eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 شما شده‌اید اندازهٔ یک «بایت» و مدام در اینترنت به این‌طرف و آن‌طرف می‌روید. آنجا چطور است؟ چطور سعی می‌کنید خودتان را از آنجا خلاص کنید؟ ✍️ یک روز چشم باز کردم و دیدم… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
«گیگ و بایت‌های سرگردان» یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجره‌ای! فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمی‌دانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم‌. همین ‌طور که چشم ‌هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟ بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشم‌هایم را مالیدم. آن‌ها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمی‌دیدم. چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همین‌طور بود. نور سفید. هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دست‌های آسمان. شبح خاکستری‌ رنگی از دور نمایان شد. گوش‌هایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم می‌رسید. انگار که صدای همان‌ها بود. به سرعت نور نزدیک می‌شدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دسته‌ی ماهی‌های داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که این‌ها دقیقا چه بودند. چشم چرخاندم. تا جایی که دیده می‌شد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم. آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمی‌شد. همرنگ همان سفیدی بود‌. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دست‌کشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حس‌کردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبه‌رویم مشخص شد. باید چه کار می‌کردم؟ چه رمزی را وارد می‌کردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟ یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟ سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم. _ کمک. کسی این‌جا نیست؟ من این‌جا گیر افتادم. کمک. یک باره و دوباره تکرار کردم. این‌قدر که صدایم گرفت. هر چقدر در را می‌کوبیدم، کسی جوابی نمی‌داد. چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچ‌کدام درست نبود. از تقلای آزادی دست کشیدم. سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک می‌‌ریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت: _ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن! سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم. یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟ سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود....
«گیگ و بایت‌های سرگردان» یک روز چشم باز کردم و دیدم دنیا ناپدید شده. نه دری بود و نه دیواری و حتی پنجره‌ای! فکر کردم هنوز هم در عالم رویا هستم. بنابراین سرم را روی زمینی که نمی‌دانم جنسش از چه بود، گذاشتم. چشم‌هایم را بستم و منتظر شدم مجدد از خواب بلند شوم‌. همین ‌طور که چشم ‌هایم بسته بود نفهمیدم چه با سرعت برق از کنار گوشم ویزویز کنان ردشد و مرا چند سانت از زمین بلند کرد و غلتاند. مگر چقدر سبک شده بودم؟ بعد از چندبار غلت خوردن، بلند شدم و کمی چشم‌هایم را مالیدم. آن‌ها را دقیق تر کردم. به دور و اطرافم نگاهی انداختم. انگار واقعا بیدار بودم. هرچند به جز سفیدی چیز خاص دیگری نمی‌دیدم. چند بار پایم را به زمین کوبیدم. آن هم وجود داشت. هر چند که به هیچ عنوان شبیه زمین نبود. بیشتر شبیه نور بود. نور سفید سفت. البته به آسمان هم که نگاه کردم، همین‌طور بود. نور سفید. هنوز چشمم به آسمان بود. به دور دست‌های آسمان. شبح خاکستری‌ رنگی از دور نمایان شد. گوش‌هایم را تیز کردم. صداهای ضعیفی به گوشم می‌رسید. انگار که صدای همان‌ها بود. به سرعت نور نزدیک می‌شدند و به ثانیه نکشیده از بالای سرم رد شدند. درست مثل دسته‌ی ماهی‌های داخل اقیانوس بودند. همان ها که قطره قطره جمع گردند و وانگهی کوه ماهی شوند. البته هنوز نفهمیدم که این‌ها دقیقا چه بودند. چشم چرخاندم. تا جایی که دیده می‌شد نور بود و نور. تصمیم گرفتم چند قدمی جلو تر بروم. آخ! به مانعی برخورد کردم که اصلا دیده نمی‌شد. همرنگ همان سفیدی بود‌. اما مثل یک در بود یا دیوار. روی آن دست‌کشیدم. یک برآمدگی زیر دستم حس‌کردم. دوباره روی آن دست کشیدم. حالت یک صفحه و چند دکمه دقیقا در روبه‌رویم مشخص شد. باید چه کار می‌کردم؟ چه رمزی را وارد می‌کردم؟ اصلا مگر من کجا بودم؟ یک رویای واقعی یا یک زندان خیالی؟ سعی کردم از دیوار بالابروم، اما خیلی بلند بود. کم کم حس ترس به سراغم آمد. دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و صدایم. _ کمک. کسی این‌جا نیست؟ من این‌جا گیر افتادم. کمک. یک باره و دوباره تکرار کردم. این‌قدر که صدایم گرفت. هر چقدر در را می‌کوبیدم، کسی جوابی نمی‌داد. چند بار چند عدد را پشت سر هم وارد کردم اما هیچ‌کدام درست نبود. از تقلای آزادی دست کشیدم. سرم را روی زانویم گذاشتم و ناامیدانه اشک می‌‌ریختم. در حال خودم بودم که صدایی از درونم گفت: _ تاریخ تولد خودت رو امتحان کن! سرم را بلند کردم. هنوز هم آن صفحه کلید پیدا بود. بلند شدم. یک، سه، هفت... و در کمال تعجب، در به راحتی باز شد. اما چرا تاریخ تولد من؟ سرم را بالاگرفتم. دنیایی که پیش روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود....
