💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت39 _بله؟ _سلام و برگ. اومدیم بِبَریم. _علیک سلام. چی رو بِبَرید؟ _دخترتون رو دیگه. _آه
#باغنار
#پارت40
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه.
بانو رجایی گفت:
_مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف میزنن.
بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت:
_طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمیرسید.
بانو طَهورا تخمههایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت:
_نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء میخوره.
کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشیاش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد.
احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاهتیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچههای بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت:
_ببخشيد عروس خانوم تشریف نمییارند؟
پدر عروس جواب داد:
_میان حالا؛ عجله نکنید.
احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد:
_شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت:
_دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه.
همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشارهای به گوشش کرد و گفت:
_به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده.
سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت:
_ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی!
سپس به پدر عروس گفت:
_ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون.
مادر عروس با تعجب پرسید:
_ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده میکنن؟
احف سر خود را تکان داد و گفت:
_بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچهی شیطون داشته باشی و یه بچهی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه.
مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد:
_چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره.
با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یکصدا گفتند:
_رجایی مچکریم، رجایی مچکریم!
پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت:
_راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آلعبا هم جزئی از چهارده معصومه.
پدر عروس با قاطعیت جواب داد:
_خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب میکنیم.
احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد:
_البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین.
بانو سیاهتیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت:
_میگن قراره دوباره بکشه بالا.
پدر عروس پرسید:
_چی؟
_همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن.
_نمیدونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجهی انتخابات، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن.
دوباره بانو سیاهتیری دَمِ گوش احف زمزمهای کرد که احف گفت:
_البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی میکنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن.
پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت:
_دخترم چایی رو بیار.
با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت:
_برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس.
پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت:
_ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم!
عروس خانوم یک دختر سبزهرو و حدوداً سیساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندانهایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد، این عروسه؟!
استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد:
_با کمال تاسف بله.
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟
_اولاً مگه تو نبودی میگفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همهی موردای شما خوبه!
احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت:
_بفرمایید...
#پایان_پارت40
#اَشَد
#14000229
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت40
بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت:
_شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صداش رو درست کنه. لایو بدون صدا، مثل املت بدون تخم مرغه.
بانو رجایی گفت:
_مشکل صدا از اینجا نیست بانو جان. از خواستگاریه که آروم حرف میزنن.
بانو نسل خاتم دیگر حرفی نزد که بانو نورا گفت:
_طفلک بانو شبنم. اگه اینجا بود، دیگه به کسی چیپس و پفک و پفیلا نمیرسید.
بانو طَهورا تخمههایی را که شکانده بود، داخل دهان پاندایش گذاشت و گفت:
_نگران بانو شبنم نباشید. اون الان اونجا حسابی کیفش رو پر کرده و داره موز و خیار و سیب اَعلاء میخوره.
کسی حرفی نزد که فکری به سر بانو رجایی خطور کرد. به خاطر همین گوشیاش را برداشت و پیامکی به بانو شبنم فرستاد.
احف و استاد ابراهیمی، با پدر عروس مشغول صحبت بودند. بانو شبنم و بانو سیاهتیری هم، با مادر عروس گرم گرفته بودند. بچههای بانو شبنم هم مخلصانه در حال انجام وظايف بودند که احف گفت:
_ببخشيد عروس خانوم تشریف نمییارند؟
پدر عروس جواب داد:
_میان حالا؛ عجله نکنید.
احف لبخندی زد که پدر عروس ادامه داد:
_شما چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف خواست پاسخ بدهد که بانو شبنم با صدای بلندی گفت:
_دوستان یه کم بلندتر حرف بزنید دیگه.
همگی با تعجب به يکديگر نگاه کردند که بانو شبنم با دستش اشارهای به گوشش کرد و گفت:
_به خاطر این میگم که شارژ سمعکم تموم شده.
سپس بانو شبنم نگاهی به احف انداخت و به او چشمک زد. سپس به گوشی روی طاقچه اشاره کرد که احف فهمید ماجرا از چه قرار است. به خاطر همین احف گفت:
_ای وای شارژ سمعکتون تموم شد؟! الهی!
سپس به پدر عروس گفت:
_ببخشید اگه میشه بلندتر حرف بزنیم که ایشون هم بشنون.
