eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت38 بانو اسکوئیان نگاهی به سر تا پای احف انداخت و گفت: _تیپتون خوبه، فقط کُت رو داخل شل
_بله؟ _سلام و برگ. اومدیم بِبَریم. _علیک سلام. چی رو بِبَرید؟ _دخترتون رو دیگه. _آهان. شما خواستگارید؟ _بله بله. _بفرمایید. در خانه باز شد و همگی وارد شدند که بانو سیاه‌تیری گفت: _اومدیم بِبَریم چیه؟ مگه سیب زمینی پیازه؟ احف چیزی نگفت و فقط عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، احف به پدر عروس گفت: _ببخشید جناب سلیمی، من یه تلفن ضروری دارم، بعد باید گوشیم رو بذارم اینجا که آنتن بده. آقای سلیمی موافقت خود را اعلام کرد که احف گوشی را از جیبش در آورد. سپس نِتَش را روشن کرد و وارد لایو شد و گوشی را به صورت افقی روی طاقچه‌ی گوشه‌ی اتاق گذاشت تا کسانی که نیامدند، از خواستگاری عقب نمانند. بعد از برقرار شدن لایو، احف با لبی خندان رفت و کنار استاد ابراهیمی نشست. بانو شبنم نیز که کنار بانو سیاه‌تیری نشسته بود، دستورات لازم را به فرزندانش ابلاغ کرد و گفت: _سیده فاطمه‌ زهرا، تو موز و خيار برمی‌داری. سیده رقیه، تو هم میری کنار مادر عروس می‌شینی و میگی عمو احف خیلی ماهه. سید محمد تو هم میری پیش پدر عروس و میگی من عمو احف رو خیلی دوست دارم. سیده زینب رو هم میدم بغل عروس تا ببینم بچه‌داری بلده یا نه! فرزندان بانو شبنم دستورات را مو به مو اجرا کردند که احف با دیدن موزهای داخل میوه‌خوری، برقی در چشمانش نمایان شد و به استاد ابراهیمی گفت: _استاد یه موز بردارم؟ استاد ابراهیمی موافقت خود را با تکان دادن سر اعلام کرد و احف با لبی خندان موز را برداشت. در آن حوالی یک مگس بود که هی ویز ویز می‌کرد و در حال پرواز کردن بود که ناگهان، مگس سرش گیج رفت و به داخل لیوانِ آبِ پدر عروس افتاد. پدر عروس با دیدن این صحنه، با دو انگشتش مگس را از داخل لیوانِ آب برداشت و به او گفت: _زود باش آبی که خوردی رو تِخ کن بیرون. احف با دیدن این صحنه، آب دهانش را قورت داد و به استاد ابراهیمی نگاه کرد. سپس سرش را به معنی "چیکار کنم؟" تکان داد که استاد ابراهیمی دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت: _موز رو بذار سر جاش. قول میدم بعد خواستگاری یه کیلو برات بخرم. احف با ترس و لرز، موز را سر جایش گذاشت که پدر عروس گفت: _خب آقا داماد چه‌کاره هستن؟ احف با صدای بلندی جواب داد: _عرضم به حضورتون که... پدر عروس با اخم گفت: _چرا داد می‌زنید؟ فاصله‌ی ما زیاد نیست که. آرومم بگید می‌شنوم. احف خواست پاسخ بدهد که استاد ابراهیمی گفت: _راست میگه دیگه. چرا بلند حرف می‌زنی؟ این‌بار احف دمِ گوش استاد ابراهیمی گفت: _استاد من بلند حرف می‌زنم که کیفیت صدا توی لایو خوب باشه و همه بتونن بشنون. الان یه باغ، پشت اون گوشی منتظر حرفای ما هستن. _اونا رو ولش کن. بعداً بهشون می‌گیم چی گفتیم. احف سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و نگاهی به دوربين گوشی‌اش انداخت. سپس دستش را روی سینه‌اش گذاشت و لبخندی مصنوعی زد و با یک حرکت، از همه‌ی دنبال کنندگان لایو عذرخواهی کرد. پدر عروس سوال خود را تکرار کرد که استاد ابراهیمی دَمِ گوش احف گفت: _می‌خوای بهش بگی چوپانم؟ اگه این رو بگی، همین الان پرتمون می‌کنن بیرون. چون آقای سلیمی خیلی روی شغل خواستگارای دخترش حساسه. احف جواب داد: _نترسید. یه جور دیگه بهش میگم. سپس احف لبخندی به پدر عروس زد و گفت: _راستش بنده توی دامنه‌ی کوه، نمایشگاه گوسفند دارم. پدر عروس با چشمانی گرد شده گفت: _منظورتون همون چوپانه؟ _تقریباً. البته اسم اصلیش بیزینسه. چون من اول گوسفند می‌خرم، بعد مثل یه پدر بزرگش می‌کنم؛ بعدش هروقت به سن قانونی رسید، یا می‌فرستمش خونه‌ی بخت یا با قیمت بالا می‌فروشمش. مثلاً همین تازگیا یه گوسفند رو داماد کردم و فرستادمش خونه‌ی بخت. در این میان ناگهان پیامی به بانو سیاه‌تیری ارسال شد که وی بعد از خواندن پیام، دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت: _همین الان پیام اومد بانو طَهورا با پانداشون و آقای بَبَع‌وند از آزمایشگاه برگشتن. تبریک میگم جناب احف. تست بارداریِ عروستون مثبت اعلام شده و شما به زودی پدربزرگ می‌شید. احف با شنیدن این خبر، با صدای بلندی گفت: _به به! همین الان خبر رسید همین گوسفندمون داره پدر میشه. به افتخارش یه کفِ مرتب. همگی دست زدند که استاد ابراهیمی پوزخندی زد و گفت: _اینم از عجایب خلقته جناب سلیمی. احف ما هنوز داماد نشده، ولی داره پدربزرگ میشه. اما در باغ انار غوغایی بود. همگی جلوی تلویزیون بزرگ باغ نشسته و مشغول تماشای خواستگاری بودند. جلوی همه‌ی آن‌ها نیز پر از پفک و چیپس و پُفیلا و تخمه بود و دست کمی از سینما نداشت. تلفن هرکس نیز که زنگ می‌خورد، به او تذکر می‌دادند که "مگه سینما جای تلفنه؟" وقتی اعضای خواستگاری آرام حرف می‌زدند، دیگر دنبال کنندگان لایو صدایی نمی‌شنیدند. به خاطر همین دخترمحی غرید و گفت: _اینم از لایومون که لال شد. بانو نسل خاتم گفت: _ناشکری نکن ستایش جان. تصویر خالی هم خوبه...
_بله؟ _سلام و برگ. اومدیم بِبَریم. _علیک سلام. چی رو بِبَرید؟ _دخترتون رو دیگه. _آهان. شما خواستگارید؟ _بله بله. _بفرمایید. در خانه باز شد و همگی وارد شدند که بانو سیاه‌تیری گفت: _اومدیم بِبَریم چیه؟ مگه سیب زمینی پیازه؟ احف چیزی نگفت و فقط عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. بعد از سلام و احوالپرسی، احف به پدر عروس گفت: _ببخشید جناب سلیمی، من یه تلفن ضروری دارم، بعد باید گوشیم رو بذارم اینجا که آنتن بده. آقای سلیمی موافقت خود را اعلام کرد که احف گوشی را از جیبش در آورد. سپس نِتَش را روشن کرد و وارد لایو شد و گوشی را به صورت افقی روی طاقچه‌ی گوشه‌ی اتاق گذاشت تا کسانی که نیامدند، از خواستگاری عقب نمانند. بعد از برقرار شدن لایو، احف با لبی