💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت28🎬 شک و تردید زیر پوستم میخزد. اگر سرکاری بود چه؟ اگر میخواست فرار کند و سرم شیر
#بازمانده☠
#قسمت29🎬
از بیرون کیوسک نگهبانی برای پیرمردی که بلیز آبی تن کرده است و استکان چایش را سر میکشد، دستی تکان میدهم:
-آقا ببخشید؟!
نگاهش که به من میخورد، سرش را تکان میدهد و دستش را روی لالهی گوشش میکشد.
با صدای بلندتری میگویم:
- قسمت رختشویی بیمارستان کجا میشه؟!
چایش را روی میز میگذارد و از در آهنی کیوسک سرش را بیرون میآورد.
-بله؟!
-میگم قسمت رخشویی بیمارستان کجاست دقیقا؟!
-منفی دو.
-ممنون.
میخواهم بروم که هنوز صدایش را میشنوم. باعث میشود دوباره بایستم:
-منفی دو، ولی خو رفتی تو، دیگه خودت برو بپرس دقیقش کجاست.
-ممنون پدر جان!
سر تکان میدهد و داخل میشود.
دوباره سر جایش مینشیند. انگشتان چروکیدهاش را دور استکان حلقه میکند.
به قدمهایم سرعت میبخشم و داخل بیمارستان میشوم.
فضای سرد و ساکت بیمارستان مجبورم میکند که صدای قدمهایم را تا حد ممکن آرام کنم.
روبروی آسانسوری که کنار راهپله بود میایستم و دکمه را فشار میدهم.
چند لحظه بعد آسانسور میرسد و درش باز میشود.
کنار میکشم تا چند مرد و زنی که داخل آسانسور بودند، خارج شوند و بعد داخل میشوم.
میان صفحه کلید، شماره منفی دو را با چشمانم دنبال میکنم. پیدایش میکنم. انگشتم بالا میرود و شماره منفی دو، آبی میشود.
در که بسته میشود ریتم آهنگ ملایمی فضای داخل کابین را پر میکند.
به آینه پشت سرم تکیه میدهم و بند کولهام را زیر دست، مچاله میکنم.
صفحه دیجیتال آسانسور که عدد منفی دو را نشان میدهد، آسانسور میایستد و درش باز میشود.
اولین قدم را که بیرون میگذارم، یک لحظه شانهام عقب میپرد و نگاهم را به مردی که از کنارم گذر کرده بود میکشاند.
سرش بالا میآید. چند طره از موهایش از زیر کلاه پلاستیکی که روی سرش کشیده، بیرون زده است.
نگاهش را به نگاهم میدوزد:
-ببخشید خانم!
دستم را روی شانهام میکشم و سرم را تکان میدهم.
ماسکش را مرتب میکند.
داخل آسانسور میشود و درحالی که دستش را داخل جیب روپوش خدماتی سبز رنگش میکند، به دیوار کابین تکیه میدهد.
چند لحظه بعد در آسانسور زیر نگاهم بسته میشود و باعث میشود چشمانم از مرد کنده شود.
بی توجه چشمم به چند سطل زباله زرد رنگی که کنار سالن بود میخورد.
پشت بندش بالا میرود و مینشیند روی چند تابلویی که روی آنها نوشته شده بود.
"واحد مهندسی پزشكی، انبارها، C.S.R، تاسیسات، آشپزخانه، خدمات، رختشویخانه"
فلش آخرین تابلو به سمت چپ خورده بود.
راهروها تقریبا خالی است و غیر از زمزمههایی که از بخش های مختلف به گوش میرسد، تنها صدای دستگاه ها و ابزارالات است که سکوت سالن را میشکند.
هر چند متر، لامپ زرد رنگی روی سقف خورده بود. نورش که به کفپوش سفید می رسید، پخش میشد و تنها میتوانست اطرافش را کمی پر کند.
آهسته قدم برمیدارم. وارد راهرویی فرعی میشوم. انتهای راهرو درب بزرگی بود که مانند آونگ، جلو و عقب میرفت. انگار کسی تازه از آنجا عبور کرده بود.
با هر قدم، پاشنهی کفشم روی سرامیکهای تمیز کف راهرو میخورد و صدایش از دیوارهای سنگی بالا میرود.
میخواهم قدم دیگری وردارم که صدای جیغ بلندی از داخل اتاق بلند میشود...!
#پایان_قسمت29✅
📆 #14031030
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344