💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار #پارت40 بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت: _شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صد
#باغنار
#پارت41
احف در دلش گفت:
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت:
_اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا میدونستم این خونآشام رو میخوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دخترهی بد ریخت سیساله عروسی کنم؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت بههم ریخته بود که من گفتم فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم.
احف با نگرانی گفت:
_استاد نمیشه بهشون بگیم میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم.
استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت:
_مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟!
احف حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن.
پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت:
_الهی العفو!
سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت.
احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت:
_سلام و جِن. نمیخوایید شروع کنید؟
احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت:
_سلام و برگ. میخوایید اول شما شروع کنید.
_باشه. من چهارتا بچه میخوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟
_نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید.
_خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما میدید. میمونه عروسی که اونم شما میگیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم.
_خب میخوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید.
_نه، ممنون. خودم تحویل میدم.
احف پس از مکثی کوتاه گفت:
_ببخشید فقط یه سوال داشتم.
_بفرمایید.
_شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. میتونم بپرسم علتش چیه؟
_بله، میتونید بپرسید.
_خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟
عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندانهای تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت:
_راستش من تا الان سهبار شوهر کردم و متاسفانه هر سهتا شوهرم بعد مدتی فوت کردن.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_واقعاً؟ اونوقت چیشد که فوت کردن؟
_راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت.
احف پوفی کشید و گفت:
_واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟
_راستش قارچ سمی نمیخورد.
احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت:
_الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب!
سپس به عروس خانوم گفت:
_اگه امر دیگهای ندارید، بریم پیش بقیه.
_صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا میخوام.
احف لبخندی زد و جواب داد:
_چه جالب! منم همهی اینا رو میخوام.
عروس خانوم با تعجب گفت:
_منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید.
احف با ابروهایی بالا رفته گفت:
_خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم میخریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد.
عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دنداننمایی گفت:
_اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری میخوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون.
احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟
عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد:
_اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، میمیرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب میمونم. درست نمیگم؟
عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقهاش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت:
_من رو میگیری یا همینجا بخورمت؟
احف که نفسهای عروس خانوم را حس میکرد، با ترس و لرز گفت:
_خانوم محترم، من، من...
ناگهان ندایی آمد:
_احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی میدهد.
احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
#پایان_پارت41
#اَشَد
#14000230
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#باغنار
#پارت41
احف در دلش گفت:
_اعوذ بالله من الشیطان الرجیم.
و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت:
_اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا میدونستم این خونآشام رو میخوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دخترهی بد ریخت سیساله عروسی کنم؟
استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت:
_بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت بههم ریخته بود که من گفتم فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست.
احف سرش را به نشانهی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد:
_حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم.
احف با نگرانی گفت:
_استاد نمیشه بهشون بگیم میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم.
استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت:
_مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟!
احف حرفی نزد که پدر عروس گفت:
_خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن.
پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت:
_الهی العفو!
سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت.
احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت:
_سلام و جِن. نمیخوایید شروع کنید؟
احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت:
_سلام و برگ. میخوایید اول شما شروع کنید.
_باشه. من چهارتا بچه میخوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟
_نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید.
_خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما میدید. میمونه عروسی که اونم شما میگیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم.
_خب میخوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید.
_نه، ممنون. خودم تحویل میدم.
احف پس از مکثی کوتاه گفت:
_ببخشید فقط یه سوال داشتم.
_بفرمایید.
_شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. میتونم بپرسم علتش چیه؟
_بله، میتونید بپرسید.
_خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟
عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندانهای تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت:
_راستش من تا الان سهبار شوهر کردم و متاسفانه هر سهتا شوهرم بعد مدتی فوت کردن.
احف با چشمانی گرد شده پرسید:
_واقعاً؟ اونوقت چیشد که فوت کردن؟
_راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت.
احف پوفی کشید و گفت:
_واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟
_راستش قارچ سمی نمیخورد.
احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت:
_الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب!
سپس به عروس خانوم گفت:
_اگه امر دیگهای ندارید، بریم پیش بقیه.
_صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا میخوام.
احف لبخندی زد و جواب داد:
_چه جالب! منم همهی اینا رو میخوام.
عروس خانوم با تعجب گفت:
_منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید.
احف با ابروهایی بالا رفته گفت:
_خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم میخریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد.
عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دنداننمایی گفت:
_اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری میخوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون.
احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت:
_خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟
عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد:
_اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، میمیرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب میمونم. درست نمیگم؟
عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقهاش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت:
_من رو میگیری یا همینجا بخورمت؟
احف که نفسهای عروس خانوم را حس میکرد، با ترس و لرز گفت:
_خانوم محترم، من، من...
ناگهان ندایی آمد:
_احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی میدهد.
احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
#پایان_پارت41
#اَشَد
#14000230