eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
920 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
147 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترهای عزیز امشب دست به سیاه و سفید نزنند. همه‌چی با کاروان است. مردها امشب باید شام بپزند. بله. پس چی‌. همینی که هست. از فردا همینم نیست.
🎊 🎬 این را بانو شبنم که به خاطر بارداریِ دوقلوهایش، تازه به جمع پیوسته و نفس نفس می‌زد گفت که بانو احد دستی به صورتش کشید. _تو چرا با این وضعت اومدی؟! _اومدم دزده رو ببینم. یه جا خونده بودم که اگه زن باردار از نزدیک دزد ببینه، چشم بچه‌های توی شیکمش می‌ترسه و دیگه در آینده دزد نمیشن! حالا دزده کو؟! همگی از کلام بانو شبنم، با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که حدیث گفت: _بفرما. اینا هم دزد! سپس با دستش به سارقین اشاره کرد. بانو شبنم که در دستش کمپوت گیلاس بود، نگاهی به چهره‌ی سارقین انداخت و با لبخند گفت: _وای خدا. تا حالا از نزدیک دزد ندیده بودم! حالا چی دزدیدن؟! با این پرسش، همگی به مهندس محسن زل زدند که وی با کمی مکث جواب داد: _منم نمی‌دونم. ولی خب هرچی دزدیدن، توی این گونیا ریختن! سپس اشاره‌ای به گونی‌ها کرد که مهدیه گفت: _یا پنج تن! اینا از باغ دزدی کردن یا قصر پوتیفار؟! ما اگه می‌دونستیم این‌قدر وسایل با ارزش توی باغ داریم، خودمون می‌فروختیم تا از بی‌پولی در بیاییم! _البته من فکر می‌کنم که توی این گونی‌ها وسایل با ارزش نیست. چون یه بار دیدم که یکی از گونی‌ها تکون خورد. وسایل که جاندار نیستن تکون بخورن! همگی به کلام مهندس محسن می‌اندیشیدند که دیدند دوباره گونی‌ها تکان می‌خورد. ترس و تعجبِ اعضا، درهم آمیخته شده بود که ناگهان رستا گفت: _فهمیدم. توی این گونی‌ها گوسفندای جناب احفه. بالاخره گوسفند هم گرون و با ارزشه دیگه! سپس بدون اینکه منتظر واکنشی باشد، با شجاعت نزدیک سارقین شد و همزمان با عکس گرفتن از آن‌ها و گونی‌ها گفت: _سارقین گوسفند به دام افتادند. چیک چیک! و تند تند از آنان عکس می‌گرفت که دخترمحی گفت: _آخه باهوش، مگه یادت نیست احف همه‌ی گوسفنداش رو فروخت؟! یادمه همین حدیث هم گوسفندا رو شیتان پیتان کرد تا راحت‌تر فروش برن! بانو نسل خاتم که از اظهار نظرهای مختلف خسته شده بود، به آرامی گفت: _دوستان چرا این‌قدر قضیه رو پیچیده می‌کنید؟! برید گونی‌ها رو باز کنید ببینیم سارقین چی می‌خواستند بدزدن دیگه! ترس در چهره‌ی همگی مشهود بود و هیچکس جرئت جلو رفتن نداشت که دوباره همه‌ی نگاه‌ها به مهندس محسن خیره شد. او که از این همه مسئولیت خسته شده بود، آهی از تهِ دل کشید و نزدیک گونی‌ها شد. سپس بسم اللهی گفت و گره‌ی آن‌ها را باز کرد که نگاهش به عمران و یادِ دست و پا بسته افتاد. مهندس محسن که انتظار هرچیزی را داشت جز این صحنه، دچار شوک شد و حرفی نمی‌زد. از طرفی هم، بقیه جرئت جلو رفتن نداشتند و هی از مهندس محسن، سراغ محتویات گونی‌ها را می‌گرفتند. _مهندس چی شد؟! کی توی گونی‌هاس؟! جانداره؟! توی جیب جا میشه؟! چند کلمس؟! حرف اولش رو بگو! و همگی انگار که در پی حل چیستان‌اند، داشتند بیست سوالی طرح می‌کردند که مهندس محسن آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: _توی اینا وسایل با ارزش نیست؛ ولی