یک پیام از دوستم دریافت کرم.
نوشته بود:
امروز هوا خیلی خوبه!
بیا بریم بیرون...
خوشحال شدم،من هم دوست داشتم که از این هوای پاییزی نهایت لذت را ببرم.
داشتم رضایتم را در قالب پیام برایش می فرستادم، که آقای عقل، تقه ای به پیشانی ام زد.
این دوست و یار دانا، هر جا که احساس می کرد نیاز است، خودی نشان می داد.
چشمانم را باز کردم و به او خوش آمد گفتم.
کنار گوش هایم نشست و از ماندن در خانه برایم گفت.
از این روزها که بیرون رفتن خطرناک است، نه فقط برای خودم، بلکه برای تمام کسانی که دوستشان دارم.
گفت و گفت و گفت، آنقدر که مرا قانع کرد.
نظرم تغییر کرد.
از استدلال های خردمندانه اش یاری گرفتم و پاسخم را، برای دوستم ارسال کردم.
#تمرين19
#شینار
@ANARSTORY
#تمرین20
صدای گریه ی نوزاد، در خانه پیچید. پدربزرگ، او را در آغوش گرفت. پس از خواندن اذان، در گوشش نجوا کرد: نور چشمم! قدم در راهی گذاشتی، که نامش زندگیست. و من در انتهای این راه، نفس های آخر را می کشم. فرزندم! به دنیا دل نبند، چرا که دنیا محل گذر است، نه ماندن!
#شینار
#9901001
@ANARSTORY
#تمرین21
_«یالله بشین»
زود می پرم روی گرده اش،مردک غول تشن...
_«حالا همگی باهم:الموت لصدام،درود بر خمینی»
#شینار
#991002
@anarstory
روزی روزگاری
درزمانهای دور
کوفته تبریزی با غروری بسیار برسر
سفره های آدمیان مینشست
وطنازی میکرد،
آنقدر به خود مغرورشده بود،
که اجازه ی ورود هیچ غذایی را درکنارخود
نمی داد،
وحسابی در شکم مردم جابازکرده بود،
اما!
ازآنجا که غرور وخودبرتربینی،
مرضیست بسیار نابودکننده،
کوفته هم به مرز نیستی پیش رفت ومتاسفانه
روزی رسید که ،
باکله برزمین فرود آمد،
وپخش برزمین شد،
دیگر نسلهای جدید،
ازآن خوششان نمی آمد،
وآن را تحویل نمی گرفتند،
کوفته که حسابی ناراحت وغصه دارشده بود
وگویی ازعرش به فرش رسیده بود،،
به فکرچاره ای افتاد،
باخودفکر کرد که بایدکلکی سوارکند
تاباز خودرا در دل انسانها جابدهد،
واینطورشد که رنگ عوض کرد
وباچهره ای جدید ،
به همراه رفقای جدیدی که
ازفرنگ پیداکرده بود،
خودرا از قیافه ی کوفته ای
به غذای جدیدی ،
به نام پیتزا تبدیل کرد،
وبازهمچنان چون گذشته وارد
سفره های انسانهاشد،
وآدمیان دوباره بالذت وطمع فراوان به جان این غذای خوشمزه افتادند،
بدون آنکه بدانند،
چه کلاه بزرگی برسرشان رفته است...
#احف7
#رایا
#شینار
#991004
@ANARSTORY
#تمرین25
_«باز همین که از راه رسید،اون تبلت لعنتی رو برداشت.حتی یه نگاه به من نکرد.»
#تمرین25
قلم هر چه توان داشت برروی کاغذ خالی کرد،اما می دانست این رمق آخر اوست،دیگر از دست تراش هم کاری ساخته نبود.
#تمرین25
مداد سفید،بی استفاده افتاده بود گوشه ی جعبه،دخترک حتی نگاهش هم نمی کرد.
دلش گرفت،باخودگفت:«کاش سیاه بودم»
#تمرین25
مداد مثل همیشه روی کاغذ می رقصید وپیش می رفت.اما اینبار،بعد از تمام شدن کار غمی عجیب وجودش را تسخیر کرد...
_«سردارشهیدشد!»
#تمرین25
قطرات اشک،ردی از چرک روی خطوط کاغذ برجا گذاشت.
مداد دلشکسته نامه را تمام کرد.
_«مادر برگرد...»
#شینار
#991005
🔻https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با سلام و عرض ادب و احترام
و عرض تسلیت ایام شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها
سال هاست که شوق نوشتن دارم. ۱۴ساله بودم که اولین داستان بلندم را نوشتم و نامش را سفر به دور دنیا با اسب گذاشتم. در سفری خیال انگیز همراه با صمیمی ترین دوستم دور دنیا را گشتیم و به خانه برگشتیم. سهم من از آن نوشته، خواندنش سر کلاس ادبیات بود و گوش سپردن همراه با شوق معلم و همکلاسی ها. دانشجو که شدم هنوز هم شوق نوشتن داشتم و این بار سراغ نشریه دانشجویی رفتم و هر از گاهی قلم زدم. اما دغدغه هایم هم چنان باقی ماند و در استان محروم ما، جایی برای آموختن نبود. لطف خدا این بود که با باغ انار آشنا شوم و خوب نوشتن را یاد بگیرم. حالا حسرت نوجوانان حاضر در گروه شینار را می خورم که چقدر خوب که از این سن تمرین نویسندگی می کنند.
ببخشید عرایضم طولانی شد فقط می خواستم از شما بابت تلاشی که در این زمینه دارید تشکر کنم و بدانید که دعای خیر همیشگی بنده همراه شماست که بی هیچ مزد و منت، زکات علمتان را می پردازید و آموخته های تان را در اختیار ما می گذارید. امید است که این تلاش شما بی ثمر نماند.
و من الله توفیق
#شینار
#باغ_انار
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تمرین26
دهه اول محرم بود
با خودم قرار گذاشتم هرروز با گوشی مداحی گوش کنم
چند روز نشده بود که گوشی، بازی در آورد
نمی دانم چه شده بود اما دیگر آن گوشی سابق نشد.
#تمرین27
قطرات باران خودشان را به زمین می رسانند.
اینجا مثل بقیع بوی خاک نم خورده بهتر به مشام می رسد،
بوی غربت.
بوی تنهایی مادر.
من مادری هستم که جگر گوشه ام فدای سوره کوثر شد.
#تمرین28
هنوز هم که چشمم در چشمانت می افتد
مثل روز اولی که نگاهمان به هم گره خورد
گونه هایم سرخ می شود
هنوز هم عشق و احترام در نگاهت موج می زند
محاسنت سفید شده
اما هنوز عشقت رنگ نباخته
#تمرین29
در مسیر عشق سعادت نصیبم شد،
مادرم را باخود هم قدم کردم،
پای راه رفتن نداشت،
و من عاشقانه به او خدمت می کردم...
#شینار
#991011
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#تمرین30
_«نونا،نونا...»
_«بله،مامان..»
مادر با عجله در را باز می کند.
_«نونا،پشمالو...»
نگرانی در چشمان مادر ،نونا را ساکت می کند.دست از بازی می کشد.با ترس مادر را نگاه می کند.
_«نونا ،پشمالو باید برگرده،سازمان فهمیده اون اینجاست.»
پشمالوی بادکنکی مثل فنر بالا و پایین می پرد.
فکر کنم اوهم مثل من از بازی خوشش می آید.
من که عاشق پروازم.«پشمالو بیا بریم به آسمونا!»
#منتظر
#شینار
#991012
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344