فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما گفتیم رژیم صهیونیستی ۲۵ سال دیگر را نمیبیند، خودشان عجله کردند و زودتر میخواهند بروند
۱۵ فروردین ۱۴۰۲
#ترور
#اسماعیل_هنیة
@anarstory
ای مردم فلسطین، ما ابراهیم از دست دادیم و شما اسماعیل. و خداوند بهتر میداند. وعده خدا بهزودی محقق خواهد شد انشاءالله.
#اسماعیل_هنیة
#ترور
#آزادی_فلسطین
#نابودی_اسراییل
@anarstory
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت...
یک خبر تسکین این درد است: "اسرائیل رفت!"
#اسماعیل_هنیه
📢 پیام تسلیت رهبر انقلاب در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه:
خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفه خود میدانیم
رژیم صهیونیستی زمینه مجازات سخت را برای خود فراهم ساخت
🔹️در پی شهادت مجاهد بزرگ آقای اسماعیل هنیه رئیس دفتر سیاسی حماس حضرت آیتالله خامنهای رهبر معظم انقلاب اسلامی در پیامی ضمن تسلیت شهادت این رهبر شجاع و مجاهد برجسته به امت اسلامی و جبهه مقاومت و ملت سرافراز فلسطین تاکید کردند: رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست با این اقدام زمینهی مجازات سختی را برای خود فراهم ساخت و خونخواهی او را که در حریم جمهوری اسلامی ایران به شهادت رسید، وظیفه خود میدانیم.
✏️ متن پیام رهبر انقلاب اسلامی به این شرح است:
✏️ بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
✏️ رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه امروز به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
✏️ شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
✏️ اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض می کنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
سید علی خامنهای
۱۰ مرداد ۱۴۰۳ مصادف با ۲۵ محرم ۱۴۴۶
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 سخنان منتشر نشده شهید اسماعیل هنیه در دیدار با رهبر انقلاب در فروردین ماه امسال:
حداقل ۶۰ نفر از اعضای خانوده ما در جنگ غزه شهید شدند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
📝 #یادداشت_هفته | با «صحیفهی سجادیه» مأنوس شوید
🔹زندگی امام سجّاد علیهالسلام یکی از مهمترین نقطههای عطف در تاریخ اسلام است؛ دورانی که بهواقع یک پیچ تاریخی بزرگی به شمار میرفت. شناخت این دوران و آثار این امام عزیز یکی از مهمترین وظایف شیعیان است. یکی از آثار امام سجّاد علیهالسلام در این دوران، صحیفهی مبارکهی سجّادیّه است. تمام علما و بزرگان اسلامی، بهویژه حضرت امام خمینی رحمهالله و حضرت آیتالله خامنهای، به اُنس با این کتاب مهم توصیهی اکید نمودهاند. به مناسبت ایّام ماه محرّم و شهادت امام سجّاد علیهالسلام، خطّ حزبالله در یادداشتی ضرورتِ اُنس با صحیفهی سجّادیّه و تدبّر در آن را مبتنی بر بیانات رهبر انقلاب تبیین مینماید.
🔹صحیفهی سجّادیّه یکی از آثار مکتوب ائمّه علیهمالسلام است که در میان علما و بزرگان به «اُختالقرآن»، «انجیل اهلبیت علیهمالسلام» و «زبور آل محمّد صلیاللهعلیهوآلهوسلم» مشهور است. صحیفهی سجّادیّه را میتوان اوّلین کتاب از قرن اوّل و دوّم هجری به شمار آورد. برای اینکه جایگاه صحیفهی سجّادیّه را در تمدّنسازی اسلامی درک کنیم باید به فضای فکری و فرهنگی عصر امام سجّاد علیهالسلام توجّه کنیم. دوران زندگانی و امامت امام سجّاد علیهالسلام یکی از دورانهای حسّاس تاریخ اسلام است.