آدمای با ارزشی هست! سپس گونی‌ها را پایین کشید تا عمران و یاد معلوم بشوند. همگی با دیدن آن‌ها، جیغی کشیدند و بلافاصله دستشان را جلوی دهانشان گذاشتند که استاد مجاهد گفت: _اینا سارق نیستن، آدم رُبان! سریعاً زنگ بزنید پلیس! همگی در شوک بودند و توان حرکت نداشتند که استاد ابراهیمی گفت: _گرفتمش. مورد مشکوک که احتمالاً یار دزداست رو گرفتمش! استاد ابراهیمی از سمت نگهبانی باغ داشت به سمت انتهای باغ می‌آمد و با باتوم به نفر جلویی‌اش که به نظر دختر می‌رسید، می‌زد. _حرکت کن. برو. معطل نکن! طولی نکشید که استاد ابراهیمی و دختر مشکوک به بقیه پیوستند. _بفرما بانو احد. اینم مورد مشکوک که می‌گفتید. دو سه ساعته که داره جلوی باغ پرسه می‌زنه. اولش توجهی بهش نکردم؛ ولی وقتی خبر دادید که دزد اومده توی باغ، سریع گرفتم آوردمش. شک ندارم با دزدا همدسته! اما دختر که رنگ به رخساره نداشت، با صدایی لرزان و مِن مِن کنان گفت: _ب...به خدا من دزد نیستم. م...من برای دیدن برادرم اومدم! همگی با ابروهایی بالا رفته، به دختر زل زده بودند که ناگهان افراسیاب گفت: _بابا من این دختره رو می‌شناسم. این رفیقم خاطرست. همون خواهر یاد. روز مراسم سال استاد و یاد توی قبرستون رو یادتون نیست؟! همگی پس از دقت کردن به چهره‌ی خاطره، "آهانی" گفتند و نفسی از روی آسودگی کشیدند که افراسیاب نزدیک خاطره شد و دستانش را گرفت. _به باغ ما خوش اومدی! خاطره که نیز کمی ته دلش قرص شده بود، با لبخند جواب محبت افراسیاب را داد. استاد ابراهیمی که هنوز خاطره را مورد مشکوک می‌دانست، عینکش را در آورد و چشمانش را ریز کرد. _شما اگه خواهر یادی، پس چرا دو سه ساعته جلوی باغ پرسه می‌زنی؟! اگه برای دیدن یاد اومدی، چرا نمیومدی داخل؟! خاطره آب دهانش را قورت داد. _چون دودل بودم که بیام داخل یا نه. آخه دیروقت بود و نمی‌خواستم مزاحمتون بشم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
رضا نشست و به معصومه‌اش نگاه انداخت چنان که چشمه‌ی ذوق مرا به راه انداخت
خدا چه خوب ادا کرده حق مطلب را به نام فاطمه آورده است زینب را
و ماه اول ذی‌القعده تا که پیدا شد دخیل‌های ضریح برادری وا شد
ببین که حضرت نجمه چه کوکبی آورد برای شاه خراسان چه زینبی آورد
مقامش آینه‌ای از مدارج پدر است عجیب نیست که باب الحوائج پدر است
برای تشنه لبان باده را به خم آورد مزار مادر خود را به شهر قم آورد
عجیب نیست که قم طعنه بر مدینه زده که سنگ مادر سادات را به سینه زده
چه باشکوه به دستان خود علم دارد از این به بعد بگو فاطمه حرم دارد
من فراری از این و آن بریده کجا پناه چادر سر تا فلک کشیده کجا
مرا ببخش که شعرم برات زیبا نیست به مدح فاطمه‌ها بهتر از علی‌ها نیست
تویی تو فاطمه مدح تو نیز قرآن است برادرت به حقیقت علی ایران است
🎊 🎬 _به همین خاطر تصمیم گرفتم تا صبح جلوی باغ بمونم و بعد روشن شدن هوا بیام اینجا. همگی سکوت پیشه کرده بودند و حرفی برای گفتن نداشتند. استاد ابراهیمی هم که دید از این دختر دزد در نمی‌آید، عینکش را روی صورتش گذاشت و بدون سر و صدا، به سمت کانکس نگهبانی‌اش برگشت که خاطره ادامه داد: _از اون موقعی که شنیدم برادرم زندس، اصلاً نمی‌دونید چه حالی‌ام. روی پام نمی‌تونم وایسم. چند شبه پلک روی هم نذاشتم! سپس قطره اشکی که از گوشه‌ی