشه، ولی هنوز یه راه هست. اونم اینه که با یه انتقام خفن، دلم رو خنک کنم...
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوه‌ی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد. همه‌ی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوش‌آمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت: _برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسه‌ی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب قبل شروع جلسه‌مون، می‌خوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه... همه‌ی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد: _احسنت به همه‌ی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت: _به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض می‌کردم. حضرت محمد(ص)... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لب‌هایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت: _یه روایت داریم از پیامبر... دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت: _کدوم پیامبر؟ استاد مجاهد جواب داد: _حضرت محمد(ص). _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت: _دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. می‌ریم سراغ گفتن مونولوگ‌های مختلف. اولین هشتگی که باید درباره‌اش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرف‌ها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟ دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت: _طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار می‌کنه که دیگه حواسی براش نمی‌مونه. بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت: _نه غیبت کن، نه زود قضاوت. بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت: _تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟ بانو سُها گفت: _تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟ همگی با چشم‌هایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت: _منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه. بانو کمال‌الدینی به بانو حدیث گفت: _تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه می‌کنی؟ بانو حدیث "بله‌ای" گفت و کارت مترجمی‌اش را به بانو کمال‌الدینی نشان داد. بانو کمال‌الدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسی‌اش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت. علی پارسائیان گفت: _تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟ دخترمحی گفت: _تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟ بانو فرجام پور گفت: _تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟ بانو شبنم که داشت یخ در بهشت می‌خورد، گفت: _تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟ بانو ایرجی گفت: _تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟ اعضا همچنان داشتند مونولوگ می‌گفتند که استاد مجاهد گفت: _خب مونولوگ دیگه کافیه. می‌ریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم. استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت: _در خدمتم استاد. استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت: _خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگ‌های دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید. بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت: _خب بحث دیالوگ رو شروع می‌کنیم. لطفاً... استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشی‌اش زنگ خورد: _الو بله؟ _سلام مجاهد جان. _سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟ _خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم. می‌خواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همه‌ی اعضا بیایید اینجا. _آخه... _منتظرتونیم. خداحافظ. استاد مجاهد پوفی کشید و گوشی‌اش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت: _دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی می‌خواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که می‌مونن، خیلی سود می‌برن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم. پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشی‌اش را در آورد و شماره‌ی احد را گرفت. _بله؟ _سلام و تربچه. احد کجایی؟ _سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟ _پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم می‌ریم اونجا. _ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟ _نمی‌دونم. ما هم واسه همین داریم می‌ریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا. _باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست. _استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر. احد باشه‌ای گفت و گوشی را قطع کرد. همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمال‌الدینی از آب‌نما و مجسمه‌های میدان عکس می‌گرفت و بانو رجایی در منظم‌تر شدن خیابان‌ها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک می‌کرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت: _چرا اینجوری نگاه می‌کنید؟ کوه که جای وَن نیست. بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟ _اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیه‌ی مختلفی تبدیل میشه. بانو شبنم سرش به نشانه‌ی تعجب تکان داد و سپس گفت: _خب الان ما قراره با چی بریم؟ بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد: _نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلی‌کوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه. با آمدن اسم هِلی‌کوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت: _آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم. بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانی‌اش که دخترمحی گفت: _سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه. بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت: _آخ جون! اگه هِلی‌کوپتر سوار بشم، به خدا نزدیک‌تر میشم و از خودش التماس دعا می‌کنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم. در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت: _علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لَقا خانِم. بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غره‌ای به همه رفت که بانو ایرجی گفت: _به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینی‌جات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگه‌ای نداره. بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت: _این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آب‌میوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش. بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت: _بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش. اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کله‌اش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت: _علی جان دهنت رو باز کن. علی پارسائیان که قوه‌ی شنوایی‌اش خوب کار می‌کرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست می‌رود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آب‌میوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آب‌میوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید: _چرا یهو غش کردین؟ علی پارسائیان جواب داد: _من از ارتفاع می‌ترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلی‌کوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت. _پس الان چجوری می‌خواید سوار هِلی‌کوپتر بشید؟ علی پارسائیان شانه‌هایش را به نشانه‌ی "نمی‌دانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت: _پس کِی می‌ریم کوه؟ کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دندان‌نمایی زد و گفت: _فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلی‌کوپتر کنیم. پس از دقایقی دو فروند هِلی‌کوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همه‌ی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع می‌ترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلی‌کوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد. پس از مستقر شدن همگی در هِلی‌کوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
خلبان هِلی‌کوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلی‌کوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمی‌دانستند چیست فکر می‌کردند که استاد مجاهد گفت: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت: _استاد هِلی‌کوپتر هم دنده داره؟ استاد موسوی نیز با حوصله جواب می‌داد و دخترمحی ادامه‌ی سوال‌هایش را می‌پرسید: _ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟ بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلی‌کوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت: _چی داری میگی دختر؟ تو می‌خوای وکیل بشی، نه خلبان. دخترمحی جواب داد: _اینا رو واسه اطلاعات عمومی می‌خوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی. بانو رجایی پوزخندی زد و گفت: _من هفت سال ازت بزرگ‌ترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من. دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچه‌اش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیه‌ی اعضا برگشت. بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را می‌کرد و داشت پرونده‌ی یکی از موکل‌هایش را می‌خواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلی‌کوپتر شد. همگی داشتند جیغ می‌زدند و به اطراف نگاه می‌کردند که دیدند بانو کمال‌الدینی پنجره‌ی هِلی‌کوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس می‌گیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمال‌الدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمال‌الدینی جیغ بنفشی کشید و گفت: _چرا اینجوری می‌کنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟ بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمال‌الدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت: _ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پرونده‌ی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ علی پارسائیان که چشم‌هایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت: _خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوه‌ایه. منم عاشق رنگ قهوه‌ای هستم. بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت: _علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست. علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد. بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کله‌اش می‌زد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت: _اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟ بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت: _بفرمایید. اینم یه نسخه‌ی کپی از پرونده‌ی موکلتون. بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت: _این دست تو چیکار می‌کنه؟ دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت: _میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پرونده‌های موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پرونده‌ها، ماجرای پرونده‌ی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم. اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت: _گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی. سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت: _ازت ممنونم مُحی جان. دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت: _ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟ استاد مجاهد که از "ای وای‌های" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت: _چیشده علی جان؟ _بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم. سپس انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت: _نمی‌دونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمی‌گذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آب‌میوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمی‌گذرم، بلکه باید کفاره‌ی گناهم رو هم بدن. بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد: _ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آب‌میوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمی‌دادیم بهتون، از فشار خون پایین می‌مُردید. اگه هم آب‌میوه نمی‌دادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه. علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...
_اِ بچه‌ها اونجا رو نگاه کنید. یکی داره دنبالمون می‌دوئه. دخترمحی نگاهی به پایین انداخت و گفت: _آره. یعنی کی می‌تونه باشه؟ بانو سیاه تیری گفت: _چقدر شبیه احد می‌دوئه. اون نیست؟ بانو شبنم یک قاشق از قره قروت ترش مزه‌اش را خورد و گفت: _نه بابا. احد اگه بیاد، با جِتِ اختصاصیش میاد. کسی حرفی نزد که بانو رجایی دوربین شکاری‌اش را در آورد و به پایین نگاه کرد. سپس با چشمانی از حدقه بیرون زده گفت: _خودشه. احده. داره بال بال می‌زنه که منم سوار کنید. همگی چشم‌هایشان گرد شد و به نوبت با دوربین شکاری بانو رجایی، بانو احد را دید زدند که دخترمحی گفت: _استاد موسوی! لطفاً همین بغل نگه دارید که احد هم سوار بشه. استاد موسوی با غرولند گفت: _مگه هِلی‌کوپتر من ماشینه که میگید بزن بغل؟ _یعنی بغل نمی‌زنید؟ _معلومه که نه. _پس بانو احد بیچاره چه‌جوری سوار بشه؟ خداوکیلی یه دقیقه نگاش کنید. ببینید چقدر داره با سرعت می‌دوئه. استاد موسوی سرش را خاراند و پس از مکثی کوتاه گفت: _یه راه حل داره. همگی سفت سر جایشان نشسته و کمربند‌های ایمنی‌شان را بسته بودند. کمک خلبان در هِلی‌کوپتر را باز کرد و طنابی را به پایین فرستاد. سپس بانو احد طناب را گرفت و خیلی چُست و چابک خود را به بقیه‌ی اعضا رساند که بانو ایرجی پرسید: _چرا با جِتِت نیومدی؟ بانو احد در حالی که نفس نفس می‌زد، جواب داد: _جِتم یه ماهه بنزین نداره. _خب بنزین بزن. _بابا بنزین گرون شده. مگه خبر نداری؟ _واقعاً؟ _آره بابا. البته حق داری که خبر نداشته باشی. چون منم صبح جمعه فهمیدم گرون شده. بانو رجایی عینک دودی‌اش را صاف کرد و گفت: _محض اطلاعتون بگم که سوخت جِت نفت سفیده، نه بنزین. پس از طی کردن مسافتی، استاد موسوی هِلی‌کوپتر را نشاند و گفت: _مسافرین محترم، خلبان موسوی باهاتون صحبت می‌کنه. خداروشکر صحیح و سالم به کوه رسیدیم. دو در در عقب و دو در در جلو نداریم. فقط یه در داریم که باید از همین در خارج بشید. بانو شبنم نگاهی به بیرون انداخت و گفت: _استاد اینجا که پای کوهه. ما مقصدمون نرسیده به قله بود. استاد موسوی جواب داد: _شرمنده. اگه بیشتر از این بالا برم، به کوه‌ها برخورد می‌کنیم و در نتیجه دعوت حق رو لبیک می‌گیم. دیگر چاره‌ای نبود. همگی از هِلی‌کوپتر پیاده شدند و پا به کوهی سرسبز گذاشتند و به طرف قله راه افتادند. علی پارسائیان نیز چشم‌هایش را باز کرد و با دیدن این منظره‌ی زیبا، دهانش باز ماند. در این میان ناگهان یک پشه وارد دهانش شد و وی باز هم تا مرز خفه شدن پیش رفت که با سرفه‌های شدید نجات پیدا کرد. استاد مجاهد که این صحنه را دید، زیر لب گفت: _خدا سومی رو بخیر کنه. سپس با صدای بلندی ادامه داد: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به قله و برگردیم، صلواتی بلند ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو کمال‌الدینی گفت: _چه منظره‌ی زیبایی! حیف! حیف که دوربین عزیزم رو از دست دادم؛ وگرنه اینجا جون می‌داد واسه عکس گرفتن. بانو مهدیه چند بار به پشت بانو کمال‌الدینی زد و گفت: _غصه نخور عزیزم. بالاخره هر دوربینی، یه روزی میاد و یه روزی هم میره. می‌خوای برات دعا کنم یه دوربین دیگه بخری؟ بانو کمال‌الدینی، با ناراحتی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و پس از دقایقی، همگی به قله رسیدند و احف و استاد ابراهیمی را دیدند. احف یک شلوار کردی، با تن پوش نمدی و یک کلاه چوپانی پوشیده بود و با عصای چوبی‌اش، افق را می‌نگریست. استاد ابراهیمی نیز دراز کشیده و دستانش را پشت گردنش گذاشته بود و با چشمانی بسته، در حال آفتاب گرفتن بود. دخترمحی با دیدن شکل و قیافه‌ی احف جلو آمد و گفت: _سلام و نور. اینا چیه پوشیدین؟ مگه چوپانید؟ احف لبخندی به پهنای صورت زد و گفت: _سلام و برگ. بله. من یک چوپانم و اینم لباس کارِ منه. سپس احف با صدایی بلند گفت: _گوسفندان عزیز! مهمان داریم چه مهمانانی! خواهش می‌کنم بفرمایید. پس از این حرف احف، گله‌ای گوسفند از پشت کوه نمایان شدند و به طرف احف و اعضا آمدند. لحظاتی بعد، احف با دست، اعضای باغ انار را نشان داد و به گوسفندان گفت: _معرفی می‌کنم. این‌ها دوستان من در باغ انار هستن. سپس به اعضا نگاهی انداخت و با دست گوسفندان را نشان داد و گفت: _این‌ها هم دوستان من در کوه هستن. بذارید تک تکشون رو معرفی کنم. احف با دست تک تک گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون آقای بَبَعی، ایشون بَبَع‌زاده، ایشون بَبَع‌وند، ایشون بَبَع‌پور، ایشون بَبَع‌نژاد، ایشون بَبَعیان و ایشون هم بَبَف، بر وزن احف که دوست صمیمی من هستن. بانو رایا، با دیدن بَبَف لبخندی زد و گفت: _الهی! چه بره‌ی نازی! بَبَف گفت: _بعبع و بعبع. بببععع. بع بع بع بع بع؟ بانو رایا با تعجب گفت: _چی میگن ایشون؟ احف گفت: _میگن سلام و پشم. ناز بودن از خودتونه. چرا الان اومدید؟ بانو رایا خواست جواب بدهد که ناگهان بانو شبنم به زمین افتاد...
