eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوه‌ی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد. همه‌ی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوش‌آمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت: _برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسه‌ی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب قبل شروع جلسه‌مون، می‌خوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه... همه‌ی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد: _احسنت به همه‌ی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت: _به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض می‌کردم. حضرت محمد(ص)... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لب‌هایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت: _یه روایت داریم از پیامبر... دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت: _کدوم پیامبر؟ استاد مجاهد جواب داد: _حضرت محمد(ص). _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت: _دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. می‌ریم سراغ گفتن مونولوگ‌های مختلف. اولین هشتگی که باید درباره‌اش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرف‌ها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟ دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت: _طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار می‌کنه که دیگه حواسی براش نمی‌مونه. بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت: _نه غیبت کن، نه زود قضاوت. بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت: _تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟ بانو سُها گفت: _تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟ همگی با چشم‌هایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت: _منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه. بانو کمال‌الدینی به بانو حدیث گفت: _تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه می‌کنی؟ بانو حدیث "بله‌ای" گفت و کارت مترجمی‌اش را به بانو کمال‌الدینی نشان داد. بانو کمال‌الدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسی‌اش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت. علی پارسائیان گفت: _تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟ دخترمحی گفت: _تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟ بانو فرجام پور گفت: _تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟ بانو شبنم که داشت یخ در بهشت می‌خورد، گفت: _تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟ بانو ایرجی گفت: _تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟ اعضا همچنان داشتند مونولوگ می‌گفتند که استاد مجاهد گفت: _خب مونولوگ دیگه کافیه. می‌ریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم. استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت: _در خدمتم استاد. استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت: _خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگ‌های دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید. بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت: _خب بحث دیالوگ رو شروع می‌کنیم. لطفاً... استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشی‌اش زنگ خورد: _الو بله؟ _سلام مجاهد جان. _سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟ _خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم. می‌خواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همه‌ی اعضا بیایید اینجا. _آخه... _منتظرتونیم. خداحافظ. استاد مجاهد پوفی کشید و گوشی‌اش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت: _دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی می‌خواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که می‌مونن، خیلی سود می‌برن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم. پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