چشمش سُر خورده و روی گونه‌اش ریخته بود را پاک کرد و با حالتی ملتمسانه گفت: _میشه یاد رو بهم نشون بدید؟! خیلی برای دیدنش بی‌تابم! _چرا که نه عزیزم! الان بهت نشون می‌دیم. این را مهدیه گفت و سپس به رستا اشاره کرد که بیاید و از این صحنه‌ی رمانتیک و احساسی فیلم بگیرد. مهدیه پس از آمدن رستا و آماده کردن دوربینش، یاد که هنوز کامل از گونی بیرون نیامده بود و دست و پا و دهانش بسته بود را نشان داد و با بغض گفت: _بفرمایید. ایشونم برادرتون! خاطره سرش را برگرداند و با دیدن یاد در آن وضعیت، جیغ بلندی کشید و شروع کرد به گریه کردن. _چرا آخه؟! چرا داداشم رو به این روز انداختید؟! مگه اون چه هیزم تَری بهتون فروخته؟! جز اینکه شب و روزش رو واسه پیشرفت باغتون گذاشت؟! سپس سریعاً خود را به بالین برادرش رساند و های های گریه کرد. _یه نگاه به رنگ و روش بندازید. از بس اکسیژن بهش نرسیده، رنگش کبود شده. به شما هم میگن مسلمون؟! سپس چسب دهان یاد را باز کرد و بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد. همگی از دیدن این صحنه‌ی عاشقانه_خانوادگی، اشک می‌ریختند و خود را بابت باز نکردن چسب دهان یاد ملامت می‌کردند که بانو نسل خاتم زیر گوش رستا گفت: _کل فیلم رو پاک کن. بدتر مایه‌ی آبروریزیه! رستا چشمی گفت که خانوم دکتر طاهره وارد عمل شد. _نگران نباشید خانوم. علت کبودی صورت برادرتون، افت فشار و کمبود اکسیژنه. الان با یه سُرُم و کپسول اکسیژن درستش می‌کنم. خانوم دکتر طاهره که حالا اقامت باغ را گرفته و خیالش از این بابت راحت شده بود، مشغول کارش شد که مهدینار هم سریع خود را به عمران رساند و چسب دهانش را باز کرد و گفت: _خانوم دکتر، لطفاً بعد یاد هم به ایشون رسیدگی کنید. استاد به خاطر بالاتر بودن سنش، وضعیتش وخیم‌تره! اما در این میان، خاطره هنوز اعضای باغ را مقصر وضعیت برادرش می‌دانست و به آن‌ها بد و بیراه می‌گفت که افراسیاب نزدیکش شد و سیر تا پیاز قضیه را برای او تعریف کرد تا به طور کامل سوء تفاهمات برطرف شود. پس از باز کردن دست و پای عمران و یاد و منتقل کردن آن‌ها به کائنات برای انجام مراحل درمانی، استاد مجاهد و مهندس محسن بالای سر سارقین ایستادند که استاد مجاهد گفت: _و اما شما. چرا می‌خواستید برگ اعظم و اصغر باغ را بدزدید؟! به عبارتی کی شما رو اَجیر کرده؟! سارقین اما سکوت پیشه کردند که مهندس محسن چوبش را زیر چانه‌ی آن‌ها گذاشت. _کی پشت این قضیه‌اس؟! حرف می‌زنید یا به حرفتون بیارم؟! اما سارقین قصد حرف زدن نداشتند که بانو سیاه‌تیری نزدیکشان شد. _تحلیل من اینه که اینا کسایی رو می‌خواستن بدزدن که تازه پیدا شدن. به عبارتی نفر یا نفراتی از پیدا شدن اونا متضرر شدن و برای اینکه این ضرر رو جبران کنن، می‌خواستن دوباره بدزدنشون! سچینه نیز با حالتی متفکرانه و دست به جیب به جمع آن‌ها پیوست. _دقیقاً. طبق گفته‌های استاد و همچنین جناب سرگردِ پرونده‌ی مواد مخدرِ یاد، این دو نفر به اختیار باغ پرتقال آزاد نشدن. یاد فرار کرده و استاد هم چون مُرده بوده، ولش می‌کنن که خب از قضا جفتشون برمی‌گردن سر خونه و زندگیشون! به همین خاطر، به نظرم پشت این قضیه باغ پرتقال و دار و دستشه! بانو سیاه‌تیری حرف‌های سچینه را تایید کرد و گفت: _البته تا اون موقعی که ازشون اعتراف نگیریم و