هدایت شده از سرچشمه نور
یاالله
🟠برگزاری بیست ونهمین کنفرانس درسرچشمه نور
🔹️تحلیل قالب کتاب یادداشت های ناتمام
🔸️زمان شروع: امشب ساعت ۲۲
منتظرتان هستیم.
https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت34 استاد ابراهیمی کمی فکر کرد و سپس گفت: _اونایی که با ما نمیان، از طریق لایو خواستگار
#باغنار
#پارت35
_احف کجا میری؟
احف با کلافگی گفت:
_مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟
_خب.
_خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه.
علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپاییاش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد:
_راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت میکنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا.
علی پارسائیان لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت:
_نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری میکنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقهی چندانی بهش ندارم.
احف شانههایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت:
_بله؟
_سلام و برگ. ببخشید میگید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟
بانو نورا با تعجب گفت:
_خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟
احف برای لحظهای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت:
_ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم.
_منم همین رو میگم.
_ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟
_نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_عید فطر؟ ما هنوز به شبهای قدر نرسیدیم.
_واقعاً؟
_بله.
_پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید.
_میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟
_چشم. الان صداش میکنم.
بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت:
_سلام و نوشمک. کاری داشتید؟
_سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک میکنید دیگه. درسته؟
_بله.
_میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خرابکاری کردن.
بانو شبنم کمی لب و لوچههایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزیلایف نمیکنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمیخوره.
احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازهها بستس و نمیتونم ایزیلایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم میچسبونم.
_خب اینجوری باید یه بستهی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشهها.
_اشکالی نداره؛ پرداخت میکنم. به کارت احد بریزم دیگه؟
_نه بابا. احد واسه چی؟ شماره کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون.
_چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟
بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید:
_پودر بچه دیگه واسه چی؟
احف یک پوزخند ریز زد و گفت:
_راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون میخوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه میتابید.
_بَبَف که پیش ماست.
_واقعاً؟
_بله. بانو رایا با خودش آوردتش. میگفت پشت سرش گریه کرده.
احف پوفی کشید و گفت:
_که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه.
_چشم. اجازه میدید برم پوشک بیارم؟
_بفرمایید.
پس از لحظاتی، احف بستهی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب میغرید و میگفت:
_من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید.
پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خندهی ملیحی کرد که احف گفت:
_میخندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خرابکاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم میخندیدم گوسفند جان.
احف چسبِ پوشکها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشهبند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح شده بود. آفتاب در آسمان میدرخشید و گنجشکها آواز میخواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت:
_خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟
استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را میشکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن.
سپس خمیازهی بلندی کشید و گفت:
_وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم.
در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشیاش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
#پایان_پارت35
#اَشَد
#14000223
امروز وقتی این #عکس غمانگیز را دیدم،
ناخودآگاه یاد #شعر معروف مرحوم #قیصر_امین_پور افتادم که در سالهای کودکیمان در #کتاب_درسی میخواندیم و کلی خاطره با آن داریم:
باز هم #اول_مهر آمده بود
و معلم آرام
اسم ها را می خواند:
اصغر پورحسین!
پاسخ آمد:
حاضر
قاسم هاشمیان!
پاسخ آمد:
حاضر
اکبر لیلازاد
....
پاسخش را کسی از جمع نداد
بار دیگر هم خواند:
اکبر لیلازاد!
...
پاسخش را کسی از جمع نداد
همه ساکت بودیم
جای او اینجا بود
اینک اما، تنها
یک سبد لاله ی سرخ
در کنار ما بود
لحظه ای بعد، معلم سبد گل را دید
شانه هایش لرزید
همه ساکت بودیم
ناگهان در دل خود زمزمه ای حس کردیم
غنچه ای در دل ما می جوشید
گل فریاد شکفت!
همه پاسخ دادیم:
حاضر!
ما همه اکبر لیلازادیم!
#انفجار_افغانستان
#مدرسه_سیدالشهدا
#تروریسم
🆔️#کپی
#تمرین
شما زنی از قبیله جرهم هستید. و وقتی در دل کویر به آسمان نگاه می کنید پرندگان بی شماری را بر فراز سرزمینِ خاصی می بینید. سرزمینی که در موردش پیشگویی هایی وجود داشته.
زنان و مردانی از قبیله شما به طرف این منطقه می دوند...
رودی از آب را می بینید که ده ها متر بر روی زمینِ سنگلاخی جاری شده و یک حوض بزرگی ایجاد کرده.
یک پسر خردسال را می بینید با یک زن...نام زن هاجر...و نام پسر اسماعیل است.
یک داستان کوتاه بنویسید....
از این تبدیل وضعیت به موقعیت یک داستان بنویسید. باید از این بسترِ تاریخی استفاده کنید و حرفِ مهمِ خودتان را بزنید.
