eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
خلبان هِلی‌کوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلی‌کوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمی‌دانستند چیست فکر می‌کردند که استاد مجاهد گفت: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت: _استاد هِلی‌کوپتر هم دنده داره؟ استاد موسوی نیز با حوصله جواب می‌داد و دخترمحی ادامه‌ی سوال‌هایش را می‌پرسید: _ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟ بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلی‌کوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت: _چی داری میگی دختر؟ تو می‌خوای وکیل بشی، نه خلبان. دخترمحی جواب داد: _اینا رو واسه اطلاعات عمومی می‌خوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی. بانو رجایی پوزخندی زد و گفت: _من هفت سال ازت بزرگ‌ترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من. دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچه‌اش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیه‌ی اعضا برگشت. بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را می‌کرد و داشت پرونده‌ی یکی از موکل‌هایش را می‌خواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلی‌کوپتر شد. همگی داشتند جیغ می‌زدند و به اطراف نگاه می‌کردند که دیدند بانو کمال‌الدینی پنجره‌ی هِلی‌کوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس می‌گیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمال‌الدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمال‌الدینی جیغ بنفشی کشید و گفت: _چرا اینجوری می‌کنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟ بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمال‌الدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت: _ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پرونده‌ی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ علی پارسائیان که چشم‌هایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت: _خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوه‌ایه. منم عاشق رنگ قهوه‌ای هستم. بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت: _علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست. علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد. بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کله‌اش می‌زد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت: _اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟ بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت: _بفرمایید. اینم یه نسخه‌ی کپی از پرونده‌ی موکلتون. بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت: _این دست تو چیکار می‌کنه؟ دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت: _میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پرونده‌های موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پرونده‌ها، ماجرای پرونده‌ی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم. اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت: _گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی. سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت: _ازت ممنونم مُحی جان. دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت: _ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟ استاد مجاهد که از "ای وای‌های" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت: _چیشده علی جان؟ _بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم. سپس انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت: _نمی‌دونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمی‌گذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آب‌میوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمی‌گذرم، بلکه باید کفاره‌ی گناهم رو هم بدن. بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد: _ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آب‌میوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمی‌دادیم بهتون، از فشار خون پایین می‌مُردید. اگه هم آب‌میوه نمی‌دادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه. علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...
خلبان هِلی‌کوپتر اولی سید محمد حسین موسوی بود و خلبان هِلی‌کوپتر دومی، برادر دوقلویش یعنی سید محمد حسن موسوی بود. همگی ساکت نشسته بودند و به شغل جدید احف که نمی‌دانستند چیست فکر می‌کردند که استاد مجاهد گفت: _برای اینکه صحیح و سالم برسیم به کوه، صلوات بلندی ختم کنید. همگی صلواتی فرستادند که دخترمحی از جایش بلند شد و به کابین خلبانی رفت. سپس دفترچه یادداشتش را از کیفش در آورد و به استاد موسوی گفت: _استاد هِلی‌کوپتر هم دنده داره؟ استاد موسوی نیز با حوصله جواب می‌داد و دخترمحی ادامه‌ی سوال‌هایش را می‌پرسید: _ببخشید استاد چاله هوایی، همون دست انداز خودمونه؟ بانو رجایی که عینک دودی زده و مسئول نظم و سکوت هِلی‌کوپتر بود، با غرولند خطاب به دخترمحی گفت: _چی داری میگی دختر؟ تو می‌خوای وکیل بشی، نه خلبان. دخترمحی جواب داد: _اینا رو واسه اطلاعات عمومی می‌خوام. در ضمن تو باید بزرگ بشی تا این چیزا رو بفهمی. بانو رجایی پوزخندی زد و گفت: _من هفت سال ازت بزرگ‌ترم دختر جون. پس اونی که باید بزرگ بشه، تویی؛ نه من. دخترمحی جوابی نداد و با کلافگی دفترچه‌اش را بست. سپس از استاد موسوی تشکر کرد و به جمع بقیه‌ی اعضا برگشت. بانو سیاه تیری نیز از فرصت به دست آمده نهایت استفاده را می‌کرد و داشت پرونده‌ی یکی از موکل‌هایش را می‌خواند که ناگهان باد شدیدی وارد هِلی‌کوپتر شد. همگی داشتند جیغ می‌زدند و به اطراف نگاه می‌کردند که دیدند بانو کمال‌الدینی پنجره‌ی هِلی‌کوپتر را باز کرده و دارد از آسمان عکس می‌گیرد. بانوان نوجوان سریعاً به طرف بانو کمال‌الدینی رفتند و او را به عقب کشاندند که ناگهان بانو کمال‌الدینی جیغ بنفشی کشید و گفت: _چرا اینجوری می‌کنید؟ بابا دوربینم افتاد پایین. حالا من بدون دوربین چیکار کنم؟ بانوان نوجوان توجهی به حرف بانو کمال‌الدینی نکردند و خواستند پنجره را ببندند که ناگهان بانو سیاه تیری فریاد بلندی زد. همگی به وی خیره شدند که بانو سیاه تیری با اشک و ناله گفت: _ای وای بدبخت شدم؛ بیچاره شدم. پرونده‌ی موکلم رو باد بُرد. حالا چه خاکی توی سرم بریزم؟ علی پارسائیان که چشم‌هایش بسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت: _خاک رُس خیلی خوبه. هم نرمه، هم قهوه‌ایه. منم عاشق رنگ قهوه‌ای هستم. بانو شبنم پس از مکیدن نوشمک نارنجی رنگش، به علی پارسائیان گفت: _علی جان چشمات بستس، گوشات که بازه. الان اصلاً وقت مزه ریختن نیست. علی پارسائیان لبخندش جمع و به معنای واقعی کلمه ضایع شد. بانو سیاه تیری همچنان داشت به سر و کله‌اش می‌زد که دخترمحی نزدیکش شد و گفت: _اسم موکلتون نازخاتون محمد آبادی بود؟ بانو سیاه تیری سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد که دخترمحی یک برگه از کیفش در آورد و گفت: _بفرمایید. اینم یه نسخه‌ی کپی از پرونده‌ی موکلتون. بانو سیاه تیری با چشمانی گرد شده برگه را گرفت و گفت: _این دست تو چیکار می‌کنه؟ دخترمحی نفس عمیقی کشید و گفت: _میگم، ولی قول بدید دعوام نکنید. یه روز مثل همیشه، حس کنجکاوی و فضولیم گل کرد و رفتم سراغ کیفتون. بعدش پرونده‌های موکلاتون رو در آوردم و یکی یکی خوندم. بین این پرونده‌ها، ماجرای پرونده‌ی نازخاتون محمد آبادی خیلی برام جالب و هیجان انگیز بود. به خاطر همین یه کپی ازش گرفتم تا هی بخونمش و از الان با روند وکالت و وکیل و اینجور چیزا آشنا بشم. اشک و اخم بانو سیاه تیری، در کسری از ثانیه به لبخند تبدیل شد و گفت: _گرچه فضولی کار خیلی بَدیه، ولی این دفعه با این کارِت، زندگی من رو نجات دادی. سپس دخترمحی را بغل کرد و گفت: _ازت ممنونم مُحی جان. دخترمحی لبخندی زد که ناگهان علی پارسائیان با داد و بیداد گفت: _ای وای! خاک بر سر شدم. جهنمی شدم. گناهکار شدم. حالا چیکار کنم؟ استاد مجاهد که از "ای وای‌های" اعضا سرسام گرفته بود، پوفی کشید و گفت: _چیشده علی جان؟ _بگو چی نشده استاد. روزم باطل شد. بیچاره شدم. بدبخت شدم. گناهکار شدم. سپس انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و با لحنی تند گفت: _نمی‌دونم بانو ایرجی و بانو شبنم کجا نشستن، ولی از همین جا بهشون میگم که ازشون نمی‌گذرم. اونا روزَم رو باطل کردن. به زور کشمش انداختن دهنم. به زور آب‌میوه رو کردن توی حلقم. نه؛ من نه تنها ازشون نمی‌گذرم، بلکه باید کفاره‌ی گناهم رو هم بدن. بانو ایرجی که دید روی گردنش کفاره افتاده، با خونسردی جواب داد: _ببخشید علی آقا، ولی چندتا نکته باید خدمتتون عرض کنم. اولاً اینکه من فقط پیشنهاد دادم. این بانو شبنم و بانو نورا بودن که بهتون کشمش و آب‌میوه دادن. دوماً ما به خاطر سلامتیتون این کار رو کردیم. اگه کشمش نمی‌دادیم بهتون، از فشار خون پایین می‌مُردید. اگه هم آب‌میوه نمی‌دادیم بهتون، به خاطر خفگی جان به جان آفرین تسلیم می‌کردید. پس بیخود به ما گیر ندید و یه جا ساکت بشینید تا زودتر برسیم کوه. علی پارسائیان چیزی نگفت که بانو شبنم گفت...
🎊 🎬 سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید. _کاش همون‌قدر که مرگ حق بود، زندگی خوب هم حق بود! این را علی املتی گفت و پس از در آوردن عینک دودی‌اش، ادامه داد: _دلم می‌سوزه واسه اون کسی که از لحظه‌ی گرگ و میش تا بوق سگ کار می‌کنه، ولی باز هشتش گروئه نُهشه! دلم می‌سوزه واسه بچه‌های کار که توی سرما و گرما، واسه یه قرون دوهزار، توی چهارراه‌ها و میون ماشینا پرسه می‌زنن و التماس می‌کنن که گل و فالشون رو بخرن! سپس دستش را بالا برد و به افق خیره شد. _برای پدرم، پدرت، پدراشون، که از صبح رفتن از خونه‌هاشون، برای شرمنده نشدن جلوی بچه‌هاشون، برای خوابیدنِ راحت روی بالشاشون! برای پسرم، پسرت، پسرش، که یه زندگی خوب شده حسرتش...! علی املتی با جدیت داشت شعرش را می‌خواند که دخترمحی گفت: _باز این زد توی فاز شعر و شاعری! به ایشون باید بگن علی شاعری تا علی املتی! _کم غیبت کن. ندیدی اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟! این را سچینه گفت که بانو احد گفت: _اصلاً ایشون مگه نگهبان باغ نیستن؟! چرا الان اینجان؟! مهدیه جواب داد: _مهندس محسن رو جای خودشون گذاشتن. این‌قدر دلم به این مهندس می‌سوزه! آچار فرانسه‌ی باغه. هم نگهبانه، هم مسئول کائناته، هم ذَبّاحه. به قول خودشون همه‌ی اینا اتفاقی به دست نمیاد و مهارت بالایی رو طلب می‌کنه! _ذَبّاح چیه دیگه؟! _همون ذبح کننده است. بر وزن فَعّال! سچینه ابروهایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی املتی نیز همچنان داشت به شعر خواندنش ادامه می‌داد که استاد ندوشن میکروفون را از استاد مجاهد قاپید. _خیلی ممنون از علی آقای املتی که ما رو با اشعار نابشون مستفیض ساختن! با اجازه‌ی استاد مجاهد، بنده سخنان ایشون رو تکمیل می‌کنم! با شروع سخنرانی، افراسیاب دم گوش سچینه گفت: _فکر کنم استاد ندوشن برای دومین سال متوالی، می‌خوان کاندید بشن برای ریاست باغ! سپس با سچینه خندیدند که استاد ندوشن با بغض ادامه داد: _خب همانطور که استاد مجاهد گفتن، ما