eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت37🎬 بعضی‌ها هم مثل راحیل من، بی‌خبر از همه جا! یا دخترای بی‌کس و کاری که خانواده‌ی
🎬 -ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه! حاضر نشدی حتی لااقل به سوالام جواب بدی‌! اونجا فهمیدم که می‌تونی کمک کنی ولی خودت نمی‌خوای! منم دیگه مجبورت نمی‌کنم. رویش را برمی‌گرداند و پشت به من می‌ایستد. به آسمان خیره می‌شود. -می‌تونی بری‌! به اندازه‌ی کافی بهت پول دادم. با مدارکی که داری می‌تونی راحت از اینجا دور شی! اگرم خواستی، می‌تونم برات بلیط بگیرم به هرجایی که فکر می‌کنی مناسبه تا آبا از آسیاب بیفته! اولین قدم را که برمی‌دارد، چیزی وادارم می‌کند که بلند شوم و خودم را به او برسانم. روبرویش می‌ایستم. -نه صبر کن. می‌‌خوام کمک کنم! هستم. قول میدم هر چی بدونم رو بگم! به چشمانم خیره می‌شود. -جوابم نه از سر ترحمه نه از سر اجبار! شاید اون موقع از سر اجبار بود و فقط می‌خواستم از شر اون جهنمی که توش گیر افتادم بیام بیرون ولی...ولی الان خودم با قلب و دل خودم دارم میگم...میگم که هستم! گره بین دو ابرویش باز می‌شود. نفسش را محکم، فوت می‌کند. گرمایش با سرمای پارک تلاقی می‌کند و در هوا گم می‌شود. -مطمئنی؟ فکراتو کردی؟ سرم را تکان می‌دهم. -آره مطمئنم! واقعا مطمئن‌ام؟! خودم هم دیگر نمی‌فهمم چه می‌گویم. یک لحظه احساس می‌کنم چشمانش می‌خندد. -باید کمکم کنی، پدر نسیمو پیدا کنم‌! نمی‌دانم چرا اینقدر اصرار دارد اورا ببیند. اصلا...اصلا چه ارزشی دارد؟ -چرا اینقدر براتون مهمه؟! می‌خوام بدونم! -هنوز حرفایی که توی بازپرسی زدی رو یادته؟ صورتم درهم می‌شود و فکرم، به دنبال حرفی می‌گردد که زده بودم. -بازپرسی؟ کدوم حرف؟ یک قدم عقب می‌رود و روی نیمکت می‌نشیند. منتظر نگاهش می‌کنم. نفس عمیقی می‌کشد. -گفته بودی که وقتی رفتی اونجا روی میز چندتا فنجون و چند نخ سیگار دیدی، درسته؟ آهسته روی نیمکت می‌نشینم. سرم را محکم بالا و پایین می‌کنم. -آره آره درسته! -خوب این یعنی نسیم قاتل رو می‌شناخته و خودش در خونه رو براش باز کرده. به عنوان یه مهمون، اونقدری فرصت داشته که با نسیم نشسته چای یا قهوه یا حالا هرچی خورده! -یعنی...یعنی می‌گید پدرش اون و کشته!؟ -نه...نه. فقط می‌خوام بگم نسیم اون مرد رو می‌شناخته. یکی که بهش اعتماد داشته که گذاشته وارد خونه‌اش بشه. شاید پدرش اون رو بشناسه یا بتونه کمکمون کنه! دستم را روی سرم فشار می‌دهم. از حرف هایش سر در نمی‌آورم: -نمی‌دونم کجاست! ولی نسیم هر چند وقت یکبار می‌رفت دیدنش. هیچی راجبش بهم نمی‌گفت. منم نمی‌خواستم با سوالای بی‌خودم نگرانش کنم. چندبار که ازش پرسیدم اوقات تلخی کرد و جوابمو نداد. -تاحالا دیده بودیش؟ با سوالش، ذهنم به چند سال پیش برمی‌گردد و خاطراتم جان می‌گیرند. -دبیرستان باهم همکلاسی بودیم. چند باری پدرش اومد دنبالش. بعد اینکه مادرش فوت کرد. پدرش دست نسیمو گرفت و برد تهران. وقتی هم که من دانشگاه تهران قبول شدم، پدرم یه واحد نزدیک دانشگاه برام اجاره کرد که نخوام برم خوابگاه. نسیم هم که فهمید اومدم تهران، اومد پیشم موند. می‌خواست از پدرش دور باشه. می‌گفت...می‌گفت اینطوری برای هردوتاشون بهتره. انگشتانش را در هم قلاب می‌کند و روی کنده‌ی زانو تکیه می‌دهد. -باید هرطور شده پیداش کنیم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344