مادر عروس با تعجب پرسید:
_ایشون با این سن و سال، سمعک استفاده میکنن؟
احف سر خود را تکان داد و گفت:
_بله. البته چیز عجیبی نیست. وقتی چهارتا بچهی شیطون داشته باشی و یه بچهی شیطون دیگه هم توی راه باشه، ایشون که هیچی، هرکی باشه سمعک لازم میشه.
مادر عروس چیزی نگفت که پدر عروس با صدای بلندی پرسيد:
_چه مقدار مهریه در نظر دارید؟
احف با صدای بلندی جواب داد:
_راستش ما دو ربع سکه، به نیت دو طفلان مسلم در نظر داریم. بالاخره شغل چوپانیه دیگه. درآمد زیادی نداره.
با بلند حرف زدن حاضرین در خواستگاری، صدای لایو نیز مثل قبل واضح شد و همگی خوشحال شدند و برای قدردانی از بانو رجایی، یکصدا گفتند:
_رجایی مچکریم، رجایی مچکریم!
پدر عروس با شنیدن اين مقدار مهریه، کمی فکر کرد و گفت:
_راستش ما نوزده سکه در نظر داریم. اونم به نیت پنج تن آل عبا و چهارده معصوم.
احف با چشمانی گرد شده گفت:
_ببخشید ولی درستش چهارده سِکَّست. چون پنج تن آلعبا هم جزئی از چهارده معصومه.
پدر عروس با قاطعیت جواب داد:
_خیر. همون نوزده سکه. چون ما جدا جدا حساب میکنیم.
احف حرفی نزد و لبخندی مصنوعی زد که پدر عروس ادامه داد:
_البته نوزده سکه چیزی نیست. چون الان سکه بدجوری کشیده پایین.
بانو سیاهتیری دَم گوش احف چیزی گفت که احف با صدای بلندی گفت:
_میگن قراره دوباره بکشه بالا.
پدر عروس پرسید:
_چی؟
_همینی که کشیده پایین. میگن به خاطر انتخابات، از قصد کشیدن پایین که مردم رو گول بزنن.
_نمیدونم والا. البته اینا همش شوئه. چون نتیجهی انتخابات، از قبل مشخص شده و قراره یه گاگول دیگه رو به مردم غالب کنن.
دوباره بانو سیاهتیری دَمِ گوش احف زمزمهای کرد که احف گفت:
_البته ما توی باغمون یه نوجوَون انقلابی داریم که آینده رو پیش بینی میکنه. ایشون گفتن قراره یه فرد کاملاً جوان و انقلابی رئیس جمهور بشن و مردم رو از این فلاکت و بدبختی نجات بدن.
پدر عروس چیزی نگفت که مادر عروس با صدای بلندی گفت:
_دخترم چایی رو بیار.
با شنیدن این حرف، احف لبخندی به پهنای صورت زد و کش و قوسی به بدنش داد که عروس خانوم چایی را آورد. احف با دیدن عروس خانوم، لبخندش جمع شد و گفت:
_برای عروس خانوم مشکلی پیش اومده؟ چون رسم ما اینه که عروس چایی رو بیاره؛ نه مادربزرگ عروس.
پدر عروس با لبخندی مرموزانه گفت:
_ایشون دخترم هستن؛ یعنی عروس خانوم!
عروس خانوم یک دختر سبزهرو و حدوداً سیساله بود که صورتی پر جوش داشت و چین و چروکی که دور چشمانش را تصرف کرده بود. همچنین دندانهایش یکی در میان ریخته بود و به جای عروس خانوم، بیشتر شبیه عجوزه خانوم بود. احف با دیدن عروس خانوم، آب دهانش را قورت داد و خطاب به استاد ابراهیمی گفت:
_استاد، این عروسه؟!
استاد ابراهيمی با صدایی لرزان جواب داد:
_با کمال تاسف بله.
احف با صدایی بغضآلود گفت:
_یا مشهد مقدس! استاد این چیه برام پیدا کردید؟
_اولاً مگه تو نبودی میگفتی اخلاق مهمه، نه ظاهر؟ دوماً مگه بهت نگفتم بیا عکسش رو نگاه کن؟ خودت ناز کردی و گفتی نه، همهی موردای شما خوبه!
احف خواست جواب بدهد که عروس خانوم سینی چایی را جلویش گرفت و گفت:
_بفرمایید...
#پایان_پارت40
#اَشَد
#14000229
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت39🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشمهایی نیمه ب
#باغنار2🎊
#پارت40🎬
سپس با چشمانی ریز شده پرسید:
_که اینطور. حالا این شیشه پاککن رو واسه چی میزنید به خودتون؟!