یه ساله استاد و یاد رو نداریم. توی این یه سال خیلی سختی کشیدیم. مخصوصاً بچه‌های استاد که فقط خدا از دلشون خبر داره که توی این مدت چی کشیدن. مشاهده کنید حال و روزشون رو! سپس استاد ندوشن بچه‌های استاد را نشان داد تا بقیه حال و روزشان را ببینند؛ اما در کمال تعجب، بچه‌های استاد داشتند با صدرا روی قبرها می‌دویدند و بازی می‌کردند و قاه قاه می‌خنديدند! استاد ندوشن که دید اوضاع خیط است، اشاره‌ای به عادل عرب‌پور کرد و پس از صاف کردن صدایش گفت: _از ایشون یعنی آقای عرب‌پور هم ممنونیم که یک سال زحمت نگهداری بچه‌ها رو در نبود پدر و بیماری مادرشون کشیدن و اونا رو به این مراسم رسوندن! عادل نیز که توی حال خودش بود، با شنیدن اسمش، خودش را جمع و جور کرد و فقط یک اخم تحویل استاد داد و ذهنش پر از چِرا شد. استاد مجاهد پس از آرام شدن اوضاع، میکروفون را از استاد ندوشن گرفت و گفت: _خب ممنون تا که اینجا ما رو همراهی کردید! _تا برنامه‌ی بعدی خدانگهدار! این را آوا گفت و پقی زد زیر خنده که با نگاه سنگین و تاسف‌بار اعضا روبه‌رو شد. _داشتم می‌گفتم. ممنون که تا اینجا ما رو همراهی کردید و واقعاً زحمت کشیدید. در اینجا پذیرایی مختصری ازتون صورت می‌گیره و مراسم اصلی در باغ انار برگزار میشه. باشد که با حضورتان، موجب شادی روح این دو عزیز بزرگوار و تسلی خاطر بازماندگان که ما باشیم، باشید. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهمه. مینی‌بوس سبز رنگ بانو سیاه‌تیری و تاکسی زرد رنگ استاد ابراهیمی، بیرونِ قبرستون منتظر شما هستن. در ضمن با وارد کردن کد "استاد، یک سال از نبودنت گذشت"، می‌تونید از پونزده درصد تخفیف اسنپ استاد ابراهیمی در روزهای آتی هم بهره‌مند بشید. سپس با چشم به اطراف نگریست و پس از چند ثانیه‌ نظاره کردن، هاج و واج سرش را به سمت بانوان برگرداند و گفت: _پس بچه‌های بانو شبنم کجان؟! می‌خوام این خرما و حلواها رو بین مهمونا پخش کنن. دخترمحی که از جیک و پوک بانو شبنم خبر داشت، جواب داد: _استاد، بچه‌های شبنمی هروقت میان قبرستون، بیکار نمی‌شینن. چون شبنمی به هرکدومشون یه کیسه‌ی بزرگ میده و بچه‌ها تا اون کیسه رو پر نکنن و خوراکی‌های یه هفتشون جور نشه، از شام اون شب خبری نیست. الانم که پنجشنبه هست و قبرستون شلوغ و کار و کاسبی هم که پر رونق! استاد مجاهد آهی کشید که بانو احد ادامه داد: _بفرمایید. خودش هم که داره به خرماها و حلواها ناخونک می‌زنه. برید از دستش بگیرید تا آبرومون پیش مهمونا نرفته! دخترمحی رفت خواسته‌ی بانو احد را اجابت کند که سچینه گفت: _اونجا رو. اون دختره کیه سر قبر یاد داره زار می‌زنه؟! همگی نگاهشان را به آن سمت دوختند که افراسیاب گفت: _چشمم روشن! استاد واقفی، مار پرورش می‌داده توی باغش تا نویسنده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس صدایی جز صدای استاد مجاهد، در فضا پیچید. _کاش همون‌قدر که مرگ حق بود، زندگی خوب هم حق بود! این را علی املتی گفت و پس از در آوردن عینک دودی‌اش، ادامه داد: _دلم می‌سوزه واسه اون کسی که از لحظه‌ی گرگ و میش تا بوق سگ کار می‌کنه، ولی باز هشتش گروئه نُهشه! دلم می‌سوزه واسه بچه‌های کار که توی سرما و گرما، واسه یه قرون دوهزار، توی چهارراه‌ها و میون ماشینا پرسه می‌زنن و التماس می‌کنن که گل و فالشون رو بخرن! سپس دستش را بالا برد و به افق خیره شد. _برای پدرم، پدرت، پدراشون، که از صبح رفتن از خونه‌هاشون، برای شرمنده نشدن جلوی بچه‌هاشون، برای خوابیدنِ راحت روی بالشاشون! برای پسرم، پسرت، پسرش، که یه زندگی خوب شده حسرتش...! علی املتی با جدیت داشت شعرش را می‌خواند که دخترمحی گفت: _باز این زد توی فاز شعر و شاعری! به ایشون باید بگن علی شاعری تا علی املتی! _کم غیبت کن. ندیدی اون روز چطور ازت دفاع کرد و سردی بازداشتگاه رو به جون خرید؟! این