eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
153 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت40🎬 تا کی باید زندگی‌ام را روی همین چرخ جلو ببرم؟ نگاهم را می‌دوزم به چاقویی که هنو
🎬 با برخورد چیزی به صورتم، جیغی می‌کشم. تعادلم را از دست می‌دهم. از عقب زمین می‌خورم. کمرم تیر می‌کشد. آهی می‌کشم. سرم می‌چرخد و می‌نشیند روی کبوتری که از کمد، بیرون پریده است و حالا خودش را به شیشه می‌زد. خدای من! باورم نمی‌شود. دلیل این همه اضطرابم و ترسم، این کبوتر زبان بسته بود؟! با صدای بلند فریاد می‌زنم: -خدای من. وای. مُردم و زنده شدم! صدای خنده‌ام، میان صدای بال و پر زدنش گم می‌شود. یادم نمی‌آید آخرین باری که اینطوری خندیده‌ام کی بود؟! -عه عه صبر کن! از روی زمین بلند می‌شوم. دستم را روی کمرم فشار می‌دهم. به سمت پنجره می‌روم. پرده را از مقابلش کنار می‌زنم. -صبر کن ببینم! تو بودی اینقدر من و ترسوندی؟ پس این صدای بال و پر زدنت بود که شبیه ورق زدن کتاب بود؟ همه جا ذهنم رفت الا سمت بال بال زدنت! به این جا که می‌رسد، یک لحظه چیزی در مغزم تکان می‌خورد. چیزی آشنا...شاید همان چیزی که می‌توانست کمکمان کند. من را! پیمان را! دستم را دور تن کبوتر، حلقه می‌کنم. یک... دو... سه... از پنجره پرتش می‌کنم بیرون. در هوا بال بال می‌زند و چند پر از پرهایش کنار شیشه، زمین می‌افتد. -برو به سلامت! پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم. تکیه می‌دهم به پنجره! دستم را روی سرم فشار می‌دهم و زمزمه می‌کنم: "خدای من اسمش چی بود! اسم اون کتاب لعنتی چی بود؟ اقتصاد کلان؟ نه نه این نیست! کنترل کیفیت هم که مطمئنم نبود! خوب پس... آها آره آره خودشه! خود خودشه! طراحی صنعتی بود! مطمئنم خودشه!" کف دستم را به هم می‌کوبم. قدم هایم را تیز می‌کنم و می‌رسانم به موبایلی که روی میز تحریر بود! لیست مخاطبین را که باز می‌کنم، نگاهم می‌خورد به تنها اسمی که نمایش داده شده! "سعید ترابی" سریع روی نام ضربه می‌زنم و شماره گرفته می‌شود. چند بوق که می‌خورد، تماس وصل می‌شود و صدایش در گوشم می‌پیچد: -بله؟ اجازه نمی‌دهم چیز دیگری بگوید. سریع می‌گویم: -سلام. صدای زمزمه‌ی بم مردانه‌اش می‌پیچد: -سلام. خوبی؟ دستم را لای موهایم می‌برم و نگاهم می‌نشیند روی فرش: -ممنون. من...من یادم اومد. فهمیدم چطوری پدر نسیم و پیدا کنیم! کمی من و من می‌کند. صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که می‌آید، می‌پرسد: -خوب، حالا چطوری...؟! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344