eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
148 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 شاید این سوال پرسیدن، سرعت علی پارسائیان را هم کمتر کند. _میگم علی جان، شما مگه خادم مسجد کائنات نبودی؟! چیشد که موتور سوار شدی؟! _هنوزم هستم. البته توی سوپرنار هم به عنوان پیک موتوری کار می‌کنم. اینم بگم که این عروسک مال من نیست و امانته! _البته این بیشتر شبیه هالک از سرزمین هیولاست تا عروسک! علی املتی این را زیرلب گفت و سپس با صدای بلند ادامه داد: _پس واسه کیه؟! _راستش این واسه خانوم رِجیناس! آوا خانوم بهش کادو داده. همونی که رفته اسپانیا خونوادش رو ببینه! _که اینطور! خوبه حالا دلش اومده این عروسک رو بسپره به مَلوسک! سپس قهقهه‌ای زد که علی پارسائیان گفت: _خب اولش که قرار بود خودش بیاد دنبالتون! ولی با هزار زور و زحمت راضیش کردیم که بابا طرف نامحرمه و نمیشه که ایشون ترکِ یه خانوم بشینه و این حرفا. اولش که داد و قال راه انداخت که چرا نمی‌خوایید قبول کنید من پسرم و از دنیای دخترونه خوشم نمیاد و از این خزعبلات! بعدشم گفت که بِینمون کیفی، جعبه نوشابه‌ای، چیزی می‌ذاریم تا اتصال برقرار نشه. آخرشم با هزار قسم و آیه و استخاره از استاد مجاهد، راضی شد که عروسکش رو بسپاره به ما. باشد که امانت دار خوبی باشیم! _ان‌شاءالله به پای هم پیر شید! صدای باد اجازه نمی‌داد که علی پارسائیان درست بشنود. به همین خاطر با داد بلندی گفت: _نشنیدم! چی گفتید؟! _هیچی بابا. میگم حالا خود رجینا رفته فرودگاه؟! _نه بابا. توی باغ داشت مینی‌بوس بانو سیاه‌تیری رو واسه مراسم سال استاد تعمیر می‌کرد. _ای بابا. اون مینی‌بوس هم که هرروز خدا خرابه! _چی گفتید دوباره؟! _ای خدا! هیچی علی جان. شما فقط یه کم‌ آروم‌تر برو که زنده برسیم و بچه‌های استاد، این‌دفعه با از دست دادن عموشون یتیم نشن! پس از دقایقی، علی املتی و علی پارسائیان وارد فرودگاه شدند. دیگر اعضا که در سالن انتظارات، منتظر بچه‌های استاد واقفی بودند، به استقبال علی املتی آمدند و آزاد شدن عقاب از قفس را تبریک گفتند و دوباره همگی منتظر آمدن بچه‌های استاد شدند. بچه‌هایی که حالا یک سالی می‌شد یتیم شده بودند و تنها پناهشان، اعضای باغ بود. _پس چرا نمیان؟! مُردیم اینقدر منتظر موندیم! این را مهدیه گفت که با واکنش سچینه روبه‌رو شد. _عزیزم اولاً ما یه ربع نیست که اومدیم. دوماً تو که نیم ساعت نمی‌تونی منتظر بچه‌های استاد بمونی، چه‌جوری می‌خوای یه عمر منتظر امام زمان باشی؟! ها؟! مهدیه با این حرف به فکر فرو رفت و ذکر تسبیحاتش را از صلوات، به اللهم عجل لولیک الفرج تغییر داد. علی املتی داشت روی پیک نیکش، املت می‌پخت و بویش، فضای فرودگاه را پر کرده بود. هرکسی از آنجا رد می‌شد، نگاه چپ چپی به آن‌ها می‌کرد و سری تکان می‌داد. احف که از نگاه‌های حضار خسته شده بود، با کلافگی گفت: _آخه مگه اومدیم سیزده بدر که پیک نیک آوردی؟! اصلاً مگه شما مستقیم از بازداشتگاه نیومدی اینجا؟! علی املتی نمک و فلفل را به املتش اضافه کرد و گفت: _دادا بچه‌های استاد مثل داداش کوچیکامون هستن. مطمئنم از اون روزی که تشییع جنازه تموم شد و اونا رفتن خونَشون، یه املت درست حسابی نخوردن. پس من با این کارم دارم دل دوتا بچه رو شاد