هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت35
_احف کجا میری؟
احف با کلافگی گفت:
_مگه نمیگی بوی گَندِ گوسفندا در اومده؟
_خب.
_خب دارم میرم ناربانو ببینم پوشک موشکی توی بساطشون هست یا نه دیگه.
علی پارسائیان دیگر چیزی نگفت که احف دمپاییاش را پوشید و بعد از چند قدم راه رفتن، ایستاد. سپس برگشت و به وی نگاه کرد:
_راستی تو اگه بوی گَندِ گوسفندا اذیتت میکنه، چرا اینجا خوابیدی؟ چرا نمیری مسجد محلتون بخوابی؟ شنیدم سحر قرمه سبزی میدنا.
علی پارسائیان لب و لوچهاش را آویزان کرد و گفت:
_نه بابا. من خودم اخبار مسجدمون رو پیگیری میکنم. امروز سحر، سبزی پلو میدن که من علاقهی چندانی بهش ندارم.
احف شانههایش را بالا انداخت و پس از دقایقی به ناربانو رسید. سپس زنگ در را فشار داد که بانو نورا آیفون را برداشت:
_بله؟
_سلام و برگ. ببخشید میگید خانومم یه لحظه بیاد دم در؟
بانو نورا با تعجب گفت:
_خانومتون؟ مگه شما خانوم دارید؟
احف برای لحظهای چشمانش را بست و موهایش را خاراند و گفت:
_ببخشید. من اصلاً گور ندارم که کفن داشته باشم.
_منم همین رو میگم.
_ناربانو چه خبره بانو نورا؟ این صدای دست و جیغ و هورا واسه چیه؟ نکنه بانوان از اینکه قراره خواستگاری من رو به طور زنده ببینن خوشحالن؟
_نه بابا. ما بانوان عید فطر رو جشن گرفتیم و یه کم بزن و بکوب راه انداختیم.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_عید فطر؟ ما هنوز به شبهای قدر نرسیدیم.
_واقعاً؟
_بله.
_پس حتماً جشن تولد یکی از اعضاس. حالا بگذریم؛ امرتون رو بفرمایید.
_میشه به بانو شبنم بگید یه توکِ پا بیاد دمِ در؟
_چشم. الان صداش میکنم.
بانو شبنم پس از دقایقی در را باز کرد و گفت:
_سلام و نوشمک. کاری داشتید؟
_سلام و پوشک. ببخشید دختر کوچیکتون رو پوشک میکنید دیگه. درسته؟
_بله.
_میشه یه چندتا پوشک بهم بدین؟ آخه گوسفندام بدجوری خرابکاری کردن.
بانو شبنم کمی لب و لوچههایش را کج کرد و پس از مکثی کوتاه گفت:
_مشکلی نیست، ولی مگه شما گوسفنداتون رو ایزیلایف نمیکنید؟ چون سایز پوشک دختر من خیلی کوچیکه و به گوسفندای شما نمیخوره.
احف پس از کمی مِن مِن کردن گفت:
_درسته، ولی مجبورم. چون الان مغازهها بستس و نمیتونم ایزیلایف تهیه کنم. از لحاظ سایز هم نگران نباشید. دوتا پوشک رو به هم میچسبونم.
_خب اینجوری باید یه بستهی کامل بهتون بدم. هزینش زیاد میشهها.
_اشکالی نداره؛ پرداخت میکنم. به کارت احد بریزم دیگه؟
_نه بابا. احد واسه چی؟ شماره کارت سید مرتضی رو میدم، بریز به اون.
_چشم. ببخشید پودر بچه هم دارید؟
بانو شبنم با ابروهایی بالا رفته پرسید:
_پودر بچه دیگه واسه چی؟
احف یک پوزخند ریز زد و گفت:
_راستش این بَبَف ما امروز توی کوه یه کم پاهاش عرق سوز شده، واسه اون میخوام. امروزم که خودتون دیدید؛ آفتاب بدجوری به کوه میتابید.
_بَبَف که پیش ماست.
_واقعاً؟
_بله. بانو رایا با خودش آوردتش. میگفت پشت سرش گریه کرده.
احف پوفی کشید و گفت:
_که اینطور. پس بهشون بگید هوای بَبَف رو داشته باشه. مخصوصاً خوابیدنی که حتماً روی بَبَف رو بِکِشه.
_چشم. اجازه میدید برم پوشک بیارم؟
_بفرمایید.
پس از لحظاتی، احف بستهی مای بیبیِ هجده تایی را تحویل گرفت و به باغ انار رفت. سپس یک به یک گوسفندان را خواباند و پس از چسباندن دو پوشک به هم، شروع به عوض کردنشان کرد. احف در هنگام عوض کردن پوشک نیز، گهگاهی زیرِلب میغرید و میگفت:
_من هی کار کنم، شما هی بخورید. من هی عرق بریزم، شما هی پوشکاتون رو خیس و سنگین کنید. صدبار بهتون گفتم بعدِ غذا عرق نعناع بخورید که شکمتون راحت کار کنه. نه مثل الان که فلافل لبنانیِ گردالو تحویل من دادید.
پس از این حرف احف، یکی از گوسفندان خندهی ملیحی کرد که احف گفت:
_میخندی ورپریده؟! البته بایدم بخندی. افطارت رو که کردی، آب و علفت رو که خوردی، تفریحت رو که انجام دادی، خرابکاریت رو هم که با تمام وجود به نتیجه رسوندی. منم جای تو بودم میخندیدم گوسفند جان.
احف چسبِ پوشکها را هم برای آخرین بار چِک کرد و پس از مطمئن شدن خیالش، وارد پشهبند شد. سپس با فکر به خواستگاری فرداشب، به خواب عمیقی فرو رفت.
صبح شده بود. آفتاب در آسمان میدرخشید و گنجشکها آواز میخواندند. در این میان ناگهان استاد مجاهد دلش را گرفت و گفت:
_خیلی ضعف کردم. دوستان چرا سحری بیدارمون نکردید؟
استاد ابراهیمی در حالی که داشت قولنجَش را میشکاند، کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_بانو احد مسئول بیدار کردنمونه که احتمالاً ایشون هم خواب موندن.
سپس خمیازهی بلندی کشید و گفت:
_وای خدا! یه جوری استخونام خشک شده که انگار چند ساله خوابیدم.
در این میان ناگهان احف از جایش بلند شد و در حالی که شکمش را گرفته بود، به سمت توالت عمومی باغ دَوید. پس از رفتن احف، استاد ابراهیمی گوشیاش را برداشت و پیامکی را که شب قبل برایش فرستاده شده بود، خواند...
#پایان_پارت35
#اَشَد
#14000223
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت36
_سلام آقای ابراهیمی. دیشب خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید. متاسفانه ما دیگه به شما دختر نمیدیم. چون داماد نداشتن، بهتر از داماد بد قول داشتنه. خدانگهدار.
استاد ابراهیمی چند بار این پیام را خواند تا متوجه بشود. در ذهنش سوالهایی بود که جواب هیچکدامش را نمیدانست. حتی نمیدانست این موضوع صحیح است یا نه. در این میان، ناگهان احف از توالت برگشت و با لبخند گفت:
_آخیش! سبک شدم.
استاد ابراهیمی با چشمانی نگران، نگاهی به احف انداخت و گفت:
_متاسفم احف جان. خواستگاری امشب بههم خورد.
لبخند احف جمع شد که استاد مجاهد گفت:
_چرا به هم خورد؟ چیزی شده؟
_باباش بهم پیامک داده خیلی منتظرتون موندیم؛ ولی نیومدید.
