💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت35 _احف کجا میری؟ احف با کلافگی گفت: _مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟ _خب. _خب د
#باغنار
#پارت36
_سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شما دختر نمیدیم. چون داماد نداشتن، بهتر از داماد بد قول داشتنه. خدانگهدار.
استاد ابراهیمی چند بار این پیام را خواند تا متوجه بشود. در ذهنش سوالهایی بود که جواب هیچکدامش را نمیدانست. حتی نمیدانست این موضوع صحیح است یا نه. در این میان، ناگهان احف از توالت برگشت و با لبخند گفت:
_آخیش! سبک شدم.
استاد ابراهیمی با چشمانی نگران، نگاهی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم احف جان. خواستگاری امشب بههم خورد.
لبخند احف جمع شد که استاد مجاهد گفت:
_چرا به هم خورد؟ چیزی شده؟
_باباش بهم پیامک داده خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید.
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_واسه چی بههم خورد؟ مگه قرارمون امشب نبود؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_نمیدونم. خودمم گیج شدم.
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_شاید قرارتون دیشب بوده و شما اشتباهی فرداشب شنیدید.
_نه بابا. من خودم دیشب زنگ زدم و واسه فرداشب که امشب میشه، باهاش قرار گذاشتم.
همگی به فکر رفته بودند که ناگهان علی پارسائیان گفت:
_دوستان من دیشب که خوابیدم، تاریخ گوشیم شونزدهم رو نشون میداد. ولی الان داره هجدهم رو نشون میده.
استاد مجاهد گفت:
_احتمالاً گوشیت هنگ کرده علی آقا.
علی پارسائیان جوابی نداد که استاد ابراهیمی با تعجب گفت:
_اِ راست میگه. واسه منم هجدهم رو نشون میده.
احف و استاد مجاهد هم به گوشیهایشان نگاه کردند و آنها هم تاریخ هجدهم را دیدند که استاد ابراهیمی گفت:
_یعنی ما یه روزِ تمام خوابیدیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!
آقایان داشتند شاخ در میآوردند که بانوان از ناربانو خارج و وارد باغ انار شدند. به محض دیدن بانوان، علی پارسائیان گفت:
_بانوان محترم، میشه شما هم تاریخ گوشیهاتون رو چِک کنید؟
کسی جوابی نداد که بانو سیاهتیری گفت:
_بانو نورا و بانو شبنم، شماها برید آشپزخونه و یه فکری به حال ناهار بکنید.
استاد مجاهد پرسید:
_ناهار؟ مگه شماها روزه نیستید؟
بانو سیاهتیری جوابی نداد که بانو احد گفت:
_دوستان! لازمه یه توضیحاتی ارائه بدم.
همگی به بانو احد خیره شدند که گفت:
_اون روز که رفتم پیش خانوم نامداران و ازش مشاوره گرفتم، تصمیم بر این شد که یه انتقام از شماها بگیرم تا دلم خنک بشه. پریشب که بانو نسل خاتم شام رو پختن، ادویهاش رو من ریختم. البته به جز فلفل و نمک و زردچوبه، یه کم هم داروی خوابآور ریختم توی غذاتون. به خاطر همین، همهی شما از پریشب تا الان خواب بودید.
همگی با تعجب داشتند نگاه میکردند که بانو احد گونههای خیس شدهاش را پاک کرد و ادامه داد:
_ولی الان اومدم اعتراف کنم. اومدم که بگم من رو ببخشید. اومدم که بگم من رو حلال کنید. دیروز که خواب بودید، باغ کاملاً سوت و کور بود و من تازه قدر شماها رو دونستم. وقتی دیروز خواب بودید، یه حس ترس و وحشتی به جونم افتاد... فقط خدا خدا میکردم زودتر بیدار بشید که از این هول و وَلا در بیام.
استاد مجاهد، پوفی کشید و گفت:
_این چه کاری بود کردید بانو احد؟ انتقام به چه قیمتی؟ به قیمت قضا شدن نمازامون؟ به قیمت روزه گرفتن با شکم خالی؟
استاد ابراهیمی در ادامهی حرفهای استاد مجاهد گفت:
_از همه مهمتر به قیمت بههم خوردن خواستگاری این جَوون؟
بانو احد سرش را پایین انداخت و اشکش جاری شد که استاد ابراهیمی ادامه داد:
_اِ اِ اِ اِ. میگم پس چرا طرف خواستگاری رو بههم زده! نگو ما یه شبانه روز خوابیدیم.
