eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
148 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: با اجازه ی استاد بنده یه مثالی بزنم مثلا زن یک بشقاب کودک با قاشق چنگال کودک میخره و موقع ناهار سر میز ناهارخوری کنار بشقاب خودش و شوهرش اون بشقاب رو هم میذاره🙂 فائزه کمال الدینی: چشمانش به سیب هایی که توسط همسرش برای هردوشان درون بشقاب گذاشته شده بود افتاد . ناگاه خنده ای بر لبانش نشست چقدر امشب همه چیز مطابق با آنها بود. حتی آن سیب گرد کوچکی که همسرش بخاطر بامزه بودن، مابین دو سیب سرخی که عطرشان هوش ازسرش میبرد ؛ گذاشته بود . عِمران واقفی: خب برای توصیف یک راهنمایی می کنم... کی به ما داده؟خدا داده خدا داده. کی به ما داده؟ خدا داده. خدا داده. کی به ما داده؟ آفرین شکوفه های باغ انار....خدا داده خدا داده کی به ما داده که مزه ها رو بفهمیم؟ آفرین خدا داده خدا داده. کی به ما دست و داده؟ خدا داده خدا داده. خب برای توصیف یکِ از این حس ها کمک بگیرید. اگر یکی از این اعضا را ندارید سعی کنید از دیگر اعضا برای جبران و پر کردن جای خالی این عضو استفاده کنید. خب حالا سیب رو توصیف کنید.... ملیکه: یک میوه ی گرده درون همشون سفیده اما رنگ پوستشون متفاوته بعضی ها قرمز بعضی ها زرد و بعضی ها سبز بعضی هاشونم که دورنگ زردو قرمز رو باهم دارند رنگ سبز ش ترش و بقیه شون شیرین هست یک گودی بالای این دایره است که بهش چوب چسبیده یک گودی هم پایینشه که موداره نصفش هم بکنی هسته هایی قهوه ای کوچکی دارد فائزه کمال الدینی: سیب . سیب سیبه تو دست که گرفته بشه سفتیش مشخص میشه قدو قوارش تقریبا مثل هلو هستش اما نرم نیست رنگش هم گاهی به سرخیه گیلاسه و گاهی به زردی گلابی یک نمونش شیرین شیرین یک نمونش ترش و ملس با اینکه سفته اما حسابی آبداره از بوش نگم که حتی از گلابی هم خوش عطر تره You: زن بعد از گرفتن جواب ازمایش به خانه برگشت وبرای مهمانی اماده شد....با همسرش به مهمانی رفتند....درتمام مهمانی دل تو دلش نبود وتجربه ای تازه داشت وحسی تازه وناب!یاد قراری که مدتها پیش باهمسری گذاشته بود افتاد وبی درنگ نه مثل همیشه دوتا سیب قرمز دربشقاب خودش گذاشت ویک سیب برای همسری....همسر برقی در چشمانش افتاد و نگاه عمیقی حاکی از شکر و رضایت وشادی.... 🌙ᴢαняα⃟𖣁⃤: مدتها بود که دنیا را پشت پرده های کرکره ای چشمانم، تیره میدیدم، به ارامی دستم را روی میز چوبی داخل حیات کشیدم ، دیگر مثل قبل صاف نبود قلب من هم همچو میز خشک شد از اینهمه گذر سالهایی که پایم را در این خانه نگذاشته بودم. دستم را به ارامی روی میز خشک و قدیمی حرکت دادم که به چیز گردو صافی خورد ان را از روی میز برداشتم بوی تازگی میداد نمیدانم چه رنگی بود اما بالایش خیلی گودتر از پایینش بود یک چوب خمیده مانند بدن خمیده ی خودم داخل گودی بالایش انگشتم را نوازش میداد یک گاز کوچک زدم و شیرینی خاطراتمان را مرور کردم... _میخوری؟واست پوست کندم +ممنون _خیلی شیرینن عِمران واقفی: خب گذرا متن هاتون رو خوندم رو به پیشرفت بود...از اینکه وقت گذاشتم خیلی خوشحالم. ولی باز هم تاکید میکنم. مونولوگ و دیالوگ و داستانک و....نویسی بدون این ضربه یعنی تلف کردن وقت. پس این ضربه را یاد بگیرید... توی اون داستانک هم...نکته این بود که یک دختر بچه از توی پیاده رو گلهای سرخ وسط بلوار رو میبینه و ناخود آگاه میره که اونها رو بچینه بدون توجه به ماشینها و و ترافیک و شلوغی و.....می دوه وسط خیابون و به ناگاه یک ماشین میزنه بهش و فاتحه...مجلس این نوگل .... یعنی من با خوندنش این اومد توی ذهنم....همینجوری براتون تعریف کردم... شما بعد از اینکه نکته های یک داستانکی رو خوندید بنویسید براتون اتفاق میفته...توی کانال یک پی دی اف وجود دارد که حاوی بیش از هزار داستانک خوب است انها را حتما بخوانید و به صورت مبسوط بازش کنید و توضیح دهید...