احف آب دهانش را قورت داد و گفت:
_واسه چی بههم خورد؟ مگه قرارمون امشب نبود؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_نمیدونم. خودمم گیج شدم.
استاد مجاهد دستی به ریشهایش کشید و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_شاید قرارتون دیشب بوده و شما اشتباهی فرداشب شنیدید.
_نه بابا. من خودم دیشب زنگ زدم و واسه فرداشب که امشب میشه، باهاش قرار گذاشتم.
همگی به فکر رفته بودند که ناگهان علی پارسائیان گفت:
_دوستان من دیشب که خوابیدم، تاریخ گوشیم شونزدهم رو نشون میداد. ولی الان داره هجدهم رو نشون میده.
استاد مجاهد گفت:
_احتمالاً گوشیت هنگ کرده علی آقا.
علی پارسائیان جوابی نداد که استاد ابراهیمی با تعجب گفت:
_اِ راست میگه. واسه منم هجدهم رو نشون میده.
احف و استاد مجاهد هم به گوشیهایشان نگاه کردند و آنها هم تاریخ هجدهم را دیدند که استاد ابراهیمی گفت:
_یعنی ما یه روزِ تمام خوابیدیم؟! مگه میشه؟ مگه داریم؟!
آقایان داشتند شاخ در میآوردند که بانوان از ناربانو خارج و وارد باغ انار شدند. به محض دیدن بانوان، علی پارسائیان گفت:
_بانوان محترم، میشه شما هم تاریخ گوشیهاتون رو چِک کنید؟
کسی جوابی نداد که بانو سیاهتیری گفت:
_بانو نورا و بانو شبنم، شماها برید آشپزخونه و یه فکری به حال ناهار بکنید.
استاد مجاهد پرسید:
_ناهار؟ مگه شماها روزه نیستید؟
بانو سیاهتیری جوابی نداد که بانو احد گفت:
_دوستان! لازمه یه توضیحاتی ارائه بدم.
همگی به بانو احد خیره شدند که گفت:
_اون روز که رفتم پیش خانوم نامداران و ازش مشاوره گرفتم، تصمیم بر این شد که یه انتقام از شماها بگیرم تا دلم خنک بشه. پریشب که بانو نسل خاتم شام رو پختن، ادویهاش رو من ریختم. البته به جز فلفل و نمک و زردچوبه، یه کم هم داروی خوابآور ریختم توی غذاتون. به خاطر همین، همهی شما از پریشب تا الان خواب بودید.
همگی با تعجب داشتند نگاه میکردند که بانو احد گونههای خیس شدهاش را پاک کرد و ادامه داد:
_ولی الان اومدم اعتراف کنم. اومدم که بگم من رو ببخشید. اومدم که بگم من رو حلال کنید. دیروز که خواب بودید، باغ کاملاً سوت و کور بود و من تازه قدر شماها رو دونستم. وقتی دیروز خواب بودید، یه حس ترس و وحشتی به جونم افتاد... فقط خدا خدا میکردم زودتر بیدار بشید که از این هول و وَلا در بیام.
استاد مجاهد، پوفی کشید و گفت:
_این چه کاری بود کردید بانو احد؟ انتقام به چه قیمتی؟ به قیمت قضا شدن نمازامون؟ به قیمت روزه گرفتن با شکم خالی؟
استاد ابراهیمی در ادامهی حرفهای استاد مجاهد گفت:
_از همه مهمتر به قیمت بههم خوردن خواستگاری این جَوون؟
بانو احد سرش را پایین انداخت و اشکش جاری شد که استاد ابراهیمی ادامه داد:
_اِ اِ اِ اِ. میگم پس چرا طرف خواستگاری رو بههم زده! نگو ما یه شبانه روز خوابیدیم.
احف که پلک نمیزد و به نقطهای خیره شده بود، ناگهان سرش را با دو دستش گرفت و گفت:
_خدایا من چرا اینقدر بدبختم؟! من چرا اینقدر بیچارهام؟!
سپس با دستانش به سرش کوبید و گفت:
_زنم از دست رفت. مجرد موندم رفت. تیره بخت شدم رفت.
همگی اشکهایشان جاری شده بود که استاد ابراهیمی گفت:
_عیب نداره احف جان. شاید قسمتت نبوده. انشاءالله بهترش رو برات پیدا میکنم.
احف همچنان ضجّه میزد که علی پارسائیان گفت:
_ای بابا. امروز سحری مسجدمون قورمهسبزی داده. خدایا تا کِی فرصت سوزی؟
استاد مجاهد، دلش را دوباره گرفت و گفت:
_وای معدم! کِی بشه افطار بشه.
بانو سیاهتیری جواب داد:
_افطار چیه استاد؟ ما پریشب شام خوردیم، همونه. الان همهی بانوان غش و ضعف رفتن. امروز رو میخوریم و برای جبران هم که شده، احد باید کفارَش رو بده.
بانو احد، دماغش را با دستمال پاک کرد و گفت:
_چشم. من برای جبران آمادهام و کفارهی امروزِ همتون پای من. استاد واقفی اینقدر برای من گذاشته که شرمندتون نشم.
استاد مجاهد گفت:
_همه چی که پول نیست. باید قضای این نمازای یکی دو روزِ همَمَون رو هم بخونید.
بانو سُها با لحنی تند گفت:
_دندِش کور، چشمش نرم. هرکی هندونه میخوره، باید پای زلزلهاش بشینه.
دخترمحی پوفی کشید و گفت:
_باشه سُها جان. شما خودت رو ناراحت نکن...
#پایان_پارت36
#اَشَد
#14000225
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت37
با این حرف دخترمحی، بانو سُها دیگر ناراحت نشد. استاد ابراهيمی نگاهی به گوسفندان انداخت و گفت:
_حالا خوبه این گوسفندا از گشنگی تلف نشدن.
بانو احد جواب داد:
_به خاطر این بوده که من بهشون غذا و آب دادم. چون اون موقعی که شما خواب بودید، اینا همدم من شده بودن.
سپس بانو احد سرش را تکان داد و گفت:
_باید پای صحبتاشون بشینین و های های گریه کنین. طفلکا هر کدومشون یه قصهی دردناک دارن. همین بَبَف، دیروز برام تعریف میکرد مامانش رو سرِ زا از دست داده. بعد باباش تا چهلم مامانش صبر نکرده و رفته پنهونی یه گوسفند رو صیغه کرده. بعد بَبَف یه کم بزرگ میشه و میفهمه که مامان اصلیش نیست و پا به فرار میذاره. دیروز خودِ بَبَف به من گفت بانو رایا مثل مادرم میمونه و باهاش خیلی راحتم. ای کاش سرپرستیم رو به عهده بگیره.
سکوتی بر فضا حکمفرما شد که علی پارسائیان گفت:
_چه سرنوشت تلخی. باید به احسان زنگ بزنم یه کاری براش بکنه.
استاد ابراهيمی پرسید:
_کدوم احسان؟
_احسان علیخانی دیگه. باید بهش بگم به برنامَش دعوتش کنه.
_مگه احسان رفیقته؟
_آره بابا. چند سال پیش اومده بود مسجد محلمون قورمهسبزی گرفت. همون موقع شمارَش رو گرفتم.
استاد ابراهيمی عینکش را صاف کرد و گفت:
_جالبه. البته این رو بگم که احسان دیگه برنامهی ماه عسل رو نمیسازه و به جاش عصر جدید رو ساخته.