احف که پلک نمیزد و به نقطهای خیره شده بود، ناگهان سرش را با دو دستش گرفت و گفت:
_خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟! من چرا اینقدر بیچارهام؟!
سپس با دستانش به سرش کوبید و گفت:
_زنم از دست رفت. مجرد موندم رفت. تیره بخت شدم رفت.
همگی اشکهایشان جاری شده بود که استاد ابراهیمی گفت:
_عیب نداره احف جان. شاید قسمتت نبوده. انشاءالله بهترش رو برات پیدا میکنم.
احف همچنان ضجّه میزد که علی پارسائیان گفت:
_ای بابا. امروز سحری مسجدمون قورمهسبزی داده. خدایا تا کِی فرصت سوزی؟
استاد مجاهد، دلش را دوباره گرفت و گفت:
_وای معدم! کِی بشه افطار بشه.
بانو سیاهتیری جواب داد:
_افطار چیه استاد؟ ما پریشب شام خوردیم، همونه. الان همهی بانوان غش و ضعف رفتن. امروز رو میخوریم و برای جبران هم که شده، احد باید کفارَش رو بده.
بانو احد، دماغش را با دستمال پاک کرد و گفت:
_چشم. من برای جبران آمادهام و کفارهی امروزِ همتون پای من. استاد واقفی اینقدر برای من گذاشته که شرمندتون نشم.
استاد مجاهد گفت:
_همه چی که پول نیست. باید قضای این نمازای یکی دو روزِ همَمَون رو هم بخونید.
بانو سُها با لحنی تند گفت:
_دندِش کور، چشمش نرم. هرکی هندونه میخوره، باید پای زلزلهاش بشینه.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_باشه سُها جان. شما خودت رو ناراحت نکن...
#پایان_پارت36
#اَشَد
#14000225
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت36
_سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شما دختر نمیدیم. چون داماد نداشتن، بهتر از داماد بد قول داشتنه. خدانگهدار.
استاد ابراهیمی چند بار این پیام را خواند تا متوجه بشود. در ذهنش سوالهایی بود که جواب هیچکدامش را نمیدانست. حتی نمیدانست این موضوع صحیح است یا نه. در این میان، ناگهان احف از توالت برگشت و با لبخند گفت:
_آخیش! سبک شدم.
استاد ابراهیمی با چشمانی نگران، نگاهی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم احف جان. خواستگاری امشب بههم خورد.
لبخند احف جمع شد که استاد مجاهد گفت:
_چرا به هم خورد؟ چیزی شده؟
_باباش بهم پیامک داده خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید.
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_واسه چی بههم خورد؟ مگه قرارمون امشب نبود؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_نمیدونم. خودمم گیج شدم.
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_شاید قرارتون دیشب بوده و شما اشتباهی فرداشب شنیدید.
_نه بابا. من خودم دیشب زنگ زدم و واسه فرداشب که امشب میشه، باهاش قرار گذاشتم.
همگی به فکر رفته بودند که ناگهان علی پارسائیان گفت:
_دوستان من دیشب که خوابیدم، تاریخ گوشیم شونزدهم رو نشون میداد. ولی الان داره هجدهم رو نشون میده.
استاد مجاهد گفت:
_احتمالاً گوشیت هنگ کرده علی آقا.
علی پارسائیان جوابی نداد که استاد ابراهیمی با تعجب گفت:
_اِ راست میگه. واسه منم هجدهم رو نشون میده.
احف و استاد مجاهد هم به گوشیهایشان نگاه کردند و آنها هم تاریخ هجدهم را دیدند که استاد ابراهیمی گفت:
_یعنی ما یه روزِ تمام خوابیدیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!
آقایان داشتند شاخ در میآوردند که بانوان از ناربانو خارج و وارد باغ انار شدند. به محض دیدن بانوان، علی پارسائیان گفت:
_بانوان محترم، میشه شما هم تاریخ گوشیهاتون رو چِک کنید؟
کسی جوابی نداد که بانو سیاهتیری گفت:
_بانو نورا و بانو شبنم، شماها برید آشپزخونه و یه فکری به حال ناهار بکنید.