هدایت شده از 
♨️♨️♨️♨️♨️ ♨️♨️♨️ ♨️♨️ ♨️ «پتک داغ» چکش را روی میله‌ی داغ کوبید. خاطرش رفت توی کوچه. چشم‌هایش مدام می‌چرخید. دلش هم مرتب فرو می‌ریخت. چکش را دوباره کوبید روی آهن. این‌بار چرخش چشم‌هایش روی دخترک جوانی ثابت ماند که از دکان عطاری، بیرون آمد. چشم‌های خمار دخترک با مژه‌های تاب دارش، تمام ذهنش را پر کرد. چشمش افتاد به دکان‌های توی کوچه. این نقشی که روی دلش خورده بود، با بقیه‌ی نقش‌های نگاه‌ هرزش فرق می‌کرد. در آهنگری را بست. به کاسب دکان رو‌به رویی اشاره کرد که حواسش به مغازه‌ی او باشد. با قدم‌های بلند به سمت دخترک حرکت کرد. پیچ کوچه تمام شد. رسیده بودند به کوچه‌ی آشتی‌کنان. عرق از سر و صورتش می‌بارید. غیر از او و دخترک، کسی توی کوچه نبود. چشمش افتاد به پیچ و تاب پایین چادر دخترک. دستش را مشت کرد. چکش را محکم‌تر روی آهن کوبید. با ساعد دست راست، عرقش را پاک کرد. عرق، هم از گرما بود، هم شرم از یادآوری آن روز. به دخترک نزدیک شد. صورت دخترک با چشم‌های خمارش روی صفحه‌ی قلبش حک شده بود. نفس عمیقی کشید. سیخ گداخته شده، شکل کج و معوجی گرفته بود. دست راستش را به سمت دخترک دراز کرد. مچ دست او را از پشت گرفت. دخترک مثل برق گرفته‌ها به سمتش برگشت. تا نگاهش به دخترک افتاد، قلب پر نقش و نگارش تالاپی پایین افتاد. زمان متوقف شده بود. اخم‌های دخترک درهم شد. دستش را محکم از دست‌‌های زبر و بزرگ او بیرون کشید. کوچه‌ی تنگ را با ترس و سرعت دوید. چند بار به دیوار‌ کوچه خورد اما چند ثانیه بعد از جلوی چشم‌های او محو شد. میله را جابه‌جا کرد. دستش راستش را بالا آورد. به سوختگی مهر شده‌ی کف دستش نگاه کرد. به طرحی شبیه یک چشم. درد توی تنش پیچید. توی کوچه مات و مبهوت به جای خالی او نگاه کرد. دو زانو روی زمین افتاد. هیکل چهارشانه‌اش تکان می‌خورد. در خودش چنین خبط و خطایی را تصور نمی‌کرد. نهایت گناهش چشم‌های بی در و پیکرش بود. قلبش مصحف بصرش، شده بود. دلش می‌خواست قلب‌ش را، نه، بصرش را از جا بکند. تنش خیس عرق بود. کف دستش را محکم به دیوار کوچه‌ زد. به سختی رو پایش ایستاد. تا به آهنگری برسد چند بار به دیوار‌ کوچه خورد. فلزهای گداخته شده را به حال خود رها کرد. با قلب و ذهنی گداخته به خانه رفت. مادرش باز برایش خواب دیده بود. با آب و تاب از دختری برایش تعریف کرد که هم نجیب است و هم زیبا. کلافه و پریشان، چشمش به مادر بود. کف دست راستش را نگاه کرد. نفسش را با یک آه طولانی بیرون داد. مثل همیشه مخالفت نکرد. چشم‌هایش را موافقت گونه باز و بسته کرد. مادر اول با چشم‌های گرد شده، نگاهش کرد و بعد به خودش آمد و کل کشید. چکش را بلند کرد و با تمام قدرت روی میله کوبید. نگاهش با غم روی نوشته‌ی دست نویس خودش افتاد. خواستگاری آن روز که یادش افتاد، پتک دیگری بر سر میله کوبید. از کنار حوض آبی خانه‌ی زیبای دختر نجیب و زیبا، گذشتند. کفش‌هایش را بعد از مادر درآورد. نگاهش به پرده‌ای افتاد که انداخته شد. گوشه‌ی لبش به‌خاطر دیده شدن پنهانی بالا رفت. زیر لب گفت: «من خودم ختم نگاه‌های یواشکی‌ام.» قلبش به ضرب داغ شد. کف دست راستش را نگاه کرد. مشتش را جمع کرد و محکم فشرد. درد در تمام دستش پیچید. همان دستی که توی آشتی‌کنان دراز شده بود. پرده که افتاد، دخترک کنار پنجره تکیه داد. پاهایش توان ایستادن نداشتند. روی زمین سقوط کرد. قلبش به در و دیوار می‌کوبید، مثل آن روز