مدرکی گیر نیاریم، نمی‌تونیم این قضیه رو ثابت کنیم! پس باید هرطور که شده، اونا رو به حرف بیاریم. پس از پایان صحبت‌های بانو سیاه‌تیری، مهندس محسن با جدیت بیشتری به سارقین خیره شد. _شنیدید که. باید حرف بزنید. وگرنه اون روی مهندس رو که تا حالا کسی ندیده، می‌بینید! _خب اصرار نکنید دوستان. شاید اینا فقط در حضور وکیلشون صحبت می‌کنن! این را مهدیه گفت که رجینا جواب داد: _دقیقاً آبجی. اینا هرحرفی اینجا بزنن، توی دادگاه می‌تونه بر علیهشون استفاده بشه. مگه نه خانوم وکیل؟! بانو سیاه‌تیری شانه هایش را بالا انداخت که بانو احد گفت: _یه کلمه هم از مادر عروس. ببینم شما توی این مدت کجا بودی که عدل سر اعتراف‌گیری سر رسیدی؟! رجینا خمیازه‌ی بلندی کشید. _خب من تا الان خواب بودم و نفهمیدم شوماها کی از اتاقاتون بیرون اومدید اصلاً. بعد یهو چشام رو وا کردم دیدم هیشکی نیست. اولش فکر کردم قیامت میامت شده جونِ شما، ولی دیدم مکان همون مکانیه که هرشب می‌خوابیدم...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
🎊 🎬 سپس رجینا با خونسردی تمام ادامه داد: _بعدش پیش خودم گفتم شاید زلزله مِلزله‌ای، چیزی اومده؛ ولی باز دیدم ساختمون سرجاشه و وسایل هم تکون مکون نخوردن. به همین خاطر اومدم بیرون که دیدم استاد و یاد رو بغل کردن، دارن می‌برن کائنات و بقیه‌تونم تهِ حیاط دوباره دورهم جمعید! حالا قضیه از چه قراره؟! باهم ساخت و پاخت کرده بودید که ساعت 00:00 که ساعت عاشقی هم هست، به تماشای ماه بشینید یا واقعاً دوباره دزد مزد اومده؟! دخترمحی که از نطق رجینا کلافه شده بود، سعی کرد با خونسردی جواب محکمی به او بدهد. _عزیزم اگه چشمای نابینات رو باز کنی، می‌بینی که این دونفری که اینجا دست و پا بسته نشستن، دزدن! یا به قول استاد مجاهد آدم رُبان! حالا فهمیدی یا یه جور دیگه حالیت کنم؟! رجینا آب دهانش را قورت و سپس سرش را تکان داد که مهندس محسن با لحن تندی گفت: _اینجوری نمیشه. اینا حرف بزن نیستن. من برم از لباسشویی باغ، یکی دوتا لباس و جوراب کثیف بردارم بیارم تا بلکه به حرف بیان! سپس خواست به راه بیفتد که استاد مجاهد مانع شد. _نه مهندس. از این چندش بازیا در نیار. ما طبق سنت همیشگی باغ عمل می‌کنیم! سپس خطاب به علی پارسائیان ادامه داد: _علی جان برو یه پارچ آب، با چندتا فلفل قرمز از داخل یخچال بردار بیار. فقط خودت تستش نکن. چون اینجوری دیگه دهنی میشه و سارقین بدشون میاد! علی پارسائیان بی چون و چرا، به سمت آشپزخانه‌ی باغ قدم برداشت که حدیث پرسید: _استاد واقعاً می‌خوایید فلفل بکنید توی حلقشون؟! مگه خاطرات استاد از اون دنیا رو یادتون رفته؟! استاد مجاهد عینکش را در آورد. _یادم نرفته؛ ولی قضیه‌ی این دوتا باهم فرق داره. استاد به اعضای خودش فلفل قرمز می‌داد، ولی ما داریم به دشمنای استاد و همچنین باغ فلفل قرمز می‌دیم. تازه اونم برای اعتراف‌گیری، نه مجازات! حدیث قانع شد که بانو سیاه‌تیری گفت: _تا موقعی که فلفلا برسن، باید این دو نفر رو بگردیم. شاید نشونه‌ای، سرنخی، چیزی پیدا کردیم. مهندس محسن بلافاصله یکی از سارقین را از زمین بلند کرد و به دیوار چسباندش. سپس با سرعت به تفتیش بدنی او پرداخت که استاد مجاهد به علی املتی خیره شد. _علی آقا، ممنون میشم شما هم بیای و اون یکی سارق رو