eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
918 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 _این چرا این‌جوری خوابیده؟! احف از حالت نشسته، به حالت نیمه نشسته و خوابیده در آمده بود و خوابش به قدری سنگین شده بود که صدای خروپفش کم کم داشت در می‌آمد. استاد ابراهیمی نگاهی به چهره‌ی غرقِ خواب و مُچاله‌ی احف انداخت و با افسوس گفت: _هِی! بسوزه پدر عاشقی! این بچه یه زمانی طناز باغ بود. حالا ببین به چه روزی افتاده! مهندس محسن در راستای صحبت استاد ابراهیمی، آهی کشید و دست به دعا بلند کرد. _خدایا. خودت به زندگی این احف ما سر و سامون بده. الهی آمین! رجینا که مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری را برای لحظاتی رها کرده و برای در رفتن خستگی‌اش، به پذیرایی آمده بود، تکانی به لُنگش داد و گفت: _البته درستش اینه آق مهندس! سپس دستانش را رو به آسمان بلند کرد و طوری که انگار، خدا اوستا بنای اوست و رجینا نعوذبالله شاگردش، ادامه داد: _اوس کریم! این داشی ما، اون وقتی که مجرد بود، یه‌جور بدبختی داشت؛ حالا هم که زن گرفته، یه‌جور دیگه زندگیش داغونه. به گمونم این از بیخ اوضاعش خرابه. پس از پایه بُتون بریز بیا بالا! البته که صاحب اختیار خودتی و بس! مهدیه که حسابی شاکی شده بود، با اخم گفت: _عزیزم، خدا که گچ‌کار خونتون نیست اینطوری باهاش حرف می‌زنی. خجالت داره والا! سپس رویش را برگرداند که دخترمحی گفت: _البته این یه مورد رو با تمام بی کَلّه‌گیش راست میگه. این احف از بیخ اوضاعش خرابه. والا هرکس دیگه‌ای هم جای اون صدف بیچاره بود، می‌ذاشت می‌رفت. در این لحظه سچینه میان حرف دخترمحی پرید و با تأکید گفت: _البته صدف جایی نرفته. بلکه احف رو از خونه انداخته بیرون که الان مثل جنازه اینجا ولو شده! دخترمحی زیرلب ایشی گفت. _حالا هرچی. البته من بهش حق میدم. اگه هرکس دیگه‌ای هم جای صدف بود، همین کار رو می‌کرد. و در حالی که نیم نگاه ناجوری به احف می‌انداخت، ایرادات آن را شمرد. _نه پول داره، نه خونه داره، به‌ جای ماشینم که یه خر داره. آخه چوپونی هم شد شغل؟! حتی سربازی هم نرفته. ریخت و قیافش‌ام که...! ناگهان مهدیه، در حالی که تسبیحش را توی هوا تاب می‌داد، با لودگی گفت: _بابا ریخت و قیافه رو داره دیگه. فقط یه‌کم لاغر مُردنی و سیاه سوختس! اما قبل از اینکه چیز دیگری بگوید، با چشم‌غره و نُچ‌نُچ کردن اطرافیان مواجه شد که آب دهانش را قورت داد و با گفتن یک جمله، فوراً صحنه را ترک کرد. _البته به چشم برادری! پس از رفتن مهدیه، سکوت بر فضا حاکم شد که صدای احف بلند شد. _نه استاد، نه! غلط کردم. دیگه نمی‌کشم. تو رو جون دو طفلانِت! پاهای ظریف من، تاب شکستن با ترکه‌های انار رو نداره. نه...نه...نه! و با پریشانی از خواب پرید که با نگاه‌های بُهت‌زد‌ه‌ی اعضا روبه‌رو شد. احف دستی به سر و صورت عرق کرده‌اش کشید و نفس زنان گفت: _خواب استاد واقفی رو دیدم...می‌خواست...می‌خواست تنبیه‌ام کنه! دخترمحی دوباره لب به سخن گشود. _باز چه غلطی...یعنی چه کاری کردید؟! افراسیاب چشم غره‌ای به دخترمحی رفت و با لبخند خطاب به احف گفت: _توی خواب می‌گفتید دیگه نمی‌کشم. به سلامتی نقاش شدید و ما خبر نداریم؟! احف با بی‌حالی از جایش بلند شد. _نه! سپس پس از مکثی کوتاه، به سوی در قدم برداشت و آهی کشید. _مهم نیست! استاد ابراهیمی، در حالی که کانال‌های تلویزیون را بالا و پایین می‌کرد، گفت: _اینا همش به خاطر سردرگمی و بی‌عاریه احف جان! به قول بانو رجی...