همگی به طرف بانو شبنم دویدند. سپس دیدند که وی روی زمین دراز کشیده و چشمانش را بسته و دارد تند تند نفس می‌کشد. احف با دیدن این صحنه گفت: _حتماً روزه بهشون فشار آورده. بانو ایرجی گفت: _اصلاً روزه‌ای در کار نیست که بهش فشار بیاره. _پس احتمالاً گرما زده شده. بانو ایرجی بطری آبِ دخترمحی را گرفت و روی صورت بانو شبنم ریخت. بانو شبنم هم پس از لحظاتی چشمانش را باز کرد و کمی آرام گرفت. سپس از حالت درازکِش بلند شد و نشست و خطاب به احف گفت: _شما چه‌جوری این همه راه رو اومدید؟ من که مُردَم و زنده شدم تا برسم اینجا. احف جواب داد: _اولاً شما به دلیل حمل بارتون سختی کشیدید؛ وگرنه اینجا مسیرش خیلی خوب و همواره. دوماً من خیلی راحت رسیدم اینجا. چون با فِراری اومدم. بعد از شنیدن اسم فِراری، چشم‌های همگی گرد شد که بانو سیاه تیری گفت: _من با وَنَم نتونستم بیام اینجا. بعد شما چه‌جوری با فِراری اومدید؟ سپس بانو احد چشمانش را ریز کرد و گفت: _اینا رو ولش کنید. سوال من اینه که شما اصلاً با کدوم پول فِراری خریدید؟ نکنه استاد واقفی قبل فوتشون، باغی، تشکیلاتی، چیزی به نامِتون کرده. درست نمیگم؟ احف پس از شنیدن نظر اعضا، سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت: _چقدر آدم رو قضاوت می‌کنید. بابا فِراری من اینه. احف با دستش سمت راست را نشان داد و گفت: _فِراری بیا بیرون. همگی به اطراف نگاه کردند و منتظر بودند که خبری از فِراری نشد. سپس احف انگشتان دو دستش را زیر زبانش بُرد و یک سوت بلند زد که ناگهان یک خر سفید و خوشگل از پشت بوته و سبزه‌ها ظاهر شد و به طرف احف آمد. احف با دیدن خر، با دستش آن را نشان داد و لبخندی زد و گفت: _معرفی می‌کنم. دوست با وفا و نانازِ من، فِراری. همگی با دیدن فِراری دهانشان باز مانده بود که ناگهان بانو شبنم به علی پارسائیان گفت: _دهنت رو ببند علی جان. این دفعه اگه پشه بپره گلوت، دیگه عزرائیل اَمونِت نمیده‌ها. علی پارسائیان دهانش را بست که بانو کمال‌الدینی گفت: _ایشون فِراری هستن؟ احف جواب داد: _بله. ایشون فِراری، مدل نود، بی خط و خَش، مجهز به رینگ نعل و روکش پشم و همچنین صدای عرعر بلبلی که دزدگیریِ واسه خودش. _که اینطور! مبارکتون باشه. _ممنون. قابلی نداره. _سپاس. صاحبش لازم داره. سپس دخترمحی پرسید: _شما با این اومدید اینجا؟ احف سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که بانو رایا دستانش را بالا برد و به آسمان نگاه کرد و گفت: _خدایا من را از همنشینی با کسانی که زود قضاوت می‌کنند، نجات بده. همگی یک‌صدا "آمین" گفتند که بَبَف خطاب به بانو رایا گفت: _ببع ببع ببع. بع ببع ببع بع بع بع بع؟ بانو رایا با تعجب به احف گفت: _چی میگن ایشون؟ احف جواب داد: _میگه خیلی زحمت کشیدید که تا اینجا اومدید. فقط چرا یه خبر ندادید؟ بانو رایا لبخندی زد و جواب داد: _واسه چی باید خبر می‌دادیم عزیزم؟ _بع بع بع بع ببع ببع ببع. احف ترجمه کرد: _میگه اگه زودتر خبر می‌دادید، نهاری، شامی، چیزی براتون درست می‌کردم. بانو رایا یک "الهی" گفت و آغوشش را باز کرد و ببف به سمتش رفت که دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _فکر کنم ببف آشپز گوسفنداس. مثل احد خودمون که آشپز باغ اناره. بانو شبنم لبش را گَزید و یک گاز از کلوچه‌اش زد که ناگهان کلوچه در گلویش گیر کرد و به سرفه افتاد. دخترمحی چند بار به پشت بانو شبنم زد و سپس چشم غره‌ای به علی پارسائیان رفت و گفت: _بفرما. اگه شما آب‌میوَش رو به بهانه‌ی فشار خون پایین نمی‌خوردید، الان شبنمی یه قلوپ ازش می‌خورد تا نپره گلوش. علی پارسائیان آب دهانش را قورت داد و گفت: _عذر می‌خوام، ولی دست خودم نبود. ان‌شاءالله در اولین فرصت، از مسجد محلمون تَه‌دیگ خاشخاشی براشون میارم. چشمان بانو شبنم با شنیدن اسم تَه‌دیگ خاشخاشی، برقی زد که بانو نوجوان انقلابی گفت: _جناب احف، این گوسفنده چرا به من گیر داده؟ همش داره دور و بَرَم می‌پِلِکه. احف خواست جواب بدهد که دخترمحی گفت: _حتماً عاشقت شده و می‌خواد بیاد خواستگاریت. سپس به دنبال حرفش قهقهه‌ای زد که همگی با اخم به او نگاه کردند. پس از ساکت شدن دخترمحی، احف خطاب به بانو نوجوان انقلابی گفت: _ایشون تازه مرحله‌ی کودکی رو پشت سر گذاشته و داره وارد مرحله‌ی نوجوانی میشه. به خاطر همین با شما که بخشی از اسمتون نوجوانه، می‌خواد دوست بشه. نوجوان انقلابی با حرص لبانش را گاز گرفت که بانو سرباز فاطمی گفت: _اون گوسفنده نوجوانه، درست. این گوسفنده دیگه چرا به من چسبیده؟ احف با لبخند جواب داد: _ایشون هم از سازمان نظام وظیفه اومدن دنبالش و قراره به زودی سرباز بشه. به خاطر همین اومده پیش شما که تجربه کسب کنه. همگی از اینکه میان یه گله گوسفند آدم‌نما بودند، داشتند شاخ در می‌آوردند که استاد مجاهد گفت: _خب عزیزان، نظرتون چیه همین‌جا ادامه‌ی مبحث که دیالوگ بود رو شروع کنیم...؟
همگی به استاد مجاهد خیره شدند که وی ادامه داد: _خوف نکنید دوستان. داستان از این قراره که مثلاً من یه موضوع به شماها میدم و شماها، دو به دو باهم راجع به این موضوع، دیالوگ می‌گید. همگی سرهایشان را به نشانه‌ی تایید تکان دادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب موضوع اولمون ازدواجه. به نظرم احف و علی پارسائیان روبه‌روی هم بایستن و راجع به این موضوع دیالوگ بگن. علی پارسائیان جلوی احف ایستاد و گفت: _چه آرزویی داری؟ احف لبخندی زد و جواب داد: _آرزو دارم که ازدواج کنم. _به نظرت ازدواج یعنی چی؟ _به نظرم ازدواج یعنی در رادارِ زندگی حرکت کردن. وقتی ازدواج نکنی، ممکنه از رادار خارج بشی و به بیراهه بری. مثل هواپیما که اگه از رادار خارج بشه، احتمال دزدیده شدنش زیاد میشه. علی پارسائیان لبخندی به زیباییِ تَه‌دیگ خاشخاشی زد و گفت: _تو اگه همسر داشته باشی، حاضری براش چه کاری انجام بدی؟ _من حاضرم هرشب دورش بگردم و بگم دوسِش دارم. بهش بگم همه زندگیم تویی و همه‌ی توانم رو برای خوشبختیش می‌ذارم و سعی می‌کنم همه‌ی آرزوهاش رو برآورده کنم. علی پارسائیان محو تماشای احف بود که احف ادامه داد: _حالا نوبت توئه. آرزوت چیه؟ علی پارسائیان که چشمانش برق عجیبی داشت، دستان احف را گرفت و با لبخندی عاشقانه گفت: _من آرزویی ندارم جز اینکه همسرت بشم. بعد از گفتن این حرف، دخترمحی با صدای بلندی گفت: _مبارکه! لی لی لی لی! و همگی به افتخار پیوند عاشقانه‌ی علی پارسائیان و احف، یک کف مرتب زدند که بانو کمال‌الدینی آهی کشید و گفت: _حیف که دیگه دوربین ندارم. وگرنه مسئولیت فیلم عروسیتون رو به عهده می‌گرفتم. احف که دید اوضاع خیط است، دستان علی پارسائیان را رها کرد و گفت: _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟ درسته که گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز؛ ولی دیگه نگفتن که مرد با مرد. استاد مجاهد حرف احف را تایید کرد و گفت: _دوستان اصلاً من عذرخواهی می‌کنم. لطفاً مونولوگ و دیالوگای گرانبهاتون رو واسه خودتون نگه دارید. در ضمن راه طولانیه؛ بیایید تا هوا تاریک نشده برگردیم. باید قبل اذان مغرب به باغ برسیما. احف که دید خطر از بیخ گوشش گذشته، نفس عمیقی از روی آسودگی کشید و گفت: _گفتید اذان، یاد غذا افتادم استاد. اگه روزه نبودید، یه آهو شکار می‌کردم و واسه نهار یه کباب آهوی مشتی بهتون می‌دادم‌. حیف! حیف که ماه رمضون دست و بالم رو بسته. بانو شبنم که با آمدن اسم کباب، لب و لوچه‌اش آویزان شده بود، به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت: _گفتید کباب، هوس کردم. نمیشه واسه من درست کنید؟ احف جواب داد: _کباب که نمیشه، ولی... سپس سرش را خاراند و نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _ولی یه نوشیدنی مشتی بهتون میدم. سپس دست یکی از گوسفندان را گرفت و گفت: _بیا دلبر. بیا بریم اون پشت. آن گوسفند که خانوم‌بَبَع زاده بود، به زبان بَبَعی گفت: _نمیام. اصرار نکن. _بیا عزیزم. کاریت ندارم که. خانوم بَبَع‌زاده هر طور که بود راضی شد و احف یک سطل نیز برداشت و هردو به پشت کوه رفتند. احف مشغول دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده بود که وی گفت: _تا کِی می‌خوای شیرَم رو بدوشی؟ احف جواب داد: _تا وقتی که این سطل پر بشه. مگه نمی‌بینی مهمون داریم؟! _چرا از ما گوسفندا سوء استفاده می‌کنی؟ _سوء استفاده چیه عزیزم؟! من بهتون غذا میدم، باهاتون بازی می‌کنم، هر روز می‌برمتون گردش. بعد حق ندارم از شیرتون استفاده کنم؟ خانوم بَبَع‌زاده با بغض‌ گفت: _اونوقت پول این شیرا رو کی میده؟ _من. _خب کِی میدی؟ _به زودی میدم. _آره جون خودت. دفعه‌ی قبلی هم همین رو گفتی، ولی ندادی. _عزیزم پول این شیر و شیر قبلیت رو بنویس به حساب. من همین جا قول میدم که سر برج تسویه کنم. پس از دوشیدن شیر خانوم بَبَع‌زاده، احف با سطلی پر از شیر برگشت و آن را به بانو شبنم داد و گفت: _بفرمایید. اینم شیر تازه‌ی گوسفند ما. بخورید که خیلی مقویه و واسه تو راهیتون هم مفیده. در ضمن یه کَمیش رو هم واسه افطار نگه دارید که بقیه... بانو شبنم نگذاشت حرف احف تمام بشود و یک نفس، کل شیر سطل را سر کشید و حتی قطره‌ای هم برای بقیه باقی نگذاشت. احف که دید همه‌ی نگاه‌ها به سطل خالیِ شیر است، با شرمندگی گفت: _عذرخواهم. چون گوسفند شیرده ما فقط خانوم بَبَع‌زادس و سهمیه‌ی شیر امروزشون هم تموم شد، کاری از دست بنده ساخته نیست، جز اینکه بگم شرمنده‌ام. کسی حرفی نزد که استاد ابراهیمی گفت: _گوسفند شیرده نداریم، ولی گاو شیرده چرا. دخترمحی عُق ریزی زد و گفت: _اَه اَه اَه. کی شیر ترامپ رو می‌خوره؟ احف با لبخند به استاد ابراهیمی گفت: _چه عجب استاد! بالاخره آفتاب گرفتنتون تموم شد؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت و ادامه داد: _راستی احف، الان که کار هم پیدا کردی. پس دیگه بهونت واسه زن نگرفتن چیه؟ احف چوب چوپانی‌اش را زیر چانه‌اش گذاشت و به افق خیره شد. سپس آه عمیقی کشید و گفت..‌.