بانو سُها با شنیدن این جمله، قیافهاش را کَج و کوله کرد و گفت:
_هرچیزی قدیمیش خوبه. چیه عصر جدید؟
کسی چیزی نگفت که بانوان نوجوان سفرهی ناهار را پهن کردند.
همگی مشغول ناهار خوردن بودند که بانو نوجوان انقلابی گفت:
_یعنی دیگه خواستگاری نمیریم؟
استاد ابراهيمی یک پیاز داخل دهانش گذاشت و گفت:
_چرا نریم؟ من یه مورد دیگه سراغ دارم که قراره باهاش صحبت کنم.
احف که داشت با غذایش بازی بازی میکرد، با این حرف استاد ابراهيمی نگاهی به او انداخت و گفت:
_جونِ من؟
_جونِ تو.
لبخندی بر گوشهی لب احف نشست که بانو سیاهتیری گفت:
_تا احف بلند نشده برقصه، برقش رو بِکِشید.
احف پوزخند ریزی زد و گفت:
_من خستهتر از اونیام که برقصم. بههم خوردن خواستگاریم، بدجوری کمرم رو شکوند.
استاد ابراهيمی با لبخند جواب داد:
_خسته نباش که خواستگاری جدید توی راهه. فقط این مورد یه کم با مورد قبلی فرق داره و تو باید حتماً عکسش رو ببینی.
احف که اشتهایش باز شده بود، با دهانی پر گفت:
_موردای شما همه خوبه استاد. نيازی به عکس نیست.
_ولی از من به تو نصیحت. عکس این مورد رو حتماً ببین.
احف با سر جواب منفی داد که بانو احد گفت:
_استاد ابراهیمی اینقدر مورد داره که باید یه کانال مخصوص ازدواج و معرفی زوجین بههم بزنه.
همگی زدند زیرِ خنده که استاد ابراهیمی گفت:
_ما همین احف رو زن بدیم کافیه.
سپس به احف گفت:
_پس عکسش رو نگاه نمیکنی؟
احف دوباره جواب منفی داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_باشه، هرجور راحتی.
هنگام عصر بود که استاد ابراهيمی به طرف زنگ زد و قرار خواستگاری فرداشب را گذاشت. سپس اعضا شام مختصری خوردند و به رختخوابهایشان رفتند. چشمان استاد مجاهد داشت گرم میشد که صدایی خواب را از چشمانش گرفت. استاد مجاهد نگاهی به احف انداخت. احف، در خواب عميقی فرو رفته بود؛ اما داشت حرف میزد. سپس استاد مجاهد، گوشیاش را روشن و شروع به فیلم گرفتن کرد و گفت:
_هم اکنون خواب دیدن احف را تماشا میکنید.
احف در خواب میگفت:
_آقای داماد، آیا بنده وکیلم شما را با مهریهی دو شاخه برگِ سبز به عقد عروس خانوم در بیاورم؟ دوماد گوسفندا رو برده چَرا. برای بار دوم میپرسم، بنده وکیلم؟ دوماد داره پوشک گوسفندا رو عوض میکنه. برای آخرین بار عرض میکنم؛ اگه جواب ندید فلفل میریزم توی دهنتون. بنده وکیلم؟ با اجازهی استادِ مرحومم و همهی باغ اناریا، بله.
سپس احف در خواب لبخند ریزی زد و لبانش را غنچه کرد که ناگهان استاد مجاهد گفت:
_متاسفانه به لحظاتی داریم میرسیم که مجبوریم فیلم رو سانسور کنیم.
سپس فیلم را متوقف کرد و آن را به گروه باغ انار فرستاد و زیرش نوشت:
_خواب دیدن احف، همین الان یهویی!
بعد از ارسال شدن فیلم، بانوان در گروه شروع به گفتن نظراتشان کردند:
_وای چه خواب خوب و شیرینی! خدایا قسمت ما هم بکن.
_نمیشد احف گوسفنداش رو با خودش نیاره عقد؟
_احف داره اشتباهی خواب میبینه. فرداشب خواستگاریه، نه عقد.
_ دوستان کسی میدونه قسمت سانسور شدهی این فیلم رو توی چه سایتی ببینیم؟
بانوان تا سحر با هم، چت میکردند و هر از گاهی بانو رجایی، چند عدد فلفل قرمز داخل حلقشان میکرد که فایدهای نداشت.
بالاخره انتظارها به سر و زمان خواستگاری احف فرا رسید. احف یک کت و شلوار مشکی با یک پیراهن سفید پوشید. سپس یک جفت کفش قهوهای روشن به پایش کرد و داخل اتاق شد تا بانو اسکوئیان نقدهای لازم را انجام دهد...
#پایان_پارت37
#اَشَد
#14000226
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت38
بانو اسکوئیان نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت:
_تیپتون خوبه، فقط کُت رو داخل شلوار نمیذارن. در ضمن دکمههای پیراهنتون رو هم نبستید.
احف نکات گفته شده را رعایت کرد که بانو اسکوئیان ادامه داد:
_کفشاتون رو لطفاً در بیارید.
احف کفشهایش را در آورد که ناگهان علی پارسائیان زد زیرِ خنده. بانو اسکوئیان که متوجهی دلیل خندهی علی پارسائیان شده بود، به زور خندهی خود را کنترل کرد و گفت:
_چقدر هولید جناب احف. جوراباتون رو هم پشت و رو پوشیدید.
احف عرقش را پاک کرد و سری به نشانهی تاسف تکان داد که بانو اسکوئیان به علی پارسائیان گفت:
_لطفاً ایشون رو بگردید.
احف از این حرف جا خورد و گفت:
_واسه چی باید بگرده؟ مگه اینجا ایستِ بازرسیه؟
بانو اسکوئیان با خونسردی جواب داد:
_خیر. ما کسانی رو که قراره برن خواستگاری، میگردیم که احياناً اگه وسیلهی خطرناکی همراشون بود، ازشون بگیریم تا منجر به، بههم خوردن خواستگاریشون نشه. مثلاً یه بار یکی چاقو با خودش برده بود خواستگاری و عروس رو تهدید کرده بود که گوشیش رو بهش بده تا ببینه با پسر دیگهای در ارتباطه یا نه.
ابروهای احف بالا رفت که علی پارسائیان نزدیک احف شد و شروع کرد به گَشتن او. سپس یک برگ سبز از جیب کُتِ احف در آورد و گفت:
_این چیه دیگه؟
احف جواب داد:
_این رو برداشتم که اگه از عروس خوشم اومد، به عنوان هدیه بهش بدم.
_وای چه رُمانتیک!
این را بانو کمالالدینی گفت که از شیشهی پنجره داشت اتاق را دید میزد. البته همهی بانوان به شیشهی پنجره چسبیده و نظارهگر بازرسی احف بودند.
احف پس از نقدهای بانو اسکوئیان، رنگ و رویی تازه به خود گرفت و از اتاق خارج شد که بانو احد، یک جعبه شیرینی خامهای را جلوی او گرفت و گفت:
_بفرمایید.
احف لبخند ریزی زد و گفت:
_ممنون، البته هنوز نه به دارِه، نه به بارِه. گرچه اگه به دار و بار هم بشه، باید من شیرینی بدم.
بانو احد جواب داد:
_این شیرینی واسه شما نیست؛ بلکه واسه آقای بَبَعوند و پاندای بانو طَهوراس.