🔹انحطاط و فساد اخلاق مردم؛ سبب فاجعهی کربلا
🔹امام سجّاد علیهالسلام، بعد از حماسهآفرینی و خطبههای آتشین دوران اسارت، در مدینه حضور داشتند. در آن دوران «بخش مهمّی از مشکلات اساسی دنیای اسلام که به فاجعهی کربلا انجامید، ناشی از انحطاط و فساد اخلاق مردم بود. اگر مردم از اخلاق اسلامی برخوردار بودند، یزید و ابنزیاد و عمر سعد و دیگران نمیتوانستند آن فاجعه را بیافرینند. اگر مردم آنطور پست نشده بودند، آنطور به خاک نچسبیده بودند، آنطور از آرمانها دور نشده بودند و رذایل بر آنها حاکم نمیبود، ممکن نبود حکومتها ــ ولو فاسد باشند، ولو بیدین و جائر باشند ــ بتوانند مردم را به ایجاد چنان فاجعهی عظیمی، یعنی کشتن پسر پیغمبر و پسر فاطمهی زهرا سلاماللهعلیها وادار کنند. مگر این شوخی است؟ یک ملّت وقتی منشأ همهی مفاسد خواهد شد که اخلاق او خراب شود؛ این را امام سجّاد علیهالسلام در چهرهی جامعهی اسلامی تفحّص کرد و کمر بست به اینکه این چهره را از این زشتی پاک کند و اخلاق را نیکو گرداند. لذا دعای «مکارمالاخلاق» دعا است، امّا درس است؛ صحیفهی سجّادیّه دعا است، امّا درس است.» ۱۳۷۲/۰۴/۲۳
🔍 ادامه را بخوانید👇
khl.ink/f/57139
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت27
با خوردن تیر به شانهی مرد انگار شوکی هم به بقیه وارد شد. بچهها سریع نشستند که اگر تیر دیگری خواست برخورد کند از روی سرشان رد شود! یک نفر که لباس و شنل سیاهی به تن و نقابی هم به چشم داشت از بالای سراشیبی خودنمایی کرد.
مردی که تیر خورده بود از جایش به سختی بلند شد و دستور عقب نشینی داد بعد لابهلای بوتهها و درختان جنگل گم شد.
بچهها همینطور که دستانشان بسته بود با وحشت به اطرافشان نگاه میکردند و گهگاهی نگاههایی هم بینشان رد و بدل میشد. سرانجام فردی که شنل سیاه به تن داشت از بالای سراشیبی با حرکتی شگفتآور و تحسینآمیز پایین جست و روبهروی ماجراجویان ایستاد. جثهاش از آنچه که بر بالای سراشیبی نشان میداد، کوچکتر بود...
-«سِن کیم سین؟!»
-«ما زبون شما رو بلد نیستیم!»
وقتی این را مهندس گفت، فرد شنل پوش نقابش را کنار زد و این دفعه گفت:«شما از ایران اومدید؟!»
همگی از صحبت کردنش تعجب کردند و از همه بیشتر از چهرهاش تعجب کردند! چرا که او یک دختر بود!
اما دخترک شنلپوش در آن لحظه به هیچچیز اهمیتی نمیداد و همانطور به بچهها خیره شده بود. احف با تردید بلهای گفت و با نگاههای دیگران، بقیهی حرفش را خورد چرا که قرار بود به هیچ کدام از افراد غریبه اطلاعاتی ندهند. اما دخترک شنل پوش با گرفتن تاییدیه حلقههای اشک درون چشمانش را پنهان و دوباره نقابش را به صورت زد.
با اشارهی انگشتش افراد او هم از لابهلای شاخه و برگها بیرون آمدند و ماجراجویان داستان ما را همانطور دست بسته به سمتی که نامشخص بود هدایت کردند. در مسیری که در آن پا میگذاشتند، هیچکس هیچ حرفی نمیزد. همهی آنها در فکر تقدیر دخترک بودند که چگونه اینجا بود و اینجا چکاری انجام میداد. پس از مدتی پیادهروی به درهای کم عمق رسیدند و در مسیر سراشیبی دیگری که شبیه پله بود و به پایین دره راه داشت حرکت کردند. هرچه بیشتر به سمت پایین پیش میرفتند، فضا تاریکتر و تعداد مشعلهای شعلهور بیشتر میشد. به سطح زمین که رسیدند، دخترک چیزی در گوش مردی که کنارش ایستاده بود زمزمه کرد. مرد با اشاره به افرادش فهماند که دستانشان را باز کند. بعد از باز شدن دستهایشان رجینا بلافاصله مچ دستانش مالش داد و با اخم به آنها خیره شد. افراح دست به کمر ایستاد و خیلی راحت کلمات درون ذهنش را به زبان آورد:«نمیخواین توضیح بدین که چرا ما رو آوردین اینجا؟!»
دخترک شنلپوش از حرفهایش سردرگم شد و جواب داد:«باید میذاشتم ببرنتون؟!» شهبانو خواست حرفی بزند که سید مانع ایجاد سوءتفاهم شد و گفت:«اگه آدمهای خوبی هستین ما نیت شمارو برای نجات دادنمون درک میکنیم؛ اما باید بگم اشتباه کردین!»
اخمهای دخترک در هم رفت و منتظر ادامهی توضیحات ماند.
-«ما باید میرفتیم پیش رئیسشون!» این را طهورا گفت که صدایش با کمی لرزش همراه بود. دخترک دوباره پرسید:«چرا؟!»