خندان رفت و کنار استاد ابراهیمی نشست. بانو شبنم نیز که کنار بانو سیاه‌تیری نشسته بود، دستورات لازم را به فرزندانش ابلاغ کرد و گفت: _سیده فاطمه‌ زهرا، تو موز و خيار برمی‌داری. سیده رقیه، تو هم میری کنار مادر عروس می‌شینی و میگی عمو احف خیلی ماهه. سید محمد تو هم میری پیش پدر عروس و میگی من عمو احف رو خیلی دوست دارم. سیده زینب رو هم میدم بغل عروس تا ببینم بچه‌داری بلده یا نه! فرزندان بانو شبنم دستورات را مو به مو اجرا کردند که احف با دیدن موزهای داخل میوه‌خوری، برقی در چشمانش نمایان شد و به استاد ابراهیمی گفت: _استاد یه موز بردارم؟ استاد ابراهیمی موافقت خود را با تکان دادن سر اعلام کرد و احف با لبی خندان موز را برداشت. در آن حوالی یک مگس بود که هی ویز ویز می‌کرد و در حال پرواز کردن بود که ناگهان، مگس سرش گیج رفت و به داخل لیوانِ آبِ پدر عروس افتاد. پدر عروس با دیدن این صحنه، با دو انگشتش مگس را از داخل لیوانِ آب برداشت و به او گفت: _زود باش آبی که خوردی رو تِخ کن بیرون. احف با دیدن این صحنه، آب دهانش را قورت داد و به استاد ابراهیمی نگاه کرد. سپس سرش را به معنی "چیکار کنم؟" تکان داد که استاد ابراهیمی دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت: _موز رو بذار سر جاش. قول میدم بعد خواستگاری یه کیلو برات بخرم. احف با ترس و لرز، موز را سر جایش گذاشت که پدر عروس گفت: _خب آقا داماد چه‌کاره هستن؟ احف با صدای بلندی جواب داد: _عرضم به حضورتون که... پدر عروس با اخم گفت: _چرا داد می‌زنید؟ فاصله‌ی ما زیاد نیست که. آرومم بگید می‌شنوم. احف خواست پاسخ بدهد که استاد ابراهیمی گفت: _راست میگه دیگه. چرا بلند حرف می‌زنی؟ این‌بار احف دمِ گوش استاد ابراهیمی گفت: _استاد من بلند حرف می‌زنم که کیفیت صدا توی لایو خوب باشه و همه بتونن بشنون. الان یه باغ، پشت اون گوشی منتظر حرفای ما هستن. _اونا رو ولش کن. بعداً بهشون می‌گیم چی گفتیم. احف سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد و نگاهی به دوربين گوشی‌اش انداخت. سپس دستش را روی سینه‌اش گذاشت و لبخندی مصنوعی زد و با یک حرکت، از همه‌ی دنبال کنندگان لایو عذرخواهی کرد. پدر عروس سوال خود را تکرار کرد که استاد ابراهیمی دَمِ گوش احف گفت: _می‌خوای بهش بگی چوپانم؟ اگه این رو بگی، همین الان پرتمون می‌کنن بیرون. چون آقای سلیمی خیلی روی شغل خواستگارای دخترش حساسه. احف جواب داد: _نترسید. یه جور دیگه بهش میگم. سپس احف لبخندی به پدر عروس زد و گفت: _راستش بنده توی دامنه‌ی کوه، نمایشگاه گوسفند دارم. پدر عروس با چشمانی گرد شده گفت: _منظورتون همون چوپانه؟ _تقریباً. البته اسم اصلیش بیزینسه. چون من اول گوسفند می‌خرم، بعد مثل یه پدر بزرگش می‌کنم؛ بعدش هروقت به سن قانونی رسید، یا می‌فرستمش خونه‌ی بخت یا با قیمت بالا می‌فروشمش. مثلاً همین تازگیا یه گوسفند رو داماد کردم و فرستادمش خونه‌ی بخت. در این میان ناگهان پیامی به بانو سیاه‌تیری ارسال شد که وی بعد از خواندن پیام، دهانش را نزدیک گوش احف کرد و گفت: _همین الان پیام اومد بانو طَهورا با پانداشون و آقای بَبَع‌وند از آزمایشگاه برگشتن. تبریک میگم جناب احف. تست بارداریِ عروستون مثبت اعلام شده و شما به زودی پدربزرگ می‌شید. احف با شنیدن این خبر، با صدای بلندی گفت: _به به! همین الان خبر رسید همین گوسفندمون داره پدر میشه. به افتخارش یه کفِ مرتب. همگی دست زدند که استاد ابراهیمی پوزخندی زد و گفت: _اینم از عجایب خلقته جناب سلیمی. احف ما هنوز داماد نشده، ولی داره پدربزرگ میشه. اما در باغ انار غوغایی بود. همگی جلوی تلویزیون بزرگ باغ نشسته و مشغول تماشای خواستگاری بودند. جلوی همه‌ی آن‌ها نیز پر از پفک و چیپس و پُفیلا و تخمه بود و دست کمی از سینما نداشت. تلفن هرکس نیز که زنگ می‌خورد، به او تذکر می‌دادند که "مگه سینما جای تلفنه؟" وقتی اعضای خواستگاری آرام حرف می‌زدند، دیگر دنبال کنندگان لایو صدایی نمی‌شنیدند. به خاطر همین دخترمحی غرید و گفت: _اینم از لایومون که لال شد. بانو نسل خاتم گفت: _ناشکری نکن ستایش جان. تصویر خالی هم خوبه...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت38🎬 در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج می‌زد. افراسیاب سعی می‌کرد ا
🎊 🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشم‌هایی نیمه باز نگاهی به مهدیه کرد. با دهانی باز خوابیده بود و تسبیح به دست، در خواب حرف می‌زد. سچینه با دیدنش، پوفی کشید و خواست به حالت خوابش برگردد که یک‌دفعه رَستا با آن موهای افشان، بالای سرش ظاهر شد. _یا صاحب جن و پری! چته تو؟! رستا با چهره‌ای مشکوک، جواب سچینه را داد. _به نظرت این چِشِه؟! قبل از جواب دادن سچینه، مهدیه ناله‌ی بلندی کرد. به همین خاطر همگی سیخ در جایشان نشستند که سچینه بلند شد و به سمتش رفت. _معلومه اوضاعش خیلی خیته! الان بیدارش می‌کنم. بعد هم با محکم تکان دادن شانه‌اش، سعی در بیدار کردنش داشت؛ اما مهدیه چون در هیجانی‌ترین قسمت خوابش سِیر می‌کرد، یک‌دفعه بلند شد و شروع به جیغ زدن کرد. _استاد...استاد...! به خدا غلط کردم! دیگه این کارو نمی‌کنم! رجینا سرش را خاراند و با گیجی نگاهش کرد. _عامو استاد کجا بود نصفه شبی؟! اون الان داره توی بهشت با حوریا عشق و حال می‌کنه! بگیر بخواب جونِ ما! مهدیه ترسش با بغض مخلوط شد. _به خدا خودِ استاد بود. خودم دیدمش! بعد دستش را بالا برد و شبیه بازیگران تئاتر گفت: _تو یه باغ پر از گل، وسط یه هاله‌‌ی پرنور ایستاده بود و‌‌...! سچینه سرش را تاسف‌بار تکان داد. _این‌قدر استاد رو توی نور نذار. هم خودت رو دیوونه می‌کنی، هم ما رو بی‌خواب‌! مهدیه بغضش به گریه تبدیل شد که رستا دستمالی دستش داد و او هم بعد از فین کردن، هق‌هق کرد. _چرا باور نمی‌کنید؟!