_من بهونه‌ای ندارم استاد. فقط مشکل اینجاست که کسی به من زن نمیده. اصلاً به خاطر همین شغل چوپانی رو انتخاب کردم که هم از حضور در طبیعت لذت ببرم، هم با این گوسفندا درد و دل کنم و تنهاییام رو باهاشون پر کنم. چون گوسفندا، هم عشق و عاشقی حالیشون میشه، هم خیلی خوب زبون ما رو می‌فهمن. دخترمحی با لحن خاصی گفت: _اینجاست که میگن کبوتر با کبوتر، باز با باز. _و گوسفند با گوسفند. این را بانو نوجوان انقلابی گفت و بانو سرباز فاطمی نیز آن را تایید کرد که استاد ابراهیمی گفت: _خب چرا از ناربانو زن نمی‌گیری احف جان؟ پس از این حرف استاد، همه‌ی بانوان مجرد سرهایشان را پایین انداختند. احف نیز با نگرانی به اطراف خود نگاه کرد و پس از قورت دادن آب دهانش گفت: _استاد این چه حرفیه؟! همه‌ی ناربانویی‌ها مثل خواهرن برام. لطفاً دیگه این حرف رو نزنید. استاد ابراهیمی شانه‌هایش را بالا انداخت که استاد مجاهد گفت: _خب از ناربانو زن نگیر؛ از یه جای دیگه بگیر. احف جواب داد: _آخه زن نیست. _هست. احف ابروهایش را بالا انداخت و گفت: _نیست. اگه باور نمی‌کنید، از کوه بپرسید. سپس احف کمی جلوتر رفت و در جایی که جلویش دَره بود ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن نیست. کوه هم جواب داد: _نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد پوزخندی زد و گفت: _خب احف جان، کوه همون چیزی رو تکرار می‌کنه که آدم میگه. الان من بگم زن هست، اونم میگه هست، هست، هست. احف با خونسردی گفت: _واقعاً؟ _بله. اگه باور نمی‌کنی، خوب من رو تماشا کن. استاد مجاهد نیز لبه دَره ایستاد و با صدای بلندی گفت: _زن هست. کوه جواب داد: _نیست، نیست، نیست... چشم‌های همگی، علی الخصوص استاد مجاهد گرد شد که وی ادامه داد: _به خدا زن هست. کوه دوباره جواب داد: _به جون خودم نیست، نیست، نیست... استاد مجاهد از لبه دَره فاصله گرفت و نگاهش را به زمین دوخت. سپس عینکش را صاف کرد و گفت: _خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اگه خطایی از من سر زده، به بزرگی خودت ببخش. الهی العفو! دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو شبنم کرد و گفت: _بیچاره استاد! ببین روزگارش به کجا کشیده که کوه هم باهاش لَج می‌کنه. بانو شبنم گاز آخر از کلوچه‌اش را هم زد و گفت: _زبون روزه غیبت نکن دختر. همگی در این فکر بودند که چطور کوه با استاد مجاهد سخن گفته که ناگهان بانو طَهورا دست زد و گفت: _مبارکه، مبارکه! همگی با تعجب به بانو طَهورا نگاه کردند که وی در حالی که پاندایش را در آغوش گرفته بود، نزدیک اعضا شد و گفت: _بالاخره منم نمردم و عروس شدن پاندا جونم رو دیدم. احف با تعجب گفت: _عروس شدن پانداتون؟ بانو طَهورا سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که احف ادامه داد: _مبارکه. اونوقت داماد کیه؟ بانو طَهورا یکی از گوسفندان را نشان داد و گفت: _ایشون هستن؛ آقای بَبَع‌وند. دامادِ عزیزتر از جانم. تازه قرار شد اسم بچشون رو اگه پسر شد بذارن گوندا، اگه هم دختر شد بذارن پاندفند. بانو کمال‌الدینی با لبخند گفت: _تبریک میگم مادر زن شدنت رو طَهورا جان؛ ولی فکر نمی‌کنی بچشون کَج و کوله در بیاد؟! چون اصلاً ژِن گوسفند و پاندا به هم نمی‌خوره. بانو طَهورا با عشوه گفت: _اصلاً مهم نیست عزیزم. مهم اینه که نوه‌دار میشم. دیگه سالم یا ناقص بودنش با خداست. بانو کمال‌الدینی دیگر جوابی نداد که ناگهان احف به دنبال آقای بَبَع‌وند افتاد و گفت: _وایسا اونجا توله گوسفند! دعا کن نگیرمت. چون اگه بگیرمت، پشمات رو می‌زنم تا لُخت بشی و سرما بخوری. آقای بَبَع‌وند نیز به سرعت فرار و جملاتی را به زبان بَبَعی بلغور کرد: _ببع ببع ببع! بع بع بع بع! احف نیز بعد از این حرف به عصبانیتش افزوده شد و گفت: _چی گفتی؟ منم گوسفندم و دلم می‌خواد زن بگیرم؟ آره جون خودت! مگه اینکه من مُرده باشم که بتونی زن بگیری. اولاً اول من باید زن بگیرم. دوماً تو مگه کار داری که می‌خوای زن بگیری؟ مگه سربازی رفتی؟ مگه خونه و ماشین و پول داری؟ فقط بلدی بشینی پای اینستا و زن‌های بی‌حجاب رو ببینی. بعدشم هوس کنی و بگی زن می‌خوام. بدبخت، اسم این هوسه، نه عشق! آقای بَبَع‌وند بدون توجه به حرف‌های احف، به سرعت می‌دوید و زبان درازی می‌کرد. تا اینکه چند لحظه بعد به سمت بانو رایا رفت و پشت او قایم شد که بانو رایا گفت: _چی کار داری بچه رو؟ احف با عصبانیت گفت: _دِ زن همین کارا رو کردی که بچه لوس بار اومده. بانو رایا با چشمانی گرد شده گفت: _جان؟ احف برای یک لحظه چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس با صدایی آرام گفت: _ببخشید! یه لحظه فکر کردم پدر خانواده‌ام. بانو رایا که همچنان بَبَف در بغلش بود و آقای بَبَع‌وند در پشتش، چشم غره‌ای رفت و گفت: _خواهش می‌کنم. در این میان ناگهان بانو مهدیه گفت: _بابا بذارید این دوتا جَوون برن سر خونه زندگی‌شون. به خدا ثواب داره. منم براشون دعا می‌کنم که خوشبخت بشن. به شرطی که اونا هم برای من دعا کنن...
استاد مجاهد در جواب بانو مهدیه گفت: _بابا اینا رو وِل کنید. به فکر این جَوون باشید که داره مثل یه مرد کار می‌کنه تا بهش زن بدن. احف سرش را پایین انداخت و عرق شرمش را پاک کرد که استاد ابراهیمی گفت: _موافقم. اتفاقاً یه مورد خوب توی فامیل براش سراغ دارم. سپس استاد ابراهیمی گوشی‌اش را در آورد و گفت: _بیا احف. بیا اول عکسش رو ببین که ببینیم اصلاً پسند می‌کنی یا نه. احف لبش را گاز گرفت و گفت: _استغفرالله! عکس دیگه چه صیغه‌ایه استاد؟! ملاک من فقط اخلاقه؛ ظواهر اصلاً برام مهم نیست. استاد ابراهیمی گوشی‌اش را داخل جیبش گذاشت و گفت: _باشه، هرجور راحتی. احف لبخندی از روی مهربانی زد که بانو شبنم پرسید: _حالا این دختره که می‌گید چِه‌جور دختریه استاد؟ _دختر خوبیه. البته فامیل دورمونه و من خیلی وقته ندیدمش؛ ولی خب آخرین بار که دیدمش، خیلی دختر خوب و ناز و تپل و سفیدی بود. اینقدر خوشگل بود که حتی من روی پام نشوندمش و صورتش رو خیلی محکم بوس کردم. بر خلاف احف که با این توصیفات لَب و لوچه‌اش آویزان شده بود، بقیه از حرف‌های استاد تعجب کرده بودند. به خاطر همین، بانو شبنم با تعجب پرسید: _استاد شما دختر مردم رو روی پاتون نشوندید و محکم بوسش کردید؟ استاد ابراهیمی "بله‌ای" گفت که همگی چپ چپ به او نگاه کردند. سپس استاد نگاهی به چهره‌ی اعضا انداخت و وقتی دید که اوضاع خیط است، آب دهانش را قورت داد و گفت: _سوء تفاهم نشه. من ایشون رو وقتی چهار ساله بود، روی پام نشوندم و بوسش کردم. حدود پونزده سال پیش. همگی نفس راحتی کشیدند و لبخندی روی لبشان نشست که احف گفت: _وای یه دختر نوزده ساله! درست همسِن خودم. سپس به افق خیره شد و لبخندی به سفیدی دندان زد که دخترمحی زیرِ لب گفت: _باید دختره مغز خر بخوره که زن این بشه. احف که در آسمان‌ها سِیر می‌کرد، حرف دخترمحی را شنید و با جدیت گفت: _اولاً این به درخت میگن. دوماً من احفِ بنِ کهفم که مولام عِمران بود. سوماً خوشتیپ نیستم که هستم. دودی هستم که نیستم. طنز نویس نیستم که هستم. دارای شغل انبیاء، چوپانی نیستم که هستم. دیگه کِیس از این بهتر می‌خوایید؟! دخترمحی جوابی نداد که احف خطاب به استاد ابراهیمی گفت: _استاد کِی می‌ریم خواستگاری؟ _عجله نکن احف جان. من امشب بهشون زنگ می‌زنم و اگه موافق بودن، فردا پس فردا می‌ریم. احف پس از این حرف استاد، چوب چوپانی‌اش را بالا انداخت و با صدایی بلند گفت: _آخ جون! بالاخره می‌خوام قاطی مرغا بشم. و هی بالا و پایین می‌پرید و خوشحالی می‌کرد. علی پارسائیان که خوشحالی احف را دید، به استاد ابراهیمی گفت: _استاد این دختره که فامیلتونه، احیاناً خواهر نداره که من بگیرمش و با احف باجناق بشم؟ استاد ابراهیمی لبخند تلخی زد و جواب داد: _متاسفم علی جان. خواهر نداره؛ ولی یه برادر داره. می‌خوای اون رو واست فاکتور کنم؟ علی پارسائیان دست به چانه کمی فکر کرد و سپس گفت: _جهنم و الضرر! همین رو فاکتور کنید. فقط ارزون بدید مشتری شیم. استاد ابراهیمی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و خطاب به احف گفت: _احف فقط دعا کن دختره رو تا الان شوهرش نداده باشن. احف پس از این حرف استاد، همان‌جایی که بود ایستاد و دستانش را بالا برد و گفت: _خدایا اگه این طرف شوهر نکرده باشه، من قول میدم یکی از گوسفندام رو قربونی کنم. ناگهان از آسمان ندا آمد: _کدوم گوسفندت رو؟ احف نگاهی به گوسفندان انداخت و پس از چند لحظه یکی از آن‌ها را نشان داد و گفت: _همین گوسفند رو. آقای بَبَع‌وند. ندایِ آسمان جواب داد "حله" که پاندای بانو طَهورا به سخن آمد و گفت: _مامان ببین! می‌خوان عشقم رو قربونی کنن. بانو طَهورا دستی به سر پاندایش کشید و گفت: _نترس عزیزم. هرکی بخواد دامادم رو قربونی کنه، اول باید از روی جنازه‌ی من رد بشه. سپس نگاه خشم‌آلودی به احف انداخت که بانو سیاه‌تیری گفت: _دوستان باید برگردیم. چون همین الان استاد موسوی پیامک داد که پای کوه با هِلی‌کوپتر منتظره. استاد مجاهد لبخندی از روی رضایت زد و گفت: _درسته، باید برگردیم. چون افطار هم نزدیکه و باید ندای ربنا رو توی باغ گوش بدیم. سپس استاد مجاهد لب دره رفت و با صدای بلندی گفت: _خداحافظ کوه جان. کوه جواب داد: _به سلامت، سلامت، سلامت... استاد مجاهد به سمت پایین کوه راه افتاد که بانو احد گفت: _شما باهامون نمیایید جناب احف؟ احف جواب داد: _نه دیگه، شما برید. من احتمالاً با استاد ابراهیمی بیام. در ضمن باید گوسفندا رو هم ببرم طویلشون. بانو احد جوابی نداد که بانو رایا به بَبَف گفت: _باشه بَبَف جونم. دفعه‌ی بعدی هم برات علف تازه میارم، هم آب گوارا و زلال. حالا میای پایین؟ احف که این صحنه را دید، خطاب به بَبَف گفت: _از بغل خاله بیا پایین بَبَف جان. بَبَف بالاخره از بغل بانو رایا پایین آمد و همگی به سمت پایِ کوه راه افتادند که ناگهان بانو رجایی گفت...