دیگر صحبتی ادامه نیافت چرا که بحث اعتماد بسیار بحث مهمی بود ولی از آنجا که قضیه طور دیگری نشان میداد و انگار که این گروه با گروه دیگر رابطهی خوبی نداشت؛ شفق جلو آمد و گفت:«استادمون و بقیهی دوستانمون تو اردوگاهشون گیر افتادن ما باید نجاتشون بدیم.»
چهرهی دخترک رنگ عوض کرد و خواست چیزی بگوید که با آمدن یکی از افرادش ساکت شد. دختر لاغر دیگری که ظاهرش کمی با آن یکی فرق داشت در گوش دخترک چیزهایی گفت.
-«افرادم شمارو تا زمان شام به جایی راهنمایی میکنن لطفا منتظر بمونید» بعد بدون اینکه منتظر دریافت پاسخی باشد، محل مورد نظر را ترک کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت28
ساعتها بود که هیچ خبری نبود. مردم اردوگاه کارهای روزمرهشان را انجام میدادند و فارغ از اتفاقاتی که در اطرافشان میافتند چیزی برایشان مهم نبود!
واقفی پاهایش را دراز کرده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. به گمان بقیه که خواب بود...
یگانه، طاهره، غزل و نورسا درمورد اتفاقات اخیر صحبت میکردند. مهدینار و میرمهدی خاطره میگفتند و گهگاهی روی چوبهای قفس با سنگهای تیز خط و خش میانداختند. در این میان یاد هنوز درون خود سیر میکرد! گاهی به درختان سربه فلککشیدهی بالای سرش خیره میشد و گاهی به رگههای نوری که رد روشنی روی دستانش میگذاشت...
همه چیز به روال عادی خودش بود که ناگهان طبل اردوگاه به صدا درآمد.
فرمانده به همراه افراد نزدیکش و گروهی از مردم کنار دروازهی چوبی اردوگاه جمع شدند. مردی که موهایش را دم اسبی بود، درحالی که دستش روی شانهاش قرار داشت، به همراه چند نفر دیگر وارد اردوگاه شدند.
فرمانده اخمهایش درهم رفت و جلوجلو آمد و به زبانی دیگر چیزی پرسید. حالا دیگر بچهها هم توجهشان به آنها جلب شده بود و استاد واقفی چهارزانو نشسته بود. مردی که موهایش را دم اسبی بسته بود به سختی جواب داد:«رحیق!»
فرمانده غرشی سر داد و به بقیهی افرادش دستور داد تا مردی که موهایش دم اسبی بود را مداوا کنند. او را گوکمن صدا میزدند!
بلافاصله بعد از بردن گوکمن افرادی به دور صندلی فرمانده برای تشکیل جلسه نشستند و باهم به گفتوگو پرداختند. برخی از آنها با عصبانیت چیزهایی میگفتند و فرمانده با برخی از آنها موافقت و یا مخالفت میکرد. مهدینار کنجکاوتر از همیشه گردن کشیده بود و به آنها نگاه میکرد.
طاهره با شگفتی گفت:«دیدین بچهها یه زخمی آوردن. یه زخمی واقعی!»
غزل نگاهی به طاهره انداخت و سرش را تکان داد و کمی تاسف خورد. نورسا با اخم گفت:«هراتفاقی که افتاده امیدوارم به ما ربطی نداشته باشه!»
در همین لحظه فرمانده از جایش بلند شد و به طرف قفس گروگانهایش آمد.
میرمهدی چوب کوچکی که در دست داشت را شکست و ادامه داد:«مثل اینکه به ما ربط داره. به خشکه این شانس!»
فرمانده نزدیکتر شد و روبهروی آنها نشست.
-«هیچکس جرئت نداره به من دروغ بگه...شما با خودتون چه فکری کردین؟!»
بچهها از ترس اینکه نکند فهمیده باشند، افراد دیگری هم با آنها آمده است؛ پیشانیشان عرق کرده بود.
فرمانده با کف دست محکم به میلههای چوبی کوبید و به پایین خیره شد.
-«چندتا دیگه مثل شما با دشمنمون همدست شده و اون بلایی که دیدین و سر یکی از افرادم آورده!»
هیچ کدام از بچهها چیزی نمیگفتند و فقط گوش میدادند. فرمانده سرش را بالا آورد و با چشمان خشمگین به آنها خیره شد و حرفش را کامل کرد:«فقط ببینید چطوری نابودشون میکنم.» بعد از جایش بلند شد و به چندتا از افرادش چیزهایی گفت و به بچهها اشاره کرد.
یگانه با نگرانی گفت:«خداکنه موفق نشن! اگه بلایی سر بقیه بیارن چی؟!»
استاد واقفی با خونسردی جواب داد:«حتما حکمتی توشه خدا خودش بهتر میدونه و انشاءالله که از بچههامون در برابر دشمن محافظت میکنه.» با این حرفش یاد و میرمهدی هم سرشان را تکان دادند و حرفش را تایید کردند.
