eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
🎊 🎬 سپس دکتر ادامه داد: _سعی کنید خاطرات گذشته رو براش یادآوری کنید تا حافظه‌اش برگرده. _خاطرات خوب یا بد؟! این را افراسیاب پرسید که دکتر جواب داد: _فرقی نمی‌کنه؛ ولی خب خاطرات خوب بهتره! فقط مراقب باشید دوباره دچار هیجان نشه که براش خطرناکه! عمران سرش را تکان و آب دهانش را قورت داد. چشم‌های خیسش از پشت شیشه‌ی عینک نمایان بود. _کِی به هوش میاد؟! دکتر نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. _یکی دو ساعت دیگه به هوش میاد و وارد بخش میشه. در ضمن اگه همه‌چیش هم نرمال باشه، صبح مرخصه و می‌تونید ببردیش. فعلاً با اجازه! دکتر از میان جمع جدا شد که بانو سیاه‌تیری نزدیک جناب سرگرد شد. _ببخشید جناب، الان با این وضعیت تکلیف یاد ما چی میشه؟! جناب سرگرد نفس عمیقی کشید. _خب با توجه به صحبت‌های آقای دکتر، ایشون صبح مرخصه و باید برگرده بازداشتگاه. ولی از اونجایی که ما به حرف های یاد مبنی بر پرونده‌ی مواد مخدر نیاز داریم تا حقیقت روشن بشه و عاملین مجازات بشن، می‌تونیم موقت و به قید وثیقه ایشون رو آزاد کنیم تا با کمک شماها، حافظش رو به‌دست بیاره و بتونه به ما هم کمک کنه. بانو سیاه‌تیری سرش را تکان داد که جناب سرگرد پرسید: _وثیقه که دارید؟! این بار عمران عینکش را در آورد و همزمان با پاک کردن شیشه‌های آن، پاسخ داد: _بله؛ خداروشکر از دار دنیا، یه سند باغ واسم مونده! _خوبه. پس لطفاً با من بیایید بریم کلانتری و کاراش رو انجام بدیم تا آقای یاد بعد از مرخص شدن، دیگه به بازداشتگاه برنگرده! عمران اشک‌هایش را پاک کرد و عینکش را روی چشمش گذاشت. _من نمی‌تونم بیام. باید پیش یادم بمونم و فردا بیارمش باغ! سپس بانوان احد و سیاه‌تیری را نشان داد. _از این دو نفر کمک بگیرید. یکیشون که مسئول اداری باغه و همه‌ی اسناد و مدارک پیششونه؛ یکیشون هم که وکیله و بهتر از من به کارای حقوقی و اداری وارده! جناب سرگرد سری تکان داد و به همراه این دو بانو از سالن خارج شد. البته یک سرباز را هم برای نگهبانی از یاد آنجا گذاشت. بقیه‌ی اعضا هم پشت سرشان راه افتادند تا بانو سیاه‌تیری، سر راه هم آن‌ها را در باغ پیاده کند. در این میان، خانوم دکتر طاهره در رفتن مقاومت می‌کرد و می‌گفت دکتر شخصی استاد واقفی هستم که خب با توضیح اعضا مبنی بر بیمارستان بودن اینجا و فراوانی دکتر، بالاخره راضی شد که با بقیه برگردد. احف هم چون فردا عازم خدمت مقدس سربازی بود، با بقیه برگشت و فقط مهدینار و علی املتی پیش عمران ماندند. صبح شده بود و پس از گذاشتن وثیقه، یاد فعلاً آزاد شده بود. به همین خاطر، همان یک سرباز هم از آنجا رفته بود. یاد چند ساعتی می‌شد که به هوش آمده و به بخش منتقل شده بود. عمران و همراهانش هم پیشش آمده بودند. خانوم پرستار که از دیروز شیفتش شروع و هنوز تمام نشده بود، همزمان با در آوردن سُرُم و کارهایی از این قبیل، با لبخند خطاب به یاد گفت: _خب آقای یاد، شما هم که داری مرخص میشی و ما رو تنها می‌ذاری. ببینم اینجا که بهت بد نگذشت؟! اما یاد مغرورانه و با نیمچه عصبانیت جواب داد: _من یاد نیستم. یارم! یارِ غارِ اِم! پرستار لبخندی زد و زیرچشمی نگاهی به یاد انداخت. _چه رمانتیک! حالا اِم کیه ناقلا؟! مریم و مینو یا محدثه و مینا؟! اسم نامزدته یا خانومت؟! عمران و بقیه با تعجب به یکدیگر نگاهی انداختند که یاد با غرولند جواب داد: _هیچکدوم. اِم یعنی عمران. عمران واقفی، یار غارِ خودم! عمران با شنیدن این حرف، چشمانش برقی زد و لبخندی روی لبش نشست. _ای قربونت برم پسرم که هنوز من رو فراموش نکردی! سپس نزدیک یاد شد و پیشانی‌اش را بوسید که خانوم پرستار گفت: _معلومه که هیچ پسری، پدرش رو فراموش نمی‌کنه! _ولی عمران بابام نیست. داداشمه! از یه ننه بابا متولد شدیم. وقتی جفتشون مُردن، عمران فقط من رو داشت. منم زیر بال و پرش رو گرفتم و به اینجا رسوندمش! این را یاد گفت که لبخند عمران جمع شد. هرسه از اراجیف یاد فهمیدند که مغز یاد کلاً قاطی پاتی شده و همه نسبت‌ها را باهم مخلوط کرده. البته علی املتی هم سعی کرد با لبخند شانسش را امتحان کند. _داداش من رو چی؟! من رو یادت میاد؟! توی بازداشتگاه هَمو دیدیم! تو یه گوشه کِز کرده بودی و من بهت زل زده بودم! یادت اومد؟! اما یاد با بی‌تفاوتی جواب داد: _اولاً به من نگو داداش. واسم اُفت داره چوپان گوسفندای محلمون به من بگه داداش! در ضمن واسه سگم غذا خریدی؟! علی املتی نیز دستی به صورتش کشید و سکوت کرد که این بار مهدینار خواست شانسش را امتحان کند. به همین خاطر کمی جلو رفت و صدایش را صاف کرد. خواست اولین کلمه را بگوید که خانوم پرستار گفت: _خب دیگه؛ ایشونم مرخصه. می‌تونید لباساش رو عوض کنید و با خودتون ببریدش. فقط اینجا رو یه امضا کنید. سپس پرونده و خودکار را جلوی دست عمران گرفت. _چقدر شد...؟! ✅ 📆 🆔 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344