چشمهای احف گرد شد که بانو احد ادامه داد:
_وقتی شماها خواب بودید، این دوتا بدجوری رفته بودن توی نخِ هم. منم به خاطر اينکه دچار گناه نشن، صیغهشون رو خوندم که باهم راحت باشن.
احف که میخواست شیرینی را بردارد، ناگهان آن را پس زد و با لحن تندی گفت:
_بابا به منم یه خبر بدید دیگه. خیر سرم پدر دامادم.
کسی حرفی نزد که احف ادامه داد:
_الان اين دوتا گور به گور شده کجان؟
_با بانو طَهورا رفتن آزمایشگاه. چون عروستون یه کم حالت تهوع داشت، رفتن ببینن علتش چیه.
احف نفس عمیقی کشید که استاد ابراهیمی گفت:
_حرص نخور احف جان. انشاءالله تو هم امشب داماد میشی و روزای خوبمون تکمیل میشه. حالا بریم؟
احف با دستمال کاغذی عرقش را پاک کرد و گفت:
_بریم.
لبخندی بر روی لبان استاد ابراهيمی نشست و گفت:
_خب از اهالی تیرستان کی با ما میاد؟
بانو سیاهتیری جواب داد:
_راستش اول قرار بود بانو احد باهاتون بیاد؛ ولی وقتی بحث انتقام پیش اومد، واسه تنبیه هم که شده قیدش رو زدیم. الان قراره من باهاتون بیام.
_خیلی هم خوب. حالا بانو شبنم کجا هستن؟
بانو شبنم در حالی که کفش پاشنه بلند پوشیده بود و بهترین لباسها را تن بچههایش کرده بود، نزدیک اعضا شد و گفت:
_ما هم آمادهایم.
بانو ایرجی با تعجب گفت:
_شبنمی این چیه پوشیدی؟! میخوای بری خواستگاری، نه حنابندون!
بانو شبنم جواب داد:
_بَدِه من دارم آبروی احف رو حفظ میکنم؟! من کفش پاشنه بلند پوشیدم که اونا نگن طرف اصالت نداره.
استاد مجاهد سری به نشانهی تاسف تکان داد و گفت:
_آخه آبرو و اصالت مگه به این چیزاس؟! همین سخت گیری و چشم تو هم چشمیاست که وضعيت ازدواج جَوونا رو به اینجا رسونده.
بانو ایرجی دوباره به بانو شبنم گفت:
_شبنمی! اگه با اینا بری، یه موقع میخوری زمین و بچهی پنجمت به فنا میرهها.
_نترس عزيزم؛ من مواظب خودم هستم.
بانو ایرجی دیگر حرفی نزد که بانو رجایی نزدیک احف شد و گفت:
_بفرمایید. این گوشی رو بگيريد و وقتی وارد خونه شدید، لایوش رو روشن کنید و یه گوشهای بذارید تا فضای خونه کامل معلوم باشه. در ضمن همتون بلند حرف بزنید تا اعضا هیچ گفتوگویی رو از دست ندن.
احف گوشی را گرفت و گفت:
_چشم. فقط اينکه شما چهجوری وصل میشید به این؟
_وقتی شما لایو رو شروع کردید، من میام توی لایوتون. بعدش گوشی رو وصل میکنم به تلویزیون و همگی به تماشای خواستگاری شما میشینن.
_چقدر تکنولوژی پیشرفت کرده!
سپس احف لبخندی زد و از بانو رجایی بابت زحماتش تشکر کرد.
به دليل اینکه تعداد بچههای بانو شبنم بالا بود، همگی سوار وَنِ بانو سیاهتیری شدند و به طرف محل خواستگاری حرکت کردند. در بین راه، احف یک دسته گل و یک جعبه شیرینی خرید و پس از دقایقی، بانو سیاهتیری وَن را جلوی محل خواستگاری پارک کرد. سپس همگی پیاده شدند و احف زنگ در را زد...
#پایان_پارت38
#اَشَد
#14000227
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت39
_بله؟
_سلام و برگ. اومدیم بِبَریم.
_علیک سلام. چی رو بِبَرید؟
_دخترتون رو دیگه.
_آهان. شما خواستگارید؟
_بله بله.
_بفرمایید.
در خانه باز شد و همگی وارد شدند که بانو سیاهتیری گفت:
_اومدیم بِبَریم چیه؟ مگه سیب زمینی پیازه؟
احف چیزی نگفت و فقط عرق پیشانیاش را پاک کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، احف به پدر عروس گفت:
_ببخشید جناب سلیمی، من یه تلفن ضروری دارم، بعد باید گوشیم رو بذارم اینجا که آنتن بده.
آقای سلیمی موافقت خود را اعلام کرد که احف گوشی را از جیبش در آورد. سپس نِتَش را روشن کرد و وارد لایو شد و گوشی را به صورت افقی روی طاقچهی گوشهی اتاق گذاشت تا کسانی که نیامدند، از خواستگاری عقب نمانند. بعد از برقرار شدن لایو، احف با لبی خندان رفت و کنار استاد ابراهیمی نشست. بانو شبنم نیز که کنار بانو سیاهتیری نشسته بود، دستورات لازم را به فرزندانش ابلاغ کرد و گفت:
_سیده فاطمه زهرا، تو موز و خيار برمیداری. سیده رقیه، تو هم میری کنار مادر عروس میشینی و میگی عمو احف خیلی ماهه. سید محمد تو هم میری پیش پدر عروس و میگی من عمو احف رو خیلی دوست دارم. سیده زینب رو هم میدم بغل عروس تا ببینم بچهداری بلده یا نه!
فرزندان بانو شبنم دستورات را مو به مو اجرا کردند که احف با دیدن موزهای داخل میوهخوری، برقی در چشمانش نمایان شد و به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد یه موز بردارم؟
استاد ابراهیمی موافقت خود را با تکان دادن سر اعلام کرد و احف با لبی خندان موز را برداشت. در آن حوالی یک مگس بود که هی ویز ویز میکرد و در حال پرواز کردن بود که ناگهان، مگس سرش گیج رفت و به داخل لیوانِ آبِ پدر عروس افتاد. پدر عروس با دیدن این صحنه، با دو انگشتش مگس را از داخل لیوانِ آب برداشت و به او گفت:
_زود باش آبی که خوردی رو تِخ کن بیرون.
احف با دیدن این صحنه، آب دهانش را قورت داد و به استاد ابراهیمی نگاه کرد. سپس سرش را به معنی "چیکار کنم؟" تکان داد که استاد ابراهیمی دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت:
_موز رو بذار سر جاش. قول میدم بعد خواستگاری یه کیلو برات بخرم.
احف با ترس و لرز، موز را سر جایش گذاشت که پدر عروس گفت:
_خب آقا داماد چهکاره هستن؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_عرضم به حضورتون که...
پدر عروس با اخم گفت:
_چرا داد میزنید؟ فاصلهی ما زیاد نیست که. آرومم بگید میشنوم.
احف خواست پاسخ بدهد که استاد ابراهیمی گفت:
_راست میگه دیگه. چرا بلند حرف میزنی؟
اینبار احف دمِ گوش استاد ابراهیمی گفت:
_استاد من بلند حرف میزنم که کیفیت صدا توی لایو خوب باشه و همه بتونن بشنون. الان یه باغ، پشت اون گوشی منتظر حرفای ما هستن.
_اونا رو ولش کن. بعداً بهشون میگیم چی گفتیم.