مهدینار با وجد گفت:«ولی اگه یکی از بچههای ما گوکمن و زخمی کرده باشه واقعا دمش گرم! به نظرتون کار کیه؟! مهندس؟ احف؟سید؟معین؟ نکنه یکی از دخترخانوما این کار و کرده؟!»
نورسا نفسش را با حرص بیرون داد، در همین لحظه چندنفر به سمت آنها آمدند و شروع کردند به باز کردن در قفس!
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت29
بچهها خواستند از جایشان بلند شوند، اما به دلیل کوچک بودن قفس و کمبود جا فقط توانستند سرجایشان کمی جابهجا شوند.
یکی از آنها تا نیمه وارد قفس شد و دست مهدینار را گرفت و به سمت خود کشید!
مهدینار که از ترس چشمانش گرد شده بود سریعاً گفت:«بچهها دستمو گرفته ول نمیکنه! چیکار کنم؟! چیکارم داره؟!»
استاد با اخم دستش را روی دست آن مرد که مهدینار را گرفته بود گذاشت و گفت:«پسرم و کجا میبرید؟!» آن مرد به ترکی چیزهایی بلغور کرد و دوباره دست مهدینار را کشید! تا اینکه بزور او را از قفس بیرون آورد و دستانش را پشت سرش گذاشت. یاد و میرمهدی هردو سعی کردند از قفس خارج شوند و نگذارند او را ببرند...اما آنها با اسلحه تهدیدشان کردند و دوباره آنها را به قفس برگرداندند.
استاد همچنان میلههای قفس را گرفته بود و اسم مهدینار را صدا میزد و مهدینار هم درحالی که روی خاکهای نرم جنگل کشیده میشد فریاد رهایی سرداده بود. بقیه هم در بهت به سر میبردند! برخی اشک در چشم و برخی هم دست بر دهان!
مهدینار را کشانکشان پیش فرمانده بردند. فرمانده درحالی که ته ریشش را نوازش میکرد رو به یکی از افرادش به ترکی چیزهایی گفت. مهدینار با عصبانیت پرسید:«چی دارید میگید! باید منو شهید کنید...» فرمانده با خنده از جایش بلند شد و به سمت او قدم برداشت.
- «میبرنت و میبندنت به یه درختی...وقتی که دوستات خواستن نجاتت بدن ماهم غافلگیرشون میکنیم.»
با گفتن این حرفش مهدینار به نقشهی کثیفشان پی برد و همچنان داد و فریاد راه انداخت.
استاد و بقیهی بچهها هم از داخل قفس شروع به تهدید و انتقام کردند اما انگار از یک گوش میشنیدند و از گوش دیگر بیرون میکردند. برای همین توهینها و تهدیدهای آبدارشان هیچ فایدهای نداشت.
مهدینار را دست بسته بردند تا اینکه حتی صدای فریادهایش هم به گوش نمیرسید. چینهای دور چشم استاد واقفی عمیقتر شدند و صدای گریهاش را هرچند که بیصدا بود بقیه شنیدند. نورسا با نگرانی گفت:«استاد واقعا گریه میکنید؟!»
-«مهدینار و بردن...الان جواب خانوادشو چی بدم؟!»
این را استاد گفت و دوباره شانههایش لرزید.
یگانه با دلسوزی گفت:«همه چی درست میشه لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید.»
غزل و طاهره هم حرفهای یگانه را تایید کردند.
میرمهدی با عصبانیت گفت:«استاد قول میدم خودم وقتی آزاد شدم دستاشونو قلم میکنم!»
واقفی از حرفهای شاگردانش کمی آرام گرفت اما در دلش طوفانی به پا بود. ولی این طوفان مانع لبخند کمرنگی که بر روی لبش نقش بست، نبود.
**
گلویش از فریاد بیش از حد به سوزش افتاده بود و دیگر نای تقلا نداشت. او را کشانکشان به مانند مردهای به سمت مسیری که مغزش دیگر یارای دنبال کردن نداشت، میبردند.
فردی که نقشه را در دست داشت کلمهای گفت و بقیه پشت سرش متوقف ماندند. دستور داد مهدینار را به درختی ببندند و آتشی جهت اُتراق کردن؛ بپا کنند.
همهی اینها وقتی رخ میداد که تاریکی حاکم زمین میشد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت30
مدتی میشد که خبری از دخترک نقابپوش نبود. آنها را به محلی که دور تا دورش حصار کشیده بود راهنمایی کرده بودند. دخترها روی تخته سنگها نشسته بودند. پسرها هم روی زمین... همهی آنها در حالتهای مختلف خودشان را سرگرم میکردند. مهندس درحالی که با تیکه سنگی روی خاکهای نرم اشکال نامفهوم میکشید، گفت:«نقشمون شکست خورد!...»