بگردی. بالاخره مدتی نگهبان باغ بودی و بهتر از من به تفتیش بدنی واردی! علی املتی از آن موقعی که نشسته برای مهندس محسن دست زده بود، هنوز از جایش بلند نشده بود که بالاخره با حرف استاد مجاهد، بلند شد و به سمت دیگر سارق رفت. هردو به شدت مشغول تفتیش بدنی بودند که دوباره سر و صدای استاد ابراهیمی به گوش رسید. _گرفتم. مورد مشکوک رو گرفتم. این دیگه واقعا دزده! سپس دوباره داشت از سمت کانکس نگهبانی، به این سمت می‌آمد و دستان مورد مشکوک جدید را که از قضا این بار پسر بود، از پشت گرفته و به جلو هدایت می‌کرد. _راه برو. سریع‌تر. جون نداری مگه؟! این بار هم طولی نکشید که استاد ابراهیمی و مورد مشکوک به بقیه رسیدند. _بفرمایید. این دیگه دزده. لباس نظامی هم پوشیده که بهش شک نکنیم! پسری لاغرمردنی و سیاه سوخته که چشمانش گود افتاده و لباس‌های شبیه به سربازی‌اش برایش گشاد بود، هاج و واج داشت به استاد ابراهیمی و بقیه نگاه می‌کرد و چند لحظه یک‌بار پوزخندی می‌زد. _در ضمن من فکر می‌کنم جاسوس هم هست. چون هی اصرار داره خودش رو جای یکی از اعضای باغ معرفی کنه. این را استاد ابراهیمی در تکمیل صحبت‌های قبلش گفت که بانو احد پرسید: _حالا ایشون خودش رو جای چه کسی معرفی کرده؟! _جای احفِ بی‌نوا. هی میگه من احفم. چرا این کارا رو با من می‌کنی استاد؟! منم بهش میگم برو خودت رو سیاه کن جاسوس. احف ما الان داره دوره‌ی آموزشی خدمتش رو می‌گذرونه! همگی با دقت نگاهی به پسرک انداختند تا معادلات ذهنشان را حل کنند که بانو سیاه‌تیری نزدیک پسرک شد و به سینه‌اش زل زد. _خب این بدبخت داره راست میگه. روی اِتیکت لباسش نوشته احفِ باغ اناری. این همین احف خودمونه! همگی چشمانشان گشاد شد که استاد مجاهد نزدیک پسرک شد و کلاه نظامی‌اش را از روی سر او برداشت. _عه راست میگه! من این احف رو با این کله‌ی کچلش می‌شناسم. هنوز جای دست شاکی علی پارسائیان روی کلشه! سپس بلافاصله او را در آغوش کشید و گفت: _خوش برگشتی پسرم! بقیه نیز به هویت احف پی بردند که صدرا گفت: _ای بابا. مشکوکای اشتاد هم که همش آشنا در میاد! سپس استاد ابراهیمی دقیقاً روبه‌روی احف ایستاد و به چهره‌اش خیره شد. _من رو ببخش پسرم. اصلاً نشناختمت. آخه خیلی لاغر شدی! رفتی آموزشی یا جنگ فرسایشی؟! احف که حسابی خسته بود و نای حرف زدن نداشت، لبخند زورکی‌ای زد. _من که هزاربار گفتم من همون احفم و اینم لباسای سربازیمه؛ ولی شما گوش نمی‌کردید و می‌گفتید نه، شما جاسوسی! آخه نصفه شبی جاسوس کجا بود...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206
سال ۶۱ است . اوایل جنگ ، ایستاده اند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانواده هایشان . چند ماه بعد عکس ها می رسند ایران. مادرها نفس راحتی می کشند وقتی می‌بینند بچه هایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستاده اند. واقعیت اما چیز دیگری است. خارج از کادر عکس ، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر ، نفر ایستاده سمت چپ ، که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد. قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالب تر است ، آنها پاهای از زانو قطع شده شان را پشت نفرات جلویی  پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند!
