eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
903 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت38🎬 در نگاه و لحن صحبت آسنسیو، مظلومیت و اندوه خاصی موج می‌زد. افراسیاب سعی می‌کرد ا
🎊 🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشم‌هایی نیمه باز نگاهی به مهدیه کرد. با دهانی باز خوابیده بود و تسبیح به دست، در خواب حرف می‌زد. سچینه با دیدنش، پوفی کشید و خواست به حالت خوابش برگردد که یک‌دفعه رَستا با آن موهای افشان، بالای سرش ظاهر شد. _یا صاحب جن و پری! چته تو؟! رستا با چهره‌ای مشکوک، جواب سچینه را داد. _به نظرت این چِشِه؟! قبل از جواب دادن سچینه، مهدیه ناله‌ی بلندی کرد. به همین خاطر همگی سیخ در جایشان نشستند که سچینه بلند شد و به سمتش رفت. _معلومه اوضاعش خیلی خیته! الان بیدارش می‌کنم. بعد هم با محکم تکان دادن شانه‌اش، سعی در بیدار کردنش داشت؛ اما مهدیه چون در هیجانی‌ترین قسمت خوابش سِیر می‌کرد، یک‌دفعه بلند شد و شروع به جیغ زدن کرد. _استاد...استاد...! به خدا غلط کردم! دیگه این کارو نمی‌کنم! رجینا سرش را خاراند و با گیجی نگاهش کرد. _عامو استاد کجا بود نصفه شبی؟! اون الان داره توی بهشت با حوریا عشق و حال می‌کنه! بگیر بخواب جونِ ما! مهدیه ترسش با بغض مخلوط شد. _به خدا خودِ استاد بود. خودم دیدمش! بعد دستش را بالا برد و شبیه بازیگران تئاتر گفت: _تو یه باغ پر از گل، وسط یه هاله‌‌ی پرنور ایستاده بود و‌‌...! سچینه سرش را تاسف‌بار تکان داد. _این‌قدر استاد رو توی نور نذار. هم خودت رو دیوونه می‌کنی، هم ما رو بی‌خواب‌! مهدیه بغضش به گریه تبدیل شد که رستا دستمالی دستش داد و او هم بعد از فین کردن، هق‌هق کرد. _چرا باور نمی‌کنید؟!‌ به خدا راست میگم. استاد توی یه هاله‌ی نور...! این‌بار حدیث ضربه‌ای به پیشانی‌اش کوبید. _بگیر بخواب بابا. از فلافلای نورسان خوردی، نخودش به جا معده‌ات، تو کله‌ات باد انداخته و داری چرت و پرت میگی! مهدیه وقتی دید کسی حرفش را باور نمی‌کند، رو به سچینه گفت: _آبجی سَچی، تو حرفام رو باور کن. استاد توی یه هاله‌ی نور‌‌‌‌‌...! سچینه خمیازه‌ای کشید و قبل از تمام شدن جمله‌ی مهدیه گفت: _ببین آجی، خیلی دلم می‌خواد گوش بدم؛ چون منم از این خوابا زیاد می‌بینم! ولی خب الان خواب غلبه‌اش بیشتره. پس بذار یه وقت دیگه‌. دمت گرم! مهدیه نگاهش را مظلوم‌وار به اطراف چرخاند که سچینه شیرکاکائویی از زیر بالشتَش در آورد و برای مهدیه انداخت. _بیا این شیرکاکائو رو هم بگیر بخور که هرچی توی اون مغزت هست رو می‌شوره می‌بره پایین‌. شبت شیک! مهدیه دوباره اشک در چشمانش حلقه زد و این‌بار ترجیح داد سر جایش دراز بکشد. یادِ خواب و حرف‌های استاد افتاده بود. استاد فهمیده بود که او در نوشتن یکی از تمرین‌ها، تقلب کرده و می‌خواست با ترکه فلفلی تنبیه‌اش کند؛ اما یک چیزی خیلی عجیب بود! استاد هردفعه می‌خواست چیزی بگوید، اما نمی‌توانست. با این حال شاید در سکوت‌های استاد، مسئله‌ی مهمی نهفته بود که هنوز کسی از آن سر در نیاورده بود! خورشید هنوز کامل طلوع نکرده بود که احف زودتر از همه از رخت‌خوابش دل کَند. کش و قوسی به بدنش داد و مستقیم به طویله رفت. گوسفندانش را به همراه خَرَش برداشت و به سمت خیاطی و آرایشگاه حدیث‌نار راه افتاد. در دستش هم یک شیشه پاک‌کن بود و چند لحظه یک بار، چشمانش را می‌بست و به جاهای مختلف بدنش می‌زد. _کیه؟! _منم! حدیث که معلوم بود از خواب نازی بیدار شده، با عصبانیت گفت: _شما دیگه کی هستی اول صبح؟! احف که حسابی سرحال بود، با لحن خاصی گفت: _منم منم احف‌تون، گوسفند آوردم براتون! طولی نکشید که حدیث با چشمانی نیمه‌باز در را باز کرد. _سلام و برگ! مزاحمتون که نشدم؟! _سلام و درد. خودتون چی فکر می‌کنید؟! احف لبخند ملیحی زد. _خب مهم نیست من چه فکری می‌کنم. مهم اینه که باهاتون کار دارم و کارم هم دستمزد خوبی داره. حالا میشه بیام داخل؟! حدیث چشم غره‌ای رفت و از پشت در کنار رفت. احف نیز اول گوسفندان و خَرَش را به داخل راهنمایی کرد و سپس خودش وارد شد. حدیث با دیدن گوسفندان جیغ بلندی کشید. _اینا رو چرا آوردید داخل؟! بابا به خدا اینجا محل کسبه! _خب کاری که گفتم مربوط به ایناس دیگه. در ضمن گفتم که؛ حقوقتون هم محفوظه! سپس از کیسه‌ی داخل دستش، چند نایلون شیر و دوغ و چند قالب پنیر و کره در آورد و گفت: _بفرمایید. اینا آخرین محصولات گوسفندای نازنین منه که قسمت شما شد. حدیث با دیدن لبنیات گوسفندان احف، به جز آقای بَبَع‌وند و ببف، کمی آرام شد و گفت: _چرا آخرین؟! نکنه گوسفنداتون مریض شدن؟! احف چند پیس از شیشه پاک‌کن را به خودش زد و جواب داد: _نه بانو! راستش من چند روز دیگه عازم خدمت مقدس سربازیم. در نبود من هم خب کسی نیست اینا رو تر و خشک کنه و به دادشون برسه و بدتر وَبال گردن میشن. به خاطر همین امروز قراره بفروشمشون تا با خیال راحت به دیار غربت برم! حدیث نایلون لبنیات را از دست احف گرفت و متعجب به شیشه پاک‌کن خیره شد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344