احف درحالی که به زمین خیره شده بود، سنگریزهای را به طرفش پرت کرد و گفت:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«اسلحه هم نداریم که بخوایم از خودمون دفاع کنیم! اصلا نمیدونیم اینا کی هستن!»
این را رجینا گفت و از لحنش معلوم بود حسابی کفری شده است. افراح شانه بالا انداخت و ادامه داد:«اصلا مارو آزاد میکنن یا نه؟!»
شهبانو ابروهایش در هم گره خورد:«بچهها این فکرا چیه؟! دختره هم سن و سال خودمونه قراره ما رو به شام دعوت کنه بابا یکم مثبت فکر کنید!»
-«جای طاهره واقعا خالیه...»
این را شفق گفت و آهی از ته دل کشید.
سید که از حرفهای شهبانو تعجب کرده بود، به جلو خم شد تا دخترها هم صدایش را به خوبی بشنوند! انگشت اشارهاش را به طرف آنور حصار نشانه رفت و گفت:«همین دخترهی همسن و سال شما، صدتای منو شما رو میخره و میفروشه!»
معین تک خندهای کرد و ادامه داد:«تا لب چشمه میبره و تشنه برمیگردونه...»
-«والا!»
این را سید گفت و دوباره سرجایش نشست.
طهورا لبخند به لب طوری که بقیه چیزی نشنوند رو به شهبانو گفت:«تو دیگه حرف نزن!»
شهبانو هم وقتی دید اوضاع به نفع او نیست، سکوت را ترجیح داد. در همین لحظه، دختری که چیزی در گوش دخترک نقابپوش گفته بود، سر رسید و رو به بچهها گفت:«وقت شامه!» بعد در حصار را باز کرد و اسلحهاش را در دستش جابهجا کرد.
-«با اسلحه مارو به شام دعوت میکنید؟!»
این را مهندس گفت که دست به سینه ایستاده بود.
دخترک پاسخ داد:«فقط محض احتیاطه!»
احف دستی به شانهی مهندس کشید و گفت:«بریم؟!»
مهندس جلوتر از همه حرکت کرد به سمتی که آنها را راهنمایی میکردند. کمی جلوتر تخته سنگ بزرگی را دور زدند و وارد قسمتی از دره شدند که با مشعلهای آتش روشن شده بود. کمی آنطرفتر افرادی مشغول غذا پختن بودند. در محلی که تختهسنگ های نسبتاً کوچکی چیده شده بود، دخترک نقابپوش به چشم میخورد. با یادآوری دخترک دیگر همگی به آن سمت حرکت کردند. دخترک نقابپوش با دست اشاره کرد که بنشینند.
همگی روی تخته سنگها نشستند و به اطرافشان نگاه میکردند.
-«قبل از اینکه غذا بخوریم باید در مورد چندتا مسئله باهم صحبت کنیم.»
این را دخترک نقابپوش گفت و توجه همگی را به خود جلب کرد.
رجینا پایش را روی آن یکی پایش انداخت و گفت:«بفرمایید، میشنویم.»
دخترک نقابپوش گلویش را صاف کرد و شروع کرد:«اول از همه از دیدنتون خوشحالم. دلیلش رو هم بعدا بهتون میگم! همه من رو رحیق صدا میزنن، مدت زیادیه اینجام شاید چندسال! به خاطر همین این لقب رو بهم دادند.»
بلافاصله افراح گفت:«اسم قشنگیه!»
همگی از جمله خود رحیق از تعریف افراح جا خوردند.
-«ممنون» این را رحیق گفت و ادامه داد:«داستان ازین قراره که با دوستم گمنام...» و به دخترک اسلحه بدست اشاره کرد.
-«به یه سفر توریستی اومدیم که گرفتار طوفان شدیم. خداروشکر خیلی شانس آوردیم که نجات پیدا کردیم، اما با وارد شدن به این جزیره نفرین شدیم!»
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
چندی پیش که مادرم از فراغ شهید رئیسی اشک می ریخت و دل می ترکاند برای آرام کردنش گفتم:
«مامان شما چرا؟ شما که ترورهای زیادی زمان انقلاب دیدید، شما باید نسل ما رو آروم کنید»
ما ناپخته هایی که قراره درون تنور داغی برویم و بزرگ شویم برای روز موعود!
تنورمان شده همین شب با خیال خوش خوابیدن، صبح با خبر شوم برخواستند!