بانو احد پس از مشورت با بانو نامداران، نحوه‌ی انتقامش را مشخص کرد و با خوشحالی از مطب خارج شد و به طرف باغ انار راه افتاد. همه‌ی اعضای باغ انار، در کارگاه دیالوگ و مونولوگ نویسی استاد مجاهد جمع شده بودند. استاد مجاهد پس از خوش‌آمد گویی به اعضا، صدایش را صاف کرد و گفت: _برای سلامتی خودتون و همچنین شروع جلسه‌ی امروزمون، صلوات بلندی ختم کنید. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. همگی صلواتی فرستادند که استاد مجاهد ادامه داد: _خب قبل شروع جلسه‌مون، می‌خوام یه روایت بگم. یه روایت از حضرت محمد(ص) که میگه... همه‌ی اعضا حرف استاد مجاهد را قطع کردند و صلواتی فرستادند. _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لبخندی زد و ادامه داد: _احسنت به همه‌ی شما. خب در این روایت، حضرت محمد(ص) میگه که... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد گفت: _به نظرم یه صلوات کافیه دوستان. خب داشتم عرض می‌کردم. حضرت محمد(ص)... _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. استاد مجاهد لب‌هایش را گَزید و نفس عمیقی کشید. سپس لبخندی مصنوعی زد و گفت: _یه روایت داریم از پیامبر... دخترمحی حرف استاد مجاهد را قطع کرد و گفت: _کدوم پیامبر؟ استاد مجاهد جواب داد: _حضرت محمد(ص). _اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. دوباره اعضا صلواتی فرستادند که استاد مجاهد دستی به صورتش کشید و گفت: _دوستان اصلاً روایت رو وِل کنید. می‌ریم سراغ گفتن مونولوگ‌های مختلف. اولین هشتگی که باید درباره‌اش مونولوگ بگیم، هشتگِ "تا حالا" هستش. مثلاً اینکه تا حالا شده ظرف‌ها رو بشوری، شام رو هم درست کنی، پوشک بچه رو هم عوض کنی، بعد از زنت بترسی؟ این یه مونولوگ بود. حالا کی مونولوگ بعدی رو میگه؟ دخترمحی دهانش را نزدیک گوش بانو مهدیه کرد و گفت: _طفلک استاد مجاهد. میگم چرا فوت مش قربون رو یادش رفته. نگو اینقدر توی خونه کار می‌کنه که دیگه حواسی براش نمی‌مونه. بانو مهدیه اخمی ریز کرد و گفت: _نه غیبت کن، نه زود قضاوت. بانو طَهورا دستش را بالا برد و گفت: _تا حالا شده پاندات رو پوشک کنی، پنج دقیقه بعد کار خرابی کنه توش؟ اونم توی این وضعیت اقتصادی؟ بانو سُها گفت: _تا حالا شده سه بار پشت سر هم بگی اقشر ارژد اَرشِت اُطریش؟ همگی با چشم‌هایی گرد شده به بانو سُها خیره شدند که بانو حدیث گفت: _منظورش افسر ارشد ارتش اتریشه. بانو کمال‌الدینی به بانو حدیث گفت: _تو مگه مترجم اینی که هی حرفاش رو ترجمه می‌کنی؟ بانو حدیث "بله‌ای" گفت و کارت مترجمی‌اش را به بانو کمال‌الدینی نشان داد. بانو کمال‌الدینی نیز لبخندی زد و پس از در آوردن دوربین عکاسی‌اش، عکسی از کارت مترجمیِ وی گرفت. علی پارسائیان گفت: _تا حالا شده به خاطر یه شهر بازی، استاد مرحومت رو به استاد زِندَت بفروشی؟ دخترمحی گفت: _تا حالا شده یه ساعت راه رو به عشق آیت الله حائری شیرازی بری، ولی خونه نباشه و برگردی؟ بانو فرجام پور گفت: _تا حالا شده رمان آنلاینت اینقدر طرفدار داشته باشه که هرشب بهت پیام بدن میشه بیشتر از دو پارت بذاری؟ بانو شبنم که داشت یخ در بهشت می‌خورد، گفت: _تا حالا شده از صبح تا شب مثل چی بخوری، ولی باز معدت قار و قور کنه؟ بانو ایرجی گفت: _تا حالا شده بچه رو بسپاری به باباش که بخوابونتش، ولی بیای ببینی بابا خوابه، بچه بیدار؟ اعضا همچنان داشتند مونولوگ می‌گفتند که استاد مجاهد گفت: _خب مونولوگ دیگه کافیه. می‌ریم سراغ دیالوگ. البته قبلش باید یه کاری انجام بدم. استاد مجاهد یک دکمه از تلفن اتاقش را زد و پس از لحظاتی، بانو اخت الجهاد وارد شد و گفت: _در خدمتم استاد. استاد مجاهد یک کاغذ به طرف بانو اخت الجهاد گرفت و گفت: _خانوم منشی، توی این کاغذ مونولوگ‌های دوستان نوشته شده. لطفاً بهتریناش رو انتخاب کنید و داخل کانال سلام 1404 بذارید. بانو اخت الجهاد کاغذ را گرفت و چشمی گفت و اتاق را ترک کرد. سپس استاد مجاهد گفت: _خب بحث دیالوگ رو شروع می‌کنیم. لطفاً... استاد مجاهد خواست ادامه حرفش را بزند که گوشی‌اش زنگ خورد: _الو بله؟ _سلام مجاهد جان. _سلام ابراهیمی جان. چه خبر؟ _خبر خاصی نیست. فقط بهت زنگ زدم که بگم احف کار پیدا کرده. من الان رفتم کوه و پیششم. می‌خواستم بگم شما هم کارگاهتون رو تعطیل کنید و با همه‌ی اعضا بیایید اینجا. _آخه... _منتظرتونیم. خداحافظ. استاد مجاهد پوفی کشید و گوشی‌اش را قطع کرد. سپس به اعضا نگاهی انداخت و گفت: _دوستان احف جونتون کار پیدا کرده. هرکی می‌خواد بره کوه، بره. از نظر من مشکلی نیست. فقط اونایی که می‌مونن، خیلی سود می‌برن. چون قراره باهاشون دیالوگ کار کنیم. پس از این حرف استاد مجاهد، همگی بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند. استاد مجاهد که دید دیگر کسی جز خودش در اتاق نیست، برای سلامتی خودش صلواتی فرستاد و از اتاق خارج شد...
