برکت
امام صادق (ع) در تفسیر آیه: وَ مَا مِنْ دَابَّةٍ فِی الْأَرضِ إِلَّا عَلَی اللهِ رِزقُهَا؛ و هیچ جنبنده ای در زمین نیست مگر روزی اش بر عهده خداست...(هود/6) فرمود: دلیل تفاوت ارزاق عباد، صرفا برای اختبار و امتحان می باشد تا معلوم شود چه کسی از بندگان خدا از فقیر و غنی به وظایف دینی خود عمل می کند و کدام فقیر صابر و شکیبا و کدام یک عجول و بی پروا می باشند.
سفینه البحار/ج2/ص369
#دریافت_روزانه_حدیث
#افزایش_برکت_و_روزی
عضویت در سرویس های روزانه👇
pay.eitaa.com/v/p/
برای لغو عضویت از لینک بالا اقدام نمایید👆🏼
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت41🎬 با برخورد چیزی به صورتم، جیغی میکشم. تعادلم را از دست میدهم. از عقب زمین میخ
#بازمانده☠
#قسمت42🎬
صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که میآید، میپرسد:
-سلام! خوب حالا چطوری؟
با ناخن، میکشم روی پوست کنار شستم:
-تو اتاق نسیم یه کتاب هست که گوشهی یکی از برگههاش شماره و آدرس یه جا رو زده! مطمئنم به پدر نسیم مربوطه.
-مطمئنی؟
-آره آره! خودم دیدمش!
-اسم کتاب رو برام پیامک کن! الان میرم سراغش!
قطع که میکند؛ سریع نام کتاب را برایش پیامک میکنم!
یعنی واقعا کمکی میکرد؟!
********
ساعت را نگاهم میکنم. پنج ساعت میشد که تماس، قطع شده بود اما هنوز خبری از پیمان نبود.
روی کاناپه نشستهام و با پای راست روی زمین ضرب میزنم.
اگر کتاب را پیدا نکند چه؟
چشمانم را میبندم
سرم را روی پشتی کاناپه تکیه میدهم. خیره میشوم به عقربهها و دقایقی که ساعت چهار بعدازظهر را نشان میدهند.
نگاهم اینجا بود و فکرم جای دیگر...
چشمانم را میبندم. انگار خاطراتم طاقت دل کندن ندارند که هر لحظه زنده میشوند، با هر اتفاق با هر نگاه با هر نفس.
یکلحظه انگار دوباره برگشتهام به شش ماه پیش. همان روزهایی که من بودم و نسیم. در خانه کوچکمان...!
**********
"شش ماه قبل"
-اِی بابا!حالا یه روزه دیگه، اینقدر غُدبازی در نیار. پاشو ببینم. پاشو بیا بریم.
انگشتانش را میگذارد لای صفحههای کتاب. نگاهم میکند:
-باشه رها خانم، من غُد، شما که خیلی بچه خوبی هستی خودت پاشو برو. هزار بار بهت گفتم نمیام. اینم برای بار هزار و یکم.
اخم میکند. سرش را میاندازد پایین. دوباره به صفحات کتاب خیره میشود.
دستم را روی اُپن میگذارم و خودم را بالا میکشم. رویش مینشینم و پاهایم را آویزان میکنم.
پشت چشمی نازک میکنم:
-اَه بازم قهر کرد! این همه بچهها زحمت کشیدن. یه شب خواستیم خوش باشیم، این حالا برای من درس خوندنش گرفته.
لب میگزد:
-خوبه من بالاخره درس خوندنم گرفت. تو کی میخوای بشینی درس بخونی؟ فردا که سر امتحان پدرت در اومد میفهمی. اونوقت هی بدو دنبال نمره رها خانم. میخوام ببینم مثل اون دفعه بخاطر بیست و پنج صدم که پاس کننت چیکارا که...
اجازه نمیدهم ادامه دهد. میان حرفش میپرم.
