eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ از خیابان رد شد. به سمت کتابفروشی رفت. عطر خوش بویی که می‌زد حواس همه را به خودش جلب می‌کرد. یک خانواده از کنارش عبور کردند. دختربچه‌ای با چشم‌های سبز و پوستی سبزه. و چشم‌هایی کنجکاو که با لبخندی عمیق او را برانداز می‌کرد. همینطور که در حال عبور از کنار او بودند پره‌های بینی مرد تکان خورد بعد سرش را بالا آورد و کمی بعد هم مثل دخترش داشت در حین عبور، او را می‌پایید. انگار کن دوربینی باشد که به حالت دورانی روی سه پایه می‌چرخد. خانم از همسرش سوالی پرسیده بود. _ بهتر نیست محسن جان؟ و وقتی جوابی نشنیده بود سرش را بالا گرفته بود و همسرش را در حال نگاه کردن به او دیده بود. کم‌کم صورتش سرخ و برافروخته شده بود و بعد هم گام‌هایش را تندتر برداشته بود. این آخرین چیزی بود که او دید. به کتابفروشی رسید. وارد شد. _ سلام وقتتون بخیر. ببخشید کتاب چرا مردها خیانت می‌کنند رو آوردین؟! دفعه پیش گفتید سه‌شنبه میاد. اومدم اونو بگیرم. و می‌بیند که فروشنده هم به او دیده دوخته. ناچار دوباره صدا می‌زند: _ آقا! آوردید؟ و باز هم او گویی هیپنوتیزم شده فقط نگاه می‌کند. _ آقااااا با شماااام! آوردین؟ و دستهای سفیدش را جلوی چشم فروشنده تکان می‌دهد. و همزمان با تکان دستش، دستبند ظریفش با قلبهای طلایی آویزان، تکان می‌خورند و صحنه زیبایی خلق می‌کنند. مرد نگاه از صورت نقاشی شده‌ی دختر می‌گیرد و نفس عمیقی می‌کشد و بعد هم آب دهانش را قورت می‌دهد. حالت چشم‌هایش به خماری می‌زند و خیلی آرام جواب می‌دهد: _ جانم! بفرمایید ، چی خواستید بیارم خدمتتون؟ دختر لبخند تلخی می‌زند و نام کتاب را تکرار می‌کند: _ چرا مردها خیانت می‌کنند؟ مرد لبخند مسخره‌ای می‌زند: _ مردا که خیانت نمیکنن! مردا فقط عاشق میشن، عاشق قشنگا و قشنگیا... بعد هم منتظر عکس‌العمل دختر می‌شود. چند دقیقه بعد زنی جوان با نوزادی زیبا از راه می‌رسند. زن ماهرانه همزمان چادر و نوزادش را نگهداشته. و وقتی وارد می‌شود امیر‌جان گویان لحظه‌ای از صدای خنده‌ی همسرش با آن دختر، لبخند روی لبش می‌ماسد. مرد لبخندش را زود جمع می‌کند. دستپاچه دستی به بینی و بعد پشت سرش می‌کشد. با حرکاتی سریع چند کتاب را جابجا می‌کند و علیک سلامی به کنایه می‌گوید : _ این وقت روز اینجا چیکار می‌کنی؟ به وضوح ابروهای زن جوان توی هم رفته، دستی که با آن چادرش را جلو می‌کشد می‌لرزد و چشم‌هایش عجیب حرف دارند. فروشنده رو به دختر میگوید: _ امروز نداریم، آخر هفته بعد سر بزنید. دختر از مغازه خارج می‌شود. و صدای جر و بحث فروشنده و همسرش را می‌شنود. تا به خانه برسد چند بار دیگر متوجه نگاه بقیه می‌شود. همزمان با مرد همسایه به خانه می‌رسد. مرد همسایه هم او را به حرف می‌گیرد از شارژ ساختمان می‌گوید و از اجاره بالا و آخر هم می‌رسد به چاقی همسرش. و اینکه این دختر چکار می‌کند انقدر استایل جذابی دارد. از او می‌خواهد به همسرش هم مشاوره بدهد. زن همسایه در را باز می‌کند و متوجه گفتگوی آنها می‌شود. از هم جدا می‌شوند و هر کدام وارد خانه‌شان می‌شوند. دختر جلوی آینه ایستاده کمی بعد صدای داد مرد همسایه‌ که می‌گوید: _ خب چاقی ! مگه دروغ میگم؟ و بعد هم صدای شکستن یک ظرف ، و پشتبندش صدای گریه‌ی دختربچه‌ی ۳ ساله‌ی همسایه به گوشش می‌رسد. دختر به یاد اتفاق صبح می‌افتد. جملات دختر جوان توی ذهنش تداعی می‌شود. _ خانم ! عزیزم شالتون افتاده سرتون کنید و دختر که با خشم گفته بود چرا سرم کنم؟ چون تو میگی؟ چون شبیه تو بشم؟ و دختر جوان که با لبخند و طمانینه گفته بود : _ بخاطر من ؟ نه عزیزم چون خدا گفته چون خدا میخواد ما خوشبخت بشیم. چون میخواد زندگیامون گرم بمونه. خدا به زن میل دیده شدن داد و به مرد میل دیدن! اما برای عزیزشون! محرمشون! عشقشون! برای خونه و خونواده ! حالا هر کی اینا رو بیرون خرج کنه در حق اون یکی چیکار کرده؟ نامردی! حتی در حق بقیه هم‌نوعای خودشم! و در حق جامعه‌! یه کم فک کن عزیزم. حق الناس خیلی سنگینه... بعد هم راهش را کشیده بود و رفته بود. حالا وسط سر و صدای دعوای زن و شوهر همسایه دختر یاد آن حرف‌ها افتاده بود. دستش را برد سمت دستمال مرطوب آرایشی و چند دقیقه بعد صورتش فقط نقاشی خدا بود. بکر و دست‌نخورده! چادر سفیدی که صبح با آن نماز خوانده بود را از روی جالباسی کنار آینه برداشت و روی سرش انداخت . موهایش را تو داد و کمی سعی کرد چادر را زیر گلویش سفت بگیرد. کمی صورتش را جلوی آینه چپ و راست کرد و به یک لبخند خودش را مهمان...