کوچه آشتی‌کنان که خودش، به در و دیوار کوبیده شد. عرق سرد روی پیشانی‌اش نشست، مثل آن روز که تا صبح عرق سرد، روی پیشانی‌ داغش نشست. میله را داخل آتش کرد. دوباره روی سطح آهنی گذاشت. محکم‌تر از قبل روی آن کوبید. نیامدن دختر و دادن جواب منفی، آرامش را به وجودش تزریق کرد. تلاش کرد تا مادر متوجه خوشحالی‌اش نشود. بعد از خداحافظی، کمر خم کرد برای پوشیدن کفش. چشمش به پرده‌ی کنار رفته‌ی پنجره افتاد. دخترکی با چشم‌های خمار و مژه های تاب‌دار نگاهش می‌کرد. همان که روی صفحه‌ی دلش نقش بسته بود. اراده کرد از جا بلند شود اما نتوانست. روح از بدنش رفته بود. مادر، نگران خم شد. در گوشش موعظه کرد. آبرویشان در خطر بود اما او جانی نداشت برای بلند شدن. کار میله‌ تمام شد. سیخ داغی از کوره در آورد. یک نگاه به کف دست راستش کرد، یک نگاه به تابلوی دست‌نویسش. از خانه‌ی دخترک زیبا و نجیب و نقش بسته در قلبش یک‌سره به آهنگری رفت. وقتی رسید لرز تمام وجودش را گرفته بود. یک میله را گداخته کرد. میله آماده‌‌ شد. با پتک روی سرش کوبید. آن قدر زد تا به شکل بیضی در آمد. میله را کف دست راستش گذاشت. فریادش، جگر آب کن بود. دستش را توی کاسه‌ی آب کرد. با اشک و ناله به طرحی که شبیه چشم شده بود، نگاه کرد. لبخند زد. با دست سوخته روی تکه‌ی کاغذ نوشت: «القلب مصحف البصر»* *قلب، کتاب چشم است. ┄•●❥@obooreneveshteha
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید!🔸 اگر مرد کاری کند که زن نامحرم او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفته‌ات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او می‌گوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی می‌کنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟ یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی می‌کنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت: برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که می‌گویند در چشم باید خودداری کنی، در هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه می آید، از راه می آید، از راه می آید، از راه هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن. @haerishirazi @ANARSTORY
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸نامحرم را شیفتۀ خودتان نکنید!🔸 اگر مرد کاری کند که زن نامحرم او شود کار درستی است؟! واقعاً کار درستی است؟ خب برای چه؟ شیفته‌ات بشود که چه بشود؟ دلبسته به تو شود که چه کار کنی؟ است. بسیاری افراد، این مسائل را جدی نمی گیرند و یکدفعه زن شوهرداری عاشقشان می شود. بعد زن به او می‌گوید اگر تو با من رابطه برقرار نکنی خودکشی می‌کنم! خوب چرا اینطور می کنی که بعد به اینجا برسی؟ یک کسی آمد به پدرم گفت که اگر شما مرا نگیری من خودکشی می‌کنم. مادرمان در حیات بود! [خنده حضار] بابام گفت: برو خودکشی کن! گاهی این جور چیزها اتفاق می افتد. از اول بابش را باز نکنیم. همان طور که می‌گویند در چشم باید خودداری کنی، در هم باید خودداری کنی. ببینید، «العاقل یکفیه الاشاره» وقتی می گوید «قل للمومنین یغضوا من ابصارهم» یعنی «یغضوا من السنتهم»، «یغضوا من اسماعهم». غریزه ی جنسی از راه می آید، از راه می آید، از راه می آید، از راه هم می آید. از این جهت است که می گویند [در هنگام ارتباط با نامحرم] عطر نزن. @haerishirazi @anarstory