شب با خیال آرامِ داشتن سرداری مقاوم و صبح با خبر دردناک شهادتش😔
شب با خیال خوشِ داشتن رئیسی عزیز، رئیس دولتی جهادی، مخلص و پرامید و
صبح با شنیدن خبر بی جانی افراد درون بالگرد 😭
شب با خیال و آرزوی فردایی شاد و بدون جنگ برای کودکان غزه، صبح با شهادت تکیه گاه فلسطینیان در تهران😔🖤
شنیده بودم تا سه نشود بازی شروع نخواهد شد، امید که این همان سه باشد و شروع بازی و پیروزی جبهه مقاومت بر جبهه خونخوار و کودک کش صهیونیست!
ما جوان های این نسل هنوز در تنوریم تا برسد زمان جوشش، حرکت و انتقامی سخت!
#حاج_قاسم_سلیمانی
#رئیسی_عزیز
#اسماعیل_هنیه
🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩🇮🇷🇸🇩
#زکیه_عباسی
مدرسه خون
ما در کلاسهای مدرسه جهاد، خونبازی میکنیم. ما را از مرگ میترسانید؟ چه بکشیم چه کشته شویم رستگاریم.
#خونخواهی
#مجازات_سخت
در مسیر اسماعیل.mp3
2.82M
#دکلمه در مسیر اسماعیل
✍🏼 نویسندگان: امیرعباس زاداکبری
فاطمه برومندپور
🎙 گوینده: امیرحسین ظهرانی
💌 برای #شهید_اسماعیل_هنیه و اسماعیلهای کوچکی که پا به راه او خواهند گذاشت!🖤
📬 برای رسوندن نظرات قشنگتون به گوش ما اینجا کلیک کنید!🕊
🖤با شرکت تو نذرفرهنگی تو ثواب این اثر سهیم بشید.
📻•| حبیب آوا |•📻
🔹آیتالله حائری شیرازی🔹
🔸 حماس، مرتبط است!🔸
🧲 ببینید! مادر موسی (ع)، ایشان را در صندوقی گذاشت و به آب داد. بالاخره مادر است؛ به مجرد اینکه آب، یک مقدار این صندوق را بُرد، دلش خالی شد! قرآن میگوید: «وَ أَصْبَحَ فُؤادُ أُمِ مُوسى فارِغاً» دل مادر موسی (ع) خالی شد. «إِنْ كادَتْ لَتُبْدي بِهِ» چیزی نمانده بود که بگوید صندوق را بگیرید، بچۀ من درونش هست. همه عملیات لو می رفت و ضایع می شد. بعد قرآن میگوید: «لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ». ببینید؛ اول #ربط، بعدش #ایمان.
🧲 میگوید قلب او را #مربوط کردیم (ربطنا) تا از مؤمنین باشد. ربطِ به ولایت، اساس ایمان است. اگر ربط، قطع بشود، ایمان از بین میرود. هرچه هست در این «ربط» است. این ربط است که به انسان شجاعت میدهد. این ربط است که به انسان قدرت ایستادگی و ایثار میدهد. چند کشور به نمایندگی از یک میلیارد مسلمان، 42 سال قبل با اسرائیل جنگیدند و کم آوردند و عقب نشستند. تکههایی از کشورشان را از دست دادند. چرا؟ چون «ربط» نبود؛ «ولایت» نبود.
🧲 اینکه #حزب_الله میگوید ما افتخار میکنیم که جزء حزب ولایت فقیه هستیم یعنی «ربط». این ارتباط با رهبری است. اگر این ارتباط باشد، انسان، نوع آوری، شکوفایی، قدرت تربیتی و همه چیز دارد. ولی اگر این ربط قطع بشود، همۀ اینها از بین می رود.
🧲 من از نظر خِلقتی، از همۀ برادر و خواهرهایم کم حوصلهتر بودم. در دورۀ دبیرستان هم گاهی که مسئلهای خلاف طبعم اتفاق میافتاد، اصلاً از خانه میگذاشتم و میرفتم بیرون! اما وقتی حکم امامت جمعه را از امام دریافت کردم، خدا به من #حوصله داد؛ #صبر داد. تا جایی که آیت الله گیلانی یک وقتی که در مجلس خبرگان گزارشهایی [از شیراز] شنیده بود، به شوخی به من گفت: «سبحانک ما اعظم حِلمُک»!! تعارف آخوندی کرد. خب، این حلم من نبود. این نتیجۀ «ربط» بود. آنها هم که در جبهه، در مقابل بمبارانها، موشکبارانها، توپها، خمپارهها استقامت میکردند و دست و پا می دادند، هرچه داشتند از برکت این ربط بود.
🧲 این ربط است که #حزب_الله را بر اسرائیل پیروز کرد. #حماس هم مرتبط است و این ربطش هست که تحول ایجاد میکند.
تمام کسانی که در این جریانِ غزه، از خانه بیرون آمدند -در اروپا، در آمریکای مرکزی، در آسیا، در ترکیه، در مصر- اینها یک نوع ارتباطی با رهبری پیدا کردند و هوادار این جریان شدند.
