eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
913 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار #پارت40 بانو نسل خاتم پفیلای داخل دهانش را قورت داد و گفت: _شوخی کردم بابا؛ یکی بلند بشه صد
احف در دلش گفت: _اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت: _اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت‌. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا می‌دونستم این خون‌آشام رو می‌خوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دختره‌ی بد ریخت سی‌ساله عروسی کنم؟ استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت: _بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت به‌هم ریخته بود که من گفتم‌ فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست. احف سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم. احف با نگرانی گفت: _استاد نمیشه بهشون بگیم می‌ریم یه دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم. استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت: _مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟! احف حرفی نزد که پدر عروس گفت: _خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن. پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت: _الهی العفو! سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت. احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت: _سلام و جِن. نمی‌خوایید شروع کنید؟ احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _سلام و برگ. می‌خوایید اول شما شروع کنید. _باشه. من چهارتا بچه می‌خوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟ _نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید. _خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما می‌دید. می‌مونه عروسی که اونم شما می‌گیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم. _خب می‌خوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید. _نه، ممنون. خودم تحویل میدم. احف پس از مکثی کوتاه گفت: _ببخشید فقط یه سوال داشتم. _بفرمایید. _شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. می‌تونم بپرسم علتش چیه؟ _بله، می‌تونید بپرسید. _خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟ عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندان‌های تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت: _راستش من تا الان سه‌بار شوهر کردم و متاسفانه هر سه‌تا شوهرم بعد مدتی فوت کردن. احف با چشمانی گرد شده پرسید: _واقعاً؟ اون‌وقت چیشد که فوت کردن؟ _راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت. احف پوفی کشید و گفت: _واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟ _راستش قارچ سمی نمی‌خورد. احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت: _الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب! سپس به عروس خانوم گفت: _اگه امر دیگه‌ای ندارید، بریم پیش بقیه. _صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا می‌خوام. احف لبخندی زد و جواب داد: _چه جالب! منم همه‌ی اینا رو می‌خوام. عروس خانوم با تعجب گفت: _منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید. احف با ابروهایی بالا رفته گفت: _خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم می‌خریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد. عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دندان‌نمایی گفت: _اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری می‌خوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون. احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت: _خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟ عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد: _اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، می‌میرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب می‌مونم. درست نمیگم؟ عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقه‌اش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت: _من رو می‌گیری یا همین‌جا بخورمت؟ احف که نفس‌های عروس خانوم را حس می‌کرد، با ترس و لرز گفت: _خانوم محترم، من، من... ناگهان ندایی آمد: _احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی می‌دهد. احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
احف در دلش گفت: _اعوذ بالله من الشیطان الرجیم. و سپس چایی را برداشت. بعد از رفتن عروس خانوم، احف نگاهی به استاد ابراهيمی انداخت و گفت: _اولاً من گفتم اخلاق مهمه، ولی خب ظاهر هم باید در حد استاندارد باشه. اینجوری نباشه که بعد دیدن طرف، یه نماز وحشت بره توی پاچَت‌. دوماً من گفتم حتماً موردای شما خوبه دیگه. از کجا می‌دونستم این خون‌آشام رو می‌خوایید بهم معرفی کنید؟! تازه پیش خودتون چی فکر کردید که منِ خوشتیپِ نوزده ساله، بیام با این دختره‌ی بد ریخت سی‌ساله عروسی کنم؟ استاد ابراهیمی پوفی کشید و گفت: _بابا تو یه جوری غمبرک زده بودی و روزگارت به‌هم ریخته بود که من گفتم‌ فقط یه زن برات پیدا کنم. دیگه خوب و بدش مهم نیست. احف سرش را به نشانه‌ی تاسف تکان داد که استاد ابراهيمی ادامه داد: _حالا کاریه که شده. مجبوریم تا آخرش ادامه بدیم. احف با نگرانی گفت: _استاد نمیشه بهشون بگیم می‌ریم یه دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم؟ آخه من بدجوری حالت تهوع گرفتم. استاد ابراهيمی لبش را گاز گرفت و گفت: _مگه پاساژه که بریم یه دور بزنیم برگردیم؟! احف حرفی نزد که پدر عروس گفت: _خب عروس و دوماد برن اتاق که حرفاشون رو بزنن. پس از این حرف، احف آب دهانش را قورت داد و زیرِ لب گفت: _الهی العفو! سپس بلند شد و به همراه عروس خانوم به اتاق رفت. احف و عروس خانوم در اتاق نشسته بودند که عروس خانوم گفت: _سلام و جِن. نمی‌خوایید شروع کنید؟ احف لبخندی ریز زد و عرق شرمش را پاک کرد و گفت: _سلام و برگ. می‌خوایید اول شما شروع کنید. _باشه. من چهارتا بچه می‌خوام. دوتا پسر، دوتا دختر. اسم پسرام اکبر و اصغر؛ اسم دخترام کبری و صغری. شما که مشکلی ندارید؟ _نه، ولی به نظرتون زدن این حرفا زود نیست؟ اول بذارید تکلیف مهریه و جهیزیه و عروسی مشخص بشه، بعد حرف از بچه بزنید. _خب مهریه که تکلیفش مشخص شده. کل جهیزیه رو هم که شما می‌دید. می‌مونه عروسی که اونم شما می‌گیرید. در اصل همه چی با شماست، فقط یه بچه با منه که اونم به موقعش تحویلتون میدم. _خب می‌خوایید بچه رو هم ما تحویل بدیم. شما زحمت نکشید. _نه، ممنون. خودم تحویل میدم. احف پس از مکثی کوتاه گفت: _ببخشید فقط یه سوال داشتم. _بفرمایید. _شما نسبت به سنتون، خیلی شکسته و داغون هستید. می‌تونم بپرسم علتش چیه؟ _بله، می‌تونید بپرسید. _خب علت شکسته و داغون بودنتون در این سن چیه؟ عروس خانوم با انگشتانش، کمی دندان‌های تیز و کثیفش را تمیز کرد و گفت: _راستش من تا الان سه‌بار شوهر کردم و متاسفانه هر سه‌تا شوهرم بعد مدتی فوت کردن. احف با چشمانی گرد شده پرسید: _واقعاً؟ اون‌وقت چیشد که فوت کردن؟ _راستش شوهر اولیم قارچ سمی خورد و مُرد. شوهر دومیم هم قارچ سمی خورد و مُرد. ولی شوهر سومیم گلدون خورد توی سرش و به رحمت خدا رفت. احف پوفی کشید و گفت: _واقعاً متاسف شدم! حالا علت خوردن گلدون به سر شوهر سومتون چی بود؟ _راستش قارچ سمی نمی‌خورد. احف با شنیدن این حرف، فهمید که شوهر این خانوم شدن، مساویست با دار فانی را وداع گفتن. به خاطر همین آب دهانش را قورت داد و در دلش گفت: _الغوث، الغوث، خلصنا من النار یا رب! سپس به عروس خانوم گفت: _اگه امر دیگه‌ای ندارید، بریم پیش بقیه. _صبر کنید؛ من هنوز حرفام تموم نشده. اینم بگم که من خونه و ماشین و حساب بانکی جدا می‌خوام. احف لبخندی زد و جواب داد: _چه جالب! منم همه‌ی اینا رو می‌خوام. عروس خانوم با تعجب گفت: _منظورم اینه که شما باید اینا رو برام تهیه کنید. احف با ابروهایی بالا رفته گفت: _خانوم محترم، چه فکری پیش خودتون کردید؟ من اگه پول داشتم، اینا رو واسه خودم می‌خریدم، نه شما. من کلاً توی دارِ دنیا چندتا گوسفند دارم که اگه همش رو هم بفروشم، پول یه پراید قراضه هم در نمیاد. عروس خانوم چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. سپس چشمانش را باز کرد و با لبخند دندان‌نمایی گفت: _اصلاً مادیات رو بذاریم کنار. من یه شوهری می‌خوام که بتونم بهش تکیه کنم. یه شوهری که قلبش واسه من باشه و قلب خودم واسه اون. احف کمی سرش را خاراند و سپس گفت: _خب این چه کاریه؟ قلب هرکی واسه خودش! اینجوری بهتر نیست؟ عروس خانوم لبانش را گَزید که احف ادامه داد: _اصلاً وقتی من قلبم رو به شما بدم، می‌میرم دیگه. چون تا شما قلبتون رو به من بدید، من بی قلب می‌مونم. درست نمیگم؟ عروس خانوم چیزی نگفت و از جایش بلند شد. احف نیز بلند شد که عروس خانوم نزدیک احف شد و یقه‌اش را گرفت. سپس با لحنی ترسناک گفت: _من رو می‌گیری یا همین‌جا بخورمت؟ احف که نفس‌های عروس خانوم را حس می‌کرد، با ترس و لرز گفت: _خانوم محترم، من، من... ناگهان ندایی آمد: _احف، به سوی در بگریز. اگر نگریزی، این عجوزه خانوم به تو هم قارچ سمی می‌دهد. احف که دید در تنگنا قرار دارد، "بسم الله الرحمن رحیمی" گفت و به سمت در دَوید...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت40🎬 سپس با چشمانی ریز شده پرسید: _که اینطور. حالا این شیشه پاک‌کن رو واسه چی می‌زنید
🎊 🎬 _آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو می‌تونی توی مینی‌بوس بیست نفره و تاکسی چهار نفره جا بدی؟! رجینا شانه‌هایش را بالا انداخت. _والا می‌خواستم پولتون توی جیبتون بمونه؛ وگرنه اینجوری واسه منم بهتره. هرچقدر این دوتا ماشین کمتر راه برن، کمتر داغون میشن و در نتیجه منم کمتر خسته میشم! در این میان مهدیه از استاد ندوشن پرسید: _استاد چرا رفیق مهد کودکتون راننده شد، ولی شما معلم؟! شما اتوبوس‌رانی رو دوست نداشتید؟! استاد ندوشن عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با خنده گفت: _راستش من و رفیقم باهم رفتیم امتحان گواهینامه دادیم؛ ولی خب من اون‌موقع تازه عاشق خانومم شده بودم و هوش و حواس درستی نداشتم. به خاطر همین هربار امتحان دادم، با قدرت رد شدم و آخرش تصمیم گرفتم برم اول نشونش کنم، بعد بیام امتحان بدم. ولی خب بعد نامزدی دیگه نظرم عوض شد و رفتم امتحان معلمی دادم! اشک در چشمان مهدیه حلقه زد. _وای خدا. چه رمانتیک! با صحبت‌های استاد ندوشن، رجینا آهی کشید و به فکر فرو رفت. سپس به آرامی گفت: _در کل خوش بگذره بهتون! البته اسم من رو از لیست مسافرا لاک بگیرید که سفر بیا نیستم. افراسیاب با چشمانی ریز شده پرسید: _اون‌وقت چرا؟! _واقعیتش با یکی قرار دارم که خیلی هم مهمه! بانو احد با لحنی خاص گفت: _با کی اون‌وقت؟! رجینا آب دهانش را قورت داد. _راستش از اوس کریم که پنهون نیست، از شما چه پنهون! من با این دختره که اون شب ماشینش خراب شده بود و بعدش دعوتش کردم به باغ، ریختم روی هم. یعنی دخترِ خیلی خوبیه و قراره به زودی قرار مَدار ازدواج رو بذاریم! همگی از خوردن دست کشیدند و چهارچشمی به رجینا خیره شدند. _چیه مگه؟! منم دل دارم و دوست دارم ازدواج کنم. تا کی باید توی اون دَخمه آچار به دست، قارقارَک این و اون رو درست کنم؟! بانو نسل خاتم سکوت اعضا را شکست. _ما که نمی‌گیم ازدواج نکن رِجی جان. ازدواج خیلی هم خوبه! ولی آدم با جنس مخالف ازدواج می‌کنه؛ نه زبونم لال هم‌جنس! _خب اون دختره و منم پسرم دیگه. میشه جنس مخالف! بانو