استاد مجاهد پرسید:
_ناهار؟ مگه شماها روزه نیستید؟
بانو سیاهتیری جوابی نداد که بانو احد گفت:
_دوستان! لازمه یه توضیحاتی ارائه بدم.
همگی به بانو احد خیره شدند که گفت:
_اون روز که رفتم پیش خانوم نامداران و ازش مشاوره گرفتم، تصمیم بر این شد که یه انتقام از شماها بگیرم تا دلم خنک بشه. پریشب که بانو نسل خاتم شام رو پختن، ادویهاش رو من ریختم. البته به جز فلفل و نمک و زردچوبه، یه کم هم داروی خوابآور ریختم توی غذاتون. به خاطر همین، همهی شما از پریشب تا الان خواب بودید.
همگی با تعجب داشتند نگاه میکردند که بانو احد گونههای خیس شدهاش را پاک کرد و ادامه داد:
_ولی الان اومدم اعتراف کنم. اومدم که بگم من رو ببخشید. اومدم که بگم من رو حلال کنید. دیروز که خواب بودید، باغ کاملاً سوت و کور بود و من تازه قدر شماها رو دونستم. وقتی دیروز خواب بودید، یه حس ترس و وحشتی به جونم افتاد... فقط خدا خدا میکردم زودتر بیدار بشید که از این هول و وَلا در بیام.
استاد مجاهد، پوفی کشید و گفت:
_این چه کاری بود کردید بانو احد؟ انتقام به چه قیمتی؟ به قیمت قضا شدن نمازامون؟ به قیمت روزه گرفتن با شکم خالی؟
استاد ابراهیمی در ادامهی حرفهای استاد مجاهد گفت:
_از همه مهمتر به قیمت بههم خوردن خواستگاری این جَوون؟
بانو احد سرش را پایین انداخت و اشکش جاری شد که استاد ابراهیمی ادامه داد:
_اِ اِ اِ اِ. میگم پس چرا طرف خواستگاری رو بههم زده! نگو ما یه شبانه روز خوابیدیم.
احف که پلک نمیزد و به نقطهای خیره شده بود، ناگهان سرش را با دو دستش گرفت و گفت:
_خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟! من چرا اینقدر بیچارهام؟!
سپس با دستانش به سرش کوبید و گفت:
_زنم از دست رفت. مجرد موندم رفت. تیره بخت شدم رفت.
همگی اشکهایشان جاری شده بود که استاد ابراهیمی گفت:
_عیب نداره احف جان. شاید قسمتت نبوده. انشاءالله بهترش رو برات پیدا میکنم.
احف همچنان ضجّه میزد که علی پارسائیان گفت:
_ای بابا. امروز سحری مسجدمون قورمهسبزی داده. خدایا تا کِی فرصت سوزی؟
استاد مجاهد، دلش را دوباره گرفت و گفت:
_وای معدم! کِی بشه افطار بشه.
بانو سیاهتیری جواب داد:
_افطار چیه استاد؟ ما پریشب شام خوردیم، همونه. الان همهی بانوان غش و ضعف رفتن. امروز رو میخوریم و برای جبران هم که شده، احد باید کفارَش رو بده.
بانو احد، دماغش را با دستمال پاک کرد و گفت:
_چشم. من برای جبران آمادهام و کفارهی امروزِ همتون پای من. استاد واقفی اینقدر برای من گذاشته که شرمندتون نشم.
استاد مجاهد گفت:
_همه چی که پول نیست. باید قضای این نمازای یکی دو روزِ همَمَون رو هم بخونید.
بانو سُها با لحنی تند گفت:
_دندِش کور، چشمش نرم. هرکی هندونه میخوره، باید پای زلزلهاش بشینه.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_باشه سُها جان. شما خودت رو ناراحت نکن...
#پایان_پارت36
#اَشَد
#14000225
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت35🎬 سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت: _گوش نکردی که نکردی! استاد ابراهی
#باغنار2🎊
#پارت36🎬
بعد بانو سیاهتیری با صدایی بغضآلود ادامه داد:
_میگن همهی آشناهاش خلافکار و گندهلات و دعوایی و این چیزان. خسته شدم دیگه!