‌ به خدا راست میگم. استاد توی یه هاله‌ی نور...! این‌بار حدیث ضربه‌ای به پیشانی‌اش کوبید. _بگیر بخواب بابا. از فلافلای نورسان خوردی، نخودش به جا معده‌ات، تو کله‌ات باد انداخته و داری چرت و پرت میگی! مهدیه وقتی دید کسی حرفش را باور نمی‌کند، رو به سچینه گفت: _آبجی سَچی، تو حرفام رو باور کن. استاد توی یه هاله‌ی نور‌‌‌‌‌...! سچینه خمیازه‌ای کشید و قبل از تمام شدن جمله‌ی مهدیه گفت: _ببین آجی، خیلی دلم می‌خواد گوش بدم؛ چون منم از این خوابا زیاد می‌بینم! ولی خب الان خواب غلبه‌اش بیشتره. پس بذار یه وقت دیگه‌. دمت گرم! مهدیه نگاهش را مظلوم‌وار به اطراف چرخاند که سچینه شیرکاکائویی از زیر بالشتَش در آورد و برای مهدیه انداخت. _بیا این شیرکاکائو رو هم بگیر بخور که هرچی توی اون مغزت هست رو می‌شوره می‌بره پایین‌. شبت شیک! مهدیه دوباره اشک در چشمانش حلقه زد و این‌بار ترجیح داد سر جایش دراز بکشد. یادِ خواب و حرف‌های استاد افتاده بود. استاد فهمیده بود که او در نوشتن یکی از تمرین‌ها، تقلب کرده و می‌خواست با ترکه فلفلی تنبیه‌اش کند؛ اما یک چیزی خیلی عجیب بود! استاد هردفعه می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست. با این حال شاید در سکوت‌های استاد، مسئله‌ی مهمی نهفته بود که هنوز کسی از آن سر در نیاورده بود! خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود که احف زودتر از همه از رخت‌خوابش دل کَند. کش و قوسی به بدنش داد و مستقیم به طویله رفت. گوسفندانش را به همراه خَرَش برداشت و به سمت خیاطی و آرایشگاه حدیث‌نار راه افتاد. در دستش هم یک شیشه پاک‌کن بود و چند لحظه یک بار، چشمانش را می‌بست و به جاهای مختلف بدنش می‌زد. _کیه؟! _منم! حدیث که معلوم بود از خواب نازی بیدار شده، با عصبانیت گفت: _شما دیگه کی هستی اول صبح؟! احف که حسابی سرحال بود، با لحن خاصی گفت: _منم منم احف‌تون، گوسفند آوردم براتون! طولی نکشید که حدیث با چشمانی نیمه‌باز در را باز کرد. _سلام و برگ! مزاحمتون که نشدم؟! _سلام و درد. خودتون چی فکر می‌کنید؟! احف لبخند ملیحی زد. _خب مهم نیست من چه فکری می‌کنم. مهم اینه که باهاتون کار دارم و کارم هم دستمزد خوبی داره. حالا میشه بیام داخل؟! حدیث چشم غره‌ای رفت و از پشت در کنار رفت. احف نیز اول گوسفندان و خَرَش را به داخل راهنمایی کرد و سپس خودش وارد شد. حدیث با دیدن گوسفندان جیغ بلندی کشید. _اینا رو چرا آوردید داخل؟! بابا به خدا اینجا محل کسبه! _خب کاری که گفتم مربوط به ایناس دیگه. در ضمن گفتم که؛ حقوقتون هم محفوظه! سپس از کیسه‌ی داخل دستش، چند نایلون شیر و دوغ و چند قالب پنیر و کره در آورد و گفت: _بفرمایید. اینا آخرین محصولات گوسفندای نازنین منه که قسمت شما شد. حدیث با دیدن لبنیات گوسفندان احف، به جز آقای بَبَع‌وند و ببف، کمی آرام شد و گفت: _چرا آخرین؟! نکنه گوسفنداتون مریض شدن؟! احف چند پیس از شیشه پاک‌کن را به خودش زد و جواب داد: _نه بانو! راستش من چند روز دیگه عازم خدمت مقدس سربازیم. در نبود من هم خب کسی نیست اینا رو تر و خشک کنه و به دادشون برسه و بدتر وَبال گردن میشن. به خاطر همین امروز قراره بفروشمشون تا با خیال راحت به دیار غربت برم! حدیث نایلون لبنیات را از دست احف گرفت و متعجب به شیشه پاک‌کن خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت38🎬 در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج می‌زد. افراسیاب سعی می‌کرد ا