می‌کنم. در ضمن وقتی عروسک زیر پات باشه، سه سوته میری باغ و از کانکس نگهبانی پیک نیک رو برمی‌داری میاری! احف سری تکان داد. _حالا چیجوری آوردی داخل فرودگاه؟! علی املتی پوزخندی زد. _به راحتی! دادا مگه نمی‌دونی انتظامات فرودگاه از رفیق جون‌جونیای منن؟! سپس لبخندی به سفیدی دندان از جنس کامپوزیت زد که احف گفت: _خب با این حساب احتمالاً بچه‌های استاد خیلی وقته نوشیدنی خوب هم نخوردن. این دلیل میشه که خانومِ سچینه کافه و شیرکاکائو با فلفلش رو بیاره فرودگاه؟! همگی از حرف حق احف که به واسطه‌ی زدن ترکیب صنعتی و سنتی بود، به وجد آمدند که بانو شبنم گفت: _اِی وای. پس کِی املت حاضر میشه؟! مُردیم از گشنگی. چه بویی هم داره لامصب! همگی پوفی کشیدند که دخترمحی گفت: _آخه تو چرا با این وضعت اومدی اینجا؟! ماها بس بودیم دیگه! در ضمن مگه این املت واسه توئه؟! بانو شبنم دستی به شکم برآمده‌اش کشید. _آخه بچه‌های استاد، بچه‌های منم هستن. می‌خوام واسشون مادری کنم. می‌خوام سایه‌ی سرشون بشم. عیبی داره مگه؟! سچینه سرش را خاراند. _شبنمی جان، بچه‌های استاد بی‌پدر شدن، نه بی‌مادر. پس اصولش اینه که واسشون پدری کنی که خب از پس شما بر نمیاد. بعدشم شما بهتره واسه بچه‌های خودت مادری کنی که با این تعداد‌ بالا، دچار کمبود محبت نشن! بانو شبنم دیگر چیزی نگفت که مهدینار گفت: _این گُلا رو خریدم که بندازم دور گردن بچه‌های استاد. ببینید خوبه؟! احف چشم غره‌ای به مهدینار رفت. _لا اله الا الله. پسر جان! مگه بچه‌های استاد از مسابقات المپیاد دانش آموزی برگشتن که می‌خوای گل بندازی گردنشون...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🎊 🎬 سپس احف دست به کمر، سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد. _بابا اینا دارن میان که توی مراسم سال پدرشون شرکت کنن. این کارا دیگه واسه چیه؟! سچینه مهر تاییدی بر حرف‌های احف زد و همچنین خاطرنشان کرد: _البته که باید سه‌تا گل می‌خریدید. چون بچه‌های استاد که نمی‌تونن تنهایی بیان؛ کوچولوئن! به خاطر همین تا اونجایی که اطلاع دارم، قراره یکی از دوستای استاد اونا رو بیاره. مهدینار ناامیدانه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت که ناگهان مهدیه گفت: _بچه‌ها اونجا رو! همگی با تعجب آنجا را نگاه کردند تا بلکه چشمشان به صورت‌های مظلوم بچه‌های استاد بیفتد که چیز دیگری را مشاهده کردند. آوا واعظی که مدتی پیش به اسپانیا رفته بود، حالا با یک چمدان و یک مرد کت و شلواری در کنارش، داشتند از پله برقی پایین می‌آمدند. _برگام! چه تیپی زده جزه جیگر! خدا نکشتش. عینک دودیش رو! شک ندارم تقلبیه و بهش انداختن! این را دخترمحی بلغور کرد که سچینه با تعجب گفت: _خودش رو ولش کن. اون مرده کیه کنارش؟! مهدیه با دهانی باز جواب داد: _شاید اون رو به عنوان سوغاتی آورده. آخه من خیلی بهش گفتم سوغاتی یادت نره! _سوغاتی باید بی‌جان باشه عقل کل. این که جانداره! علی املتی که دست از املتش کشیده بود، با اخم به آن‌ها می‌نگریست. _اگه مزاحم باشه، مادرش رو...! _عه! خانواده اینجا نشسته. رعایت کن دادا. این را احف گفت که علی املتی ادامه داد: _میگم اگه مزاحم باشه، مادرش رو به عزاش می‌شونم! سپس می‌خواست به سمتشان برود که بانو شبنم گفت: _بابا جلوش