احف سرش را به نشانهی تایید تکان داد و نگاهی به دوربين گوشیاش انداخت. سپس دستش را روی سینهاش گذاشت و لبخندی مصنوعی زد و با یک حرکت، از همهی دنبال کنندگان لایو عذرخواهی کرد. پدر عروس سوال خود را تکرار کرد که استاد ابراهیمی دَمِ گوش احف گفت:
_میخوای بهش بگی چوپانم؟ اگه این رو بگی، همین الان پرتمون میکنن بیرون. چون آقای سلیمی خیلی روی شغل خواستگارای دخترش حساسه.
احف جواب داد:
_نترسید. یه جور دیگه بهش میگم.
سپس احف لبخندی به پدر عروس زد و گفت:
_راستش بنده توی دامنهی کوه، نمایشگاه گوسفند دارم.
پدر عروس با چشمانی گرد شده گفت:
_منظورتون همون چوپانه؟
_تقریباً. البته اسم اصلیش بیزینسه. چون من اول گوسفند میخرم، بعد مثل یه پدر بزرگش میکنم؛ بعدش هروقت به سن قانونی رسید، یا میفرستمش خونهی بخت یا با قیمت بالا میفروشمش. مثلاً همین تازگیا یه گوسفند رو داماد کردم و فرستادمش خونهی بخت.
در این میان ناگهان پیامی به بانو سیاهتیری ارسال شد که وی بعد از خواندن پیام، دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت:
_همین الان پیام اومد بانو طَهورا با پانداشون و آقای بَبَعوند از آزمایشگاه برگشتن. تبریک میگم جناب احف. تست بارداریِ عروستون مثبت اعلام شده و شما به زودی پدربزرگ میشید.
احف با شنیدن این خبر، با صدای بلندی گفت:
_به به! همین الان خبر رسید همین گوسفندمون داره پدر میشه. به افتخارش یه کفِ مرتب.
همگی دست زدند که استاد ابراهیمی پوزخندی زد و گفت:
_اینم از عجایب خلقته جناب سلیمی. احف ما هنوز داماد نشده، ولی داره پدربزرگ میشه.
اما در باغ انار غوغایی بود. همگی جلوی تلویزیون بزرگ باغ نشسته و مشغول تماشای خواستگاری بودند. جلوی همهی آنها نیز پر از پفک و چیپس و پُفیلا و تخمه بود و دست کمی از سینما نداشت. تلفن هرکس نیز که زنگ میخورد، به او تذکر میدادند که "مگه سینما جای تلفنه؟" وقتی اعضای خواستگاری آرام حرف میزدند، دیگر دنبال کنندگان لایو صدایی نمیشنیدند. به خاطر همین دخترمحی غرید و گفت:
_اینم از لایومون که لال شد.
بانو نسل خاتم گفت:
_ناشکری نکن ستایش جان. تصویر خالی هم خوبه...
#پایان_پارت39
#اَشَد
#14000228
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت40
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه.
بانو رجایی گفت:
_مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف میزنن.
بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت:
_طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمیرسید.
بانو طَهورا تخمههایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت:
_نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء میخوره.
کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشیاش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد.
احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاهتیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچههای بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت:
_ببخشيد عروس خانوم تشریف نمییارند؟
پدر عروس جواب داد:
_میان حالا؛ عجله نکنید.
احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد:
_شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت:
_دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه.
همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشارهای به گوشش کرد و گفت:
_به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده.
سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت:
_ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی!
سپس به پدر عروس گفت:
_ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون.
مادر عروس با تعجب پرسید:
_ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده میکنن؟
احف سر خود را تکان داد و گفت:
_بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچهی شیطون داشته باشی و یه بچهی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه.
مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد:
_چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره.
با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یکصدا گفتند:
_رجایی مچکریم، رجایی مچکریم!
پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت:
_راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آلعبا هم جزئی از چهارده معصومه.
پدر عروس با قاطعیت جواب داد:
_خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب میکنیم.
احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد:
_البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین.
بانو سیاهتیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت:
_میگن قراره دوباره بکشه بالا.
پدر عروس پرسید:
_چی؟
_همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن.
_نمیدونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجهی انتخابات، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن.
دوباره بانو سیاهتیری دَمِ گوش احف زمزمهای کرد که احف گفت:
_البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی میکنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن.
پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت:
_دخترم چایی رو بیار.
با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت:
_برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس.
پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت:
_ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم!
عروس خانوم یک دختر سبزهرو و حدوداً سیساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندانهایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد، این عروسه؟!
استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد:
_با کمال تاسف بله.
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟
_اولاً مگه تو نبودی میگفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همهی موردای شما خوبه!
احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت:
_بفرمایید...
#پایان_پارت40
#اَشَد
#14000229
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت41
احف در دلش گفت:
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت:
_اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا میدونستم این خونآشام رو میخوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دخترهی بد ریخت سیساله عروسی کنم؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت بههم ریخته بود که من گفتم فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم.
احف با نگرانی گفت:
_استاد نمیشه بهشون بگیم میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم.
استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت:
_مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟!
احف حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن.
پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت:
_الهی العفو!
سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت.
احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت:
_سلام و جِن. نمیخوایید شروع کنید؟
احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت:
_سلام و برگ. میخوایید اول شما شروع کنید.
_باشه. من چهارتا بچه میخوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟
_نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید.
_خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما میدید. میمونه عروسی که اونم شما میگیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم.
_خب میخوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید.
_نه، ممنون. خودم تحویل میدم.
احف پس از مکثی کوتاه گفت:
_ببخشید فقط یه سوال داشتم.
_بفرمایید.
_شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. میتونم بپرسم علتش چیه؟
_بله، میتونید بپرسید.
_خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟
عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندانهای تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت:
_راستش من تا الان سهبار شوهر کردم و متاسفانه هر سهتا شوهرم بعد مدتی فوت کردن.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_واقعاً؟ اونوقت چیشد که فوت کردن؟
_راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت.
احف پوفی کشید و گفت:
_واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟
_راستش قارچ سمی نمیخورد.
احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت:
_الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب!
سپس به عروس خانوم گفت:
_اگه امر دیگهای ندارید، بریم پیش بقیه.
_صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا میخوام.
احف لبخندی زد و جواب داد:
_چه جالب! منم همهی اینا رو میخوام.
عروس خانوم با تعجب گفت:
_منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید.
احف با ابروهایی بالا رفته گفت:
_خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم میخریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد.
عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دنداننمایی گفت:
_اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری میخوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون.
احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟
عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد:
_اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، میمیرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب میمونم. درست نمیگم؟
عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقهاش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت:
_من رو میگیری یا همینجا بخورمت؟
احف که نفسهای عروس خانوم را حس میکرد، با ترس و لرز گفت:
_خانوم محترم، من، من...
ناگهان ندایی آمد:
_احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی میدهد.
احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
#پایان_پارت41
#اَشَد
#14000230
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت42
احف با یک حرکت، به در رسید و آن را باز کرد. سپس به سمت پذیرایی گام برداشت که عروس خانوم بیکار ننشست و به دنبالش راه افتاد. پس از لحظاتی عروس خانوم یقهی کُتِ احف را گرفت و کشید. آنقدر محکم کشید که کُت از تن احف در آمد. پدر عروس که نظارهگر بود، جلوی احف و عروس خانوم ایستاد و گفت:
_چه خبر شده؟
عروس خانوم با دیدن پدرش، کُت احف را وِل کرد و سرش را پایین انداخت. پدر عروس بار دیگر سوال خود را تکرار کرد که احف گفت:
_ایشون میگن به زور بیا من رو بگیر. در حالی که من اصلاً از ایشون خوشم نمیاد.