#تمرین70
#داستانک
#داستان_کوتاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت35 _احف کجا میری؟ احف با کلافگی گفت: _مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟ _خب. _خب د
#باغنار
#پارت36
_سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شما دختر نمیدیم. چون داماد نداشتن، بهتر از داماد بد قول داشتنه. خدانگهدار.
استاد ابراهیمی چند بار این پیام را خواند تا متوجه بشود. در ذهنش سوالهایی بود که جواب هیچکدامش را نمیدانست. حتی نمیدانست این موضوع صحیح است یا نه. در این میان، ناگهان احف از توالت برگشت و با لبخند گفت:
_آخیش! سبک شدم.
استاد ابراهیمی با چشمانی نگران، نگاهی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم احف جان. خواستگاری امشب بههم خورد.
لبخند احف جمع شد که استاد مجاهد گفت:
_چرا به هم خورد؟ چیزی شده؟
_باباش بهم پیامک داده خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید.
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_واسه چی بههم خورد؟ مگه قرارمون امشب نبود؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_نمیدونم. خودمم گیج شدم.
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_شاید قرارتون دیشب بوده و شما اشتباهی فرداشب شنیدید.
_نه بابا. من خودم دیشب زنگ زدم و واسه فرداشب که امشب میشه، باهاش قرار گذاشتم.
همگی به فکر رفته بودند که ناگهان علی پارسائیان گفت:
_دوستان من دیشب که خوابیدم، تاریخ گوشیم شونزدهم رو نشون میداد. ولی الان داره هجدهم رو نشون میده.
استاد مجاهد گفت:
_احتمالاً گوشیت هنگ کرده علی آقا.
علی پارسائیان جوابی نداد که استاد ابراهیمی با تعجب گفت:
_اِ راست میگه. واسه منم هجدهم رو نشون میده.
احف و استاد مجاهد هم به گوشیهایشان نگاه کردند و آنها هم تاریخ هجدهم را دیدند که استاد ابراهیمی گفت:
_یعنی ما یه روزِ تمام خوابیدیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!
آقایان داشتند شاخ در میآوردند که بانوان از ناربانو خارج و وارد باغ انار شدند. به محض دیدن بانوان، علی پارسائیان گفت:
_بانوان محترم، میشه شما هم تاریخ گوشیهاتون رو چِک کنید؟
کسی جوابی نداد که بانو سیاهتیری گفت:
_بانو نورا و بانو شبنم، شماها برید آشپزخونه و یه فکری به حال ناهار بکنید.
استاد مجاهد پرسید:
_ناهار؟ مگه شماها روزه نیستید؟
بانو سیاهتیری جوابی نداد که بانو احد گفت:
_دوستان! لازمه یه توضیحاتی ارائه بدم.
همگی به بانو احد خیره شدند که گفت:
_اون روز که رفتم پیش خانوم نامداران و ازش مشاوره گرفتم، تصمیم بر این شد که یه انتقام از شماها بگیرم تا دلم خنک بشه. پریشب که بانو نسل خاتم شام رو پختن، ادویهاش رو من ریختم. البته به جز فلفل و نمک و زردچوبه، یه کم هم داروی خوابآور ریختم توی غذاتون. به خاطر همین، همهی شما از پریشب تا الان خواب بودید.
همگی با تعجب داشتند نگاه میکردند که بانو احد گونههای خیس شدهاش را پاک کرد و ادامه داد:
_ولی الان اومدم اعتراف کنم. اومدم که بگم من رو ببخشید. اومدم که بگم من رو حلال کنید. دیروز که خواب بودید، باغ کاملاً سوت و کور بود و من تازه قدر شماها رو دونستم. وقتی دیروز خواب بودید، یه حس ترس و وحشتی به جونم افتاد... فقط خدا خدا میکردم زودتر بیدار بشید که از این هول و وَلا در بیام.
استاد مجاهد، پوفی کشید و گفت:
_این چه کاری بود کردید بانو احد؟ انتقام به چه قیمتی؟ به قیمت قضا شدن نمازامون؟ به قیمت روزه گرفتن با شکم خالی؟
استاد ابراهیمی در ادامهی حرفهای استاد مجاهد گفت:
_از همه مهمتر به قیمت بههم خوردن خواستگاری این جَوون؟
بانو احد سرش را پایین انداخت و اشکش جاری شد که استاد ابراهیمی ادامه داد:
_اِ اِ اِ اِ. میگم پس چرا طرف خواستگاری رو بههم زده! نگو ما یه شبانه روز خوابیدیم.
احف که پلک نمیزد و به نقطهای خیره شده بود، ناگهان سرش را با دو دستش گرفت و گفت:
_خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟! من چرا اینقدر بیچارهام؟!
سپس با دستانش به سرش کوبید و گفت:
_زنم از دست رفت. مجرد موندم رفت. تیره بخت شدم رفت.
همگی اشکهایشان جاری شده بود که استاد ابراهیمی گفت:
_عیب نداره احف جان. شاید قسمتت نبوده. انشاءالله بهترش رو برات پیدا میکنم.