🎊 🎬 استاد ابراهیمی از شرمندگی سرش را پایین انداخت که احف ادامه داد: _حالا اشکال نداره استاد. بالاخره پیش میاد! سپس او و بقیه مردان حاضر در آنجا را یک به یک به آغوش کشید و گفت: _دلم برای همتون تنگ شده بود. خوشحالم که بعد حدود یه ماه دارم می‌بینمتون! _ببخشید لباساتون رو عوض کردید اونجا؟! آخه خیلی گشاده واستون! این را حدیث گفت که با جواب احف روبه‌رو شد. _نه، لباسام همونه؛ ولی خودم آب رفتم. چون توی این یه ماه اینقدر سختی کشیدم که چند کیلو کم کردم. حالا سر فرصت لباسام رو بهتون میدم که تنگش کنید! سپس لبخندی زد که بانو شبنم گفت: _توی اخبار که تعریف می‌کردن شرایط سربازی خیلی خوب شده. ولی شواهد این رو نشون نمیده. مشکل چیه؟! سچینه که در دست جیب، هنوز فاز کاراگاهان را داشت، نزدیک بانو شبنم شد. _هیچوقت از روی ظاهر و شواهد قضاوت نکنید بانو. بلکه بیشتر به باطن قضیه نگاه کنید. الان جناب احف گرچه ظاهرش بیشتر شبیه جنگ زده‌هاس؛ ولی شاید باطنش از این همه خدمت به کشور خوشحاله و روحش دوباره شکوفا شده. درست نمیگم؟! سپس زیرچشمی نگاهی به احف انداخت که با لبخند گرمش روبه‌رو شد. _دقیقاً. توی این ماه خیلی سختی کشیدم؛ ولی خب در کل خوش گذشت و خاطرات خوب و بد زیادی برام به جا موند که سر فرصت همش رو واستون تعریف می‌کنم. سپس نگاهش را به بانو شبنم دوخت و ادامه داد: _بعدشم بانو، خدمت اسمش روشه؛ خدمته! باید خدمت کنی و خدمات بدی. هتل نیست که بهمون خدمت کنن و خدمات بدن. هرچقدر هم که شرایط خدمت خوب باشه، بالاخره باز خدمته و سختی‌های خودش رو داره! همگی سرهایشان را تکان دادند که بانو شبنم نزدیک احف شد و با لحن دلسوزانه‌ای گفت: _الهی! خواهر بزرگتون که من باشم بمیره! بفرمایید. بخورید که قوت بگیرید. رنگ به روتون نمونده! بانو شبنم شیشه کمپوتش که چند عدد گیلاس بیشتر داخلش نمانده بود را سمت احف گرفت و او هم با خوشحالی شروع به خوردن کرد. _حالا سوغاتی واسمون چی آوردید جناب؟! این را مهدیه پرسید که به جای احف، رجینا جواب داد. _آبجی، داش احف ما که سفر مشهد نرفته سوغاتی بیاره. رفته خدمت. خدمت هم که اسمش روشه. در ضمن اگه هم می‌خواست سوغاتی بیاره، نمی‌تونست. چون سوغات خدمت، جز توپ و تفنگ و فشنگ و خمپاره چیزی نیست به مولا! مهدیه چشم غره‌ای به رجینا رفت. _منم نگفتم که از میدون جنگ سوغاتی بیاره. گفتم از شهری که آموزشیِ ایشون توش بوده، سوغاتی بیاره! رجینا این بار جوابی نداد و محکم لُنگ داخل دستش را تکان داد که احف جواب داد: _شرمنده بانو! راستش پولام که حاصل فروش گوسفندام بود، توی همون هفته‌ی اول تَه کشید. چون غذای درست و حسابی که بهمون