احف لبهایش را تَر کرد.
_راستش یکی از شروط رفتن به سربازی، پاک بودنه. منم این شیشه پاککن رو به خودم میزنم تا پاکِ پاک برم خدمت!
حدیث به زور جلوی خندش را گرفت و زیرلب گفت:
_خوبه حالا کارِتون با شیشه پاککن راه میفته. وگرنه باید تریاک پاککن و گُل پاککن هم میزدید به خودتون!
احف که درست نشنیده بود، با لبخند پرسید:
_چیزی گفتید؟!
حدیث خودش را جمع و جور کرد.
_نه، هیچی! الان چه کاری از دست من بر میاد؟!
احف صدایش را صاف کرد.
_خب میخوام یه دستی به سر و روی گوسفندام بکشید تا با یه قیمت خوب بفروشمشون!
حدیث با جدیت گفت:
_متاسفم! ولی من به نامحرم دست نمیزنم. آدم و گوسفند هم نداره!
احف پوزخندی زد.
_راستش گوسفندای من اکثراً مونثن! اونایی هم که مذکرن، هنوز به سن تکلیف نرسیدن. پس نگران نباشید!
حدیث پوفی کشید.
_خب من الان باید چیکار کنم؟!
_راستش میخوام گوسفندای مونثم رو یه کم آرایش کنید تا به چشم بیان و زودتر فروش برن. واسه گوسفندای مذکر هم یه تیکه لباسی، چیزی بدوزید که این عضلات سیکس پکشون بزنه بیرون و همچنین موهاشون رو فرفری کنید تا زودتر مشتری براشون پیدا بشه. فقط زیادهروی نکنید که ممکنه یهویی گوسفندا نسبت بههم تحریک بشن و اتفاقات ناگواری بیفته!
_شما مگه نگفتید هنوز به سن تکلیف نرسیدن؟!
_به سن تکلیف نرسیدن، به بلوغ که رسیدن!
حدیث چانهاش را خاراند و پس از لحظاتی گفت:
_که اینطور. خب حالا این خر رو چیکار کنم؟!
احف با خنده سرش را تکان داد.
_نه، نه! فِراری رو کاریش نداشته باشید. چون همینجوریش خوشگله و زودی فروش میره.
حدیث نیز سرش را تکان داد.
_کاملاً مشخصه! حالا ایشون آخرین محصولش چی بوده؟!
_والا ایشون تا لحظهی مرگ، در حال تولید عنبرنسارا هستن. ولی خب شیر هم دارن که معروفه به شیرِ خر. من تا حالا نچشیدم. میخوایید بدم شما بچشید؟!
حدیث عوق ریزی زد.
_لازم نکرده. در ضمن زودتر فِراریتون رو ببرید که داره دود اِگزوزش اینجا رو برمیداره!
احف لبخند گرمی زد.
_چشم؛ خیلی ممنون. پس من یه سر میرم کائنات و زودی برمیگردم. انشاءالله که تا اون موقع آماده شده باشن. چون تا ظهر نشده باید همشون رو بفروشم!
حدیث نیز باشهای گفت و احف، فرمان فِراری که همان کلهبند بود را گرفت و از آنجا خارج شد!
همگی دور سفرهی صبحانه نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، داشتن نان و پنیر و خیار و گوجهشان را میخوردند. استاد مجاهد که سرحالتر از بقیه به نظر میرسید، چای شیرینش را هم زد و نگاهی به اعضا انداخت.
_چرا اینقدر ساکتید دوستان؟! چیزی شده؟!
همگی سکوت پیشه کرده بودند که بانو احد گفت:
_راستش استاد، چند وقتیه که بچهها هی خواب استاد واقفی مرحوم رو میبینن. توی خواب، استاد هی میخواد یه چیزی بگه و نمیتونه. بچهها هم به خاطر این خوابای پریشون، دل و دماغی واسشون نمونده!
استاد مجاهد لبانش را به وسیلهی چای شیرین تر کرد و گفت:
_نگران نباشید دوستان. حتماً استاد میخواد واسه مراسم سال ازتون تشکر کنه و روش نمیشه. خودتون که در جریانید. استاد خیلی خجالتی و ماخوذ به حیا بود. خدا بیامرزتش!