🎊 🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشم‌هایی نیمه باز نگاهی به مهدیه کرد. با دهانی باز خوابیده بود و تسبیح به دست، در خواب حرف می‌زد. سچینه با دیدنش، پوفی کشید و خواست به حالت خوابش برگردد که یک‌دفعه رَستا با آن موهای افشان، بالای سرش ظاهر شد. _یا صاحب جن و پری! چته تو؟! رستا با چهره‌ای مشکوک، جواب سچینه را داد. _به نظرت این چِشِه؟! قبل از جواب دادن سچینه، مهدیه ناله‌ی بلندی کرد. به همین خاطر همگی سیخ در جایشان نشستند که سچینه بلند شد و به سمتش رفت. _معلومه اوضاعش خیلی خیته! الان بیدارش می‌کنم. بعد هم با محکم تکان دادن شانه‌اش، سعی در بیدار کردنش داشت؛ اما مهدیه چون در هیجانی‌ترین قسمت خوابش سِیر می‌کرد، یک‌دفعه بلند شد و شروع به جیغ زدن کرد. _استاد...استاد...! به خدا غلط کردم! دیگه این کارو نمی‌کنم! رجینا سرش را خاراند و با گیجی نگاهش کرد. _عامو استاد کجا بود نصفه شبی؟! اون الان داره توی بهشت با حوریا عشق و حال می‌کنه! بگیر بخواب جونِ ما! مهدیه ترسش با بغض مخلوط شد. _به خدا خودِ استاد بود. خودم دیدمش! بعد دستش را بالا برد و شبیه بازیگران تئاتر گفت: _تو یه باغ پر از گل، وسط یه هاله‌‌ی پرنور ایستاده بود و‌‌...! سچینه سرش را تاسف‌بار تکان داد. _این‌قدر استاد رو توی نور نذار. هم خودت رو دیوونه می‌کنی، هم ما رو بی‌خواب‌! مهدیه بغضش به گریه تبدیل شد که رستا دستمالی دستش داد و او هم بعد از فین کردن، هق‌هق کرد. _چرا باور نمی‌کنید؟!‌ به خدا راست میگم. استاد توی یه هاله‌ی نور...! این‌بار حدیث ضربه‌ای به پیشانی‌اش کوبید. _بگیر بخواب بابا. از فلافلای نورسان خوردی، نخودش به جا معده‌ات، تو کله‌ات باد انداخته و داری چرت و پرت میگی! مهدیه وقتی دید کسی حرفش را باور نمی‌کند، رو به سچینه گفت: _آبجی سَچی، تو حرفام رو باور کن. استاد توی یه هاله‌ی نور‌‌‌‌‌...! سچینه خمیازه‌ای کشید و قبل از تمام شدن جمله‌ی مهدیه گفت: _ببین آجی، خیلی دلم می‌خواد گوش بدم؛ چون منم از این خوابا زیاد می‌بینم! ولی خب الان خواب غلبه‌اش بیشتره. پس بذار یه وقت دیگه‌. دمت گرم! مهدیه نگاهش را مظلوم‌وار به اطراف چرخاند که سچینه شیرکاکائویی از زیر بالشتَش در آورد و برای مهدیه انداخت. _بیا این شیرکاکائو رو هم بگیر بخور که هرچی توی اون مغزت هست رو می‌شوره می‌بره پایین‌. شبت شیک! مهدیه دوباره اشک در چشمانش حلقه زد و این‌بار ترجیح داد سر جایش دراز بکشد. یادِ خواب و حرف‌های استاد افتاده بود. استاد