-اوه. اوندفعه؟! اون وقت استادش باهام لج کرد وگرنه بیشتر از اینا میشدم.
لبخند مصنوعی به پهنای صورتش میزند و ادایم را در میآورد:
-بله شما صحیح میفرمایید مادمازل!
حالا بفرمایید به عیش و نوشتون بپردازید، بذارید ما بدبخت های غُد امتحانمون رو بخونیم...!
#پایان_قسمت42✅
📆 #14031113
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
🌱بایدهایی برای یک نویسنده☕️✍🏻
#قسمت_3
🖇همیشه یک کاوشگر باشید🔍
به همه چیز توجه کنید، به دنیای اطرافتان. به دنبال مسائل رازآلود باشید و سعی کنید آنها را حل کنید. اگر سؤالی دارید، با علاقه و وسواس به دنبال پاسخ آن بگردید. مسائل خاص و عجیب و غریب را یادداشت کنید. هنگام نوشتن، چیزهایی که به آنها توجه کردهاید به شما کمک میکنند تا درباره آنها بنویسید. علاوه بر این، توجه به جزییات میتواند نوشته شما را جذابتر، غنیتر و واقعبینانهتر کند. مشاهده کردن برای یک نویسنده امری ضروری است. در اینجا چند راهنما و نشانگر ارائه شده که به شما کمک میکند جهان اطراف خود را بهتر کاوش کنید:
1-هیچ چیز معمولی و کسلکننده نیست: همیشه چیزی عجیب یا خاص در مورد همه پدیدهها و همه انسانها وجود دارد. وظیفه شما پیدا کردن آن بُعد خارقالعاده در مشاهدتان است.
2-همیشه یک راز پیش روی شماست: تلویزیونی که روشن نمیشود، پرندهای که پرواز نمیکند و کلی موارد دیگر. سعی کنید چرایی این پدیدهها را کشف کنید.
3-به جزئیات توجه کنید:
برگها نه تنها سبز هستند، بلکه آنها رگههایی بلند و نازک دارند، ساقههای سفت و سختی دارند و به شکل یک قایق هستند. دیدگاهها رایج و همیشگیتان را تغییر دهید تا در مورد پدیدههای قدیمی چیزهای جدیدی بیاموزید
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#بازمانده☠ #قسمت42🎬 صدای بسته شدن در اتاق از پشت تلفن که میآید، میپرسد: -سلام! خوب حالا چطوری؟ با
#بازمانده☠
#قسمت43🎬
دوباره به صفحات کتاب خیره میشود.
با حرکتی از اپن پایین میپرم.
-برو بابا. همون بهتر که نیای! دخترهی بیاعصاب.
به سمت اتاق قدم برمیدارم. بلند داد میزنم:
-من که دارم میرم لباس بپوشم.
زیرچشمی نگاهش میکنم.
بدون توجه مشغول خواندن بود. در دستش مداد مشکی گرفته بود. هرلحظه تند تند روی صفحات چیزی مینوشت.
زیر لب میغرم:
-دلش خوشه. هِع ،یه دورهمی دخترونه کوچولو رو میگه عیش و نوش! برو بابا!
وارد اتاق میشوم. درش را محکم میبندم.
در کمد را باز میکنم. دستی میان انبوه لباسهایم میکشم.
-اَه اون مانتو آبی رو کجا گذاشتمش.
میخواهم به سمت کشو بروم که گوشی زنگ میخورد. صفحهاش روی میز روشن و خاموش میشود.
اسم بهاره جعفری را که میبینم، سریع گوشی را دم گوشم میگذارم و با شانه نگهاش میدارم.
-الو؟
-الو سلام رها خوبی؟
در کشو را باز میکنم:
-قربونت. جانم؟ دارید راه میافتید؟ عه ایناهاش.
-چی؟
مانتو را از کشو بیرون میکشم.
-هیچی بابا. با تو نبودم. نگفتی کجایید؟
صدای نفسهایش از آن ور تلفن میآید:
-راستش رها، بچهها گفتن فردا امتحانه. نمیان! مائده گفت بذاریم هفته دیگه که امتحانا تموم شده باشن، که ما هم راحت شده باشیم.
اعصابم از حرفش خورد میشود. داد میزنم.
-یعنی چی؟؟
فکرم میرود پی نسیم. برای اینکه نفهمد، صدایم را پایین میآورم.
-یعنی چی که کنسله؟ دو روزه دارید برنامه میچینید. حالا نیم ساعت قبلش زنگ زدی میگی کنسله؟!
سکوت میکند و چند لحظه بعد میگوید:
-به من چه. اینا کنسل کردن! به خودشون بگو.
لب میگزم:
-اَه. باشه خداحافظ.
منتظر نمیمانم چیزی بگوید. سریع تلفن را قطع میکنم و پرت میکنم روی تخت.
چند بار دور خودم میچرخم و بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون میروم.
هنوز همانجا نشسته.
صدایم را صاف میکنم:
-استاد سوال داده؟!
زیر چشمی نگاهم میکند:
-فرقیام میکنه برات؟
نزدیکش میشوم.
-مگه نگفتی بشین درس بخون؟ میخوام یه اینبار رو به حرفت گوش بدم. دلم راضی نشد ولت کنم، خودم تنها برم.
گوشه لبش به لبخند چین میخورد. کتاب را میبندد و به سمتم خم میشود.
-عه. از کی تا حالا؟
روی کاناپه، مقابلش مینشینم.
-وا! چه حرفا! منو هنوز نشناختی؟
نگاهم میخورد به جزوههایی که روی میز انداخته است:
-نگفتی؟ چی بخونیم برای فردا؟
کتابش را میبندد و به سمتم میگیرد.
-زحمت نکشی یه وقت؟ نکنه یه شبه میخوای رتبه اول کلاس شی؟ بگیر خانم مهندس یه سری نکاتو نوشتم منگنه زدم به صفحات کتاب، اونارو بگیر بخون که لااقل برگهات سفید نباشه.
پشت چشمی نازک میکنم. کتاب را از دستش میکشم.
یکی از جزوههای روی میز را برمیدارد و ورق میزند.
سرش که گرم میشود، کتاب را باز میکنم و یکی یکی برگهها را رد میکنم که برسم به ورقههای منگنه شده.
یک لحظه چیزی توجهام را جلب میکند.
دستم را نگه میدارم لای برگهها.
چشمانم را ریز کرده و زیر لب زمزمه میکنم:
"خیابان سعیدی، پاساژ الماس، طبقه سوم، بلوک ۵، بوتیک شایان مستر"
میخواهم صدایش بزنم که با دیدن جملهای که زیرش نوشته شده است، چشمانم گرد میشود:
"کت و شلوار مردانه صورتی سایز ۵۰"
به کلمه صورتی که میرسم، نمیتوانم طاقت بیاورم و ناخودآگاه با صدای بلند قهقهه میزنم.
-ها چیه؟ بیا، میشینه درسم بخونه جنون میزنه به سرش.
با حرفش لبخندم جمع میشود:
-وای نسیم! به خودم میگفتی خوب! اینکارا چیه؟
نگاهش پر از سوال میشود. ادامه میدهم:
-خوب به خودم میگفتی برات میگرفتم. یه کت و شلوار صورتی مخصوص خودت. فقط از فردا تو بیست و سی اعلام میکنن...
صدایم را بم میکنم و با کرشمه، ادای گوینده خبر را در میآورم:
-آخرین گونه پلنگ صورتیِ در حال انقراض درحالی که سر جلسه امتحان نشسته بود، در دانشگاه تهران رؤیت شد.
میزنم زیر خنده...!
#پایان_قسمت43✅
📆 #14031114
🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از 💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
https://daigo.ir/secret/2791878345
لینک ناشناس داستان #بازمانده👆🍃