استاد ندوشن تکهای از نان سنگگ را کَند و گفت:
_دقیقاً استاد! در ضمن امروز همون روزیه که باید بریم یزد. به خاطر همین، من واسه امروز عصر یه اتوبوس اجاره کردم که هم بریم خونهی منِ تازه دوماد رو ببینید، هم با شهر مرحوم استاد بیشتر آشنا بشیم و بعد این همه سختی و استرس، کلاً حال و هوامون عوض بشه. پس صبحونه رو که زدید بر بدن، پاشید وسایلتون رو جمع کنید و نذاریدش واسه دقیقهی نود!
همگی با دهانی باز به استاد ندوشن خیره شدند که سچینه گفت:
_استاد همین امروز عصر؟! الان ما توی این چند ساعت، چیجوری آماده بشیم؟! اصلاً چرا زودتر نگفتید؟!
دخترمحی پاسخ داد:
_سفر خارجه که نمیریم. همین یزد خودمونه دیگه. یکی دوتا دست لباس برمیداریم، با مسواک و خمیر دندون و لیوان و حولهی شخصی و دیگه عرضم به حضورت...!
_آفتابه یادتون رفت!
این را علی املتی گفت و ادامه داد:
_چون با اتوبوس بریم، هر لحظه ممکنه راننده به خاطر دستشویی کنار بزنه و توی یه بیابون ما رو نگه داره. پس باید یه آفتابه داشته باشیم که لَنگ نمونیم. اگرچه که اگه آفتابهی شخصی داشتیم، خیلی بهتر بود. درست نمیگم دوستان؟!
کسی چیزی بروز نداد که رجینا گفت:
_خب شوفرش کیه؟! اگه عُنُق باشه که هرجا خواستید نگه نمیداره!
استاد ندوشن پاسخ داد:
_نگران نباشید. رانندش یکی از رفیقای دوران مهد کودکمه که ماشاءالله الان هم اتوبوس داره، هم گواهینامهی پایه یک! هرجا هم خواستیم، نگه میداره.
_خب چرا با مینیبوس و تاکسی خودمون نمیرید؟! تازه تعمیرش کردما!
بانو احد نگاه چپی چپی به رجینا انداخت...!
#پایان_پارت40✅
📆 #14020215
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار2🎊 #پارت39🎬 سچینه لِنگ افراسیاب که از روی تخت افتاده بود را بالا انداخت و با چشمهایی نیمه ب
#باغنار2🎊
#پارت40🎬
سپس با چشمانی ریز شده پرسید:
_که اینطور. حالا این شیشه پاککن رو واسه چی میزنید به خودتون؟!
احف لبهایش را تَر کرد.
_راستش یکی از شروط رفتن به سربازی، پاک بودنه. منم این شیشه پاککن رو به خودم میزنم تا پاکِ پاک برم خدمت!
حدیث به زور جلوی خندش را گرفت و زیرلب گفت:
_خوبه حالا کارِتون با شیشه پاککن راه میفته. وگرنه باید تریاک پاککن و گُل پاککن هم میزدید به خودتون!
احف که درست نشنیده بود، با لبخند پرسید:
_چیزی گفتید؟!
حدیث خودش را جمع و جور کرد.
_نه، هیچی! الان چه کاری از دست من بر میاد؟!
احف صدایش را صاف کرد.
_خب میخوام یه دستی به سر و روی گوسفندام بکشید تا با یه قیمت خوب بفروشمشون!
حدیث با جدیت گفت:
_متاسفم! ولی من به نامحرم دست نمیزنم. آدم و گوسفند هم نداره!
احف پوزخندی زد.
_راستش گوسفندای من اکثراً مونثن! اونایی هم که مذکرن، هنوز به سن تکلیف نرسیدن. پس نگران نباشید!
حدیث پوفی کشید.
_خب من الان باید چیکار کنم؟!
_راستش میخوام گوسفندای مونثم رو یه کم آرایش کنید تا به چشم بیان و زودتر فروش برن. واسه گوسفندای مذکر هم یه تیکه لباسی، چیزی بدوزید که این عضلات سیکس پکشون بزنه بیرون و همچنین موهاشون رو فرفری کنید تا زودتر مشتری براشون پیدا بشه. فقط زیادهروی نکنید که ممکنه یهویی گوسفندا نسبت بههم تحریک بشن و اتفاقات ناگواری بیفته!
_شما مگه نگفتید هنوز به سن تکلیف نرسیدن؟!
_به سن تکلیف نرسیدن، به بلوغ که رسیدن!
حدیث چانهاش را خاراند و پس از لحظاتی گفت:
_که اینطور. خب حالا این خر رو چیکار کنم؟!