نمی‌دادن. مجبور بودیم با خرید از بوفه خودمون رو سیر کنیم. بعدشم مقداری از پولام رو هم به بانو احد قرض دادم برای رفع نیازهای اولیه‌ی باغ. بنابراین شرمنده! اگه داشتم، واسه همتون سوغاتی می‌آوردم. مهدیه لبخند ریزی زد که احف خطاب به رجینا ادامه داد: _شما هم خیلی اطلاعات خوبی راجع به خدمت دارید. احسنتم. مطالعه دارید در این زمینه؟! رجینا لبخندی از روی غرور زد و لب‌هایش را تر کرد. _نوکرتم داش احف. ولی عرضم به خدمتت که مطالعه جزء سین روزانه‌ی من و بقیه رفقاست. ناسلامتی اینجا باغ اناره و راه نویسنده شدن، از خوندن و نوشتن می‌گذره. قال مرحوم واقفی...عه پوزش... اشتب شد. قال استاد واقفی. بعدم من خودم خیلی خدمت رو می‌خوام. راستش منتظرم تکلیف مکلیفم با این دختره معلوم بشه. بعدش مثل شوما دفترچه پست کنم و عازم بشم. در ضمن داش احف، لباست خیلی چشمم رو گرفته به مولا. منتظرم آخر خدمت بدی به من. قولش رو به کسی دیگه‌ای ندیا! احف با تکان دادن سرش، حرف رجینا را تایید کرد که استاد مجاهد پرسید: _حالا محل خدمتت کجا افتاده احف جان؟! دور یا نزدیک؟! احف ته کمپوت گیلاس را در آورد و جواب داد: _راستش نه خیلی دور، نه خیلی نزدیک. چند باغ اون‌ورتر افتادم. پیاده نمیشه رفت، ولی خب با وسیله‌ی نقلیه، راه زیادی نیست. سپس آهی کشید و ادامه داد: _ولی توی این فکرم که چه‌جوری می‌خوام هرروز این راه رو برم و بیام؟! اگه خَرَم فراری رو نمی‌فروختم، با اون می‌رفتم و می‌اومدم. استاد مجاهد دستی به ریش‌هایش کشید که باز هم رجینا لب به سخن گشود. _غمت نباشه داش احف. موتور من در اختیار شوما. عوض اینکه گوشه‌ی حیاط خاک بخوره، شما رو می‌بره و میاره. آخرشم اجارش رو ازت می‌گیرم که فکر نکنی دارم بهت صدقه میدم. اگه هم موتورسواری بلد نیستی که خب خودم نوکرتم به مولا. رانندت میشم و اینور و اونور می‌برمت. البته تا اون موقعی که قاطی مرغا نشدم. خودت که می‌دونی. متاهلی و هزارتا دردسر! احف آب دهانش را قورت داد و لبخندی زد. او از اینکه وسیله‌ی نقلیه‌اش هم جور شده، در دلش بسیار خوشحال بود و خدا را هم از این بابت شکر کرد...! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
پذیرای نقد و نظرات و پیشنهادات شما که قطعاً انگیزه‌ی ما نویسندگان در ادامه‌ی راه است👇💪🍃 🆔 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 برای جزئیات قرعه‌کشی هفتگی و گرفتن شانس به وسیله‌ی نظر دادن هم بزنید روی لینک زیر👇🍃 🆔 https://eitaa.com/ANARSTORY/11888 اگر هم در نظر دادن در گروه معذورید، در لینک ناشناس باغنار2 منتظرتان هستیم👇🍃 🆔 https://harfeto.timefriend.net/17102367773206