eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشی‌اش را در آورد و شماره‌ی احد را گرفت. _بله؟ _سلام و تربچه. احد کجایی؟ _سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟ _پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم می‌ریم اونجا. _ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟ _نمی‌دونم. ما هم واسه همین داریم می‌ریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا. _باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست. _استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر. احد باشه‌ای گفت و گوشی را قطع کرد. همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمال‌الدینی از آب‌نما و مجسمه‌های میدان عکس می‌گرفت و بانو رجایی در منظم‌تر شدن خیابان‌ها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک می‌کرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت: _چرا اینجوری نگاه می‌کنید؟ کوه که جای وَن نیست. بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟ _اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیه‌ی مختلفی تبدیل میشه. بانو شبنم سرش به نشانه‌ی تعجب تکان داد و سپس گفت: _خب الان ما قراره با چی بریم؟ بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد: _نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلی‌کوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه. با آمدن اسم هِلی‌کوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت: _آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم. بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانی‌اش که دخترمحی گفت: _سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه. بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت: _آخ جون! اگه هِلی‌کوپتر سوار بشم، به خدا نزدیک‌تر میشم و از خودش التماس دعا می‌کنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم. در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت: _علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لَقا خانِم. بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غره‌ای به همه رفت که بانو ایرجی گفت: _به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینی‌جات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگه‌ای نداره. بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت: _این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آب‌میوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش. بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت: _بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش. اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کله‌اش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت: _علی جان دهنت رو باز کن. علی پارسائیان که قوه‌ی شنوایی‌اش خوب کار می‌کرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست می‌رود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آب‌میوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آب‌میوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید: _چرا یهو غش کردین؟ علی پارسائیان جواب داد: _من از ارتفاع می‌ترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلی‌کوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت. _پس الان چجوری می‌خواید سوار هِلی‌کوپتر بشید؟ علی پارسائیان شانه‌هایش را به نشانه‌ی "نمی‌دانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت: _پس کِی می‌ریم کوه؟ کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دندان‌نمایی زد و گفت: _فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلی‌کوپتر کنیم. پس از دقایقی دو فروند هِلی‌کوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همه‌ی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع می‌ترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلی‌کوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد. پس از مستقر شدن همگی در هِلی‌کوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
پس از خارج شدن از کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد، بانو شبنم گوشی‌اش را در آورد و شماره‌ی احد را گرفت. _بله؟ _سلام و تربچه. احد کجایی؟ _سلام و پیازچه. توی باغم. چطور؟ _پاشو بیا کوه. احف کار پیدا کرده. هممون داریم می‌ریم اونجا. _ایششِه! جا قحط بود واسه کار پیدا کردن؟! حالا چه کاری هست؟ _نمی‌دونم. ما هم واسه همین داریم می‌ریم اونجا. یه اسنپ بگیر بیا. _باشه. بذار ببینم استاد ابراهیمی در دسترس هست. _استاد ابراهیمی پیش احفه. یه اسنپ دیگه بگیر. احد باشه‌ای گفت و گوشی را قطع کرد. همگی دور میدان جمع شده بودند تا وَنِ بانو سیاه تیری برسد. هریک از اعضا مشغول کاری بودند. بانو شبنم مثل همیشه در حال خوردن بود. بانو کمال‌الدینی از آب‌نما و مجسمه‌های میدان عکس می‌گرفت و بانو رجایی در منظم‌تر شدن خیابان‌ها، به پلیس راهنمایی و رانندگی کمک می‌کرد. پس از دقایقی، بانو سیاه تیری بدون وَنَش آمد که با تعجب اعضا مواجه شد. به خاطر همین گفت: _چرا اینجوری نگاه می‌کنید؟ کوه که جای وَن نیست. بانو شبنم به زور محتویات داخل دهانش را قورت داد و گفت: _پس استاد ابراهیمی با اسنپش چیجوری رفته؟ _اسنپ استاد ابراهیمی، یه اسنپ معمولی نیست. بلکه یه اسنپِ مجهزه که بر اساس شرایط مکانی زمانی، به وسایل نقلیه‌ی مختلفی تبدیل میشه. بانو شبنم سرش به نشانه‌ی تعجب تکان داد و سپس گفت: _خب الان ما قراره با چی بریم؟ بانو سیاه تیری نیشخندی زد و جواب داد: _نگران نباشید. به استاد موسوی زنگ زدم که چندتا هِلی‌کوپتر از باغ انارهای پرنده برامون بفرسته. الاناست که برسه. با آمدن اسم هِلی‌کوپتر، چشمان بانو سُها برقی زد و گفت: _آخ جون موشک! من خیلی وقته سوار هواپیما نشدم. بانو ایرجی یک دانه زد به پیشانی‌اش که دخترمحی گفت: _سُها باید علاوه بر کیبوردش، مغزش رو هم عوض کنه. بانو سُها توجهی به حرف اعضا نکرد و همچنان خوشحال بود که بانو مهدیه گفت: _آخ جون! اگه هِلی‌کوپتر سوار بشم، به خدا نزدیک‌تر میشم و از خودش التماس دعا می‌کنم و دیگه مزاحم بقیه نمیشم. در این میان ناگهان علی پارسائیان به زمین افتاد و چشمانش را بست. بانو شبنم با دیدن این صحنه، نزدیک وی شد و با اشک و آه گفت: _علی جان نرو. اگه تو بری، دیگه کی آبدارچیِ دادگاهِ دای جان میشه؟ همگی دست‌هایشان را بالا بردند و یک‌صدا گفتند: _مَه لَقا خانِم. بانو شبنم آب دماغش را پاک کرد و چشم غره‌ای به همه رفت که بانو ایرجی گفت: _به جای آبغوره گرفتن، یه کم از شیرینی‌جات کیفِت بده شبنمی. ایشون فقط فشارش افتاده و مشکل دیگه‌ای نداره. بانو شبنم اشک چشمانش را پاک کرد و نگاهی به داخل کیفش انداخت و سپس زیرِلب گفت: _این شکلاته رو که نمیشه بدم؛ چون طعمش کم گیر میاد. این کاکائو هم که سید مرتضی واسه تولدم گرفته؛ کادو رو که به بقیه نمیدن. این کلوچه و آب‌میوه هم که گذاشتم واسه نهار توی کوه. آهان! پیدا کردم. این کشمش رو میدم بهش. بانو شبنم یک دانه کشمش از کیفش در آورد و به سمت علی پارسائیان گرفت و گفت: _بیا علی جان. این رو بخور که فشارت بیاد سر جاش. اما علی