نسل خاتم خواست به پند و اندرزَش ادامه بدهد که ناگهان بانو احد از جا برخاست. _آخه تو کجات به پسرا می‌خوره که میگی منم پسرم؟! صدات دورگس؟! ریش و سبیل داری؟! یا... استاد مجاهد حرف بانو احد را قطع کرد. _بهتره که وارد جزئیات نشید بانو. برید سراغ اصل مطلب! _بله، داشتم می‌گفتم! یه آچار گرفتی دستت و یه موتور انداختی زیر پات و یه کم لاتی حرف زدی و یه کم رفتارای پسرونه انجام دادی و فکر کردی مرد شدی رفت؟! نه عزیز من. مرد شدن به این چیزا نیست! رجینا هم از جا برخاست و با لحنی تند گفت: _خب میرم عمل می‌کنم. هم هورمون مردونه به خودم می‌زنم که ریش و سبیل در بیارم، هم حنجرم رو به دست تیغ جراحا می‌سپارم تا صدام دورگه بشه. چیز دیگه‌ای هم می‌مونه؟! بانو نسل خاتم با آرامش گفت: _رِجی جان، چرا می‌خوای همه جات رو عمل کنی؟! بابا اینی که خدا بهت داده، بدنه، نه موش آزمایشگاهی! رجینا اما دیگر جوابی نداد و با ناراحتی به سمت مکانیکی‌اش راه افتاد! بانو شبنم در آبدارخانه‌ی کائنات نشسته بود و همزمان با گاز گرفتن بَلّه‌ی نون پنیر گردویش، داشت برای آخرین بار بلغورها را چِک می‌کرد تا آماده‌ی ریختن داخل هلیم شود. بچه‌هایش هنوز خواب بودند و می‌توانست برای دقایقی نفسی بکشد. _بفرمایید خاله! ولی چرا من؟! چرا بقیه نه؟! این را عادل عرب‌پور گفت که با بُرجی از کاسه استیل در دستانش، وارد آبدارخانه شد و آن‌ها را روی میز گذاشت. _دستت درد نکنه پسرم؛ ولی چرا حالا این‌قدر غُر می‌زنی؟! یه چندتا کاسه آوردی دیگه! عادل نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی‌اش را با آستینش پاک کرد. _غر نمی‌زنم، ولی چرا من؟! دو روز مهمونتون بودم‌، ولی اندازه‌ی دو سال از من کار کشیدید. بانو شبنم لبخندی زد و نصف آب پرتقالش را سر کشید. _خب از قصد که نبوده؛ نیرو نداشتیم که به تو رو انداختیم. الانم علی پارسائیان نیست؛ چون سر صبحی احف یه کاری بهش سپرد و از باغ رفت بیرون؛ وگرنه همون کارام رو انجام می‌داد و مزاحم تو نمی‌شدم. در ضمن امروز همگی می‌ریم یزد و شما از دست همه‌ی ما راحت میشی! عادل دیگر چیزی نگفت و زیرچشمی نگاهی به شکم گردالوی بانو شبنم انداخت و سپس پرسید: _میگم خاله، شما چندتا بچه دارید؟! بانو شبنم که هروقت از تعداد بچه‌هایش می‌پرسیدند، در دلش ذوقی می‌کرد و به شیرزن بودنش افتخار، با خجالت جواب داد: _راستش در حال حاضر پنج‌تا دارم که توی اتاق خوابیدن. یه دونه هم دارم که توی راهه و هنوز به دنیا نیومده. البته از وضعیت فعلیش خبر ندارم. با این حال حدس می‌زنم که اونم خواب باشه. چون چند ساعتی هست که لگد نزده! عادل لبخند مصنوعی‌ای زد. _میگم خاله شما چرا مهاجرت نمی‌کنید آمریکا؟! اونجا خیلی بهتون امکانات میدن و راحت‌تر زندگی می‌کنیدا...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#باغنار2🎊 #پارت40🎬 سپس با چشمانی ریز شده پرسید: _که اینطور. حالا این شیشه پاک‌کن رو واسه چی می‌زنید
🎊 🎬 _آخه پیش خودت چی فکر کردی که یه باغ رو می‌تونی توی مینی‌بوس بیست نفره و تاکسی چهار نفره جا بدی؟! رجینا شانه‌هایش را بالا انداخت. _والا می‌خواستم پولتون توی جیبتون بمونه؛ وگرنه اینجوری واسه منم بهتره. هرچقدر این دوتا ماشین کمتر راه برن، کمتر داغون میشن و در نتیجه منم کمتر خسته میشم! در این میان مهدیه از استاد ندوشن پرسید: _استاد چرا رفیق مهد کودکتون راننده شد، ولی شما معلم؟! شما اتوبوس‌رانی رو دوست نداشتید؟! استاد ندوشن عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و با خنده گفت: _راستش من و رفیقم باهم رفتیم امتحان گواهینامه دادیم؛ ولی خب من اون‌موقع تازه عاشق خانومم شده بودم و هوش و حواس درستی نداشتم. به خاطر همین هربار امتحان دادم، با قدرت رد شدم و آخرش تصمیم گرفتم برم اول نشونش کنم، بعد بیام امتحان بدم. ولی خب بعد نامزدی دیگه نظرم عوض شد و رفتم امتحان معلمی دادم! اشک در چشمان مهدیه