رهبری هم هرچه دارد از برکت ارتباطش [با امام زمان (ع)] است.
@haerishirazi
بارانِ سجّیل
آنکه بهرِ سربلندی آفرید این ایل را
بعدِ ابراهیم عزت داد اسماعیل را
باز خواهد دید دشمن مثلِ فوجِ ابرهه
بر سر خود ناگهان بارانی از سجّیل را
ما ابابیلیم، ما را بیمی از کفتار نیست
پیش از این از پا درآوردیم صدها فیل را
مرگِ هابیلی دوباره طاقتش را طاق کرد
حق به مسلخ میکشد امروز این قابیل را
خوب میدانم به زودی این خبر خواهد رسید:
آسمان با خاک یکسان کرد اسرائیل را
✍🏻 #احمد_شهریار
🏷 #شهید_اسماعیل_هنیه
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت31
با ادامهی حرفهایش، بچهها جمعتر نشستند و همه حواسشان را به صحبتهای او دادند.
-«یعنی نمیتونیم از جزیره بیرون بریم! اون افرادی هم که دوستانتون رو بردن افراد رئیس قبیلهی اینجاست! اونها هم نفرین شدن و هزاران ساله که از دوران امپراطوی عثمانی اینجا هستن...» برای ادامهی حرفهایش نفس گرفت:«اونها اعتقادی ندارن که ما بتونیم برگردیم ولی من باهاشون مخالفت کردم و از قبیله جدا شدم و حالا ما اینجاییم...» بعد دستانش را باز کرد و به اطرافش اشاره کرد!
-«من قبیلهی خودم و تشکیل دادم. مردم مهربونی که به من و کارهام ایمان دارن و همینطور این رو صلاح دونستند که رهبریشونو من به عهده بگیرم.»
شهبانو سرش را تکان داد و گفت:«داستان جالبیه حالا به ما چه ربطی داره؟!»
دخترک نفس عمیقی کشید و جواب داد:«من به شما کمک میکنم که دوستاتون رو نجات بدین، شماهم من و دوستم رو با خودتون ازینجا میبرید!»
با این حرفش همه به هم نگاهی انداختند. سید دستش را بالا آورد و گفت:«ما باید باهم مشورت کنیم...»
رحیق سرش را تکان داد و از جایش بلند شد و به سمت افرادی که به سمتش میآمدند رفت. انگار نگهبان یا جارچی بودند که تازه از جنگل برگشته بودند. چیزهایی به دخترک گفتند و دخترک هم چیزهایی به آنها گفت.
-«پیس پیس! بچهها!» صدای طهورا بود.
همگی توجهشان به او جلب شد.
طهورا ادامه داد:«حالا چیکار کنیم؟!»
-«به نظرم بهشون اعتماد کنیم...اونا بهتر از ما اینجا رو میشناسن و از همه مهمتر از خودمونن...»
این را شفق گفت و منتظر بقیه ماند.
معین گلویش را صاف کرد و دستانش را در هم گره کرد:«حق با شفق خانومه...ما الان هیچ انتخابی نداریم. اگه حرفایی که زدن درست باشه قطعا تصمیم درست همینه!»
با نگاه سوالی به بقیه نگاه کرد و بقیه هم با تکان دادن سرشان موافقت خود را اعلام کردند.
مهندس با ضربهای که روی پاهایش زد، ختم جلسه را اعلام کرد.
دخترک دوباره به آنها پیوست و پرسید:«خب؟!»
احف با صورتی گشاده از جانب همگی جواب داد:«قبوله.»
رحیق با لبخند از آنها پذیرایی کرد و با اشاره به گمنام دستور داد تا غذا را روی میز چوبی که دو نفر از افراد تنومند در این فاصله وسط تخته سنگها گذاشته بودند، بگذارند.
همگی غذاها از گوشت بره بود و همراه با سبزیجات متنوع که بعضی از آنها را تابهحال ندیده بودند...بوی خوبی در فضا پیچیده بود و دهان هرکسی را به آب میانداخت.
رجینا و افراح و شهبانو نگاهی به همدیگر انداختند و پس از موافقت همگانی طوری که جلب توجه نکنند خیلی ریز دست به قاشق بردند و مشغول خوردن شدند. سید با لب و لوچهای کج انگار که متخصص تست غذا است تکهای از گوشت بره را برداشت و خورد! بعد سرش را تکان داد و مزهی خوب غذا را تایید کرد. طهورا و شفق به همدیگر غذاها را نشان میدادند و مشغول انتخاب بودند. مهندس و احف و معین هم با تعارف بسیار زیاد برای یکدیگر غذا میکشیدند و خوش و بش میکردند. انگار که این مهمانی را آنها ترتیب داده بودند...!