همگی برگشتند و به بانو رجایی نگاه کردند. بانو رجایی در حالی که قیافه‌ی حق به جانبی گرفته بود و داشت قدم می‌زد، صدایش را صاف کرد و گفت: _یه مسئله این وسط هست که بدجوری ذهنم رو درگیر کرده. همگی منتظر ادامه‌ی حرف‌های بانو رجایی بودند که دخترمحی زیرلب گفت: _یا خدا. این باز کارآگاه‌بازیاش شروع شد. سپس سر خود را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که بانو رجایی گفت: _وقتی که اومدیم اینجا، بَبَف به بانو رایا گفت چرا زودتر خبر ندادید که ناهاری، شامی، چیزی درست کنم! احف با چشم‌هایی ریز شده پرسید: _خب الان این مشکلش چیه؟ بانو رجایی لبخندی مرموزانه زد و گفت: _خب الان مگه ماه رمضون نیست؟ پس بَبَف چطوری می‌خواست نهاری، شامی، چیزی درست کنه؟ احف خواست جواب بدهد که بَبَف گفت: _بع بع بع! ببع ببع ببعی! احف پس از این حرف بَبَف، اخمی به او کرد و با لحن سرزنش‌آمیزی گفت: _دیگه این حرف رو نزنیا. زشته، مهمونه. بانو رجایی با تعجب پرسید: _چی میگن ایشون جناب برگ؟ احف لبانش را گَزید و گفت: _هیچی، بگذریم‌. سپس دخترمحی گفت: _بگید دیگه جناب احف. اگه شما ترجمه نکنید، می‌دیم بانو حدیث که کارت مترجمی هم داره ترجمه کنه. احف که دید دیگر چاره‌ای ندارد، آب دهانش را قورت داد و گفت: _بَبَف گفت چقدر این دختره‌ی چشم سفید حواسش جَمعه. موش بخورتش. البته از طرف بَبَف از بانو رجایی عذرخواهی می‌کنم. بانو رجایی لبخند تلخی زد و به قدم زدنش ادامه داد و گفت: _اتفاقاً درست میگه. من حواسم جَمعه و الانم اگه جواب سوالم رو نگیرم، از اینجا تکون نمی‌خورم. همگی پوفی کشیدند که بانو رایا گفت: _من جوابت رو میدم عزیزم. گوسفندا ماه رمضون ندارن. به خاطر همین بَبَف فکر کرد ما هم روزه نیستیم و پیشنهاد درست کردن شام و ناهار رو داد. بانو رجایی سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و سپس با جدیت گفت: _چطور گوسفندا سربازی و عشق و عاشقی و ازدواج و اینستا دارن، ولی ماه رمضون ندارن؟ بانو رایا دستی به صورتش کشید و گفت: _عزیزم گوسفندا دینشون با ما فرق داره. دین گوسفندا بَبَعیَت بر وزن مسیحیته و دلیلی نداره اینا هم ماه رمضون داشته باشن. _جالبه! بانو رجایی که دید دیگر حرفی نمانده، نگاهی به ساعت مُچی‌اش انداخت و گفت: _بهتره زودتر برگردیم باغ که داره دیر میشه. همگی به سمت پای کوه راه افتادند که دخترمحی به بانو شبنم گفت: _اینم از دومین شکستِ کارآگاهیِ بانو رجایی. ضایعات خریداریم. بانو شبنم که مشغول زدن آروغ‌های شیر گوسفند بود، یک آروغ به بزرگی پنج ریشتِر زد و گفت: _اَه چقدر غیبت می‌کنی دختر! یه کم به فکر آخرتت باش. دخترمحی با خونسردی جواب داد: _من تو روشم میگم. _واقعاً؟ دخترمحی سر خود را تکان داد که بانو شبنم با فریاد گفت: _رجایی جان، ببین این دخترمحی... ناگهان دخترمحی دهان بانو شبنم را گرفت و گفت: _غلط کردم شبنمی. تو رو خدا نگو. بانو شبنم دست دخترمحی را از روی دهانش برداشت و گفت: _اگه می‌خوای نگم، باید قول بدی امشب ظرفا رو بشوری. باشه؟ _باشه، می‌شورم. بانو شبنم لبخندی به پهنای صورت زد که بانو رجایی گفت: _چیشده شبنمی جان؟ دخترمحی چی؟ دخترمحی لبخندی مصنوعی زد و گفت: _هیچی رجایی جان. می‌خواست بگه دخترمحی خیلی دوسِت داره. بانو رجایی لبخندی زد و گفت: _ممنون عزیزم. منم دوسِت دارم! همگی خسته و کوفته دور سفره نشسته بودند و منتظر اذان مغرب بودند که بانو احد گفت: _پس استاد ابراهیمی و احف کجا موندند؟ داره افطار میشه. کسی چیزی نگفت که صدای زنگوله‌‌ها به گوش رسید. همگی ورودی باغ انار را نگاه کردند که دیدند احف و گوسفندانش، به همراه استاد ابراهیمی وارد باغ شدند و احف با صدای بلندی گفت: _سلام و برگ و پشم. ما اومدیم. بانو رجایی با لحنی تند گفت: _گوسفندا رو واسه چی آوردید؟ احف جواب داد: _راستش گوسفندا رو بردم طویله، ولی گفتن ما اینجا دلمون می‌گیره و می‌خواییم بیاییم باغ انار رو ببینیم و از اینجور حرفا. منم دلم به حالشون سوخت و بهشون گفتم نگران نباشید؛ همگی باهم توی باغ انار افطار می‌کنیم. بانو رجایی با کلافگی گفت: _بابا من تازه باغ رو تمیز کرده بودم. اینا اگه بیان، با فضولاتشون باغ رو کثیف می‌کنن. احف جواب داد: _نگران نباشید. من قبل اینکه بیام اینجا، همشون رو پوشک کردم. چقدر پوشک گرون شده! سپس اعضا نگاهی به ماتحت گوسفندان انداختند و دیدند که احف راست می‌گوید و جای هیچ نگرانی‌ای نیست. بانو شبنم با دیدن پوشک‌ها از احف پرسید: _مای بِیبی‌یه یا مولفیکس؟ احف جواب داد: _سایز اونا به اینا نمی‌خوره. به خاطر همین واسشون ایزی‌لایف خریدم. کسی جواب نداد که اذان مغرب به افق باغ انار به گوش رسید. به خاطر همین استاد مجاهد گفت: _خب اینم از اذان. با ذکر صلواتی روزتون رو باز کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که احف گفت: _بابا بذارید من و استاد هم بیاییم...
احف گوسفندان را به گوشه‌ی باغ هدایت کرد. سپس به همراه استاد ابراهیمی سر سفره نشست که بانو احد گفت: _دوستان خودتون رو با افطار سیر نکنید. چون بانو نسل خاتم یه شام خوشمزه پخته که برگاتون رو هم باهاش می‌خورید. البته ادویه‌اش رو هنوز نریخته و قراره خودم اون رو اضافه کنم. همگی مشغول خوردن زولبیا و بامیه و نون پنیر سبزی بودند که بانو طَهورا خطاب به پاندایش گفت: _کجا میری عزیزم؟ بیا بشین افطارت رو بخور دیگه. پاندای بانو طَهورا در حالی که یک سینی پر از زولبیا و بامیه و خرما و هندوانه را حمل می‌کرد، به طرف آقای بَبَع‌وند رفت و گفت: _می‌خوام با عشقم افطار کنم. احف که این صحنه را دید، یک قُلُپ از چای نباتش را خورد و به استاد مجاهد گفت: _استاد اینا الان مَحرم نشدن، از نظر شرعی اشکالی نداره قربون صدقه‌ی هم میرن؟ استاد مجاهد محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _اشکال زیادی نداره؛ چون مثل ما آدم نیستن و حیوونن. ان‌شاءالله توی یکی دو روز آینده‌، صیغه‌ی مَحرمیتشون رو می‌خونم تا دیگه مشکلی از این بابت نداشته باشن. احف یک "سپاس برگی" گفت که دخترمحی با خنده گفت: _چی میشه عقد بَبَع‌وند و پاندا، همزمان بشه با عقد جناب احف و این دخترِ فامیل استاد. اگه اینجوری بشه، جناب احف توی یه روز، هم داماد میشه، هم پدرشوهر. همگی حرف دخترمحی را تایید کردند که استاد جعفری ندوشن گفت: _چی میشه عروسی من و احف هم توی یه روز بیفته! یعنی میشه خدا؟! احف با لبخند جواب داد: _اختیار دارید آقا معلم. همزمان شدن عروسی بنده با شما، سعادت می‌خواد که ما نداریم. استاد جعفری ندوشن لبخند گرمی زد که احف به استاد ابراهیمی گفت: _راستی استاد بلند شید زنگ بزنید دیگه. دیر میشه‌ها. استاد ابراهیمی در حالی که لقمه‌ی نون پنیر سبزی‌اش را داخل دهانش می‌گذاشت، جواب داد: _نگران نباش؛ دیر نمیشه. _چه‌جوری نگران نباشم؟ اگه دختره توی این فاصله که شما دارید افطار می‌کنید شوهر کرد چی؟ استاد ابراهیمی نگاه چپ چپی به احف انداخت و گفت: _چه داماد هولی! باشه، الان بلند میشم. _دستتون درد نکنه. نگران بقیه‌ی افطارتون هم نباشید. من به جاتون می‌خورم. استاد ابراهیمی یک لیوان آب ولرم خورد و از جایش بلند شد که استاد مجاهد گفت: _ان‌شاءالله استاد ابراهیمی با خبرای خوبی برگرده صلوات! همگی صلواتی فرستادند که بانو رایا از جایش بلند شد و در حالی که در دستانش یک پلاستیک علف سبز و یک سطل آب بود، به طرف گوسفندان رفت. احف بعد از دیدن این صحنه با لبخند گفت: _خیلی ممنونم بانو رایا. فقط لطفاً یه کم بیشتر علف ببرید که همشون سیر بشن. _این فقط واسه بَبَفه؛ چون بهش قول داده بودم. مسئولیت بقیه‌ی گوسفندا با خودتونه، نه من. احف لبخندش جمع شد که استاد ابراهیمی پس از دقایقی برگشت و گفت: _مبارکه احف جان! فرداشب می‌ریم خواستگاری. احف با شنیدن این جمله، گل از گلش شکفت و کنترل خود را از دست داد. چرا که ناگهان از جایش بلند شد و شروع کرد به رقصیدن، آن هم از نوع بندری. همه‌ مات و مبهوت به احف نگاه می‌کردند که بانو سیاه‌ تیری خطاب به بانوان نوجوان گفت: _شماها چشماتون رو ببندید. بدآموزی داره. بانوان نوجوان چشمانشان را بستند که بانو سیاه‌ تیری ادامه داد: _یکی پریز این شازده دوماد رو از برق بکشه. علی پارسائیان یک آروغ چهار و هفت دهم ریشتِری زد و گفت: _والا این احفی که من دارم می‌بینم، کارش از پریز برق گذشته. برق ایشون رو باید از کُنتور زد. همگی حرف علی پارسائیان را تایید برگی کردند که استاد مجاهد به شانه‌ی احف زد و گفت: _احف جان بعد افطار نماز می‌چسبه، نه رقص بندری. احف از این حرف استاد مجاهد خجالت کشید و عرق شرمش را پاک کرد. سپس استاد مجاهد از جایش بلند شد و گفت: _خب بریم وضو بگیریم که نمازمون داره دیر میشه. همگی از جایشان بلند شدند که ناگهان بانو شبنم موبایلش را دَمِ گوشش گذاشت و پس از چند لحظه مکث گفت: _سلام مادرشوهر جان. خوبی جونِ دل؟ سرِ کیفی عزیز؟ می‌خواستم بگم فرداشب بچه‌ها رو نمیارم اونجا. چون قراره بریم خواستگاری. پس از پایان تماس، بانو شبنم با نگاه سنگین حضار مواجه شد. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و گفت: _خب بچه‌هام خواستگاری دوست دارن. چیه مگه؟! همگی شانه‌هایشان را بالا انداختند که بانو احد گفت: _راستی جناب احف قراره با کی بره خواستگاری؟ بانوان نوجوان یک‌صدا گفتند: _ما هم میاییم. و دست و جیغ و هورا کشیدند که احف با لبخند گفت: _قدم همتون روی چشم. اصلاً همگی می‌ریم. استاد ابراهیمی چشم غره‌ای رفت و ضربه‌ی محکمی به پهلوی احف زد و گفت: _همینجوری جوگیر شدی داری یه چیز میگیا. بابا ما داریم می‌ریم خواستگاری، نه جنگ قبیله‌ای. پیشنهاد من اینه که به جز خودم و خودت، یکی دوتا بانو هم با خودمون ببریم. چطوره؟ احف جوابی نداد که دخترمحی گفت: _خب بقیه که خواستگاری دوست دارن، چیکار کنن...؟
استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت: _اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگاری رو تماشا کنن. چشم‌های بانوان برقی زد که بانو سُها هورایی کشید و گفت: _آخ جون حنابندون! بانو حدیث پوفی کشید و گفت: _سُها جان، لایو فرداشب مربوط به خواستگاریه، نه حنابندون. بانو سُها جوابی نداد که احف گفت: _خب استاد کدوم خانوما رو با خودمون ببریم؟ استاد ابراهیمی خواست جواب بدهد که بانو فرجام‌پور گفت: _چرا با پدر و مادرتون نمی‌رید خواستگاری؟ احف جواب داد: _راستش چون پدر و مادرم شهرستانن، نمی‌تونن بیان. در ضمن خودشون گفتن خودت همه کارا رو بکن و هر موقع عروسیت شد، ما هم میاییم. ابروهای بانو فرجام بالا رفت که استاد ابراهیمی گفت: _آقایون که فقط خودم و خودت می‌ریم. می‌مونه خانوما که... استاد مجاهد از پشت دستش را روی شانه‌ی استاد ابراهیمی گذاشت و گفت: _ای بی معرفت! یعنی من رو نمی‌خوایید ببرید؟ سپس پوزخند ریزی زد و گفت: _باشه، اشکالی نداره. بعد بدون اینکه منتظر جوابی بماند، رفت. استاد ابراهیمی سریع برگشت و گفت: _ناراحت نشو مجاهد جان. اگه قضیه جور شد، ما شما رو واسه عقد می‌بریم که صیغه رو بخونی. استاد ابراهیمی جوابی نشنید که بانو سیاه تیری گفت: _من و احد و شهیده و خادم الزهرا که باید بیاییم. چون ما اهالی تیرستان هستیم و باید همه جا باشیم. سپس بانو شبنم گفت: _منم که بچه‌هام خواستگاری دوست دارن و باید بیام. استاد ابراهیمی سرش را خاراند و سپس گفت: _بانو شبنم با بچه‌هاش رو می‌بریم. از اهالی تیرستان هم فقط یه نفر می‌بریم. پس نمایندتون رو انتخاب کنید. اهالی تیرستان به هم نگاهی انداختند که بانو رجایی گفت: _جناب برگ من رو نمی‌برید؟ کنترل بچه‌های شبنم جان خیلی سخته‌ها. احف خواست جواب بدهد که استاد ابراهیمی گفت: _لازم نیست. شما همین بچه‌های باغ انار رو کنترل کنید که یه وقت نظم لایو رو به هم نزنن. بانو رجایی چَشمی گفت که ناگهان احف زد زیر گریه و گفت: _آخ! چقدر جای استاد واقفی خالیه. الان اگه بود، خودش برام آستین بالا می‌زد. اینطوری دیگه منم به شماها زحمت نمی‌دادم. استاد ابراهیمی چند بار به پشت احف زد و گفت: _زحمتی نیست احف جان. در ضمن شادوماد که گریه نمی‌کنه. احف اشک‌هایش را پاک کرد که بانو مایا گفت: _وای که چقدر شماها بیخیالین. استاد واقفی و یاد فوت کردن، بعد شما به فکر عروسی و زن گرفتن و رقص بندری و اینجورچیزا هستید؟ واقعاً متاسفم براتون. اینجاست که میگن وقتی توی حوضی ماهی نباشه، قورباغه سپه‌سالاره! بانو احد نزدیک بانو مایا شد و گفت: _عزیزم اولاً چهلم استاد و یاد در اومده و ما تا آخر عمر که نمی‌تونیم عزاداراشون باشیم. دوماً ما همه کار کردیم که روح این دو عزیز شاد بشه. براشون قبر و سنگ قبر خریدیم، چهلم گرفتیم، باقالی پلو با ماهیچه دادیم، از قاتلینشون شکایت کردیم. دیگه باید چیکار می‌کردیم که نکردیم؟ الانم که منتظریم دادگاه و دای جان قاتلینشون رو پیدا کنن تا یه انتقام سخت بگیریم. بانو مایا دیگر جوابی نداد که احف گفت: _می‌خوایید قاب عکس استاد واقفی و یاد رو با خودمون ببریم خواستگاری که یه یادی هم ازشون بشه؟ بانو مایا حرفی نزد که بانو احد گفت: _بابا دارید میرید خواستگاری، نه یادواره‌ی شهدا. استاد ابراهیمی حرف بانو احد را تایید کرد و گفت: _دوستان زود باشید وضو بگیرید که استاد مجاهد بیشتر از این دلخور نشه. همگی با کمک هم سفره‌ی افطار را جمع کردند و آماده‌ی وضو گرفتن شدند که دیدند بانو کمال‌الدینی مشغول عکاسی از آقای بَبَع‌وند و پاندای بانو طَهورا است. به خاطر همین دخترمحی پرسید: _مگه دوربینت رو پیدا کردی فائزه جان؟ بانو کمال‌الدینی با شوق و ذوق جواب داد: _نه. این یه دوربین پلاستیکیه که اومدنی از مغازه‌ی سر کوچه خریدم. بعد پیش خودم گفتم بهتره اولین عکسایی که با این دوربین می‌گیرم، از این تازه عروس و دوماد باشه. تازه فیلم‌برداری عروسیشون رو به عهده گرفتم. کسی چیزی نگفت که احف نزدیک بانو طَهورا شد و گفت: _ببخشید، ولی یه چیزی به این پانداتون بگید. نیومده داره چیز به گوسفندم یاد میده. بَبَع‌وندِ من تا الان چشم و گوشش بسته بود، ولی ببینید چه‌جوری پانداتون مخش رو زده که واسه عروسیشون دارن خودسَر تصمیم‌گیری می‌کنن و حتی فیلم‌بردار مراسمشون رو هم مشخص کردن. بانو طَهورا سرش را پایین انداخت و گفت: _چشم! تذکر میدم. اعضای باغ انار پس از خواندن نماز جماعت مغرب و عشاء، شام بانو نسل خاتم و احد را نوش جان کردند. سپس بانوان به ناربانو منتقل شدند و آقایان هم در حیاط باغ پشه بند زدند و رخت‌خواب‌ها را پهن کردند. در این میان ناگهان علی پارسائیان گفت: _احف بلند شو این پوشک گوسفندات رو عوض کن. مُردیم از بوی گَندِش. احف پوفی کشید و گفت: _بابا من دیگه پوشک ندارم. سپس سرش را به نشانه‌ی کلافگی خاراند و از جایش بلند شد که علی پارسائیان پرسید...
_احف کجا میری؟ احف با کلافگی گفت: _مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟ _خب. _خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه. علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپایی‌اش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد: _راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت می‌کنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا. علی پارسائیان لب و لوچه‌اش را آویزان کرد و گفت: _نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری می‌کنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقه‌ی چندانی بهش ندارم. احف شانه‌هایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت: _بله؟ _سلام و برگ. ببخشید می‌گید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟ بانو نورا با تعجب گفت: _خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟ احف برای لحظه‌ای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت: _ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم. _منم همین رو میگم. _ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟ _نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم. احف با چشمانی گرد شده پرسید: _عید فطر؟ ما هنوز به شب‌های قدر نرسیدیم. _واقعاً؟ _بله. _پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید. _میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟ _چشم. الان صداش می‌کنم. بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت: _سلام و نوشمک. کاری داشتید؟ _سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک می‌‌کنید دیگه. درسته؟ _بله. _میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خراب‌کاری کردن. بانو شبنم کمی لب و لوچه‌هایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزی‌لایف نمی‌کنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمی‌خوره. احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت: _درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازه‌ها بستس و نمی‌تونم ایزی‌لایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم می‌چسبونم. _خب اینجوری باید یه بسته‌ی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشه‌ها. _اشکالی نداره؛ پرداخت می‌کنم. به کارت احد بریزم دیگه؟ _نه بابا. احد واسه چی؟ شماره‌ کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون. _چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟ بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید: _پودر بچه دیگه واسه چی؟ احف یک پوزخند ریز زد و گفت: _راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون می‌خوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه می‌تابید. _بَبَف که پیش ماست. _واقعاً؟ _بله. بانو رایا با خودش آوردتش. می‌گفت پشت سرش گریه کرده. احف پوفی کشید و گفت: _که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه. _چشم. اجازه می‌دید برم پوشک بیارم؟ _بفرمایید. پس از لحظاتی، احف بسته‌ی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب می‌غرید و می‌گفت: _من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت ‌کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید. پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خنده‌ی ملیحی کرد که احف گفت: _می‌خندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خراب‌کاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم می‌خندیدم گوسفند جان. احف چسب‌ِ پوشک‌ها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشه‌بند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت. صبح شده بود. آفتاب در آسمان می‌درخشید و گنجشک‌ها آواز می‌خواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت: _خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟ استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را می‌شکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت: _بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن. سپس خمیازه‌ی بلندی کشید و گفت: _وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم. در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشی‌اش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
_سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شما دختر نمی‌دیم. چون داماد نداشتن، بهتر از داماد بد قول داشتنه. خدانگهدار. استاد ابراهیمی چند بار این پیام را خواند تا متوجه بشود. در ذهنش سوال‌هایی بود که جواب هیچ‌کدامش را نمی‌دانست. حتی نمی‌دانست این موضوع صحیح است یا نه. در این میان، ناگهان احف از توالت برگشت و با لبخند گفت: _آخیش! سبک شدم. استاد ابراهیمی با چشمانی نگران، نگاهی به احف انداخت و گفت: _متاسفم احف جان. خواستگاری امشب به‌هم خورد. لبخند احف جمع شد که استاد مجاهد گفت: _چرا به هم خورد؟ چیزی شده؟ _باباش بهم پیامک داده خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. احف آب دهانش را قورت داد و گفت: _واسه چی به‌هم خورد؟ مگه قرارمون امشب نبود؟ استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت: _نمی‌دونم. خودمم گیج شدم. استاد مجاهد دستی به ریش‌هایش کشید و خطاب به استاد ابراهیمی گفت: _شاید قرارتون دیشب بوده و شما اشتباهی فرداشب شنیدید. _نه بابا. من خودم دیشب زنگ زدم و واسه فرداشب که امشب میشه، باهاش قرار گذاشتم. همگی به فکر رفته بودند که ناگهان علی پارسائیان گفت: _دوستان من دیشب که خوابیدم، تاریخ گوشیم شونزدهم رو نشون می‌داد. ولی الان داره هجدهم رو نشون میده. استاد مجاهد گفت: _احتمالاً گوشیت هنگ کرده علی آقا. علی پارسائیان جوابی نداد که استاد ابراهیمی با تعجب گفت: _اِ راست میگه. واسه منم هجدهم رو نشون میده. احف و استاد مجاهد هم به گوشی‌هایشان نگاه کردند و آن‌ها هم تاریخ هجدهم را دیدند که استاد ابراهیمی گفت: _یعنی ما یه روزِ تمام خوابیدیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟! آقایان داشتند شاخ در می‌آوردند که بانوان از ناربانو خارج و وارد باغ انار شدند. به محض دیدن بانوان، علی پارسائیان گفت: _بانوان محترم، میشه شما هم تاریخ گوشی‌هاتون رو چِک کنید؟ کسی جوابی نداد که بانو سیاه‌تیری گفت: _بانو نورا و بانو شبنم، شماها برید آشپزخونه و یه فکری به حال ناهار بکنید. استاد مجاهد پرسید: _ناهار؟ مگه شماها روزه نیستید؟ بانو سیاه‌تیری جوابی نداد که بانو احد گفت: _دوستان! لازمه یه توضیحاتی ارائه بدم. همگی به بانو احد خیره شدند که گفت: _اون روز که رفتم پیش خانوم نامداران و ازش مشاوره گرفتم، تصمیم بر این شد که یه انتقام از شماها بگیرم تا دلم خنک بشه. پریشب که بانو نسل خاتم شام رو پختن، ادویه‌اش رو من ریختم. البته به جز فلفل و نمک و زردچوبه، یه کم هم داروی خواب‌آور ریختم توی غذاتون. به خاطر همین، همه‌ی شما از پریشب تا الان خواب بودید. همگی با تعجب داشتند نگاه می‌کردند که بانو احد گونه‌های خیس شده‌اش را پاک کرد و ادامه داد: _ولی الان اومدم اعتراف کنم. اومدم که بگم من رو ببخشید. اومدم که بگم من رو حلال کنید. دیروز که خواب بودید، باغ کاملاً سوت و کور بود و من تازه قدر شماها رو دونستم. وقتی دیروز خواب بودید، یه حس ترس و وحشتی به جونم افتاد... فقط خدا خدا می‌کردم زودتر بیدار بشید که از این هول و وَلا در بیام. استاد مجاهد، پوفی کشید و گفت: _این چه کاری بود کردید بانو احد؟ انتقام به چه قیمتی؟ به قیمت قضا شدن نمازامون؟ به قیمت روزه گرفتن با شکم خالی؟ استاد ابراهیمی در ادامه‌ی حرف‌های استاد مجاهد گفت: _از همه مهم‌تر به قیمت به‌هم خوردن خواستگاری این جَوون؟ بانو احد سرش را پایین انداخت و اشکش جاری شد که استاد ابراهیمی ادامه داد: _اِ اِ اِ اِ. میگم پس چرا طرف خواستگاری رو به‌هم زده! نگو ما یه شبانه روز خوابیدیم. احف که پلک نمی‌زد و به نقطه‌ای خیره شده بود، ناگهان سرش را با دو دستش گرفت و گفت: _خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟! من چرا اینقدر بیچاره‌ام؟! سپس با دستانش به سرش کوبید و گفت: _زنم از دست رفت. مجرد موندم رفت. تیره بخت شدم رفت. همگی اشک‌هایشان جاری شده بود که استاد ابراهیمی گفت: _عیب نداره احف جان. شاید قسمتت نبوده. ان‌شاءالله بهترش رو برات پیدا می‌کنم. احف همچنان ضجّه می‌زد که علی پارسائیان گفت: _ای بابا. امروز سحری مسجدمون قورمه‌سبزی داده. خدایا تا کِی فرصت سوزی؟ استاد مجاهد، دلش را دوباره گرفت و گفت: _وای معدم! کِی بشه افطار بشه. بانو سیاه‌تیری جواب داد: _افطار چیه استاد؟ ما پریشب شام خوردیم، همونه. الان همه‌ی بانوان غش و ضعف رفتن. امروز رو می‌خوریم و برای جبران هم که شده، احد باید کفارَش رو بده. بانو احد، دماغش را با دستمال پاک کرد و گفت: _چشم. من برای جبران آماده‌ام و کفاره‌ی امروزِ همتون پای من. استاد واقفی اینقدر برای من گذاشته که شرمندتون نشم. استاد مجاهد گفت: _همه چی که پول نیست. باید قضای این نمازای یکی دو روزِ همَمَون رو هم بخونید. بانو سُها با لحنی تند گفت: _دندِش کور، چشمش نرم. هرکی هندونه می‌خوره، باید پای زلزله‌اش بشینه. دخترمحی پوفی کشید و گفت: _باشه سُها جان. شما خودت رو ناراحت نکن...