«گیگ و بایت های سرگردان» سرم را بالا گرفتم. دنیایی که پیش‌روی خودم می‌دیدم، باورکردنی نبود. تا هر کجا که چشمم کار می‌کرد، رنگ بود و حرکت بود و سرعت. کمی ترسم ریخته‌بود. با این حال با احتیاط کامل شروع به قدم‌زدن کردم. آن‌جا همه چیز غول‌پیکر بود. البته غول‌پیکر‌هایی که از چیزهای کوچکی تشکیل شده‌بودند. درست به اندازه‌ی من. در حالی که با چشم‌های کنجکاوم دوروبرم را می‌پاییدم، با خودم فکر کردم نکند دیشب موقع خواب، کسی مرا داخل ماشین زمان انداخته و دکمه‌اش را زده و فرستاده‌‌ام به زمان دایناسورها؟ بعد هم به فکر ناشیانه‌ی خودم خنده‌ام گرفت. نگاهی به آسمان انداختم. همان دسته‌های ناشناخته با سرعت هرچه تمام‌تر در حال حرکت‌بودند. نمی‌دانستم مقصدشان کجاست. یا حتی مبدأ‌شان. اما بیشتر که دقت کردم انگار همه‌شان از یک سمت پراکنده می‌شدند. رد یکی‌شان را گرفتم. وارد ساختمان بزرگی شد. ساختمان شیشه‌ای با رنگ‌های مخلوط، از صورتی، نارنجی، بنفش و چه طیف رنگ آشنایی بود. منتظر ماندم تا از آن ساختمان بیرون بیایند، اما خبری نشد. این قدر طول کشید که حوصله‌ام سر رفت. خواستم یکی دیگر را نشان کنم و ببینم داخل کدام ساختمان می‌شود. اما قبل از آن، فکر دیگری به سرم زد. تصمیم گرفتم سری به داخل آن ساختمان رنگارنگ بزنم.
«گیگ و بایت‌های سرگردان» حس کارگردان مستند‌های راز بقا را گرفته‌بودم. وارددنیای ناشناخته‌ای شده بودم که با زیرنظر گرفتن رفتار‌ اهالی آن می‌خواستم رمز و رازش را کشف کنم. نزدیک دیوار شیشه‌ای‌اش شدم. دستم را به لبه‌ی پنجره گرفتم و سعی کردم خودم را بالا بکشم. پنجره‌ی مربعی شکل با گوشه‌هایی گرد. محیط شلوغی بود‌. تمام آن گروه و گروه‌های دیگر به صف منتظر بودند. منظر دستورهای مخصوصی که نمی‌دانم صادر کننده‌اش که بود. _ بایت شش هزار و ششصد و شصت و شش تا بایت شش هزار و هفتصد: خبر .... _بایت شش هزار و هفتصد و یک تا هفت هزار و نهصد: خبر ..... خبر اول را نشنیده بودم اما مطمئن بودم دومی دروغ است. یک دروغ وحشتناک. چون درباره‌ی خودم بود. خود خودم. سراسیمه دستم را از لبه‌ی پنجره برداشتم و به سمت در ساختمان دویدم. باید تا قبل از منتشر شدن خبر، جلوی آن را می‌گرفتم. خدای من اگر این حرف‌ها به گوش خانواده‌ام برسد چه؟ چه فکرهای ناخوشایندی که نمی‌کنند! اگر به گوش رئیسم برسد که دیگر فاتحه‌ام خوانده است. در محل هم آبرو برایم نمی‌ماند. اصلا این مزخرفات را چه کسی گفته؟ پایم را از پله‌ی ساختمان که بالا گذاشتم با هل دادن دستی که ندیدمش، پرت شدم پایین. هراسان به سمت صاحب‌دست‌ها نگاهی انداختم. یکی از همان ها بود که بهشان می‌گفتند بایت. با غرور و اخم رو به من ایستاده‌بود و گفت: _ هی! تو حق نداری به این‌جا نزدیک شی. با عصبانیت سرش داد زدم: _ ولی من باید برم داخل. دارن آبرومو می برن. می‌فهمی؟! باید جلوشونو بگیرم. و او خیلی سرد و بی‌روح فقط گفت: _ تو اجازه‌ی ورود نداری. پس سریع‌تر از این‌جا دور شو! نمی‌دانم در این موقعیت حساس این بایت بی‌ریخت از کجا سرو کله‌اش پیدا شد. بی‌توجه به حرف او دوباره بلند شدم که بالا بروم. اما او بی هیچ رحمی تفنگش را به سمتم گرفت.