احف با خنده سرش را تکان داد.
_نه، نه! فِراری رو کاریش نداشته باشید. چون همینجوریش خوشگله و زودی فروش میره.
حدیث نیز سرش را تکان داد.
_کاملاً مشخصه! حالا ایشون آخرین محصولش چی بوده؟!
_والا ایشون تا لحظهی مرگ، در حال تولید عنبرنسارا هستن. ولی خب شیر هم دارن که معروفه به شیرِ خر. من تا حالا نچشیدم. میخوایید بدم شما بچشید؟!
حدیث عوق ریزی زد.
_لازم نکرده. در ضمن زودتر فِراریتون رو ببرید که داره دود اِگزوزش اینجا رو برمیداره!
احف لبخند گرمی زد.
_چشم؛ خیلی ممنون. پس من یه سر میرم کائنات و زودی برمیگردم. انشاءالله که تا اون موقع آماده شده باشن. چون تا ظهر نشده باید همشون رو بفروشم!
حدیث نیز باشهای گفت و احف، فرمان فِراری که همان کلهبند بود را گرفت و از آنجا خارج شد!
همگی دور سفرهی صبحانه نشسته بودند و بدون هیچ حرفی، داشتن نان و پنیر و خیار و گوجهشان را میخوردند. استاد مجاهد که سرحالتر از بقیه به نظر میرسید، چای شیرینش را هم زد و نگاهی به اعضا انداخت.
_چرا اینقدر ساکتید دوستان؟! چیزی شده؟!
همگی سکوت پیشه کرده بودند که بانو احد گفت:
_راستش استاد، چند وقتیه که بچهها هی خواب استاد واقفی مرحوم رو میبینن. توی خواب، استاد هی میخواد یه چیزی بگه و نمیتونه. بچهها هم به خاطر این خوابای پریشون، دل و دماغی واسشون نمونده!
استاد مجاهد لبانش را به وسیلهی چای شیرین تر کرد و گفت:
_نگران نباشید دوستان. حتماً استاد میخواد واسه مراسم سال ازتون تشکر کنه و روش نمیشه. خودتون که در جریانید. استاد خیلی خجالتی و ماخوذ به حیا بود. خدا بیامرزتش!
استاد ندوشن تکهای از نان سنگک را کَند و گفت:
_دقیقاً استاد! در ضمن امروز همون روزیه که باید بریم یزد. به خاطر همین، من واسه امروز عصر یه اتوبوس اجاره کردم که هم بریم خونهی منِ تازه دوماد رو ببینید، هم با شهر مرحوم استاد بیشتر آشنا بشیم و بعد این همه سختی و استرس، کلاً حال و هوامون عوض بشه. پس صبحونه رو که زدید بر بدن، پاشید وسایلتون رو جمع کنید و نذاریدش واسه دقیقهی نود!
همگی با دهانی باز به استاد ندوشن خیره شدند که سچینه گفت:
_استاد همین امروز عصر؟! الان ما توی این چند ساعت، چیجوری آماده بشیم؟! اصلاً چرا زودتر نگفتید؟!
دخترمحی پاسخ داد:
_سفر خارجه که نمیریم. همین یزد خودمونه دیگه. یکی دوتا دست لباس برمیداریم، با مسواک و خمیر دندون و لیوان و حولهی شخصی و دیگه عرضم به حضورت...!
_آفتابه یادتون رفت!
این را علی املتی گفت و ادامه داد:
_چون با اتوبوس بریم، هر لحظه ممکنه راننده به خاطر دستشویی کنار بزنه و توی یه بیابون ما رو نگه داره. پس باید یه آفتابه داشته باشیم که لَنگ نمونیم. اگرچه که اگه آفتابهی شخصی داشتیم، خیلی بهتر بود. درست نمیگم دوستان؟!
کسی چیزی بروز نداد که رجینا گفت:
_خب شوفرش کیه؟! اگه عُنُق باشه که هرجا خواستید نگه نمیداره!
استاد ندوشن پاسخ داد:
_نگران نباشید. رانندش یکی از رفیقای دوران مهد کودکمه که ماشاءالله الان هم اتوبوس داره، هم گواهینامهی پایه یک! هرجا هم خواستیم، نگه میداره.
_خب چرا با مینیبوس و تاکسی خودمون نمیرید؟! تازه تعمیرش کردما!
بانو احد نگاه چپی چپی به رجینا انداخت...!
#پایان_پارت40✅
📆 #14030117
🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344