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت: _حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن. بانو احد جواب داد: _به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن. سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت: _باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصه‌ی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف می‌کرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و می‌فهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار می‌ذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم می‌مونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره. سکوتی بر فضا حکم‌فرما شد که علی پارسائیان گفت: _چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه. استاد ابراهيمی پرسید: _کدوم احسان؟ _احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه. _مگه احسان رفیقته؟ _آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمه‌سبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم. استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت: _جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامه‌ی ماه عسل رو نمی‌سازه و به جاش عصر جدید رو ساخته. بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافه‌اش را کَج و کوله کرد و گفت: _هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟ کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفره‌ی ناهار را پهن کردند. همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت: _یعنی دیگه خواستگاری نمی‌ریم؟ استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت: _چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم. احف که داشت با غذایش بازی بازی می‌کرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت: _جونِ من؟ _جونِ تو. لبخندی بر گوشه‌ی لب احف نشست که بانو سیاه‌تیری گفت: _تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید. احف پوزخند ریزی زد و گفت: _من خسته‌تر از اونی‌ام که برقصم. به‌هم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند. استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد: _خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی. احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت: _موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست. _ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین. احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت: _استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین به‌هم بزنه. همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت: _ما همین احف رو زن بدیم کافیه. سپس به احف گفت: _پس عکسش رو نگاه نمی‌کنی؟ احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _باشه، هرجور راحتی. هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رخت‌خواب‌هایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم می‌شد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف می‌زد. سپس استاد مجاهد، گوشی‌اش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت: _هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا می‌کنید. احف در خواب می‌گفت: _آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم می‌پرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض می‌کنه. برای آخرین بار عرض می‌کنم؛ اگه جواب ندید فلفل می‌ریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازه‌ی استادِ مرحومم و همه‌ی باغ اناریا، بله. سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت: _متاسفانه به لحظاتی داریم می‌رسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم. سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت: _خواب دیدن احف، همین الان یهویی! بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند: _وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن. _نمی‌شد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟ _احف داره اشتباهی خواب می‌بینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد. _ دوستان‌ کسی می‌دونه قسمت سانسور شده‌ی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟ بانوان تا سحر با هم، چت می‌کردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان می‌کرد که فایده‌ای نداشت. بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوه‌ای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقد‌های لازم‌ را انجام دهد...
بانو اسکوئیان نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت: _تیپتون خوبه، فقط کُت رو داخل شلوار نمی‌ذارن. در ضمن دکمه‌های پیراهنتون رو هم نبستید. احف نکات گفته شده را رعایت کرد که بانو اسکوئیان ادامه داد: _کفشاتون رو لطفاً در بیارید. احف کفش‌هایش را در آورد که ناگهان علی پارسائیان زد زیرِ خنده. بانو اسکوئیان که متوجه‌ی دلیل خنده‌ی علی پارسائیان شده بود، به زور خنده‌ی خود را کنترل کرد و گفت: _چقدر هولید جناب احف. جوراباتون رو هم پشت و رو پوشیدید. احف عرقش را پاک کرد و سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد که بانو اسکوئیان به علی پارسائیان گفت: _لطفاً ایشون رو بگردید. احف از این حرف جا خورد و گفت: _واسه چی باید بگرده؟ مگه اینجا ایستِ بازرسیه؟ بانو اسکوئیان با خونسردی جواب داد: _خیر. ما کسانی رو که قراره برن خواستگاری، می‌گردیم که احياناً اگه وسیله‌ی خطرناکی همراشون بود، ازشون بگیریم تا منجر به، به‌هم خوردن خواستگاریشون نشه. مثلاً یه بار یکی چاقو با خودش برده بود خواستگاری و عروس رو تهدید کرده بود که گوشیش رو بهش بده تا ببینه با پسر دیگه‌ای در ارتباطه یا نه. ابروهای احف بالا رفت که علی پارسائیان نزدیک احف شد و شروع کرد به گَشتن او. سپس یک برگ سبز از جیب کُتِ احف در آورد و گفت: _این چیه دیگه؟ احف جواب داد: _این رو برداشتم که اگه از عروس خوشم اومد، به عنوان هدیه بهش بدم. _وای چه رُمانتیک! این را بانو کمال‌الدینی گفت که از شیشه‌ی پنجره داشت اتاق را دید می‌زد. البته همه‌ی بانوان به شیشه‌ی پنجره چسبیده و نظاره‌گر بازرسی احف بودند. احف پس از نقدهای بانو اسکوئیان، رنگ و رویی تازه به خود گرفت و از اتاق خارج شد که بانو احد، یک جعبه شیرینی خامه‌ای را جلوی او گرفت و گفت: _بفرمایید. احف لبخند ریزی زد و گفت: _ممنون، البته هنوز نه به دارِه، نه به بارِه. گرچه‌ اگه به دار و بار هم بشه، باید من شیرینی بدم. بانو احد جواب داد: _این شیرینی واسه شما نیست؛ بلکه واسه آقای بَبَع‌وند و پاندای بانو طَهوراس. چشم‌های احف گرد شد که بانو احد ادامه داد: _وقتی شماها خواب بودید، این دوتا بدجوری رفته بودن توی نخِ هم. منم به خاطر اينکه دچار گناه نشن، صیغه‌شون رو خوندم که باهم راحت باشن. احف که می‌خواست شیرینی را بردارد، ناگهان آن را پس زد و با لحن تندی گفت: _بابا به منم یه خبر بدید دیگه. خیر سرم پدر دامادم. کسی حرفی نزد که احف ادامه داد: _الان اين دوتا گور به گور شده کجان؟ _با بانو طَهورا رفتن آزمایشگاه. چون عروستون یه کم حالت تهوع داشت، رفتن ببینن علتش چیه. احف نفس عمیقی کشید که استاد ابراهیمی گفت: _حرص نخور احف جان. ان‌شاءالله تو هم امشب داماد میشی و روزای خوبمون تکمیل میشه. حالا بریم؟ احف با دستمال کاغذی عرقش را پاک‌ کرد و گفت: _بریم. لبخندی بر روی لبان استاد ابراهيمی نشست و گفت: _خب از اهالی تیرستان کی با ما میاد؟ بانو سیاه‌تیری جواب داد: _راستش اول قرار بود بانو احد باهاتون بیاد؛ ولی وقتی بحث انتقام پیش اومد، واسه تنبیه هم که شده قیدش رو زدیم. الان قراره من باهاتون بیام. _خیلی هم خوب. حالا بانو شبنم کجا هستن؟ بانو شبنم در حالی که کفش پاشنه بلند پوشیده بود و بهترین لباس‌ها را تن بچه‌هایش کرده بود، نزدیک اعضا شد و گفت: _ما هم آماده‌ایم. بانو ایرجی با تعجب گفت: _شبنمی این چیه پوشیدی؟! می‌خوای بری خواستگاری، نه حنابندون! بانو شبنم جواب داد: _بَدِه من دارم آبروی احف رو حفظ می‌کنم؟! من کفش پاشنه بلند پوشیدم که اونا نگن طرف اصالت نداره. استاد مجاهد سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و گفت: _آخه آبرو و اصالت مگه به این چیزاس؟! همین سخت گیری و چشم تو هم چشمیاست که وضعيت ازدواج جَوونا رو به اینجا رسونده. بانو ایرجی دوباره به بانو شبنم گفت: _شبنمی! اگه با اینا بری، یه موقع می‌خوری زمین و بچه‌ی پنجمت به فنا میره‌ها. _نترس عزيزم؛ من مواظب خودم هستم. بانو ایرجی دیگر حرفی نزد که بانو رجایی نزدیک احف شد و گفت: _بفرمایید. این گوشی رو بگيريد و وقتی وارد خونه شدید، لایوش رو روشن کنید و یه گوشه‌ای بذارید تا فضای خونه کامل معلوم باشه. در ضمن همتون بلند حرف بزنید تا اعضا هیچ گفت‌وگویی رو از دست ندن. احف گوشی را گرفت و گفت: _چشم. فقط اينکه شما چه‌جوری وصل می‌شید به این؟ _وقتی شما لایو رو شروع کردید، من میام توی لایوتون. بعدش گوشی رو وصل می‌کنم به تلویزیون و همگی به تماشای خواستگاری شما می‌شینن. _چقدر تکنولوژی پیشرفت کرده! سپس احف لبخندی زد و از بانو رجایی بابت زحماتش تشکر کرد. به دليل اینکه تعداد بچه‌های بانو شبنم بالا بود، همگی سوار وَنِ بانو سیاه‌تیری شدند و به طرف محل خواستگاری حرکت کردند. در بین راه، احف یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خرید و پس از دقایقی‌، بانو سیاه‌تیری وَن را جلوی محل خواستگاری پارک کرد. سپس همگی پیاده شدند و احف زنگ در را زد...
