eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت39🎬 ساعتی می‌گذشت که به خانه برگشته بودم. دوباره همان خانه و سکوت مرگبارش! از وقتی
🎬 تا کی باید زندگی‌ام را روی همین چرخ جلو ببرم؟ نگاهم را می‌دوزم به چاقویی که هنوز لای انگشتانم گرفتار شده است. آخرش که چه؟ یا الان یا... بالاخره که باید مرگ من هم رقم بخورد! مثل نسیم، مثل راحیل، مثل... چشمانم را می‌بندم.نفس عمیقی می‌کشم. رویم را برمی‌گردانم. به اتاق نگاه می‌کنم. صدا قطع شده است. یک قدم...دو قدم...سه قدم... می‌خواهم قدم دیگری بردارم که این‌بار، صدای ریتم ضربه‌های کوتاهی پشت سرهم بلند می‌شود. انگار...انگار که کسی با ناخن اشاره‌اش، روی میز ضربه می‌زند. انگشتانم چاقو را محکم‌‌تر می‌‌فشارند. آنقدر که رگ‌های روی مشتم برآمده می‌شوند. چشمانم می‌لرزند، بیشتر از آن پاهایم بی‌قراری می‌کنند... اما نه نه! نباید عقب بکشم. باید بروم... هرچه که می‌خواهد بشود... بالاتر از سیاهی که دیگر رنگی نیست! حس حضور کسی، تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. گره روسری‌ام را محکم‌تر می‌کنم. ساق آستینم را که بالا رفته بود با پشت دست، پایین می‌کشم. دستم می‌لرزد. بالا می‌آید و می‌نشیند روی دسته‌ی بی‌روح اتاق. گوشم را تیز می‌کنم. سکوت مطلق! عقل و قلبم با هم می‌جنگند! سرم را تکان می‌دهم. افکار مسموم را کنار می‌زنم. نفس عمیقی می‌کشم. یک... دو... سه... با حرکتی دسته را پایین می‌کشم و خودم را داخل اتاق پرت می‌کنم. یک‌لحظه سرمای اتاق، صورتم را می‌سوزاند. پنجره باز است و پرده، با هر بادی که می‌آید موج دار می‌شود و بالا و پایین می‌رود. همزمان دستم را بالا می‌آورم و چاقو را جلوی صورتم می‌گیرم. نفسم می‌لرزد. بدون حرکت وسط اتاق می‌ایستم. فقط صدای ضربان قلبم را می‌شنوم. دوب... دوب... دوب. چشم می‌چرخانم دور اتاق. در کمال ناباوری اتاق خالی است. وحشتم بیشتر می‌شود. سرم می‌چرخد. چشمانم دقیقا می‌نشیند روی کمد دیواری که حالا درش نیمه باز است. داخلش را نمی‌توانم ببینم. صدای ضربه‌های ریزی پشت سرهم از داخلش می‌آید... ریتمش مغزم را بهم می‌ریزد. حس می‌کنم کسی می‌خواهد با این ضربه‌های دیوانه‌کننده، با روح و روانم بازی کند! اضطراب وجودم، صدایم را می‌لرزاند. -کِ...کی اونجاست؟ بیا بیرون. صدا متوقف می‌شود. قفسه سینه‌ام بالا و پایین می‌شود. آرام آرام نزدیک می‌شوم. با حرکتی در را می‌کشم و با چشمان بسته، چاقو را مقابل صورتم می‌گیرم. با برخورد چیزی به سرم، جیغی می‌کشم. تعادلم را از دست می‌دهم. از عقب زمین می‌خورم. کمرم تیر می‌کشد. آهی می‌کشم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344