چیز ببخشید رجینا خان، باید یه فکر اساسی به حال خودت بکنی! سپس با جدیت تمام مشغول دنبال کردن اخبار بیست و سی شد. _و اما بشنوید از شرایط جدید و اُکازیون رفتن به سربازی! آقای یازرلو داشت شرایط رفتن به سربازی را برای افراد مجرد و متاهل تشریح می‌کرد که احف نیم نگاه متفکرانه‌ای به تلویزیون انداخت و در حالی که سر به زیر بود، به راهش ادامه داد! _بعععععععع، بع بعععععع، بعععععععع، بع بعععععع! با کرختی از خواب بیدار شد و گیج و منگ، به دور و برش نگاه کرد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا ویندوز مغزش بالا بیاید. به سختی دستش را دراز کرد و گوشی‌اش را از لب پنجره‌ی اتاق برداشت و زنگ هشدارش را قطع کرد. سرش را خاراند و می‌خواست دوباره بخوابد که به یاد تصمیم دیشبش افتاد. تصمیمی که با کلی تفکر و بالا پایین کردن گرفته بود. به همین خاطر مثل فشنگ از جا پرید و مستقیم رفت جلوی آینه و شانه‌اش را برداشت و زیرلب زمزمه کرد: _دیگه دیره، دل اسیره، نگو نگو، من‌ بدون تو کم میارم، شاید اصلاً دَووم نیارم، دنیا رو با همه خوبیاش، بدون تو نمی‌خوام، آقا نمی‌خوام، دیگه دیره، باید دل بکنی از این دنیا‌، از این زیبایی، باید بشی یک کچل جذابی، آره تو جذابی، تو جذابی...! احف در حس و حالش غرق شده بود که ناگهان بانو شبنم محکم در را باز کرد و داخل اتاق شد و با دیدن احف، جیغ یواشی کشید. _اِ وا! شما اینجا چیکار می‌کنید...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 احف که از ورود ناگهانی بانو شبنم شوکه شده بود، آب دهانش را قورت داد و گفت: _ببخشید که برای بودن توی خونه‌ی خودمم باید از شما اجازه بگیرم. در ضمن این سوال رو من باید بپرسم. حالا کاری داشتید؟! بانو شبنم لبخند زورکی‌ای زد. _ببخشید! آخه واسم سوال شد که چرا گوسفندا رو نبردید چِرا. راستش اومدم یه کم شیر بدوشم! احف لبانش را تَر کرد و پس از مکثی کوتاه گفت: _اولاً امشب مراسم سال استاده و امروز رو به خودم مرخصی دادم. دوماً اگه شیر می‌خوایید، باید برید طبقه‌ی پایین، یعنی طویله. چون گوسفندا اونجان! _که اینطور. حالا میرم! سپس بانو شبنم با شیطنت ادامه داد: _ماشالله خوشتیپ کردیدا. کجا به سلامتی؟! اما احف از خوشتیپی، فقط موهای مرتبش را داشت و با یک زیرپیراهنی و یک پیژامه، جلوی آینه ایستاده بود. _راستش دارم میرم پلیس +۱۰؛ یه کم کار دارم اونجا. بانو شبنم با دست زد به صورتش. _وای خدا مرگم نده. پلیس برای چی دیگه؟! نکنه دزدی کردین؟! آخ استاد، کجایی که ببینی طناز باغت دزد شد! _چی دارید می‌گید واسه خودتون؟! _مگه دروغ میگم؟! نکنه...