پارسائیان جوابی نداد و با چشمانی بسته، فقط کله‌اش را تکان داد. همگی از خساستِ بانو شبنم به ستوه آمده بودند که بانو شبنم کنار علی پارسائیان نشست و گفت: _علی جان دهنت رو باز کن. علی پارسائیان که قوه‌ی شنوایی‌اش خوب کار می‌کرد، دهانش را باز کرد و بانو شبنم کشمش را به دهان وی انداخت. از بد اقبالی علی پارسائیان، کشمش به گلویش پرید و وی تا مرز خفه شدن رفت. بانو نورا که دید جوان مَردم دارد از دست می‌رود، کیف بانو شبنم را به زور گرفت و آب‌میوه را از داخلش در آورد و به علی پارسائیان داد. علی پارسائیان نیز پس از چند بار هورت کشیدنِ آب‌میوه، کشمش را قورت داد و از خفه شدن نجات پیدا کرد. پس از سرحال شدن علی پارسائیان، دخترمحی پرسید: _چرا یهو غش کردین؟ علی پارسائیان جواب داد: _من از ارتفاع می‌ترسم. به خاطر همین وقتی اسم هِلی‌کوپتر اومد، ناخودآگاه سرگیجه گرفتم و چشمام سیاهی رفت. _پس الان چجوری می‌خواید سوار هِلی‌کوپتر بشید؟ علی پارسائیان شانه‌هایش را به نشانه‌ی "نمی‌دانم" بالا آورد که استاد مجاهد درِ کارگاهش را قفل کرد و به طرف میدان آمد. سپس با لبخند گفت: _پس کِی می‌ریم کوه؟ کسی جواب نداد که بانو شبنم لبخند دندان‌نمایی زد و گفت: _فهمیدم چجوری علی پارسائیان رو سوار هِلی‌کوپتر کنیم. پس از دقایقی دو فروند هِلی‌کوپتر، به خلبانیِ استاد موسوی در اطراف میدان به زمین نشست و همه‌ی اعضا به نوبت سوارش شدند. علی پارسائیان نیز که از ارتفاع می‌ترسید، با چشمانی که توسط دستمال بانو شبنم بسته شده بود، سوار هِلی‌کوپتر شد. استاد مجاهد نیز دست وی را گرفته بود تا حین راه رفتن به زمین نخورد. پس از مستقر شدن همگی در هِلی‌کوپتر، استاد موسوی از روی زمین بلند شد و به طرف کوه حرکت کرد...
🎊 🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فراری که البته خب اطرافیان میگن قهر کرده. چندتا گوسفند فول آپشن دارم که همه چی میدن جز باج! از شیر و دوغ و ماست بگیرید، تا پشم و پشکل و پوست! راستش دیشب توی اخبار دیدم که حقوق سربازا قراره زیاد بشه و امتیازات خاصی هم به متاهلا میدن. از جمله حقوق بیشتر و خدمت توی شهر خود و مرخصی‌های زیاد و...! _که اینطور. خب مشکل خاصی ندارید؟! _مثلاً چه مشکلی؟! _مثلاً بیماری خاص، اعتیاد، افسردگی، بچه‌ی طلاق و...؟! _راستش افسردگی که ندارم. چون صبحا توی صحرا با گوسفندام عشق می‌کنم و شبا هم توی باغ، با رفیق رفقا. بیماری خاصی هم ندارم؛ جز اینکه بعضی موقع‌ها نفخ می‌کنم. اونم پرسیدم که میگن علتش از آب خوردن وسط غذاس که خب با یه لیوان عرق نعناء حل میشه. بچه‌ی طلاق هم فکر نکنم باشم. البته از اون موقعی که چشم باز کردم، استاد واقفی رو دیدم؛ ولی خب احتمالاً ننه آقام من رو امانت دادن به ایشون؛ ولی باز مطمئن نیستم. شما شمارتون رو بدید، ته‌توش رو در میارم و بهتون خبر میدم! احف با نگاه‌های چپ چپ خانوم پشت میز مواجه شد که ادامه داد: _و اما اعتیاد! راستش...! احف با خودش رودروایستی نداشت. می‌دانست که این مشکل را دارد و برای رهایی از این مشکل، دنبال راه‌حل می‌گشت. _اونایی که اعتیاد دارن، نمی‌تونن برن سربازی؟! _چرا؛ ولی بعد آموزشی، میرن کمپ و بر اساس شدت آلودگیشون، اونجا بستری میشن تا پاک بشن. اصولاً هم مدتش شیش ماهه! بعد اینکه پاک شدن هم میرن یگان خدمتیشون. در ضمن این شیش ماه، جزءِ خدمتشون حساب نمیشه! احف با چشمانی گرد شده، به سختی دستش را زیر چانه‌اش قرار داد تا فک پایین آمده‌اش را بالا بدهد. _عجب. حالا مگه مدت خدمت چقدر هست؟! خانوم پشت میز، همانطور که داشت مدارک احف را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد: _اگه شهر خودتون بیفتید، بیست و یک ماهه؛ ولی اگه محل سکونتتون با