eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یا رئوف یک زن و شوهر اسپانیایی را در صحن امام رضا علیه السلام می‌بینید که در هتل شما اتاق گرفته اند. یعنی هم هتلی هستید. مثل همسر، همراه، همبرگر🤔 نه. همبرگر نه. خانوم جوانی همبرگری را از کیفش در می‌آورد به بچه شما می‌دهد و بچه شما از شما اجازه می‌گیرد که همبرگر را بگیرد. پدربزرگ بچه می‌گوید بگیر باباجان همین همبرگردی که دوست داری دیگه بالام جان. این بالام‌جان را از فیلم شهید بابایی یاد گرفته. همینجور که دارند زیارت امین الله می‌خوانند و باد خنک از جانب خوارزم وزان است یکهو صحبت شما می‌رود سمت فیلم و رسانه و اینها. شما هم ماشالا همیشه در همه‌چیز ادعای فضل دارید و واقعا هم جای تأسف دارد که یک چیز را مثل آدم نرفته‌اید درش استاد بشوید...القصه؛ مدام از اثر رسانه می‌گویید و اینها. که مثلا رسانه های جهان ذهن ها را مخدوش کرده‌اند و ...یعنی مثل چییی دارید ادعای فضل می‌کنید. کسی هم نیست ضایعتان کند همینجور دارید ...بللههه. داشتم می‌گفتم. باد از روی گلهای سرخ می‌وزد و برگهای گلها تکان می‌خورد. بویش مدهوشتان کرده. نور گنبد تلألو عجیبی دارد. زن و شوهر هر دو فارسی بلدند. زن می‌گوید چند وقت پیش که در رسانه‌ها می‌گشتیم به خبر کشته شدن دو کشیش رسیدیم که اینجا کشته شدند. مرد اصلاح می‌کند که دو روحانی و با دستش دور سرش عمامه می‌کشد. زن می‌خندد و دندانهای ارتودنسی شده‌اش پیدا می‌شود. زن جوانیست و این سیم‌ها نتوانسته به زیباییش آسیب چندانی برسد. در واقع علف باید به دهان بزی شیرین بیاید ما چه ‌کاره‌ایم. خانم جوان اسپانیایی می‌گوید آن روز خیلی اوقاتمان تلخ شد. البته این را اسپانیایی می‌گوید که خب من بلد نیستم به اسپانیایی اوقاتمان تلخ شد چه می‌شود...ولی عجالتا همین را از من قبول کنید...مرد، اوقاتمان تلخ شد را که می‌گوید گلویش سنگین می‌شود. زن چشمش تر می‌شود و مرد توضیح می‌دهد که پدر پنه‌لوپه کشیش بوده و یک روز چند دزد مست می‌آیند خانه‌شان و او را می‌کشند. ماجرایتان ادامه دارد و بحثتان گل انداخته تلویزیون های حرم دارد تصاویر دعا را نشان می‌دهد. تصویر کمی اعوجاج پیدا می‌کند که پدرتان به شما می‌گوید بلند شو ببینم کنترل تلویزیون حرم زیر تو نیست. و شما می‌خندید. واقعا که. در این مکان مقدس جای این شوخی‌هاست. واقعا که. شوهر شما در ادامه تایید صحبتهای شما می‌گوید، دشمن تازگی ها به حرم این آقا خیلی توجه می‌کند. از هر حربه‌ای برای آسیب زدن به جایگاه امام استفاده می‌کند. جدیدا هم فیلم هالی اسپایدر را ساخته اند...مرد اسپانیایی با لبخند جواب می‌دهد: هِی مَن...یعنی آهای مرد...دنیا فهمیده که همه چیز به دست امام معصوم شما شیعیان باید اداره شود. این که می‌بینید دارند امام رضا را در اذهان خراب می‌کنند تکه ای از یک جورچین است.(واقعا که...یک اسپانیایی می‌گوید جورچین آنوقت تو می‌گویی پازل. حتما موقع ناهار دو تا بشقاب هم سیرت نمی‌کند. فقط بخور و بخواب...حیف نان). اینکه می‌بینید سرود سلام فرمانده را می‌زنند هم تکه‌ای دیگر از این پازل است.(چه توقعی داشتی. اسپانیایی است ممکن است گاهی حواسش نباشد و واژه انگلیسی استفاده کند). حالا این صحنه توی حرم را یک بار دیگر با زبان خودتان بنویسید. با شخصیت های جدید و حالت و رفتار آدمهای جدید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
و زائران امام رضا علیه‌السلام امروز دوباره مهمانش شدند.