اعضا که در طول صحبت بانو سیاهتیری، ساکت بودند و از رفتار ناگهانی و ناشایست ایشان، حیرتزده فقط نگاه میکردند، بعد از چند ثانیه سکوت خود را شکستند و همهمهای برپا شد. رجینا مشتش را گره کرد و رو به بانو سیاهتیری فریاد زد:
_دِکی! پس ما چی بگیم که از هفت روز هفته، هشت روزش رو داریم مینیبوس قراضهی شوما رو تعمیر میکنیم؟!
بانو احد هم که انگار تمام حرصهایی که این چند وقته خورده بود را میخواست یکجا بالا بیاورد، ناگهان از آن فاز بیحالی در آمد و با چشمانی از حدقه بیرون زده جیغ کشید:
_تو اگه جای من بودی، چکار میکردی پس؟! ها؟!
سپس بغض کرد و ادامه داد:
_هی بدبختی پشت بدبختی؛ دردسر پشت دردسر! اینم از مراسم سال استاد!
و بغش ترکید که استاد مجاهد گفت:
_مراسم سال استاد که به خوبی برگزار شد بانو. چرا گریه میکنید؟!
بانو احد همچنان داشت اشک میریخت که بانو سیاهتیری جواب داد:
_نه بابا، دلت خوشهها استاد! یه تسبیح گرفتی و راه به راه داری صلوات میفرستی و از اون بیرون خبر نداری. اون بیرون هم انگشت نمای همه شدیم! میگن پولاشون تَه کشیده بود، خواستن با دوز و کلک و فروش محصولای بیکیفیتشون، جیب ما رو خالی کنن و خزانهی خودشون رو پُر. بعد میگن پذیراییشون هم که افتضاح بود. اون از برنجشون که شفته شده بود؛ اونم از دسر و ژلهشون که توش مو پیدا شد. میگن باغشون هم دیگه مثل سابق نیست و نصف بچههاشون پناهندهی باغای دیگه شدن و الکی میگن رفتن راهیان نور و تحصیل و کار و...! خلاصه حرفه که مثل قطار از دهنشون بیرون میاد.
اما بانو خاتم با جدیت گفت:
_البته حرف مفت که کنتور نمیندازه. بذار بگن! ما که میدونیم بر اساس بودجه و توانایی بچههای خودمون، بهترین مراسم رو گرفتیم!
بانو سیاهتیری شانههایش را بالا انداخت که بانو احد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_بعدشم تو مثلاً وکیل استاد و یاد بودی. چیشد پس؟! استاد و یاد الان سینه قبرستون خوابیدن و قاتلهاشون دارن راست راست میگردن! تو اگه وکیل قابلی بودی، الان باید توی مراسم سال قاتلای استاد شرکت میکردیم؛ نه خود استاد!
با آمدن اسم استاد واقفی و یاد، لحظهای سکوت حکمفرما شد و همه با نگاهی طلبکارانه به بانو سیاهتیری زل زدند. بانو سیاهتیری که نمیخواست کم بیاورد، پشت چشمی نازک کرد و پوزخندی گوشهی لبهایش نشست.
_مثل اینکه شما یادتون رفته. من فقط وکیل بودم و قاضی یکی دیگه بود. یعنی کسی که باید قاتلین استاد رو پیدا میکرد، دای جان ایشون بود، نه من!
و با انگشت اشارهاش، بانو شبنم را که فارغ از غوغای جهان داشت نوشیدنیاش را میخورد، نشان داد. بانو شبنم با شنیدن اسم دای جان، رنگ از رخسارش پرید و شیرموزش، زهرمارش شد. حالا همه به او زل زده بودند که بانو شبنم مِن مِن کنان گفت:
_خب...خب...!
بانو احد که حالش کمی جا آمده بود، با صدایی که به خاطر جیغ و داد کردن خروسی شده بود، گفت:
_خب چی؟! بگو دیگه!
بانو شبنم زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و سپس به میز صبحانه خیره شد.
_خب چی بگم؟! بیخود دلتون رو به دای جان من خوش نکنید. اون اگه میخواست قاتلا رو پیدا کنه، تا حالا پیدا کرده بود. ما باید خودمون قاتلای استاد و یاد رو پیدا کنیم.
بانو احد با دست راست، محکم به پشت دست چپش زد.