رحیق با دهان بسته خندید و به افرادش اشاره کرد که بنشینند. بعد به آنطرفتر رفت و مطمئن شد همگی افراد قبیلهاش در حال شام خوردن هستند...پس از وارسی همگی برگشت و او هم مشغول خوردن شد.
شام در دل طبیعت و در سکوت سرو شد.
پس از غذا با نوشیدنی شیرینی که نمیدانستند چه بود، از آنها پذیرایی شد...دخترک با تک سرفهای توجه همگی را به خود جلب کرد.
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y
#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت32
مهدینار با اخم به افرادی که او را به درخت بسته بودند نگاه میکرد و در دلش از خدا میخواست دوستانش فریب این افراد کثیف را نخورند. آنها دور آتش نشسته بودند و با خنده و قهقههزنان گوشتی که کباب میکردند را میخوردند. صدای قار و قوری به راه افتاد و باعث شد که صدای خندهشان قطع شود. مهدینار با حالت خاصی شکمش را جمع کرد و خودش را به خواب زد! با این رفتارش صدای خندهشان به هوا رفت و سرانجام یکی از آنها تکه گوشتی را برداشت و به سمت مهدینار رفت. مهدینار سعی میکرد چشمانش را باز نکند و فقط صدای قدمهای او را میشنید تا جایی که صدای پا قطع شد و بوی گوشتی که روبهروی بینیاش قرار داشت، او را وسوسه میکرد و پلکهایش میلرزید!
اما موفق نشد و چشمانش به خودی خود باز شد! تصویر مردی با لبخندی زشت روبهرویش نقش بست که تیکه گوشتی را روبهروی دهانش نگه داشته بود. مرد گوشت را نزدیکتر برد و با اشاره به او فهماند که بخورد. اما مهدینار کلهشقتر از آن بود که از دست دشمنش چیزی را قبول کند. بنابراین لبهایش را روی هم فشار داد و اخمش را عمیقتر کرد. با مخالفتی که کرد، شیطنت آن را برانگیخت. مرد گوشت را خودش خورد و مشتی هم نثار شکم مهدینار کرد! این کار باعث شد او در خودش مچاله شود و درد زیادی را متحمل...
دوباره صدای خندهشان سکوت جنگل را شکست و روشنایی آتش در تاریکی شب میدرخشید...
**
استاد واقفی هنوز به خطر حادثهای که رخ داده بود، ناراحت بود. حتی کاسهی شیر و نانش هم سالم مانده بود.
با ناراحتی او بقیه هم همچین دل و دماغ خوردن را نداشتند و لقمههایشان را با حرکات آرام در دهان میچرخاندند طوری که انگار هنوز آمادهی قورت دادن نبودند...
یاد نزدیکش شد و تیکهای از نان که درحال خشک شدن بود را برداشت و به سمت دهان استاد برد. استاد نیم نگاه وحشتناکی کرد که یاد ترسید و دستش را کنار کشید.
خود استاد با اخم شروع به خوردن کرد و همگی از این بابت خیالشان راحت شد.
بعد شام همگی به روال قبل خوابیدند...بعضیها نشسته، بعضیها درازکشیده. طاهره و یگانه ستارهها را به یکدیگر نشان میدادند و از خاطراتی که در ماه داشتند سخن میگفتند.
غزل و نورسا هم برای هم خاطره میگفتند. یاد و میرمهدی دربارهی فضای اطرافشان اظهار نظر میکردند و روی میلههای چوبی قفس با سنگهای تیزی که پیدا کرده بودند، یادگاری مینوشتند. در این میان تنها استاد واقفی بود که در خود مچاله شده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود.
فرماندهی قبیله روی صندلیاش نشسته بود و به ریشش دست میکشید. انگار به چیزهایی فراتر از حد تصورش فکر میکرد و از آنچه که امشب یا حتی فردا رخ میداد هیجانی درونش به وجد آمده بود.
اما ناگفته نماند که گاهی بابت دوران گذشته دلتنگ میشد و چینهای دور چشمش عمیق میشد. شاید غمی که در وجودش رخنه کرده بود را بارها سرکوب میکرد و سعی بر این داشت تا به عنوان رهبر روحیهی خود را حفظ کند و مردمش را ناامید نکند.
وقتی به کودکانی که قرنها بود کودک مانده بودند نگاه میکرد و میدانست که هرگز بزرگ شدن آنها را نخواهد دید، این زخم عمیقتر میشد...گهگاهی به فکر حرفهای دخترک میافتاد و گاهی هم به فکر حرفهای دشمنش!
و گیر میافتاد بین حقیقتها و راه درست را گم میکرد...
#نقدونظر؟🤓🌱
#t_y