فهمیده بود که او در نوشتن یکی از تمرین‌ها، تقلب کرده و می‌خواست با ترکه فلفلی تنبیه‌اش کند؛ اما یک چیزی خیلی عجیب بود! استاد هردفعه می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست. با این حال شاید در سکوت‌های استاد، مسئله‌ی مهمی نهفته بود که هنوز کسی از آن سر در نیاورده بود! خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود که احف زودتر از همه از رخت‌خوابش دل کَند. کش و قوسی به بدنش داد و مستقیم به طویله رفت. گوسفندانش را به همراه خَرَش برداشت و به سمت خیاطی و آرایشگاه حدیث‌نار راه افتاد. در دستش هم یک شیشه پاک‌کن بود و چند لحظه یک بار، چشمانش را می‌بست و به جاهای مختلف بدنش می‌زد. _کیه؟! _منم! حدیث که معلوم بود از خواب نازی بیدار شده، با عصبانیت گفت: _شما دیگه کی هستی اول صبح؟! احف که حسابی سرحال بود، با لحن خاصی گفت: _منم منم احف‌تون، گوسفند آوردم براتون! طولی نکشید که حدیث با چشمانی نیمه‌باز در را باز کرد. _سلام و برگ! مزاحمتون که نشدم؟! _سلام و درد. خودتون چی فکر می‌کنید؟! احف لبخند ملیحی زد. _خب مهم نیست من چه فکری می‌کنم. مهم اینه که باهاتون کار دارم و کارم هم دستمزد خوبی داره. حالا میشه بیام داخل؟! حدیث چشم غره‌ای رفت و از پشت در کنار رفت. احف نیز اول گوسفندان و خَرَش را به داخل راهنمایی کرد و سپس خودش وارد شد. حدیث با دیدن گوسفندان جیغ بلندی کشید. _اینا رو چرا آوردید داخل؟! بابا به خدا اینجا محل کسبه! _خب کاری که گفتم مربوط به ایناس دیگه. در ضمن گفتم که؛ حقوقتون هم محفوظه! سپس از کیسه‌ی داخل دستش، چند نایلون شیر و دوغ و چند قالب پنیر و کره در آورد و گفت: _بفرمایید. اینا آخرین محصولات گوسفندای نازنین منه که قسمت شما شد. حدیث با دیدن لبنیات گوسفندان احف، به جز آقای بَبَع‌وند و ببف، کمی آرام شد و گفت: _چرا آخرین؟! نکنه گوسفنداتون مریض شدن؟! احف چند پیس از شیشه پاک‌کن را به خودش زد و جواب داد: _نه بانو! راستش من چند روز دیگه عازم خدمت مقدس سربازیم. در نبود من هم خب کسی نیست اینا رو تر و خشک کنه و به دادشون برسه و بدتر وَبال گردن میشن. به خاطر همین امروز قراره بفروشمشون تا با خیال راحت به دیار غربت برم! حدیث نایلون لبنیات را از دست احف گرفت و متعجب به شیشه پاک‌کن خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پیرزن‌های قبیله مشغول آشپزی شدند و پیرمرد‌های قبیله هم مشغول آوردن هیزم...فرمانده با لذت به منظره‌ی پیش رویش خیره شده بود. همگی با چهره‌ای باز و خوشحال با یکدیگر حرف می‌زدند و صفا و صمیمیت درون کردار هریک موج می‌خورد. خیلی وقت بود که این همه صمیمیت‌ را یک جا ندیده بود! دو نفر از افراد قبیله گوسفندی را قربانی کردند تا برای شام آماده کنند. سید و مهدینار و مهندس با دیدن گوسفند چشمانشان برقی زد و خیلی سریع رفتند برای کمک! مردم قبیله با آنکه از حرف‌هایشان سردرنمی‌آوردند، گذاشتند تا برای شام کمک کنند. غزل، یگانه، شه‌بانو، طهورا و افراح هم که در آشپزی وارد بودند به کمک زنان قبیله رفتند. بقیه‌ی بچه‌ها همراه استاد و فرمانده دور آتش نسبتا بزرگی که برپا بود نشستند و مشغول صحبت شدند. یکی از پسران قبیله که نوجوان بود، برای همگی نوشیدنی ریخته بود و بین همه‌ی اعضا پخش می‌کرد. استاد واقفی که با صمیمیت کنار فرمانده نشسته بود، پرسید:« راستی فرمانده...