_هنوز صدای آروغایی که دایجان شما، بعد خوردن باقلی پلو با گردن چهلم استاد میزدن توی گوشمه. بعد میگی خودمون باید دنبال قاتلا بگردیم؟! مگه ما کاراگاه گَجتیم؟!
بانو شبنم جوابی نداد که دوباره سر و صدای اعضا در حال بالا گرفتن بود که استاد مجاهد، برای جلوگیری از این امر، سریع وارد عمل شد.
_همگی، سریع، فوری و انقلابی، صلواتی عنایت کنید!
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد با تبسم همیشگیاش شروع به صحبت کرد.
_خب همگی صحبتای بانو شبنم رو شنیدیم. ما دستمون به هیچ جا بند نیست و چارهای نداریم جز اینکه خودمون دنبال قاتلین استاد و یاد بگردیم. اما باید قبلش تکلیف پولایی که از باغ به سرقت رفته رو روشن کنیم. مراسم سال رو به خوبی پشت سر گذاشتیم، ولی باقی مسائل باغ رو میخواییم چیکار بکنیم؟! آیا اقدامی برای حل این مشکل صورت گرفته؟!
بانو احد با دستمال دماغش را گرفت.
_والا استاد من به پلیس گزارش دادم، ولی خب فعلاً خبری نشده. خودمونم که مدرک درست حسابی نداریم؛ پس چارهای نداریم جز انتظار!
استاد مجاهد پوفی کشید که استاد ندوشن گفت:
_دوستان قبل از اینکه شروع کنیم به تحقیق و کاراگاه بازی و گشتن دنبال قاتلین استاد و یاد و همچنین انتظار برای پیدا شدن دزد باغ،
پیشنهاد میکنم که با همدیگه یک سفر دست جمعی به یزد داشته باشیم. بلکه این فضای ملتهب باغ کمی آروم بشه...!
#پایان_پارت36✅
📆 #14020210
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت35🎬 سپس احف آهی کشید و جملهی آخرش را با حسرت گفت: _گوش نکردی که نکردی! استاد ابراهی
#باغنار2🎊
#پارت36🎬
بعد بانو سیاهتیری با صدایی بغضآلود ادامه داد:
_میگن همهی آشناهاش خلافکار و گنده لات و دعوایی و این چیزان. خسته شدم دیگه!
اعضا که در طول صحبت بانو سیاهتیری، ساکت بودند و از رفتار ناگهانی و ناشایست ایشان، حیرتزده فقط نگاه میکردند، بعد از چند ثانیه سکوت خود را شکستند و همهمهای برپا شد. رجینا مشتش را گره کرد و رو به بانو سیاهتیری فریاد زد:
_دِکی! پس ما چی بگیم که از هفت روز هفته، هشت روزش رو داریم مینیبوس قراضهی شوما رو تعمیر میکنیم؟!
بانو احد هم که انگار تمام حرصهایی که این چند وقته خورده بود را میخواست یک جا بالا بیاورد، ناگهان از آن فاز بیحالی در آمد و با چشمانی از حدقه بیرون زده جیغ کشید:
_تو اگه جای من بودی، چکار میکردی پس؟! ها؟!
سپس بغض کرد و ادامه داد:
_هی بدبختی پشت بدبختی؛ دردسر پشت دردسر! اینم از مراسم سال استاد!
و بغش ترکید که استاد مجاهد گفت:
_مراسم سال استاد که به خوبی برگزار شد بانو. چرا گریه میکنید؟!
بانو احد همچنان داشت اشک میریخت که بانو سیاهتیری جواب داد:
_نه بابا، دلت خوشهها استاد! یه تسبیح گرفتی و راه به راه داری صلوات میفرستی و از اون بیرون خبر نداری. اون بیرون هم انگشت نمای همه شدیم! میگن پولاشون تَه کشیده بود، خواستن با دوز و کلک و فروش محصولای بیکیفیتشون، جیب ما رو خالی کنن و خزانهی خودشون رو پُر. بعد میگن پذیراییشون هم که افتضاح. اون از برنجشون که شفته شده بود، اونم از دسر و ژلهشون که توش مو پیدا شد. میگن باغشون هم دیگه مثل سابق نیست و نصف بچههاشون پناهندهی باغای کشورای دیگه شدن و الکی میگن رفتن راهیان نور و تحصیل و کار و...! خلاصه حرفه که مثل قطار از دهنشون بیرون میاد!