محل خدمتتون، بیشتر از دویست کیلومتر باشه، هجده ماهه. کسری مَسری ندارید؟! احف سرش را خاراند و جواب داد: _راستش استادم و یکی از همراهاشون که رفیقم بود، فوت کردن و الان بینِ ما نیستن. امشب هم مراسم سالگردشونه. اگه مایلید، شمارتون رو بدید تا دعوتتون کنم به مراسم! احف دوباره با نگاه چپ چپ خانوم روبه‌رو شد که به سختی خودش را جمع و جور کرد. _کسری نداره این مورد؟! _خیر. احف ریش‌های کم پشت و شویدگونه‌اش را خاراند. _خب اندازه‌ی انگشتای دوتا دستم گوسفند دارم. تازه دوتاشون هم رفتن خارج از کشور. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل. اینم کسری نداره؟! احف جوابی نشنید که دوباره گفت: _راستش یه زنم دارم که چند ماهه ندیدمش. اسماً زن و شوهریم، ولی طلاق عاطفی گرفتیم. اینم کسری نداره؟! _چرا. اگه هنوز اسمتون توی شناسنامه‌ی همدیگه هست و سند ازدواج دارید، دو ماه کسری بهتون تعلق می‌گیره! چشمان احف با شنیدن این حرف، پر از اشک شد و آهی از ته دل کشید. عمیقاً دلش به صدف و فانتزی‌های عاشقانه‌هایشان تنگ شده بود؛ اما به سرعت چشمانش را پاک کرد. او برای کار دیگری آمده بود. دلش نمی‌خواست بعد از پست کردن دفترچه و رفتن به آموزشی، به کمپ برود. دوست داشت هرچه زودتر ترک کند و با پاکی، به خدمت مقدس سربازی برود. _ببخشید الان من دفترچه رو پست کنم، دقیقاً کِی اعزام میشم؟! _یک الی دو ماه دیگه. احف نگاه متفکرانه‌ای به افق کرد و زیرلب گفت: _خوبه. تا اون موقع پاکِ پاک میشم! اینجوری شاید صدف هم برگشت! سپس بر تصمیمش مبنی بر ترک اعتیاد، مصمم‌تر شد! ساعت چهار عصر را نشان می‌داد. اعضای باغ به همراه میهمانان، دور قبر استاد و یاد حلقه زده و با تیپ مشکی و عینک دودی، به زمین خیره شده بودند. پس از خواندن دعای آل یاسین توسط مهدینار، استاد مجاهد میکروفون را از او گرفت و پس از فوت کردن و یک دو سه گفتن، با صدای بلندی گفت: _برای شادی روح همه‌ی اموات، علی الخصوص استاد و یاد عزیز، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! _برای سلامتی مهدینار هم که با صدای داغش، مجلس رو گرم کرد، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنید! مهدینار لبخندی از روی خجالت زد؛ البته فقط خدا از نیت وی خبر داشت. چرا که هدف اصلی مهدینار از شرکت در مراسم سال استاد و یاد، فقط به خاطر تور قبرستان‌گردی‌ای بود که برای هنرجوهایش گذاشته بود. توری که اول لغو شده بود، اما به محض جور شدن شرایط برای گرفتن مراسم سال، دوباره قوت گرفته بود. پس از فرستادن صلوات دوم، استاد مجاهد با لحنی ملایم ادامه داد: _یک ساله که استاد و یاد عزیز رو در کنارمون نداریم. توی این یک سال، برای هممون خیلی سخت گذشت؛ ولی باید قبول کنیم که مرگ حقه! دیر یا زود، همه‌ی ما می‌میریم و بقیه باید برامون مراسم بگیرن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 _بسم الله الرحمن الرحیم. بنده احف هستم. احف بن عمران! بیست ساله و دارای یک زن فراری که خب البته اطرافیان میگن قهر کرده. چندتا گوسفند فول آپشن دارم که همه چی میدن جز باج! از شیر و دوغ و ماست بگیرید، تا پشم و پشکل و پوست! راستش دیشب توی اخبار دیدم که حقوق سربازا قراره زیاد بشه و امتیازات خاصی هم به متاهلا میدن. از جمله حقوق بیشتر و خدمت توی شهر خود و مرخصی‌های زیاد و...! _که اینطور. خب مشکل خاصی ندارید؟! _مثلاً چه مشکلی؟! _مثلاً بیماری خاص، اعتیاد، افسردگی، بچه‌ی طلاق و...؟! _راستش افسردگی که ندارم. چون صبحا توی صحرا با گوسفندام عشق می‌کنم و شبا هم توی باغ، با رفیق رفقا. بیماری خاصی هم ندارم؛ جز اینکه بعضی موقع‌ها نفخ می‌کنم. اونم پرسیدم که میگن علتش از آب خوردن وسط غذاس که خب با