احف همچنان ضجّه میزد که علی پارسائیان گفت:
_ای بابا. امروز سحری مسجدمون قورمهسبزی داده. خدایا تا کِی فرصت سوزی؟
استاد مجاهد، دلش را دوباره گرفت و گفت:
_وای معدم! کِی بشه افطار بشه.
بانو سیاهتیری جواب داد:
_افطار چیه استاد؟ ما پریشب شام خوردیم، همونه. الان همهی بانوان غش و ضعف رفتن. امروز رو میخوریم و برای جبران هم که شده، احد باید کفارَش رو بده.
بانو احد، دماغش را با دستمال پاک کرد و گفت:
_چشم. من برای جبران آمادهام و کفارهی امروزِ همتون پای من. استاد واقفی اینقدر برای من گذاشته که شرمندتون نشم.
استاد مجاهد گفت:
_همه چی که پول نیست. باید قضای این نمازای یکی دو روزِ همَمَون رو هم بخونید.
بانو سُها با لحنی تند گفت:
_دندِش کور، چشمش نرم. هرکی هندونه میخوره، باید پای زلزلهاش بشینه.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_باشه سُها جان. شما خودت رو ناراحت نکن...
#پایان_پارت36
#اَشَد
#14000225
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بارأی_مردم_برای_مردم
#درد_مشترک
#آیت_الله_رئیسی
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از انارهای عاشق رمان
سلام و نور.
♥️هر اناری کو دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش.
برای شروعِ فعالیتِ نمایشگاه، دوستان خودتون رو دعوت کنید.
🔸به محض رسیدن به هزار نفر پارت گزاری آغاز خواهد شد.
اسکرین های فعالیت خودتون برای تبلیغ
#شجرة_رمّان رو برام بفرستید تا یک باریکالله جایزه بگیرید.
@evaghefi
و میوهِ انار عاشقِ درخت و اصلش است. و اصلِ انار ساقه و تنه و ریشه درخت انار است. شجره رمّان. رمانهای باغ انار به مرور در اینجا قرار خواهد گرفت.
شجره رمّان🔻
https://eitaa.com/joinchat/3251044471C938ce7ecc6
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت36 _سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شم
#باغنار
#پارت37
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت:
_حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن.
بانو احد جواب داد:
_به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن.
سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت:
_باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصهی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف میکرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و میفهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار میذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم میمونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره.
سکوتی بر فضا حکمفرما شد که علی پارسائیان گفت:
_چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه.
استاد ابراهيمی پرسید:
_کدوم احسان؟
_احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه.
_مگه احسان رفیقته؟
_آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمهسبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم.
استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت:
_جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامهی ماه عسل رو نمیسازه و به جاش عصر جدید رو ساخته.
بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافهاش را کَج و کوله کرد و گفت:
_هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟
کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفرهی ناهار را پهن کردند.
همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت:
_یعنی دیگه خواستگاری نمیریم؟
استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت:
_چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم.
احف که داشت با غذایش بازی بازی میکرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت:
_جونِ من؟
_جونِ تو.
لبخندی بر گوشهی لب احف نشست که بانو سیاهتیری گفت:
_تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید.
احف پوزخند ریزی زد و گفت:
_من خستهتر از اونیام که برقصم. بههم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند.
استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد:
_خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی.
احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت:
_موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست.
_ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین.
احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت:
_استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین بههم بزنه.
همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت:
_ما همین احف رو زن بدیم کافیه.
سپس به احف گفت:
_پس عکسش رو نگاه نمیکنی؟
احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_باشه، هرجور راحتی.
هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رختخوابهایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم میشد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف میزد. سپس استاد مجاهد، گوشیاش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت:
_هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا میکنید.
احف در خواب میگفت:
_آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریهی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم میپرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض میکنه. برای آخرین بار عرض میکنم؛ اگه جواب ندید فلفل میریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازهی استادِ مرحومم و همهی باغ اناریا، بله.
سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت:
_متاسفانه به لحظاتی داریم میرسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم.
سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت:
_خواب دیدن احف، همین الان یهویی!
بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند:
_وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن.
_نمیشد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟
_احف داره اشتباهی خواب میبینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد.
_ دوستان کسی میدونه قسمت سانسور شدهی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟
بانوان تا سحر با هم، چت میکردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان میکرد که فایدهای نداشت.
بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوهای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقدهای لازم را انجام دهد...
#پایان_پارت37
#اَشَد
#14000226
#نقد
#نقد_پذیری
#انفعال
*مهدی قزلی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یکی از معانی لغوی نقد این است که مرغ در زمین نوک میزند، سنگ را کنار میاندازد و دانه را برمیدارد، دوباره یک سنگ را کنار میاندازد دوباره دانه را برمیدارد؛ یعنی هم عیب را میبیند هم حسن را.
#نقد
#چاقوی_جراحی
#ساطور_سلاخی
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