بانو خاتم با جدیت گفت:
_البته حرف مفت که کنتور نمیندازه. بذار بگن! ما که میدونیم بر اساس بودجه و توانایی بچههای خودمون، بهترین مراسم رو گرفتیم!
بانو سیاهتیری شانههایش را بالا انداخت که بانو احد اشکهایش را پاک کرد و گفت:
_بعدشم تو مثلاً وکیل استاد و یاد بودی. چیشد پس؟! استاد و یاد الان سینه قبرستون خوابیدن و قاتلهاشون دارن راست راست میگردن! تو اگه وکیل قابلی بودی، الان باید توی مراسم سال قاتلای استاد شرکت میکردیم؛ نه خود استاد!
با آمدن اسم استاد واقفی و یاد، لحظهای سکوت حکمفرما شد و همه با نگاهی طلبکارانه به بانو سیاهتیری زل زدند. بانو سیاهتیری که نمیخواست کم بیاورد، پشت چشمی نازک کرد و پوزخندی گوشهی لبهایش نشست.
_مثل اینکه شما یادتون رفته. من فقط وکیل بودم و قاضی یکی دیگه بود. یعنی کسی که باید قاتلین استاد رو پیدا میکرد، دای جان ایشون بود، نه من!
و با انگشت اشارهاش، بانو شبنم را که فارغ از غوغای جهان داشت نوشیدنیاش را میخورد، نشان داد. بانو شبنم با شنیدن اسم دای جان، رنگ از رخسارش پرید و شیرموزش، زهرمارش شد. حالا همه به او زل زده بودند که بانو شبنم مِن مِن کنان گفت:
_خب...خب...!
بانو احد که حالش کمی جا آمده بود، با صدایی که به خاطر جیغ و داد کردن خروسی شده بود، گفت:
_خب چی؟! بگو دیگه!
بانو شبنم زیرچشمی نگاهی به بانو احد انداخت و سپس به میز صبحانه خیره شد.
_خب چی بگم؟! بیخود دلتون رو به دای جان من خوش نکنید. اون اگه میخواست قاتلا رو پیدا کنه، تا حالا پیدا کرده بود. ما باید خودمون قاتلای استاد و یاد رو پیدا کنیم.
بانو احد با دست راست، محکم به پشت دست چپش زد.
_هنوز صدای آروغایی که دایجان شما، بعد خوردن باقلی پلو با گردن چهلم استاد میزدن توی گوشمه. بعد میگی خودمون باید دنبال قاتلا بگردیم؟! مگه ما کاراگاه گَجتیم؟!
بانو شبنم جوابی نداد که دوباره سر و صدای اعضا در حال بالا گرفتن بود که استاد مجاهد، برای جلوگیری از این امر، سریع وارد عمل شد.
_همگی، سریع، فوری و انقلابی، صلواتی عنایت کنید!
بعد از فرستادن صلوات، استاد مجاهد با تبسم همیشگیاش شروع به صحبت کرد.
_خب همگی صحبتای بانو شبنم رو شنیدیم. ما دستمون به هیچ جا بند نیست و چارهای نداریم جز اینکه خودمون دنبال قاتلین استاد و یاد بگردیم. اما باید قبلش تکلیف پولایی که از باغ به سرقت رفته رو روشن کنیم. مراسم سال رو به خوبی پشت سر گذاشتیم، ولی باقی مسائل باغ رو میخواییم چیکار بکنیم؟! آیا اقدامی برای حل این مشکل صورت گرفته؟!
بانو احد با دستمال دماغش را گرفت.
_والا استاد من به پلیس گزارش دادم، ولی خب فعلاً خبری نشده. خودمونم که مدرک درست حسابی نداریم؛ پس چارهای نداریم جز انتظار!
استاد مجاهد پوفی کشید که استاد ندوشن گفت:
_دوستان قبل از اینکه شروع کنیم به تحقیق و کاراگاه بازی و گشتن دنبال قاتلین استاد و یاد و همچنین انتظار برای پیدا شدن دزد باغ،
پیشنهاد میکنم که با همدیگه یک سفر دست جمعی به یزد داشته باشیم. بلکه این فضای ملتهب باغ کمی آروم بشه...!
#پایان_پارت36✅
📆 #14030115
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344