یه لیوان عرق نعناء حل میشه. بچه‌ی طلاق هم فکر نکنم باشم. البته از اون موقعی که چشم باز کردم، استاد واقفی رو دیدم؛ ولی خب احتمالاً ننه آقام من رو امانت دادن به ایشون؛ ولی باز مطمئن نیستم. شما شمارتون رو بدید، ته‌توش رو در میارم و بهتون خبر میدم! احف با نگاه‌های چپ چپ خانوم پشت میز مواجه شد که ادامه داد: _و اما اعتیاد! راستش...! احف با خودش رودربایستی نداشت. می‌دانست که این مشکل را دارد و برای رهایی از این مشکل، دنبال راه‌حل می‌گشت. _اونایی که اعتیاد دارن، نمی‌تونن برن سربازی؟! _چرا؛ ولی بعد آموزشی، میرن کمپ و بر اساس شدت آلودگیشون، اونجا بستری میشن تا پاک بشن. اصولاً هم مدتش شیش ماهه! بعد اینکه پاک شدن هم میرن یگان خدمتیشون. در ضمن این شیش ماه، جزءِ خدمتشون حساب نمیشه! احف با چشمانی گرد شده، به سختی دستش را زیر چانه‌اش قرار داد تا فک پایین آمده‌اش را بالا بدهد. _عجب. حالا مگه مدت خدمت چقدر هست؟! خانوم پشت میز، همانطور که داشت مدارک احف را تکمیل می‌کرد، پاسخ داد: _اگه شهر خودتون بیفتید، بیست و یک ماهه؛ ولی اگه محل سکونتتون با محل خدمتتون، بیشتر از دویست کیلومتر باشه، هجده ماهه. کسری مَسری ندارید؟! احف سرش را خاراند و جواب داد: _راستش استادم و یکی از همراهاشون که رفیقم بود، فوت کردن و الان بینِ ما نیستن. امشب هم مراسم سالگردشونه. اگه مایلید، شمارتون رو بدید تا دعوتتون کنم به مراسم! احف دوباره با نگاه چپ چپ خانوم روبه‌رو شد که به سختی خودش را جمع و جور کرد. _کسری نداره این مورد؟! _خیر. احف ریش‌های کم پشت و شویدگونه‌اش را خاراند. _خب اندازه‌ی انگشتای دوتا دستم گوسفند دارم. تازه دوتاشون هم رفتن خارج از کشور. یکی واسه کار، یکی هم واسه تحصیل. اینم کسری نداره؟! احف جوابی نشنید که دوباره گفت: _راستش یه زنم دارم که چند ماهه ندیدمش. اسماً زن و شوهریم، ولی طلاق عاطفی گرفتیم. اینم کسری نداره؟! _چرا. اگه هنوز اسمتون توی شناسنامه‌ی همدیگه هست و سند ازدواج دارید، دو ماه کسری بهتون تعلق می‌گیره! چشمان احف با شنیدن این حرف، پر از اشک شد و آهی از ته دل کشید. عمیقاً دلش به صدف و فانتزی‌های عاشقانه‌هایشان تنگ شده بود؛ اما به سرعت چشمانش را پاک کرد. او برای کار دیگری آمده بود. دلش نمی‌خواست بعد از پست کردن دفترچه و رفتن به آموزشی، به کمپ برود. دوست داشت هرچه زودتر ترک کند و با پاکی، به خدمت مقدس سربازی برود. _ببخشید الان من دفترچه رو پست کنم، دقیقاً کِی اعزام میشم؟! _یک الی دو ماه دیگه. احف نگاه متفکرانه‌ای به افق کرد و زیرلب گفت: _خوبه. تا اون موقع پاکِ پاک میشم! اینجوری شاید صدف هم برگشت! سپس بر تصمیمش مبنی بر ترک اعتیاد، مصمم‌تر شد! ساعت چهار عصر را نشان می‌داد. اعضای باغ به همراه میهمانان، دور قبر استاد و یاد حلقه زده و با تیپ مشکی و عینک دودی، به زمین خیره شده بودند. پس از خواندن دعای آل یاسین توسط مهدینار، استاد مجاهد میکروفون را از او گرفت و پس از فوت کردن و یک دو سه گفتن، با صدای بلندی گفت: _برای شادی روح همه‌ی اموات، علی الخصوص استاد و یاد عزیز، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم! _برای سلامتی مهدینار هم که با صدای داغش، مجلس رو گرم کرد، صلوات دوم رو بلندتر ختم کنید! مهدینار لبخندی از روی خجالت زد؛ البته فقط خدا از نیت وی خبر داشت. چرا که هدف اصلی مهدینار از شرکت در مراسم سال استاد و یاد، فقط به خاطر تور قبرستان‌گردی‌ای بود که برای هنرجوهایش گذاشته بود. توری که اول لغو شده بود، اما به محض جور شدن شرایط برای گرفتن مراسم سال، دوباره قوت گرفته بود. پس از فرستادن صلوات دوم، استاد مجاهد با لحنی ملایم ادامه داد: _یک ساله که استاد و یاد عزیز رو در کنارمون نداریم. توی این یک سال، برای هممون خیلی سخت گذشت؛ ولی باید قبول کنیم که مرگ حقه! دیر یا زود، همه‌ی ما می‌میریم و بقیه باید برامون مراسم بگیرن...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