از کجا فارسی یاد گرفتی؟!» فرمانده همانطور که می‌نوشید گفت:«در زمان‌های قدیم که تجارت می‌کردیم و با مردم سرزمین‌های زیادی آشنا می‌شدیم، با بازرگان‌ها و تاجر‌های پارسی بسیاری ملاقات کردیم به همین خاطر...» استاد سرش را با غرور تکان داد و به آتش روبه‌رویش خیره شد‌. طبیب قبیله که توجه طاهره و شفق را به خود جلب کرده بود و با اصرار آنها کمی از فوت و فن‌های خود را به آنها می‌آموخت. رجینا و نورسا هم با دخترکی گرم گرفته بودند! دخترک وراجی که مدام برای آنها حرف می‌زد، همه‌چیز چادرها را به آنها نشان می‌داد و آنهایی که سعی در فهمیدن حرف‌های او داشتند... با هنرنمایی و دست‌ورزی سید، مهدینار و مهندس بوی کباب بره توی فضای جنگل پیچید و آب دهان همه را به راه انداخت. احف و یاد روبه‌روی هم روی زمین نشسته بودند و هردو با لذت بو کشیدند. احف که دستانش پر از خرده سنگ بود با لبخند گفت:«واهااای عجب بویی داره...حتی ازون قبلیشم بهتره!» لبخندی که از روی لذت بر چهره‌ی یاد نقش بسته بود، جمع شد و گفت:«از قبلیش؟!» احف آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ ای به سمتش پرتاب کرد. -«مگه قبلنم کباب بره خوردی؟!» احف دوباره آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد! -«کی؟ کی خوردی؟!» -«وقتی تو قرارگاه رحیق بودیم همون دختره...اونجا برامون کباب درست کرد و ازمون پذیرایی کرد.» احف این را گفت و دوباره سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد. یاد با اخم گفت:«ما اینجا نون و شیر خوردیم اونوقت شما اونور کباب بره می‌زدین؟!...» هنوز حرف‌‌‌هایش تمام نشده بود که احف با پررویی آره‌ای گفت و سنگ‌ریزه‌ای به طرفش پرتاب کرد. منتها سنگ‌ریزه امتداد دهان یاد را در پیش گرفت و وارد دهانش شد. با اینکار احف چشمان یاد از تعجب گشاد شد و احف که دید اوضاع خیط است پا به فرار گذاشت...یاد هم دورتادور قبیله دنبالش گذاشت! همگی با دیدن آن دو شروع به خندیدن کردند. احف درحالی که نفس‌نفس می‌زد ایستاد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد. یاد هم!... معین با خنده به آنها نزدیک شد و مشک آب را به دستشان داد. میرمهدی که هنوز لبخند بر لب داشت از فرمانده پرسید:«فرمانده! دین شما چیه؟!» فرمانده قهقه‌ای زد و نگاهش را از احف و یاد گرفت. سپس گفت:«ما قبلا مجسمه‌ی مادر و پدر و می‌پرستیدیم...ولی بعد از اون خدا رو می‌پرستیم ولی دین نداریم! گفتم که ما زیر سایه‌ی هیچ‌کس نیستیم! به ما می‌گن، بی‌پرچم!» ؟🤓🌱