💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت38🎬 -ولی...ولی تو جا زدی! همه چیو به چشم یه بازی دیدی، یه بازی بچگانه! حاضر نشدی
#بازمانده☠
#قسمت39🎬
ساعتی میگذشت که به خانه برگشته بودم. دوباره همان خانه و سکوت مرگبارش!
از وقتی که پیمان آن حرف را در ماشین زده بود، فکر و خیال مرا از پا درآورده بود.
"پدر و مادرت، پرسون پرسون از صبح تا شب، از اون اداره به این اداره، از اون بیمارستان به این بیمارستان دنبالت میگردن"
فکرش هم دیوانهام میکند. در جایم غلت میزنم. فکر و قلبم بیشتر در هم میپیچند.
اصلا چه کسی فکرش را میکرد، کار من با نسیم به اینجا بکشد. با همان دختر ساکت و گوشه نشین ته کلاس که همیشه دور خودش پیله میکشید. آسته میآمد، آسته میرفت. کل ساعت مچاله میشد گوشهی نیمکت. کمرش میخورد به دیوار سنگیای که زمستانها از یخچال خانهی ما هم سردتر میشد.
اگر بچههای کلاس متوجه میشدند رها افشار همخانهی نسیم ثابتی است چه خندههایی که قطار قطار پشت سرم ردیف نمیشد.
همخانه؟ آن هم من! شاگرد اتوکشیدهی کلاس که کتونی سفیدش از تخته وایت برد، بیشتر توی چشم میزد.
از کی شدیم رفیق گرمابه گلستان؟!
بلند میشوم. قدمهایم را تا آشپزخانه طی میکنم.
یخچال را باز میکنم. نگاهم را بین طبقات میچرخانم. چند تخم مرغ و گوجه و خیار و کمی پنیر مانده، ته بشقاب...
انگار غارت زدهاند به این قفسهها!
در را محکم میبندم و عقب گرد میکنم. میخواهم به سمت کابینت بروم که یک لحظه، صدایی متوقفم میکند. درست وسط آشپزخانه...
سرم را آرام برمیگردانم.خیره میشوم به در اتاقی که بسته است.
صدا قطع میشود...
اما هنوز پاهایم میخ و خشک شدهاند. آرام قدمی برمیدارم.
باز هم، همان صدا بلند میشود. اما اینبار بلندتر. انگار کسی دفتری را گرفته است و برگهایش را محکم ورق میزند.
عقب عقب میروم. کمرم میخورد به کابینت.
دستم را روی اپن بالا و پایین میکنم.
دسته چاقو را لمس میکنم و محکم میان انگشتانم میفشارم.
صدا باز هم قطع میشود.
میخواهم جلو بروم که این بار تقهای محکم به در اتاق میخورد.
دیگر طاقت نمیآورم و صدای جیغ خفهام، فضای آشپزخانه را پر میکند.
صدا طوریست که انگار سر کسی را محکم به در میکوبند!
نکند...نکند به سراغم آمدهاند؟
نکند نوبتم رسیده است؟
از این فکر؟ تن و بدنم میلرزد.
نگاهم میخورد به در خانه. بسته است و کلیدش داخل قفل ثابت مانده.
دوباره همان صدا بلند میشود. وادارم میکند بیشتر در خودم مچاله شوم.
صدای نفسهایم تسمه پاره میکند و پشت سر هم قفسهی سینهام را بالا و پایین میکند.
دیگر تعلل نمیکنم. با یک حرکت به سمت در خروجی میدوم.
بین راه، روسریام را که روی کاناپه مچاله شده است چنگ میزنم و روی سرم میاندازم.
کلید که داخل دستم مینشیند یک لحظه میایستم.
انگار همه چیز داشت دوباره تکرار میشد.
مثل همان روز......من میدوم...خودم را به در میرسانم.بیرون میروم. فریاد میزنم: کمک کمک. پایم سر میخورد. پلهها یکییکی از زیر کمرم رد میشوند و دیگر هیچ...!
#پایان_قسمت39✅
📆 #14031110
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344