عروس خانوم که تا الان لال بود، ناگهان زبان به سخن گشود و گفت:
_دروغ میگه. ایشون میخواست به من دست درازی کنه.
خون جلوی چشمهای پدر عروس را گرفت. وی از فرط عصبانیت دستش را بالا آورد تا کشیدهای به احف بزند که دخترمحی گفت:
_نزنید. ما به احف مثل چشمامون اعتماد داریم.
احف که منتظر کشیدهی پدر عروس بود، با تعجب به دخترمحی نگریست و گفت:
_شما اینجا چیکار میکنید؟
دخترمحی با لبخند جواب داد:
_وقتی رفتید توی اتاق، دیگه لایو به درد نخور شد. به خاطر همین با سایر بانوان نوجوان اومدیم اینجا تا از نزدیک شاهد ماجرا باشیم.
سپس احف نگاهی به بانوان نوجوان انداخت که بانو کمالالدینی دوربین پلاستیکیاش را روشن کرد و گفت:
_چه عکسی بشه!
سپس دوربين را جلوی صورتش گرفت و گفت:
_مجازات داماد، توسط پدر عروس. پس عروس چهکارَست؟!
احف با لحنی تند گفت:
_الان چه وقت عکس گرفتنه؟!
بانو کمالالدینی با ناراحتی دوربیناش را داخل کیفش گذاشت که بانو شبنم خطاب به دخترمحی گفت:
_راستی چهجوری آدرس اینجا رو پیدا کردید؟
_مکان گوشی احف روشن بود و ما از طریق لایو، به راحتی آدرس رو پیدا کردیم.
دست پدر عروس همچنان بالا بود که عروس خانوم گفت:
_بابا بزن توی گوشِش دیگه.
پدر عروس دستش را به عقب برد که بانو رجایی گفت:
_صبر کنید.
همگی به بانو رجایی خیره شدند که وی با نیشخند ادامه داد:
_اگه جناب احف قصد دست درازی داشته، پس چرا شما دنبالش افتادید و کُتِش رو در آوردید؟
عروس خانوم پس از کمی مِن مِن کردن جواب داد:
_ایشون وقتی دست درازی کرد، من جا خالی دادم و گوشیم رو برداشتم که به بابام زنگ بزنم و قضیه رو بهش بگم. ولی وقتی گوشیم رو برداشتم، ایشون پا به فرار گذاشتن و من دنبالشون دوییدم که نذارم فرار کنن.
کسی حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_دو دقیقه بهت فرصت میدم تا از خودت دفاع کنی و از این قضیه تبرئه بشی؛ وگرنه همینجا با چاقوی میوهخوری، جلوی همه سَرِت رو میبُرَم.
احف پس از این حرف، آب دهانش را قورت داد و به آسمان نگاه کرد. سپس در دلش گفت:
_خدایا چیکار کنم؟ خودت که میدونی من بیگناهم. یه ندایی، پریسایی، نسترنی چیزی بفرست که از این مخمصه خلاص بشم.
ناگهان ندایی آمد و پیام خدا را به احف رساند. احف نیز پس از دریافت ندا، چشمانش برقی زد و گفت:
_من یه شاهد دارم.
همگی با چشمانی گرد شده منتظر ادامه حرفهای احف شدند که پدر عروس گفت:
_کیه شاهدت؟
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_من شاهدی یک و نیم ساله دارم که به اذن پرودگار حرف میزنه و هیچکدوم از ما رو نمیشناسه که به نفعمون شهادت بده.
سپس احف نزدیک بانو شبنم شد و سیده زینب را از بغلش گرفت. سپس او را بوسید و گفت:
_زینب خانوم، لطفاً هرچی که میدونی رو بگو.
پدر عروس بعد از دیدن این صحنه، پوزخندی زد و گفت:
_میخوای این طفل صغیر شهادت بده؟ من رو مسخری کردی؟
احف جوابی نداد که سیده زینب گفت:
_من به اذن پرودگار یکتا حرف میزنم. اگر کُت تنِ احف است، احف گناهکار و عروس خانوم بیگناه است؛ اما اگر کُت تنِ احف نیست، احف بیگناه و عروس خانوم گناهکار است.
پس از حرفهای سیده زینب، همگی به کُتی که روی زمین افتاده بود خیره شدند و فهمیدند که احف بیگناه است. عروس خانوم که صورتِ پر جوشش قرمز شده بود و داشت از فرط عصبانیت میترکید، با چشمانی خیس گفت:
_بابا این گوسفند چِران باغ اناری رو بنداز بیرون.
پس از این حرف عروس خانوم، پدر عروس با لحنی مسخره گفت:
_جمع کنید این هندی بازیا رو. همتون برید بیرون.
دخترمحی با اعتماد به نفسی خوب گفت:
_عرضم به خدمتتون که سریال یوسف پیامبر، سریالی بود کاملاً ایرانی که مرحوم فرج الله سلحشور، کارگردانیش رو به عهده داشت.
همگی از اطلاعات عمومی دخترمحی شگفت زده شدند که گوشی استاد ابراهیمی زنگ خورد. پس از لحظاتی استاد ابراهيمی گوشی را قطع کرد و گفت:
_استاد مجاهد بود. گفتن برای شادی روح فرج الله سلحشور و همهی اسیران خاک، صلواتی ختم کنید.
همگی صلواتی فرستادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و سیده زینب را بغل کرد و با صدایی بغضآلود گفت:
_تو چطوری حرف زدی عزیزِ مادر؟!
سپس او را محکم در آغوش کشید که پدر عروس گفت:
_لطفاً بفرمایید بیرون. اینجا جای بروز دادن احساسات نیست.
همگی چپ چپ نگاه کردند و از خانه بیرون رفتند...
#پایان_پارت42
#اَشَد
#14000301
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت43
همگی از در خارج شدند که پدر عروس، دسته گل و جعبه شیرینی را به سمت احف پرتاب کرد و گفت:
_اینم واسه خودتون. من به یه چوپان دختر نمیدم.
سپس پدر عروس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، رفت و در را بست. احف نیز در هوا دسته گل و جعبه شیرینی را گرفت و با لحنی تند گفت:
_به درک که نمیدید. البته از من که چیزی کم نمیشه، خودتون پشیمون میشید. از نظر من چوپانی بهترین شغله. چون اولاً میشه هر چند وقت یه بار، یکی از گوسفندا رو قربونی کرد و صدقه داد. تازه میشه از گوشتشم استفاده کرد. دوماً از شیرش هم میشه ماست و کره و پنیر درست کرد و یه کاسبی راه انداخت. سوماً از پشماش میشه سجاده و لباس و کیف و کفش و پتو درست کرد. چهارماً میشه با سیرابی و جیگر و کلهپاچش یه قصابی راه انداخت. پنجماً دل و روده و آت آشغالش رو هم میشه به سگ و گربههای محل داد تا هم اونا بخورن، هم آدم یه ثوابی ببره. ششماً میشه از پشکل و فضولاتش برای کودهای کشاورزی استفاده کرد. هفتماً میشه صداش رو ضبط کرد و به عنوان زنگ موبایل استفاده کرد. هشتماً...
استاد ابراهيمی حرف احف را قطع کرد و گفت:
_واسه کی داری اینا رو میگی؟ پدر عروس رفت.