این روزها خیلی از گل‌ها آرزو دارند که در گلدان بالای ضریح امام رضا علیه السلام جا بگیرند... حال، شما از زبان یکی از این گل‌های خوش اقبال، این صحنه‌ی زیبا را توصیف کنید. می‌توانید از زمانی بنویسید که این گل‌ها در گلخونه هستند و هر کدامشان در آرزویی و بالاخره نصیب یک خانه‌ یا مکانی می‌شوند. از زمانی بنویسید که خدام امام رضا علیه السلام این گل‌ها را انتخاب می‌کنند و با خود به حرم آن امام رئوف می‌برند. از زمانی بنویسید که وارد حرم می‌شوند و بوی عطر و گلاب و عنبر را احساس می‌کنند. از زمانی که روی دست خدام، قدم به قدم به ضریح نزدیک می‌شوند. از زمان بنویسید... زمانی که بالای ضریح مطهر قرار می‌گیرند و به آرزوی خود می‌رسند. زمانی که رازدار همه‌ی زائران می‌شوند و در حق همه‌شان دعا می‌کنند. و... بنویسید... خوب و زیبا بنویسید. و عالی فراموش نشه.
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
به افتخار چنین شبی، با استفاده از یکی از هشتگ‌های زیر مونولوگ، دیالوگ، خاطره، شعر، داستان، نامه یا دل‌نوشته بنویسید.
هدایت شده از خاتَم(ص)
تو نه خورشید خراسانی؛ که خورشیدتابناک عالمی... یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
هدایت شده از ف.مضیق رشادی
کرامت برای اولین بار بود که همراه با خانواده‌ام و به وسیله دو ماشین سواری، به مشهدمقدس مشرف می‌شدیم. من و همسرو بچه‌هایمان از طرف شرکتی که همسرم در آن کار می‌کرد سهمیه داشتیم ودر هتلی که در خیابان طبرسی بود مستقر شدیم و خانواده‌ام در سویتی که در سمت دیگر شهر بود اسکان پیدا کردند. ما روز بعد به حرم رفتیم و قرار بود با خانواده‌ام هماهنگ کنیم که کجا یکدیگر را ملاقات کنیم...وارد حرم که شدیم محو تماشای زیبایی‌ها و عظمت حرم مطهربودم، جلوی کفش‌داری ایستادیم که همسرم گفت«خانم از اینجا به بعد باید جدا شیم، تو و دخترمون به قسمت بانوان برید، من و پسرا هم به قسمت آقایون...فقط یادتون باشه یک ساعت دیگه، همینجا همدیگه رو می‌بینیم»از آقایان جدا شدیم، دست دختر پانزده ساله‌ام را گرفتم و وارد یکی از ورودی‌های حرم شدیم...از آنجایی که دخترم مبتلا به آسم بود، چند دقیقه بیشتر شلوغی را تحمل نکرد و خواست که به حیاط حرم برود. نگران بودم و می‌دانستم ممکن است ازدحام جمعیت باعث گم شدن او شود. گوشی همراهم را به دستش دادم وبه او گفتم روی پله‌های ورودی بنشیند تا من زیارت کنم، بانوی خادمی با وسیله‌ای که در دست داشت، آرام روی شانه‌ام زد تا حرکت کنم . دخترم را روی پله‌ی مرمری رها کردم و به زیارت مشغول شدم...نمی‌دانم چند دقیقه گذشته بود که متوجه شدم دخترم دیگر روی پله‌ها نیست...مضطرب شدم و به دنبالش از پله‌ها بالا رفتم. هرچه بیشتر می‌گشتم کمتر می‌یافتم...ساعتی گذشت و من نه دخترم را پیدا کرده بودم و نه از شوهرو پسرهایم خبری بود. دیوانه وار به هر طرف می‌دویدم و میان زائران به دنبال چهره‌ای آشنا می‌گشتم...خسته و ناامید به طرف باب‌المراد رفتم و همان جا نشستم و زار زدم ساعتی دیگر گذشت وهنوز خبری نشده بود...همان‌طور که با صدای بلند گریه می‌کردم، به طرف حیاط رفتم به یکی از درهای خروجی که رسیدم،دستم را به در قلاب کردم و گفتم«یا امام رضا شنیدم باراول که زیارتت کنم هرچی بخوام بهم می‌دی، توی راه که می‌اومدم داشتم آرزوهامو سبک سنگین می‌کردم که کدوم رو ازت بطلبم...آقا هیچی نمی‌خوام فقط دخترمو بهم برگردون»این را گفتم و زار زدم بدون اینکه توجه کنم چشم‌های مرا زیر نظر دارند. یکهو احساس آرامشی عجیب به سراغم آمد، از جا برخاستم و اشک‌هایم را پاک کردم. داشتم از در فاصله می‌گرفتم که پیرزنی پاچه شلوارم را گرفت و داد زد«شفا گرفته، شفا گرفته» با هر زحمتی که بود پایم را از دست پیرزن جدا کردم و گفتم«خانم ولم کن کجا شفا گرفتم، من که چیزیم نبود» بعد دوباره به گریه افتادم و گفتم«دخترم رو گم کردم»هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمم به زنِ برادرم افتاد، به طرفش دویدم و قبل از اینکه چیزی بگویم گفت«معصومه رو اتفاقی توی صحن انقلاب دیدیم، الان خودش و داداشت دارن به سمت ما میان» اشک‌هایم را پاک کردم و خنده‌ای از عمق وجود کردم. نگاهی به پیرزن کردم که هنوز بالبخندبه من خیره مانده بود...