حلقه زد. _وای خدا. چه رمانتیک! با صحبت‌های استاد ندوشن، رجینا آهی کشید و به فکر فرو رفت. سپس به آرامی گفت: _در کل خوش بگذره بهتون! البته اسم من رو از لیست مسافرا لاک بگیرید که سفر بیا نیستم. افراسیاب با چشمانی ریز شده پرسید: _اون‌وقت چرا؟! _واقعیتش با یکی قرار دارم که خیلی هم مهمه! بانو احد با لحنی خاص گفت: _با کی اون‌وقت؟! رجینا آب دهانش را قورت داد. _راستش از اوس کریم که پنهون نیست، از شما چه پنهون! من با این دختره که اون شب ماشینش خراب شده بود و بعدش دعوتش کردم به باغ، ریختم روی هم. یعنی دخترِ خیلی خوبیه و قراره به زودی قرار مَدار ازدواج رو بذاریم! همگی از خوردن دست کشیدند و چهارچشمی به رجینا خیره شدند. _چیه مگه؟! منم دل دارم و دوست دارم ازدواج کنم. تا کی باید توی اون دَخمه آچار به دست، قارقارَک این و اون رو درست کنم؟! بانو نسل خاتم سکوت اعضا را شکست. _ما که نمی‌گیم ازدواج نکن رِجی جان. ازدواج خیلی هم خوبه! ولی آدم با جنس مخالف ازدواج می‌کنه؛ نه زبونم لال هم‌جنس! _خب اون دختره و منم پسرم دیگه. میشه جنس مخالف! بانو نسل خاتم خواست به پند و اندرزَش ادامه بدهد که ناگهان بانو احد از جا برخاست. _آخه تو کجات به پسرا می‌خوره که میگی منم پسرم؟! صدات دورگس؟! ریش و سبیل داری؟! یا... استاد مجاهد حرف بانو احد را قطع کرد. _بهتره که وارد جزئیات نشید بانو. برید سراغ اصل مطلب! _بله، داشتم می‌گفتم! یه آچار گرفتی دستت و یه موتور انداختی زیر پات و یه کم لاتی حرف زدی و یه کم رفتارای پسرونه انجام دادی و فکر کردی مرد شدی رفت؟! نه عزیز من. مرد شدن به این چیزا نیست! رجینا هم از جا برخاست و با لحنی تند گفت: _خب میرم عمل می‌کنم. هم هورمون مردونه به خودم می‌زنم که ریش و سبیل در بیارم، هم حنجرم رو به دست تیغ جراحا می‌سپارم تا صدام دورگه بشه. چیز دیگه‌ای هم می‌مونه؟! بانو نسل خاتم با آرامش گفت: _رِجی جان، چرا می‌خوای همه جات رو عمل کنی؟! بابا اینی که خدا بهت داده، بدنه، نه موش آزمایشگاهی! رجینا اما دیگر جوابی نداد و با ناراحتی به سمت مکانیکی‌اش راه افتاد! بانو شبنم در آبدارخانه‌ی کائنات نشسته بود و همزمان با گاز گرفتن بَلّه‌ی نون پنیر گردویش، داشت برای آخرین بار بلغورها را نگاه می‌کرد تا آماده‌ی ریختن داخل هلیم شود. بچه‌هایش هنوز خواب بودند و می‌توانست برای دقایقی نفسی بکشد. _بفرمایید خاله! ولی چرا من؟! چرا بقیه نه؟! این را عادل عرب‌پور گفت که با بُرجی از کاسه استیل در دستانش، وارد آبدارخانه شد و آن‌ها را روی میز گذاشت. _دستت درد نکنه پسرم؛ ولی چرا حالا این‌قدر غُر می‌زنی؟! یه چندتا کاسه آوردی دیگه! عادل نفس عمیقی کشید و عرق پیشانی‌اش را با آستینش پاک کرد. _غر نمی‌زنم، ولی چرا من؟! دو روز مهمونتون بودم‌، ولی اندازه‌ی دو سال از من کار کشیدید. بانو شبنم لبخندی زد و نصف آب پرتقالش را سر کشید. _خب از قصد که نبوده؛ نیرو نداشتیم که به تو رو انداختیم. الانم علی پارسائیان نیست؛ چون سر صبحی احف یه کاری بهش سپرد و از باغ رفت بیرون؛ وگرنه همون کارام رو انجام می‌داد و مزاحم تو نمی‌شدم. در ضمن امروز همگی می‌ریم یزد و شما از دست همه‌ی ما راحت میشی! عادل دیگر چیزی نگفت و زیرچشمی نگاهی به شکم گردالوی بانو شبنم انداخت و سپس پرسید: _میگم خاله، شما چندتا بچه دارید؟! بانو شبنم که هروقت از تعداد بچه‌هایش می‌پرسیدند، در دلش ذوقی می‌کرد و به شیرزن بودنش افتخار، با خجالت جواب داد: _راستش در حال حاضر پنج‌تا دارم که توی اتاق خوابیدن. یه دونه هم دارم که توی راهه و هنوز به دنیا نیومده. البته از وضعیت فعلیش خبر ندارم. با این حال حدس می‌زنم که اونم خواب باشه. چون چند ساعتی هست که لگد نزده! عادل لبخند مصنوعی‌ای زد. _میگم خاله شما چرا مهاجرت نمی‌کنید آمریکا؟! اونجا خیلی بهتون امکانات میدن و راحت‌تر زندگی می‌کنیدا...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344