نکنه قاچاق کردید؟! نکنه همین گوسفندا رو قاچاقی از لب مرز آوردین؟! وای که اگه اینا رو قاچاقی آورده باشید، شیر و گوشتش حرومه و من ازتون نمی‌گذرم! و هربار احف دهانش را باز می‌کرد تا بگوید که برای چه کاری می‌رود، بانو شبنم امانش نمی‌داد و ناله سر می‌داد. _اِی خدا! نه بانو، نه! من نه دزدی کردم، نه قاچاق! من فقط دارم میرم که دفترچه پست کنم. همین! بانو شبنم ابروهایش را بالا داد. _دفترچه؟! دفترچه بیمه رو مگه پست می‌کنن؟! اصلاً مگه چوپانی هم بیمه داره؟! اگه داره که من به شوهرم آقا سید مرتضی هم بگم که بیاد توی کار چوپانی. والا همه چی داره این کار. بیخود نبوده شغل انبیاء، چوپانی بوده! احف به پیشانی‌اش زد که بانو نورسان، داخل اتاق شد و با لحن اعتراضی گفت: _چه خبرتونه؟! صداتون تا اونور باغ داره میاد. یه کم آروم‌تر! سپس خطاب به بانو شبنم گفت: _شبنمی تو اومدی شیر بیاری یا بسازی؟! _شیر رو ولش کن بابا. ایشون می‌خواد بره پلیس دفترچه پست کنه. اینقدر خُل شده که نمی‌دونه واسه پست کردن دفترچه، باید بره اداره‌ی پست؛ نه پلیس! احف خنده‌ی تلخی کرد. _بابا من می‌خوام برم خدمت مقدس سربازی. برای رفتن هم، باید برم پلیس +۱۰ تا مدارکم رو بهشون بدم و اعزام بشم. با آمدن اسم خدمت، اشک در چشمان بانو شبنم حلقه زد. _خدای من! یعنی اینقدر طناز باغ بزرگ شده که می‌خواد بره به وطنش خدمت کنه؟! کِی بود مگه مادرش از شیر گرفتتش و بهش تاتی تاتی کردن یاد داد؟! احف دیگر از خزعبلات بانو شبنم کلافه شده بود که دخترمحی داخل اتاق شد و گفت: _نورسان کجا رفتی تو؟! اومدی شبنمی رو بیاری یا بسازی؟! احف از وضعیت موجود آهی کشید. _لطفاً همتون بفرمایید بیرون تا من لباسام رو عوض کنم. داره دیرم میشه. بانو شبنم دست دخترمحی را گرفت و داشت از اتاق خارج می‌شد که بانو نورسان گفت: _به سلامتی ان‌شاءالله. فقط زود برگردید. چون خیلی کار داریم. در ضمن اومدنی چندتا مرغ هم بخرید که واسه شام مراسم لازم داریم. با شنیدن این حرف، بانو شبنم از رفتن منصرف شد و به جای سابقش برگشت. _مرغ چرا، وقتی گوسفندای ایشون ول ول دارن این زیر می‌چرخن؟! در ضمن مگه بانو نسل خاتم اون روز اعلام نکردن گوشت مراسم به عهده‌ی احف و گوسفندهایش؟! بانو نورسان که متوجه‌ی عصبانیت احف از بانو شبنم شده بود، فکر می‌کرد با این حرف، احف مثل دینامیت منفجر می‌شود که البته پیش‌بینی‌اش درست از آب در نیامد. چون احف با لحن ملایمی گفت: _گرچه گذشتن از گوسفندای نازنینم، خیلی برام سخته؛ ولی خب برای شادی روح استاد و برای اینکه ازم راضی باشن، حاضرم ابراهیم‌وار، اسماعیل درونم رو قربونی کنم و شام مراسم امشب، با گوشتِ گوسفند من طبخ بشه! هرسه از سخنان احف، کف کرده بودند که دخترمحی دم گوش بانو شبنم گفت: _فکر کنم باز صنعتی و سنتی رو باهم زده! بانو شبنم چیزی نگفت که نورسان لبخندی زد. _دمتون گرم. چوپان شمایید، چوپان دروغگو باید جلوتون لُنگ بندازه. پس بی‌زحمت یه قاتل هم سر راه پیدا کنید که سرِ این گوسفندتون رو بِبُره! با این حرف، دخترمحی پِقی زد زیر خنده. _خدایا یه پولی به ما بده، یه عقلی به این! آخه قاتل؟! عزیزم اسم اینایی که سر گوسفند رو می‌بُرن و بعدش قیمه قیمش می‌کنن، قصابه، قصاب! _حالا هرچی. میشه انجامش بدید؟! احف سرش را خاراند. _الان زنگ می‌زنم به مهندس. اون توی این کار مهارت داره. فکر کنم الان توی کائنات باشه. سپس تلفن را برداشت که نورسان از او تشکر کرد و هرسه از اتاق احف بیرون آمدند! احف روی صندلی پلیس +۱۰ نشست و به چهره‌ی خانوم روبه‌رو خیره شد. _خب آقای احف، انگیزتون از رفتن به خدمت چیه؟! احف نفس عمیقی کشید. سپس به کمرش کش و قوسی داد و لبخندی زد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344