رو بگیرید. الان یه بلایی سر خودش و اون مرد بدبخت میاره. اصلاً شاید شوهرشه. چرا بیخود قضاوت می‌کنید؟! مهدیه که تسبیح از دستش نمی‌افتاد، با لبخند گفت: _اگه شوهر کرده که مبارکش باشه. ماشالله به چشم برادری، شوهر جذاب و بیوتیفولیه! _آره. جذاب لعنتیه! این را مهدینار گفت که احف شروع به توضیح دادن کرد. _دوستان شلوغش نکنید لطفاً. ایشون مارکو آسنسیو، مهاجم اسپانیایی تیم رئال مادریده. بازیکن معروف و محبوبی هم هستش؛ ولی اینکه چرا با آوا خانوم اومده ایران، برای منم سواله. پس بهتره بریم جلو و ازشون بپرسیم. سپس همگی از جایشان بلند شدند و بدون توجه به بچه‌های استاد که قرار بود برسند، به سمت آن‌ها رفتند که ناگهان گروهی از مردم به سمت آوا و آسنسیو حمله‌ور شدند. جوری که این دو داخل جمعیت غرق شدند و پس از همهمه‌ای کوتاه، کسی از میان جمعیت به بیرون پرتاب شد. همگی به فرد پرتاب شده نگریستند که چشمان سچینه گشاد شد و وقتی دید که رفیق شفیق خودش آوا واعظی، همان پرتاب آزاد مردم بوده، به سرعت نزدیکش شد و کمکش کرد تا از جا بلند شود. _بَه سلام آوا خوشگله! چی شد یهو پرت و بعدش پخش زمین شدی؟! آوا با اشاره‌ی سر، روبه‌رو را نشان داد. سچینه ابرویی بالا انداخت و دستی به شانه‌ی آوا زد. _غمت نباشه! الان ردیفش می‌کنم. سپس قدم‌هایش را تند کرد و سعی کرد مردم را از کنار فوتبالیست معروف، یعنی مارکو آسنسیو کنار بکشد. یکی را از طریق یقه‌اش عقب می‌کشید و دیگری را از سر آستین. بعضی‌ها را هم با زدن کوله پشتی‌اش، سعی می‌کرد آن‌ها را کنار بزند. _آقایون خانوما! این یارو خارجکیه. الان از ابراز ارادت شما هم مورد عنایت قرار نمی‌گیره. چون نمی‌فهمه چی می‌گید. اون لبخندایی هم که به عکسای سلفی‌تون می‌زنه، مطمئن باشید مصنوعیه و از ته دل نیست! بعد هم اشاره‌ای به قیافه متعجب و ترسیده‌ی آسنسیو کرد و ادامه داد: _به خاطر همینم هست که الان عین منگولا داره ما رو نگاه می‌کنه. پس مثل یه انسان نجیب، راه رو براش باز کنید! ملت وقتی دیدند حرف سچینه منطقی است، کم‌کم پراکنده شدند. سچینه لبخندی از روی رضایت زد که یک‌دفعه علی املتی از آن عقب، دسته گل را از مهدینار گرفت و با قدم‌‌هایی بلند که شبیه میگ‌میگ خدابیامرز بود‌، به سمت آن‌ها آمد و گل را به گردن آسنسیو انداخت. _بَه بَه ببینید کی اینجاست! بگو ببینم مارکو. چه برایمان آورده‌ای؟! آسنسیو گیج نگاهش کرد. _can you speak english? (میشه انگلیسی صحبت کنید؟) علی املتی اخمی کرد و به آوا گفت: _دِکی! اینکه زد کانال خارجی. آوا خانم، شما حالیش کن من چی میگم. آوا آمد حرف بزند که احف پرید میان حرفشان. _همینجوری می‌خوایید سرپا وایستید و حرف بزنید؟! سچینه حرف احف را تایید کرد. _دقیقاً. بیایید بریم کافه‌ی فرودگاه. گرچه به کافه‌نار خودم نمی‌رسه، ولی خب از هیچی بهتره! نصف میزهای کافه توسط باغ اناری‌ها اِشغال شده بود. پسرانی چون احف و علی املتی و مهدینار و علی پارسائیان، دور آسنسیو را گرفته بودند و دست و پا شکسته، با او گپ می‌زدند. دختران هم کنار آوا بودند و باهم دیداری تازه و گلویی تَر می‌کردند. _خب آوا، چه خبرا؟! خونواده خوب بودن؟! راستی چرا بی‌خبر اومدی؟! این یارو رو چرا با خودت آوردی...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344