_من اینا رو واسه همه گفتم که دیگه کسی شغل مقدس چوپانی رو مسخره نکنه.
سپس احف با عصبانیت رفت و داخل وَنِ بانو سیاهتیری نشست که بانو شبنم جیغ بلندی کشید و گفت:
_الهی لال بشی سیده زینب! ببین چهجوری بدبختم کردی.
بانو سیاهتیری با تعجب گفت:
_چیکار کرده مگه شبنمی؟
_بابا همهی میوههایی که جمع کرده بودم رو جا گذاشتم. اونم به خاطر حرف زدن سیده زینب و احساساتی شدن من. بخشکی این شانس! نه احف زن گرفت، نه من به میوههام رسیدم.
همگی پوفی کشیدند و سوار وَنِ بانو سیاهتیری شدند. فضای سنگینی بر وَن حاکم بود و کسی جیک نمیزد. البته آهنگی از ضبط وَن در حال پخش بود:
_کاش نبودم، کاش همون اول ازت خواسته بودم، پا نذاری رو من و این غرورم، کاشکی از چشم تو افتاده بودم.
احف که صورتش را به شیشه تکیه داده بود، با شنیدن این آهنگ بغضش ترکید و اشکهایش جاری شد. همگی تا مقصد سکوت اختیار کردند و غصهی احف را خوردند.
پس از دقایقی، بانو سیاهتیری وَن را پاک کرد و همگی از آن پیاده و وارد باغ انار شدند. مردان رختخوابها را پهن کرده بودند و بانوان داشتند به ناربانو میرفتند که گوشی بانو شبنم زنگ خورد:
_بله؟
_سلام شبنم جان. خوبی؟
_سلام دایجان. خوبی؟ زندایی خوبه؟
_ممنون شبنم جان. میخواستم یه خبری بهت بدم.
_چه خبری؟
_راستش...یه کم گفتنش برام سخته.
_چیشده دایجان؟ تو رو خدا بهم بگید. من طاقتش رو دارم. مادربزرگ به رحمت خدا رفته؟
_خدا نکنه شبنم جان. راستش خبرم در مورد استادت بود. میخواستم بگم پیکر استاد واقفی و شاگردش، یاد رو پیدا کردیم.
بانو شبنم با اشک گفت:
_واقعاً دایجان؟ از کجا پیداشون کردید؟
_به همراه چند تن از اعضای باغ پرتقال، توی یه بیابون پیداشون کردیم. در ضمن قاتلاشون علاوه بر باغ گیلاس، باغ موز هم بود. البته نگران نباشيد. چون برگِ اعظمِ این دو باغ رو دستگیر کردیم و به زودی مجازاتشون میکنیم.
بانو شبنم اشکهایش را پاک کرد که دایجان ادامه داد:
_لطفاً فردا بیایید برای تحویل و تشییع پیکرها. فعلاً خدانگهدار.
بانو شبنم، تلفن را قطع کرد و قضیه را به بقیه گفت. همگی از این جریان متاثر شدند که استاد مجاهد گفت:
_برای همهی شهدای اسلام، علی الخصوص استاد واقفی و یاد، صلواتی بلند ختم کنید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند و خود را برای تشییعِ پیکرِ فردا آماده کردند.
صبح شده بود. آسمانِ ابری، رنگ آبیِ خود را از دست داده بود. باغ در سکوت کامل بود و گنجشکها دیگر نمیخواندند. مثل اینکه زمین و زمان هم از غمگین بودن اعضای باغ انار اندوهگین بودند. همهی باغ اناریها لباسهای مشکیشان را پوشیده و آمادهی رفتن بودند؛ اما در این میان احف لباس چوپانیاش را پوشید و گوسفندانش را از باغ خارج کرد که بانو شبنم گفت:
_کجا میری احف؟ مگه تشییع پیکر استادت نمیای؟
احف با ناراحتی جواب داد:
_نه. سلام من رو بهش برسونید و بگید من رو حلال کنه.
بانو شبنم پس از مکثی کوتاه گفت:
_از خواستگاری دیشب ناراحت نباش. من قول میدم یه دختر دیگه برات پیدا کنم.
_من دیگه زن نمیخوام و میخوام به چوپانیم برسم. در ضمن من تنها به دنیا اومدم و تنها هم از دنیا میرم. خداحافظ.
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد، از باغ انار رفت.
همهی باغ اناری و باغ پرتقالیها، در تشییع پیکر شهیدان خود حضور داشتند. مراسم تشییع، به با شکوهترین شکل ممکن در حال برگزاری بود. اواسط تشییع، ابرها بههم برخورد کردند و رعد و برق وحشتناکی زد. سپس باران شروع به باریدن کرد و قطعهی شهدا را سیراب! هنگام گذاشتن شهیدان داخل قبر، نزدیکان شهدا جملاتی را میگفتند...
#پایان_پارت43
#اَشَد
#14000303
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت44
مثلاً هنگام گذاشتن استاد واقفی داخل قبر، علی پارسائیان داخل دستمالش فین کرد و گفت:
_یادمه یه روز که استاد واقفی واسه سحری اومده بود مسجد ما، به جای پراید صد و چهل و یک، سوار بیاِموِ شده بود. ازش پرسیدم این رو از کجا آوردی؟ با لهجهی قشنگش جواب داد با وجه ضمان باغ اناریا خریدم. گفتم مگه وجه ضمان توی حساب احد و استاد موسوی نمیرفت؟ گفت چرا؛ ولی یه شاگرد توی کلاس فتوشاپ داشتم که هکر بود. به اون گفتم که حساب استاد موسوی و احد رو هک کنه. خدا بیامرز، خیلی پولدوست بود. البته خوبیای زیادی هم داشت. مثلاً تقواش خیلی خوب بود. یادمه یه بار بهش گفتم بیا بشینیم فیلم ترکیهای نگاه کنیم؛ ولی اون لباش رو گاز گرفت و گفت خجالت بکش علی جان. فیلم، فقط آمریکایی. استاد! روحت شاد که ناکام از دنیا رفتی.
بانو رایا نیز قاب عکس استاد واقفی و یاد را بالای سر گرفت و گفت:
_بسم رب الشهدا و الصدیقین. تا انتقام نگیریم، آروم نمیگِگیریم!
همگی برای عزیزان خود گریه کردند و مراسم تدفین شهدا به پایان رسید. سنگ قبر استاد واقفی و یاد نیز، از قبر قبلی کَنده و در قبر جدید نصب شد. پس از پایان مراسم، همهی حضار میخواستند متفرق بشوند که استاد جعفری ندوشن گفت:
_دوستان صبر کنید. الان که هممون دورِ هم جمعیم، میخواستم یه موضوعی رو به اطلاعتون برسونم. بنده فردای عید فطر، هم عقدمه، هم عروسیم. خوشحال میشم همتون تشریف بیارید؛ حتی باغ پرتقالیا.
سپس پلاستیک مشکیِ در دستش را باز کرد و از داخلش یک عالمه کارت در آورد و گفت:
_این کارت عروسیمه. الان خدمتتون پخش میکنم که ببینید و نظرتون رو بگید. در ضمن یادتون نره که توی عروسیم شرکت کنید.
سپس استاد جعفری ندوشن نصف کارتها را علی پارسائیان و نصف کارتها را به دخترمحی داد تا بین مردان و زنان پخش کنند. بانو هیام که چشمانش را خون گرفته بود، با عصبانیت گفت:
_استادِ ما رو نگاه. وسط تدفین استادش، داره کارت عروسیش رو پخش میکنه. حیف که الان گوشیم دمِ دست نیست؛ وگرنه یه گیفِ شهاب حسینی میفرستادم بهش که با بیل بزنه توی سرش.
