eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یک پیام از دوستم دریافت کرم. نوشته بود: امروز هوا خیلی خوبه! بیا بریم بیرون... خوشحال شدم،من هم دوست داشتم که از این هوای پاییزی نهایت لذت را ببرم. داشتم رضایتم را در قالب پیام برایش می فرستادم، که آقای عقل، تقه ای به پیشانی ام زد. این دوست و یار دانا، هر جا که احساس می کرد نیاز است، خودی نشان می داد. چشمانم را باز کردم و به او خوش آمد گفتم. کنار گوش هایم نشست و از ماندن در خانه برایم گفت. از این روزها که بیرون رفتن خطرناک است، نه فقط برای خودم، بلکه برای تمام کسانی که دوستشان دارم. گفت و گفت و گفت، آنقدر که مرا قانع کرد. نظرم تغییر کرد. از استدلال های خردمندانه اش یاری گرفتم و پاسخم را، برای دوستم ارسال کردم. @ANARSTORY
صدای گریه ی نوزاد، در خانه پیچید. پدربزرگ، او را در آغوش گرفت. پس از خواندن اذان، در گوشش نجوا کرد: نور چشمم! قدم در راهی گذاشتی، که نامش زندگیست. و من در انتهای این راه، نفس های آخر را می کشم. فرزندم! به دنیا دل نبند، چرا که دنیا محل گذر است، نه ماندن! @ANARSTORY
_«یالله بشین» زود می پرم روی گرده اش،مردک غول تشن... _«حالا همگی باهم:الموت لصدام،درود بر خمینی» @anarstory
روزی روزگاری درزمانهای دور کوفته تبریزی با غروری بسیار برسر سفره های آدمیان مینشست وطنازی میکرد، آنقدر به خود مغرورشده بود، که‌‌ اجازه ی ورود هیچ غذایی را درکنارخود نمی داد، وحسابی در شکم مردم جابازکرده بود، اما! ازآنجا که غرور وخودبرتربینی، مرضیست بسیار نابودکننده، کوفته هم به مرز نیستی پیش رفت ومتاسفانه روزی رسید که ، باکله برزمین فرود آمد، وپخش برزمین شد، دیگر نسلهای جدید، ازآن خوششان نمی آمد، وآن را تحویل نمی گرفتند، کوفته که حسابی ناراحت وغصه دارشده بود وگویی ازعرش به فرش رسیده بود،، به فکرچاره ای افتاد، باخودفکر کرد که بایدکلکی سوارکند تاباز خودرا در دل انسانها جابدهد، واینطورشد که رنگ عوض کرد وباچهره ای جدید ، به همراه رفقای جدیدی که ازفرنگ پیداکرده بود، خودرا از قیافه ی کوفته ای به غذای جدیدی ، به نام پیتزا تبدیل کرد، وبازهمچنان چون گذشته وارد سفره های انسانهاشد، وآدمیان دوباره بالذت وطمع فراوان به جان این غذای خوشمزه افتادند، بدون آنکه بدانند، چه کلاه بزرگی برسرشان رفته است... @ANARSTORY
_«باز همین که از راه رسید،اون تبلت لعنتی رو برداشت.حتی یه نگاه به من نکرد.» قلم هر چه توان داشت برروی کاغذ خالی کرد،اما می دانست این رمق آخر اوست،دیگر از دست تراش هم کاری ساخته نبود. مداد سفید،بی استفاده افتاده بود گوشه ی جعبه،دخترک حتی نگاهش هم نمی کرد. دلش گرفت،باخودگفت:«کاش سیاه بودم» مداد مثل همیشه روی کاغذ می رقصید وپیش می رفت.اما اینبار،بعد از تمام شدن کار غمی عجیب وجودش را تسخیر کرد... _«سردارشهیدشد!» قطرات اشک،ردی از چرک روی خطوط کاغذ برجا گذاشت. مداد دلشکسته نامه را تمام کرد. _«مادر برگرد...» 🔻https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با سلام و عرض ادب و احترام و عرض تسلیت ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها سال هاست که شوق نوشتن دارم. ۱۴ساله بودم که اولین داستان بلندم را نوشتم و نامش را سفر به دور دنیا با اسب گذاشتم. در سفری خیال انگیز همراه با صمیمی ترین دوستم دور دنیا را گشتیم و به خانه برگشتیم. سهم من از آن نوشته، خواندنش سر کلاس ادبیات بود و گوش سپردن همراه با شوق معلم و همکلاسی ها. دانشجو که شدم هنوز هم شوق نوشتن داشتم و این بار سراغ نشریه دانشجویی رفتم و هر از گاهی قلم زدم. اما دغدغه هایم هم چنان باقی ماند و در استان محروم ما، جایی برای آموختن نبود. لطف خدا این بود که با باغ انار آشنا شوم و خوب نوشتن را یاد بگیرم. حالا حسرت نوجوانان حاضر در گروه شینار را می خورم که چقدر خوب که از این سن تمرین نویسندگی می کنند. ببخشید عرایضم طولانی شد فقط می خواستم از شما بابت تلاشی که در این زمینه دارید تشکر کنم و بدانید که دعای خیر همیشگی بنده همراه شماست که بی هیچ مزد و منت، زکات علمتان را می پردازید و آموخته های تان را در اختیار ما می گذارید. امید است که این تلاش شما بی ثمر نماند. و من الله توفیق https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دهه اول محرم بود با خودم قرار گذاشتم هرروز با گوشی مداحی گوش کنم چند روز نشده بود که گوشی، بازی در آورد نمی دانم چه شده بود اما دیگر آن گوشی سابق نشد. قطرات باران خودشان را به زمین می رسانند. اینجا مثل بقیع بوی خاک نم خورده بهتر به مشام می رسد، بوی غربت. بوی تنهایی مادر. من مادری هستم که جگر گوشه ام فدای سوره کوثر شد. هنوز هم که چشمم در چشمانت می افتد مثل روز اولی که نگاهمان به هم گره خورد گونه هایم سرخ می شود هنوز هم عشق و احترام در نگاهت موج می زند محاسنت سفید شده اما هنوز عشقت رنگ نباخته در مسیر عشق سعادت نصیبم شد، مادرم را باخود هم قدم کردم، پای راه رفتن نداشت، و من عاشقانه به او خدمت می کردم... https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_«نونا،نونا...» _«بله،مامان..» مادر با عجله در را باز می کند. _«نونا،پشمالو...» نگرانی در چشمان مادر ،نونا را ساکت می کند.دست از بازی می کشد.با ترس مادر را نگاه می کند. _«نونا ،پشمالو باید برگرده،سازمان فهمیده اون اینجاست.» پشمالوی بادکنکی مثل فنر بالا و پایین می پرد. فکر کنم اوهم مثل من از بازی خوشش می آید. من که عاشق پروازم.«پشمالو بیا بریم به آسمونا!» https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344