_بله؟ _سلام و برگ. اومدیم بِبَریم. _علیک سلام. چی رو بِبَرید؟ _دخترتون رو دیگه. _آهان. شما خواستگارید؟ _بله بله. _بفرمایید. در خانه باز شد و همگی وارد شدند که بانو سیاه‌تیری گفت: _اومدیم بِبَریم چیه؟ مگه سیب زمینی پیازه؟ احف چیزی نگفت و فقط عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، احف به پدر عروس گفت: _ببخشید جناب سلیمی، من یه تلفن ضروری دارم، بعد باید گوشیم رو بذارم اینجا که آنتن بده. آقای سلیمی موافقت خود را اعلام کرد که احف گوشی را از جیبش در آورد. سپس نِتَش را روشن کرد و وارد لایو شد و گوشی را به صورت افقی روی طاقچه‌ی گوشه‌ی اتاق گذاشت تا کسانی که نیامدند، از خواستگاری عقب نمانند. بعد از برقرار شدن لایو، احف با لبی خندان رفت و کنار استاد ابراهیمی نشست. بانو شبنم نیز که کنار بانو سیاه‌تیری نشسته بود، دستورات لازم را به فرزندانش ابلاغ کرد و گفت: _سیده فاطمه‌ زهرا، تو موز و خيار برمی‌داری. سیده رقیه، تو هم میری کنار مادر عروس می‌شینی و میگی عمو احف خیلی ماهه. سید محمد تو هم میری پیش پدر عروس و میگی من عمو احف رو خیلی دوست دارم. سیده زینب رو هم میدم بغل عروس تا ببینم بچه‌داری بلده یا نه! فرزندان بانو شبنم دستورات را مو به مو اجرا کردند که احف با دیدن موزهای داخل میوه‌خوری، برقی در چشمانش نمایان شد و به استاد ابراهیمی گفت: _استاد یه موز بردارم؟ استاد ابراهیمی موافقت خود را با تکان دادن سر اعلام کرد و احف با لبی خندان موز را برداشت. در آن حوالی یک مگس بود که هی ویز ویز می‌کرد و در حال پرواز کردن بود که ناگهان، مگس سرش گیج رفت و به داخل لیوانِ آبِ پدر عروس افتاد. پدر عروس با دیدن این صحنه، با دو انگشتش مگس را از داخل لیوانِ آب برداشت و به او گفت: _زود باش آبی که خوردی رو تِخ کن بیرون. احف با دیدن این صحنه، آب دهانش را قورت داد و به استاد ابراهیمی نگاه کرد. سپس سرش را به معنی "چیکار کنم؟" تکان داد که استاد ابراهیمی دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت: _موز رو بذار سر جاش. قول میدم بعد خواستگاری یه کیلو برات بخرم. احف با ترس و لرز، موز را سر جایش گذاشت که پدر عروس گفت: _خب آقا داماد چه‌کاره هستن؟ احف با صدای بلندی جواب داد: _عرضم به حضورتون که... پدر عروس با اخم گفت: _چرا داد می‌زنید؟ فاصله‌ی ما زیاد نیست که. آرومم بگید می‌شنوم. احف خواست پاسخ بدهد که استاد ابراهیمی گفت: _راست میگه دیگه. چرا بلند حرف می‌زنی؟ این‌بار احف دمِ گوش استاد ابراهیمی گفت: _استاد من بلند حرف می‌زنم که کیفیت صدا توی لایو خوب باشه و همه بتونن بشنون. الان یه باغ، پشت اون گوشی منتظر حرفای ما هستن. _اونا رو ولش کن. بعداً بهشون می‌گیم چی گفتیم. احف سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و نگاهی به دوربين گوشی‌اش انداخت. سپس دستش را روی سینه‌اش گذاشت و لبخندی مصنوعی زد و با یک حرکت، از همه‌ی دنبال کنندگان لایو عذرخواهی کرد. پدر عروس سوال خود را تکرار کرد که استاد ابراهیمی دَمِ گوش احف گفت: _می‌خوای بهش بگی چوپانم؟ اگه این رو بگی، همین الان پرتمون می‌کنن بیرون. چون آقای سلیمی خیلی روی شغل خواستگارای دخترش حساسه. احف جواب داد: _نترسید. یه جور دیگه بهش میگم. سپس احف لبخندی به پدر عروس زد و گفت: _راستش بنده توی دامنه‌ی کوه، نمایشگاه گوسفند دارم. پدر عروس با چشمانی گرد شده گفت: _منظورتون همون چوپانه؟ _تقریباً. البته اسم اصلیش بیزینسه. چون من اول گوسفند می‌خرم، بعد مثل یه پدر بزرگش می‌کنم؛ بعدش هروقت به سن قانونی رسید، یا می‌فرستمش خونه‌ی بخت یا با قیمت بالا می‌فروشمش. مثلاً همین تازگیا یه گوسفند رو داماد کردم و فرستادمش خونه‌ی بخت. در این میان ناگهان پیامی به بانو سیاه‌تیری ارسال شد که وی بعد از خواندن پیام، دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت: _همین الان پیام اومد بانو طَهورا با پانداشون و آقای بَبَع‌وند از آزمایشگاه برگشتن. تبریک میگم جناب احف. تست بارداریِ عروستون مثبت اعلام شده و شما به زودی پدربزرگ می‌شید. احف با شنیدن این خبر، با صدای بلندی گفت: _به به! همین الان خبر رسید همین گوسفندمون داره پدر میشه. به افتخارش یه کفِ مرتب. همگی دست زدند که استاد ابراهیمی پوزخندی زد و گفت: _اینم از عجایب خلقته جناب سلیمی. احف ما هنوز داماد نشده، ولی داره پدربزرگ میشه. اما در باغ انار غوغایی بود. همگی جلوی تلویزیون بزرگ باغ نشسته و مشغول تماشای خواستگاری بودند. جلوی همه‌ی آن‌ها نیز پر از پفک و چیپس و پُفیلا و تخمه بود و دست کمی از سینما نداشت. تلفن هرکس نیز که زنگ می‌خورد، به او تذکر می‌دادند که "مگه سینما جای تلفنه؟" وقتی اعضای خواستگاری آرام حرف می‌زدند، دیگر دنبال کنندگان لایو صدایی نمی‌شنیدند. به خاطر همین دخترمحی غرید و گفت: _اینم از لایومون که لال شد. بانو نسل خاتم گفت: _ناشکری نکن ستایش جان. تصویر خالی هم خوبه...
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت: _شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه. بانو رجایی گفت: _مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف می‌زنن. بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت: _طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمی‌رسید. بانو طَهورا تخمه‌هایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت: _نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء می‌خوره. کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشی‌اش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد. احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاه‌تیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچه‌های بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت: _ببخشيد عروس خانوم تشریف نمی‌یارند؟ پدر عروس جواب داد: _میان حالا؛ عجله نکنید. احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد: _شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟ احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت: _دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه. همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشاره‌ای به گوشش کرد و گفت: _به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده. سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت: _ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی! سپس به پدر عروس گفت: _ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون. مادر عروس با تعجب پرسید: _ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده می‌کنن؟ احف سر خود را تکان داد و گفت: _بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچه‌ی شیطون داشته باشی و یه بچه‌ی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه. مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد: _چه مقدار مهریه در نظر دارید؟ احف با صدای بلندی جواب داد: _راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره. با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یک‌صدا گفتند: _رجایی مچکریم، رجایی مچکریم! پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت: _راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم. احف با چشمانی گرد شده گفت: _ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آل‌عبا هم جزئی از چهارده معصومه. پدر عروس با قاطعیت جواب داد: _خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب می‌کنیم. احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد: _البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین. بانو سیاه‌تیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت: _میگن قراره دوباره بکشه بالا. پدر عروس پرسید: _چی؟ _همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات‌، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن. _نمی‌دونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجه‌ی انتخابات‌، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن. دوباره بانو سیاه‌تیری دَمِ گوش احف زمزمه‌ای کرد که احف گفت: _البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی می‌کنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن. پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت: _دخترم چایی رو بیار. با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت: _برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس. پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت: _ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم! عروس خانوم یک دختر سبزه‌رو و حدوداً سی‌ساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندان‌هایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت: _استاد، این عروسه؟! استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد: _با کمال تاسف بله. احف با صدایی بغض‌آلود گفت: _یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟ _اولاً مگه تو نبودی می‌گفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همه‌ی موردای شما خوبه! احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت: _بفرمایید...
احف در دلش گفت: _اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت: _اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت‌. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا می‌دونستم این خون‌آشام رو می‌خوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دختره‌ی بد ریخت سی‌ساله عروسی کنم؟ استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت: _بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت به‌هم ریخته بود که من گفتم‌ فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست. احف سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم. احف با نگرانی گفت: _استاد نمیشه بهشون بگیم می‌ریم یه دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم. استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت: _مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟! احف حرفی نزد که پدر عروس گفت: _خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن. پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت: _الهی العفو! سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت. احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت: _سلام و جِن. نمی‌خوایید شروع کنید؟ احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _سلام و برگ. می‌خوایید اول شما شروع کنید. _باشه. من چهارتا بچه می‌خوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟ _نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید. _خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما می‌دید. می‌مونه عروسی که اونم شما می‌گیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم. _خب می‌خوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید. _نه، ممنون. خودم تحویل میدم. احف پس از مکثی کوتاه گفت: _ببخشید فقط یه سوال داشتم. _بفرمایید. _شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. می‌تونم بپرسم علتش چیه؟ _بله، می‌تونید بپرسید. _خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟ عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندان‌های تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت: _راستش من تا الان سه‌بار شوهر کردم و متاسفانه هر سه‌تا شوهرم بعد مدتی فوت کردن. احف با چشمانی گرد شده پرسید: _واقعاً؟ اون‌وقت چیشد که فوت کردن؟ _راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت. احف پوفی کشید و گفت: _واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟ _راستش قارچ سمی نمی‌خورد. احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت: _الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب! سپس به عروس خانوم گفت: _اگه امر دیگه‌ای ندارید، بریم پیش بقیه. _صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا می‌خوام. احف لبخندی زد و جواب داد: _چه جالب! منم همه‌ی اینا رو می‌خوام. عروس خانوم با تعجب گفت: _منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید. احف با ابروهایی بالا رفته گفت: _خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم می‌خریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد. عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دندان‌نمایی گفت: _اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری می‌خوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون. احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت: _خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟ عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد: _اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، می‌میرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب می‌مونم. درست نمیگم؟ عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقه‌اش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت: _من رو می‌گیری یا همین‌جا بخورمت؟ احف که نفس‌های عروس خانوم را حس می‌کرد، با ترس و لرز گفت: _خانوم محترم، من، من... ناگهان ندایی آمد: _احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی می‌دهد. احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقه‌ی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظاره‌گر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت: _چه خبر شده؟ عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت: _ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد. عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت: _دروغ میگه. ایشون می‌خواست به من دست درازی کنه. خون جلوی چشم‌های پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیده‌ای به احف بزند که دخترمحی گفت: _نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم. احف که منتظر کشیده‌ی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت: _شما اینجا چیکار می‌کنید؟ دخترمحی با لبخند جواب داد: _وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم. سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمال‌الدینی دوربین پلاستیکی‌اش را روشن کرد و گفت: _چه عکسی بشه! سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت: _مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چه‌کارَست؟! احف با لحنی تند گفت: _الان چه وقت عکس گرفتنه؟! بانو کمال‌الدینی با ناراحتی دوربین‌اش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت: _راستی چه‌جوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟ _مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم. دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت: _بابا بزن توی گوشِش دیگه. پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت: _صبر کنید. همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد: _اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟ عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد: _ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن. کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت: _دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همین‌جا با چاقوی میوه‌خوری، جلوی همه سَرِت رو می‌بُرَم. احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت: _خدایا چیکار کنم؟ خودت که می‌دونی من بی‌گناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم. ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت: _من یه شاهد دارم. همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرف‌های احف شدند که پدر عروس گفت: _کیه شاهدت؟ احف با صدایی بغض‌آلود گفت: _من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف می‌زنه و هیچکدوم از ما رو نمی‌شناسه که به نفعمون شهادت بده. سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت: _زینب خانوم‌، لطفاً هرچی که می‌دونی رو بگو. پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت: _می‌خوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟ احف جوابی نداد که سیده زینب گفت: _من به اذن پرودگار یکتا حرف می‌زنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بی‌گناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بی‌گناه و عروس خانوم گناهکار است. پس از حرف‌های سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بی‌گناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت می‌ترکید، با چشمانی خیس گفت: _بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون. پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت: _جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون. دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت: _عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت. همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت: _استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همه‌ی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغض‌آلود گفت: _تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟‌! سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت: _لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست. همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گفت: _اینم واسه خودتون. من به یه چوپان دختر نمیدم. سپس پدر عروس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، رفت و در را بست. احف نیز در هوا دسته گل و جعبه شیرینی را گرفت و با لحنی تند گفت: _به درک که نمی‌دید. البته از من که چیزی کم نمیشه، خودتون پشیمون می‌شید. از نظر من چوپانی بهترین شغله. چون اولاً میشه هر چند وقت یه بار، یکی از گوسفندا رو قربونی کرد و صدقه داد. تازه میشه از گوشتشم استفاده کرد. دوماً از شیرش هم میشه ماست و کره و پنیر درست کرد و یه کاسبی راه انداخت. سوماً از پشماش میشه سجاده و لباس و کیف و کفش و پتو درست کرد. چهارماً میشه با سیرابی و جیگر و کله‌پاچش یه قصابی راه انداخت. پنجماً دل و روده و آت آشغالش رو هم میشه به سگ و گربه‌های محل داد تا هم اونا بخورن، هم آدم یه ثوابی ببره. ششماً میشه از پشکل و فضولاتش برای کودهای کشاورزی استفاده کرد. هفتماً میشه صداش رو ضبط کرد و به عنوان زنگ موبایل استفاده کرد. هشتماً... استاد ابراهيمی حرف احف را قطع کرد و گفت: _واسه کی داری اینا رو میگی؟ پدر عروس رفت. _من اینا رو واسه همه گفتم که دیگه کسی شغل مقدس چوپانی رو مسخره نکنه. سپس احف با عصبانیت رفت و داخل وَنِ بانو سیاه‌تیری نشست که بانو شبنم جیغ بلندی کشید و گفت: _الهی لال بشی سیده زینب! ببین چه‌جوری بدبختم کردی. بانو سیاه‌تیری با تعجب گفت: _چیکار کرده مگه شبنمی؟ _بابا همه‌ی میوه‌هایی که جمع کرده بودم رو جا گذاشتم. اونم به خاطر حرف زدن سیده زینب و احساساتی شدن من. بخشکی این شانس! نه احف زن گرفت، نه من به میوه‌هام رسیدم. همگی پوفی کشیدند و سوار وَنِ بانو سیاه‌تیری شدند. فضای سنگینی بر وَن حاکم بود و کسی جیک نمی‌زد. البته آهنگی از ضبط وَن در حال پخش بود: _کاش نبودم، کاش همون اول ازت خواسته بودم، پا نذاری رو من و این غرورم، کاشکی از چشم تو افتاده بودم. احف که صورتش را به شیشه تکیه داده بود، با شنیدن این آهنگ بغضش ترکید و اشک‌هایش جاری شد. همگی تا مقصد سکوت اختیار کردند و غصه‌ی احف را خوردند. پس از دقایقی، بانو سیاه‌تیری وَن را پاک کرد و همگی از آن پیاده و وارد باغ انار شدند. مردان رخت‌خواب‌‌ها را پهن کرده بودند و بانوان داشتند به ناربانو می‌رفتند که گوشی بانو شبنم زنگ خورد: _بله؟ _سلام شبنم جان. خوبی؟ _سلام دای‌جان. خوبی؟ زن‌دایی خوبه؟ _ممنون شبنم جان. می‌خواستم یه خبری بهت بدم. _چه خبری؟ _راستش...یه کم گفتنش برام سخته. _چیشده دای‌جان؟ تو رو خدا بهم بگید. من طاقتش رو دارم. مادربزرگ به رحمت خدا رفته؟ _خدا نکنه شبنم جان. راستش خبرم در مورد استادت بود. می‌خواستم بگم پیکر استاد واقفی و شاگردش، یاد رو پیدا کردیم. بانو شبنم با اشک گفت: _واقعاً دای‌جان؟ از کجا پیداشون کردید؟ _به همراه چند تن از اعضای باغ پرتقال، توی یه بیابون پیداشون کردیم. در ضمن قاتلاشون علاوه بر باغ گیلاس، باغ موز هم بود. البته نگران نباشيد. چون برگِ اعظمِ این دو باغ رو دستگیر کردیم و به زودی مجازاتشون می‌کنیم. بانو شبنم اشک‌هایش را پاک کرد که دای‌جان ادامه داد: _لطفاً فردا بیایید برای تحویل و تشییع پیکرها. فعلاً خدانگهدار. بانو شبنم، تلفن را قطع کرد و قضیه را به بقیه گفت. همگی از این جریان متاثر شدند که استاد مجاهد گفت: _برای همه‌ی شهدای اسلام، علی الخصوص استاد واقفی و یاد، صلواتی بلند ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند و خود را برای تشییعِ پیکرِ فردا آماده کردند. صبح شده بود. آسمانِ ابری، رنگ آبیِ خود را از دست داده بود. باغ در سکوت کامل بود و گنجشک‌ها دیگر نمی‌خواندند. مثل اینکه زمین و زمان هم از غمگین بودن اعضای باغ انار اندوهگین بودند. همه‌ی باغ اناری‌ها لباس‌های مشکیشان را پوشیده و آماده‌ی رفتن بودند؛ اما در این میان احف لباس چوپانی‌اش را پوشید و گوسفندانش را از باغ خارج کرد که بانو شبنم گفت: _کجا میری احف؟ مگه تشییع پیکر استادت نمیای؟ احف با ناراحتی جواب داد: _نه. سلام من رو بهش برسونید و بگید من رو حلال کنه. بانو شبنم پس از مکثی کوتاه گفت: _از خواستگاری دیشب ناراحت نباش. من قول میدم یه دختر دیگه برات پیدا کنم. _من دیگه زن نمی‌خوام و می‌خوام به چوپانیم برسم. در ضمن من تنها به دنیا اومدم و تنها هم از دنیا میرم. خداحافظ. سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از باغ انار رفت. همه‌ی باغ اناری و باغ پرتقالی‌ها، در تشییع پیکر شهیدان خود حضور داشتند. مراسم تشییع، به با شکوه‌ترین شکل ممکن در حال برگزاری بود. اواسط تشییع، ابرها به‌هم برخورد کردند و رعد و برق وحشتناکی زد. سپس باران شروع به باریدن کرد و قطعه‌ی شهدا را سیراب! هنگام گذاشتن شهیدان داخل قبر، نزدیکان شهدا جملاتی را می‌گفتند...
مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت: _یادمه یه روز که استاد واقفی واسه سحری اومده بود مسجد ما، به جای پراید صد و چهل و یک، سوار بی‌اِم‌وِ شده بود. ازش پرسیدم این رو از کجا آوردی؟ با لهجه‌ی قشنگش جواب داد با وجه ضمان باغ اناریا خریدم. گفتم مگه وجه ضمان توی حساب احد و استاد موسوی نمی‌رفت؟ گفت چرا؛ ولی یه شاگرد توی کلاس فتوشاپ داشتم که هکر بود. به اون گفتم که حساب استاد موسوی و احد رو هک کنه. خدا بیامرز، خیلی پول‌دوست بود. البته خوبیای زیادی هم داشت. مثلاً تقواش خیلی خوب بود. یادمه یه بار بهش گفتم بیا بشینیم فیلم ترکیه‌ای نگاه کنیم؛ ولی اون لباش رو گاز گرفت و گفت خجالت بکش علی جان. فیلم، فقط آمریکایی. استاد! روحت شاد که ناکام از دنیا رفتی. بانو رایا نیز قاب عکس استاد واقفی و یاد را بالای سر گرفت و گفت: _بسم رب الشهدا و الصدیقین. تا انتقام نگیریم، آروم نمی‌گِگیریم! همگی برای عزیزان خود گریه کردند و مراسم تدفین شهدا به پایان رسید. سنگ قبر استاد واقفی و یاد نیز، از قبر قبلی کَنده و در قبر جدید نصب شد. پس از پایان مراسم، همه‌ی حضار می‌خواستند متفرق بشوند که استاد جعفری ندوشن گفت: _دوستان صبر کنید. الان که هممون دورِ هم جمعیم، می‌خواستم یه موضوعی رو به اطلاعتون برسونم. بنده فردای عید فطر، هم عقدمه، هم عروسیم. خوشحال میشم همتون تشریف بیارید؛ حتی باغ پرتقالیا. سپس پلاستیک مشکیِ در دستش را باز کرد و از داخلش یک عالمه کارت در آورد و گفت: _این کارت عروسیمه. الان خدمتتون پخش می‌کنم که ببینید و نظرتون رو بگید. در ضمن یادتون نره که توی عروسیم شرکت کنید. سپس استاد جعفری ندوشن نصف کارت‌ها را علی پارسائیان و نصف کارت‌ها را به دخترمحی داد تا بین مردان و زنان پخش کنند. بانو هیام که چشمانش را خون گرفته بود، با عصبانیت گفت: _استادِ ما رو نگاه. وسط تدفین استادش، داره کارت عروسیش رو پخش می‌کنه. حیف که الان گوشیم دمِ دست نیست؛ وگرنه یه گیفِ شهاب حسینی می‌فرستادم بهش که با بیل بزنه توی سرش. بانو آرمین کمی بانو هیام را آرام کرد و پس از دیدن کارت عروسی استاد ندوشن گفت: _علائم نگارشی رعایت نشده. گرچه قلم نویسنده محترمه. سپس بانو رحیمی(زینتا) کارت را گرفت و گفت: _زبان متن بین محاوره و معیار در رفت و آمده. تقریباً همگی نظراتشان را گفتند و پس از دقایقی‌ به باغ‌هایشان برگشتند. سپس خود را برای عروسی استاد جعفری ندوشن که قرار است فردای عید فطر برگزار شود، آماده کردند. استاد جعفری ندوشن و عروس خانوم کنار هم نشسته بودند. بانوان بزرگسال پارچه‌ای را روی سر آن‌ها گرفته بودند و بانو شبنم نیز در حال قند سابیدن بود. بانوان نوجوان نیز، هم از طرف عروس و هم از طرف داماد، شعرهایی را می‌خواندند: _نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بُردیم. _نون و پنیر ارزونی‌تون، ترشی چپوندیم بهتون. همگی شاد و خوشحال بودند که بانو سُها گفت: _پس چرا صیغه رو نمی‌خونید؟ بانو رجایی با خونسردی جواب داد: _عزيزم صیغه رو باید عاقد بخونه که هنوز نیومده. بانو سُها جوابی نداد که استاد ندوشن اشاره‌ای به استاد ابراهيمی کرد و گفت: _راستی استاد، چرا احف نیومده؟ قول داده بود توی عروسیم شرکت کنه. استاد ابراهيمی سرش را نزدیک استاد جعفری ندوشن کرد و گفت: _دقیق نمی‌دونم؛ ولی فکر کنم به خاطر حالِ بدش نیومده. چون افسردگی شدیدی گرفته. استاد ندوشن آهی کشید و سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد مجاهد داخل سالن شد و نفس‌زَنان گفت: _سلام و صیغه. یه مراسم عقد داشتم، به خاطر همین دیر شد. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید. همگی لبخندی زدند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب تا من نفسم بالا بیاد، یه صلوات محمدی پسند بفرستید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دفترش را باز کرد و گفت: _بسم الله الرحمن الرحیم. عروس خانوم، بنده وکیلم شما را با مهریه‌ی چهارده عدد برگ سبز، پنج عدد فلفل قرمز و یک عدد انار، به عقد آقای مرتضی جعفری ندوشن در بیاورم؟ دخترمحی گفت: _عروس رفته برگ بچینه. _برای بار دوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو کمال‌الدینی گفت: _عروس رفته دوماد رو از سر کلاس آنلاين بیاره. _برای بار سوم می‌پرسم. بنده وکیلم؟ بانو سُها زیرِ لب گفت: _اَه! انگار اینجا دادگاهه که هی میگه وکیلم، وکیلم! خب ما از کجا بدونیم وکیلی؟! سپس عروس خانوم جواب داد: _با اجازه‌ی همه‌ی درختان باغ انار و پرتقال، بله. همگی دست و جیغ و هورا کشیدند که ناگهان احف با یک دختر خانوم وارد سالن شد و گفت: _تبریک میگم آقا معلم. ان‌شاءالله به پای هم پیر شید. همگی به احف و دختر خانوم زُل زده بودند که احف لبخندی زد و گفت: _ایشون همسرم، صدف خانوم هستن. بانو ایرجی با دهانی باز گفت: _ایشون رو از کجا پیدا کردید...؟
احف لبخند دندان‌نمایی زد و جواب داد: _من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان! سپس دخترمحی پرسید: _کِی عروسی کردید؟ احف جواب داد: _هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغه‌مون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمی‌بینید نفس نفس می‌زنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت: _خواهش می‌کنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی. احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت: _همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه. همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند: _قضیه چیه احد؟ بانو احد نیشخندی زد و گفت: _بهتره خودتون ببینید. همگی چشم‌هایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت: _اگه ماسک نزنیم، چی می‌گیریم؟ ناگهان بانو احد ظاهر می‌شد و چند کودک او را نشان می‌دادند و یک‌صدا می‌گفتند: _کرونا. _اگه دستامون رو نشوریم، چی می‌گیریم؟ _کرونا. همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت: _ای وای! زنم از دست رفت. بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت: _مگه وقتش شده؟ سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد: _آره. نُه ماهِش پر شده. بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت: _خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه. استاد ابراهيمی گفت: _اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ می‌برمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟ بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت: _همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه. بانو کمال‌الدینی گفت: _مگه عروستون وقت زایمانش شد؟ احف با ذوق جواب داد: _نه، ولی مثل اینکه نوه‌ام خیلی عجله داره و می‌خواد زود به دنیا بیاد. صدف، همسر احف نیز گفت: _چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی. استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.