بانو آرمین کمی بانو هیام را آرام کرد و پس از دیدن کارت عروسی استاد ندوشن گفت:
_علائم نگارشی رعایت نشده. گرچه قلم نویسنده محترمه.
سپس بانو رحیمی(زینتا) کارت را گرفت و گفت:
_زبان متن بین محاوره و معیار در رفت و آمده.
تقریباً همگی نظراتشان را گفتند و پس از دقایقی به باغهایشان برگشتند. سپس خود را برای عروسی استاد جعفری ندوشن که قرار است فردای عید فطر برگزار شود، آماده کردند.
استاد جعفری ندوشن و عروس خانوم کنار هم نشسته بودند. بانوان بزرگسال پارچهای را روی سر آنها گرفته بودند و بانو شبنم نیز در حال قند سابیدن بود. بانوان نوجوان نیز، هم از طرف عروس و هم از طرف داماد، شعرهایی را میخواندند:
_نون و پنیر آوردیم، دخترتون رو بُردیم.
_نون و پنیر ارزونیتون، ترشی چپوندیم بهتون.
همگی شاد و خوشحال بودند که بانو سُها گفت:
_پس چرا صیغه رو نمیخونید؟
بانو رجایی با خونسردی جواب داد:
_عزيزم صیغه رو باید عاقد بخونه که هنوز نیومده.
بانو سُها جوابی نداد که استاد ندوشن اشارهای به استاد ابراهيمی کرد و گفت:
_راستی استاد، چرا احف نیومده؟ قول داده بود توی عروسیم شرکت کنه.
استاد ابراهيمی سرش را نزدیک استاد جعفری ندوشن کرد و گفت:
_دقیق نمیدونم؛ ولی فکر کنم به خاطر حالِ بدش نیومده. چون افسردگی شدیدی گرفته.
استاد ندوشن آهی کشید و سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که استاد مجاهد داخل سالن شد و نفسزَنان گفت:
_سلام و صیغه. یه مراسم عقد داشتم، به خاطر همین دیر شد. امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید.
همگی لبخندی زدند که استاد مجاهد ادامه داد:
_خب تا من نفسم بالا بیاد، یه صلوات محمدی پسند بفرستید.
_اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دفترش را باز کرد و گفت:
_بسم الله الرحمن الرحیم. عروس خانوم، بنده وکیلم شما را با مهریهی چهارده عدد برگ سبز، پنج عدد فلفل قرمز و یک عدد انار، به عقد آقای مرتضی جعفری ندوشن در بیاورم؟
دخترمحی گفت:
_عروس رفته برگ بچینه.
_برای بار دوم میپرسم. بنده وکیلم؟
بانو کمالالدینی گفت:
_عروس رفته دوماد رو از سر کلاس آنلاين بیاره.
_برای بار سوم میپرسم. بنده وکیلم؟
بانو سُها زیرِ لب گفت:
_اَه! انگار اینجا دادگاهه که هی میگه وکیلم، وکیلم! خب ما از کجا بدونیم وکیلی؟!
سپس عروس خانوم جواب داد:
_با اجازهی همهی درختان باغ انار و پرتقال، بله.
همگی دست و جیغ و هورا کشیدند که ناگهان احف با یک دختر خانوم وارد سالن شد و گفت:
_تبریک میگم آقا معلم. انشاءالله به پای هم پیر شید.
همگی به احف و دختر خانوم زُل زده بودند که احف لبخندی زد و گفت:
_ایشون همسرم، صدف خانوم هستن.
بانو ایرجی با دهانی باز گفت:
_ایشون رو از کجا پیدا کردید...؟
#پایان_پارت44
#اَشَد
#14000303
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت45
#پارت_پایانی
احف لبخند دنداننمایی زد و جواب داد:
_من با چوپان کوه بغلی دوست شدم و از شانس خوبم، ایشون یه دختری داشتن که با کمال افتخار دخترشون رو بهم دادن. اصلاً از قدیم گفتن، کبوتر با کبوتر، چوپان با چوپان!
سپس دخترمحی پرسید:
_کِی عروسی کردید؟
احف جواب داد:
_هنوز عروسی نکردیم. چون همین یه ساعت پیش عقد کردیم. صیغهمون رو هم همین استاد مجاهد خوند. نمیبینید نفس نفس میزنن؟! طفلک پای پیاده از کوه بالا رفتن و اومدن. اونم فقط به خاطر من و همسرم. من واقعاً از همینجا ازشون تشکر میکنم.
استاد مجاهد عینکش را صاف کرد و گفت:
_خواهش میکنم احف جان. منم خیلی خوشحالم که بالاخره تو عاقبت بخیر شدی و زن گرفتی.
احف لبخندی زد که همگی به احف و صدف تبریک گفتند. همگی خوشحال بودند که بانو نوجوان انقلابی، تلويزيون سالن را روشن کرد و گفت:
_همگی اینجا رو نگاه کنید. قراره تیزر تبلیغاتی احد پخش بشه.
همگی با تعجب به بانو احد خیره شدند و گفتند:
_قضیه چیه احد؟
بانو احد نیشخندی زد و گفت:
_بهتره خودتون ببینید.
همگی چشمهایشان را به تلويزيون دوختند که تیزر تبلیغاتی شروع شد. بانو احد یک لباس سفید پوشیده بود و نقشش کرونا بود. مثلاً در تیزر یک زن گفت:
_اگه ماسک نزنیم، چی میگیریم؟
ناگهان بانو احد ظاهر میشد و چند کودک او را نشان میدادند و یکصدا میگفتند:
_کرونا.
_اگه دستامون رو نشوریم، چی میگیریم؟
_کرونا.
همگی از بازیِ خوب بانو احد و تیزر جالبش به وجد آمدند که ناگهان سید مرتضی گفت:
_ای وای! زنم از دست رفت.
بانو شبنم به زمین افتاده بود که بانو ایرجی گفت:
_مگه وقتش شده؟
سید مرتضی در حالی که خیس عرق شده بود، جواب داد:
_آره. نُه ماهِش پر شده.
بانو ایرجی سرِ بانو شبنم را روی دستش گذاشت و گفت:
_خب چرا معطلید؟ یکی زنگ بزنه به اورژانس دیگه.
استاد ابراهيمی گفت:
_اورژانس واسه چی؟ خودم با اسنپ میبرمش. فقط کدوم بيمارستان برم؟
بانو ایرجی خواست جواب بدهد که احف گفت:
_همین بيمارستان سرِ خیابون ببرید. چون عروسم پاندا هم اونجا بستریه و بانو طَهورا بالا سرشه.
بانو کمالالدینی گفت:
_مگه عروستون وقت زایمانش شد؟
احف با ذوق جواب داد:
_نه، ولی مثل اینکه نوهام خیلی عجله داره و میخواد زود به دنیا بیاد.
صدف، همسر احف نیز گفت:
_چه حس خوبیه بعدِ عروس شدنت، مادربزرگ بشی.
استاد ابراهيمی، به همراه بانو شبنم و سید مرتضی و بانو ایرجی، به سمت بيمارستان راه افتادند و بقیه هم، از سالن عقد خارج و به سالن عروسی رفتند تا در عروسی استاد جعفری ندوشن نیز شرکت کنند.
#پایان
#اَشَد
#14000303