قطره‌های شبنم یکی یکی از روی برگ‌ها سُر می‌خوردند و روی برگ دیگری می‌افتادند. با نور خورشید کم‌کم از گرگ و میش بودن هوا کاسته می‌شد و جنگل دیگر نمای ترسناکی نداشت. قطره‌ای روی صورت یاد افتاد که باعث شد به بینی‌اش چین بدهد و چشمانش را باز کند. پس از چندثانیه متوجه شد که دیشب چه اتفاقی افتاده بود و کجا هستند... نگاهی به بقیه انداخت. استاد واقفی روی حصیر کهنه دراز کشیده بود و پای مهدینار روی شکم استاد ولو بود. میرمهدی هم گوشه‌ای خود را مچاله کرده بود. نگاهی به آنطرف انداخت که دید، دختر‌ها به قفس تکیه داده بودند و درحالی که سر روی شانه‌های یکدیگر گذاشته بودند؛ خوابشان برده بود! دود حاصل از آتش روشن وسط قرارگاه فضای مه‌آلودی ایجاد کرده بود و صدای سوختن چوب‌های تازه لبخندی بر لبان یاد آورد. هرچند که در اسارت بودند اما به خاطر علاقه‌ی او به حال و هوای جنگل، تغییری در احساس و دیدگاهش ایجاد نشده بود. همینطور که بوی کاج‌های خیس و خاک‌های باران خورده را استشمام می‌کرد تکانی به دیواره‌ی قفس خورد که رشته‌ی افکارش را درید. به بالا نگاه کرد و مردی را دید که لبخند زشتی برلب داشت. بار دیگر قفس را محکم تکان داد و بدون اینکه حرفی بزند ابروهایش را دوبار بالا انداخت. بقیه‌ی بچه‌ها کم‌کم بیدار شدند که یاد اخمی کرد اما دستش به جایی بند نبود! بنابراین نفس عمیقی کشید و سعی کرد آرام باشد. در همان لحظه صدای سوتی آمد که توجه هردو به آن جلب شد. یکیشان کنار چادر دست به کمر ایستاده بود. مردی که بالای سر یاد بود لبخند زشت دیگری زد و به طرف چادرها رفت. در همین حین صدای گرفته‌ی مهدینار بلند شد. -«وای کمرم! تمام شب روی حصیر و زمین خیس خوابیدیم...بدنم درد می‌کنه!» -«نکنه فکر کردی خونه‌ی خالته...من که جا نداشتم و این‌ گوشه مچاله شده بودم و چی‌ می‌گی؟!» این را میرمهدی گفت که به بدنش کش و قوسی می‌داد. طاهره که از گردن‌درد دست به گردن شده بود خندید و جواب داد:«دیگه قدِ بلند و این مصیبتا...» یاد نگاهی به خودش انداخت. انگار راحت خوابیده بود و جایش باز بود. اما ترجیح داد سکوت کند تا اوضاعش خیط نشود. یگانه غزل را بیدار کرد و وقتی غزل سرش را از روی شانه‌اش برداشت، انگار که بار سنگینی را برداشته باشند...نفس راحتی کشید. نورسا پکر نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. در همین حین بوی گوشتی در فضا پیچید که دهان همگی را آب انداخت و این از صدای قار و قور شکم استاد مشخص بود. افراد قرارگاه دور آتش کبابی درست کرده بودند و می‌خوردند. یکی از آنها با چندکاسه‌ی چوبی، بقچه و مَشکی که در دست داشت به آنها نزدیک شد. دریچه‌ی قفس را باز کرد و بقچه و مَشک و کاسه‌ها را به آنها داد. بعد دریچه را بست و به یارانش پیوست. مهدینار بقچه را با عجله باز کرد و با دیدن محتویات داخلش با تعجب گفت:«آخه نون؟!» میرمهدی به مَشک اشاره کرد و ادامه داد:«تو اونم لابد آبِ...» استاد واقفی در مشک را برداشت و کمی داخل کاسه‌ی کوچک ریخت. نورسا با ذوق خودش را جلو کشید و کشیده گفت:«شیره...» یگانه و غزل چپ‌چپ نگاهی به او انداختند که استاد برای همه شیر ریخت و نان‌ها را به قسمت‌های مساوی تقسیم کرد. بعد تکه‌ای نان را نزدیک دهانش برد و قبل از اینکه بخورد گفت:«بخورید. تو دوران اسارت چیزی بهتر از این گیرتون نمیاد. اگه می‌خواید قوی بمونید و جون سالم به در ببرید بخورید...» بعد شروع کرد به خوردن لقمه‌ی نانی که در دست داشت. ؟🤓🌱