را سچینه گفت که بانو احد گفت: _اصلاً ایشون مگه نگهبان باغ نیستن؟! چرا الان اینجان؟! مهدیه جواب داد: _مهندس محسن رو جای خودشون گذاشتن. این‌قدر دلم به حال ایشون می‌سوزه! آچار فرانسه‌ی باغه. هم نگهبانه، هم مسئول کائناته، هم ذَبّاحه. به قول خودشون همه‌ی اینا اتفاقی به دست نمیاد و مهارت بالایی رو طلب می‌کنه! _ذَبّاح چیه دیگه؟! _همون ذبح کننده است. بر وزن فَعّال! سچینه ابروهایش را بالا انداخت و دیگر چیزی نگفت. علی املتی نیز همچنان داشت به شعر خواندنش ادامه می‌داد که استاد ندوشن میکروفون را از استاد مجاهد گرفت. _خیلی ممنون از علی آقای املتی که ما رو با اشعار نابشون مستفیض ساختن! با اجازه‌ی استاد مجاهد، بنده سخنان ایشون رو تکمیل می‌کنم! با شروع سخنرانی، افراسیاب دم گوش سچینه گفت: _فکر کنم استاد ندوشن برای دومین سال متوالی، می‌خوان کاندید بشن برای ریاست باغ! سپس با سچینه خندیدند که استاد ندوشن با بغض ادامه داد: _خب همانطور که استاد مجاهد گفتن، ما یه ساله استاد و یاد رو نداریم. توی این یه سال خیلی سختی کشیدیم. مخصوصاً بچه‌های استاد که فقط خدا از دلشون خبر داره که توی این مدت چی کشیدن. مشاهده کنید حال و روزشون رو! سپس استاد ندوشن بچه‌های استاد را نشان داد تا بقیه حال و روزشان را ببینند؛ اما در کمال تعجب، بچه‌های استاد داشتند با صدرا روی قبرها می‌دویدند و بازی می‌کردند و قاه قاه می‌خنديدند! استاد ندوشن که دید اوضاع خیط است، اشاره‌ای به عادل عرب‌پور کرد و پس از صاف کردن صدایش گفت: _از ایشون یعنی آقای عرب‌پور هم ممنونیم که یک سال زحمت نگهداری بچه‌ها رو در نبود پدر و بیماری مادرشون کشیدن و اونا رو به این مراسم رسوندن! عادل نیز که توی حال خودش بود، با شنیدن اسمش، خودش را جمع و جور کرد و فقط یک اخم تحویل استاد داد و ذهنش پر از چِرا شد. استاد مجاهد پس از آرام شدن اوضاع، میکروفون را از استاد ندوشن گرفت و گفت: _خب ممنون تا که اینجا ما رو همراهی کردید! _تا برنامه‌ی بعدی خدانگهدار! این را آوا گفت و پقی زد زیر خنده که با نگاه سنگین و تاسف‌بار اعضا روبه‌رو شد. _داشتم می‌گفتم. ممنون که تا اینجا ما رو همراهی کردید و واقعاً زحمت کشیدید. در اینجا پذیرایی مختصری ازتون صورت می‌گیره و مراسم اصلی در باغ انار برگزار میشه. باشد که با حضورتان، موجب شادی روح این دو عزیز بزرگوار و تسلی خاطر بازماندگان که ما باشیم، باشید. در ضمن وسیله‌ی ایاب و ذهاب فراهمه. مینی‌بوس سبز رنگ بانو سیاه‌تیری و تاکسی زرد رنگ استاد ابراهیمی، بیرونِ قبرستون منتظر شما هستن. در ضمن با وارد کردن کد "استاد، یک سال از نبودنت گذشت"، می‌تونید از پونزده درصد تخفیف اسنپ استاد ابراهیمی در روزهای آتی هم بهره‌مند بشید. سپس با چشم به اطراف نگریست و پس از چند ثانیه‌ نظاره کردن، هاج و واج سرش را به سمت بانوان برگرداند و گفت: _پس بچه‌های بانو شبنم کجان؟! می‌خوام این خرما و حلواها رو بین مهمونا پخش کنن. دخترمحی که از جیک و پوک بانو شبنم خبر داشت، جواب داد: _استاد، بچه‌های شبنمی هروقت میان قبرستون، بیکار نمی‌شینن. چون شبنمی به هرکدومشون یه کیسه‌ی بزرگ میده و بچه‌ها تا اون کیسه رو پر نکنن و خوراکی‌های یه هفتشون جور نشه، از شام اون شب خبری نیست. الانم که پنجشنبه هست و قبرستون شلوغ و کار و کاسبی هم که پر رونق! استاد مجاهد آهی کشید که بانو احد ادامه داد: _بفرمایید. خودش هم که داره به خرماها و حلواها ناخونک می‌زنه. برید از دستش بگیرید تا آبرومون پیش مهمونا نرفته! دخترمحی رفت خواسته‌ی بانو احد را اجابت کند که سچینه گفت: _اونجا رو. اون دختره کیه سر قبر یاد داره زار می‌زنه؟! همگی نگاهشان را به آن سمت دوختند که افراسیاب گفت: _چشمم روشن! استاد واقفی، مار پرورش می‌داده توی باغش تا نویسنده...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344