🎊 🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید که برای بودن توی خونه‌ی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟! بانو شبنم لبخند زورکی‌ای زد. _ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم! احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر می‌خوایید، باید برید طبقه‌ی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان! _که اینطور. حالا میرم! سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد: _ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟! اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود. _راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا. بانو شبنم با دست زد به صورتش. _وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد! _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟! _مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمی‌گذرم! و هربار احف دهانش را باز می‌کرد تا بگوید که برای چه کاری می‌رود، بانو شبنم امانش نمی‌داد و ناله سر می‌داد. _اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین! بانو شبنم ابروهایش را بالا داد. _دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست می‌کنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده! احف به پیشانی‌اش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت: _چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آروم‌تر! سپس خطاب به بانو شبنم گفت: _شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟! _شیر رو ولش کن بابا. ایشون می‌خواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمی‌دونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره اداره‌ی پست؛ نه پلیس! احف خنده‌ی تلخی کرد. _بابا من می‌خوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم. با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد. _خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که می‌خواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟! احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت: _نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟! احف از وضعیت موجود آهی کشید. _لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه. بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج می‌شد که بانو نورسان گفت: _به سلامتی ان‌شاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم. با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت. _مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر می‌چرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهده‌ی احف و گوسفندهایش؟! بانو نورسان که متوجه‌ی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر می‌کرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر می‌شود که البته پیش‌بینی‌اش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت: _گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیم‌وار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه! هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت: _فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده! بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد. _دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بی‌زحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره! با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده. _خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو می‌بُرن و بعدش قیمه قیمش می‌کنن، قصابه، قصاب! _حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟! احف سرش را خاراند. _الان زنگ می‌زنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه. سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند! احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهره‌ی خانوم روبه‌رو خیره شد. _خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟! احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید که برای بودن توی خونه‌ی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟! بانو شبنم لبخند زورکی‌ای زد. _ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم! احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر می‌خوایید، باید برید طبقه‌ی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان! _که اینطور. حالا میرم! سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد: _ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟! اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود. _راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا. بانو شبنم با دست زد به صورتش. _وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد! _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟! _مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمی‌گذرم! و هربار احف دهانش را باز می‌کرد تا بگوید که برای چه کاری می‌رود، بانو شبنم امانش نمی‌داد و ناله سر می‌داد. _اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین! بانو شبنم ابروهایش را بالا داد. _دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست می‌کنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده! احف به پیشانی‌اش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت: _چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آروم‌تر! سپس خطاب به بانو شبنم گفت: _شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟! _شیر رو ولش کن بابا. ایشون می‌خواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمی‌دونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره اداره‌ی پست؛ نه پلیس! احف خنده‌ی تلخی کرد. _بابا من می‌خوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم. با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد. _خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که می‌خواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟! احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت: _نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟! احف از وضعیت موجود آهی کشید. _لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه. بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج می‌شد که بانو نورسان گفت: _به سلامتی ان‌شاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم. با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت. _مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر می‌چرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهده‌ی احف و گوسفندهایش؟! بانو نورسان که متوجه‌ی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر می‌کرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر می‌شود که البته پیش‌بینی‌اش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت: _گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیم‌وار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه! هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت: _فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده! بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد. _دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بی‌زحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره! با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده. _خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو می‌بُرن و بعدش قیمه قیمش می‌کنن، قصابه، قصاب! _حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟! احف سرش را خاراند. _الان زنگ می‌زنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه. سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند! احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهره‌ی خانوم روبه‌رو خیره شد. _خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟! احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344