eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
918 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
کلید را از روی پیشخوان برداشتم:« چه کاری از دستم برمیاد مامان؟» به پیرمرد اشاره کرد:« آقامون جون نداره. می‌دونی مهمون‌داری چقد ثواب داره؟» من آدم کم‌هوشی نبودم اما نمی‌توانستم معنای حرفش را بفهمم:« خب!» پیرزن دستش را به علامت خاک بر سرت آورد پایین:« من فک می‌کردم که دکترا آدمای زرنگی‌اند. چطو نمی‌فهمی؟» از ارشمیدس درون کمک خواستم. چندبار چانه‌اش را خاراند. سر تکان داد. زمزمه کرد:« اورکا. می‌خواد ببریش خونه.» دیشب تا دیروقت، مهمان داشتیم. بعداز رفتنشان از خستگی، نمی‌توانستم سرپا بمانم. ظرف‌های کثیف تو سینک از سر و کول هم بالا می‌رفت. جا نبود پا بگذاری توی پذیرایی. انگار یک موشک بالستیک، صاف خورده بود وسط خانه‌. بین آن‌همه بریز و بپاش، زن تنبل درون لم داد روی مبل. پا انداخت روی پا و موبایل را برداشت:« تمیز کردن خونه رو بذار صبح، اول وقت. یا گوشی بازی کن یا بخواب.» من هم مطیع، قبول کردم. از شانس بد، صبح خواب ماندم. رو کردم به پیرزن:« نه.» پیرزن سرش را بالا و پایین کرد:« آره ننه جان. باریک الله.» دانش آموز درون با شانه‌های افتاده و سر پایین، دست بالا آورد:« اجازه! کاش دیشب کلیپ تشکر از استادو درست می‌کردید.» 🖋خاتمی .