eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
880 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
154 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از روی موج تعالی
شاهنامه قسمت اول_۲۰۲۴_۱۱_۰۹_۲۰_۱۱_۲۳_۶۹۷.mp3
15.49M
آقا شوخی، شوخی، با ادبیاتم شوخی؟ نمیگین تن فردوسی و سعدی و حافظ تو گور می‌لرزه؟ «شوخی مؤدبانه با متون کهن پارسی» نویسنده: مهدیه حدادیان گویندگان: افشین اردوزاده سمیه سادات حسینی میکس و ادیت: امین اخگر کاری از مجموعه «روی‌موج‌تعالی» لینک‌های بارگزاری https://t.me/Roye_mojetaalei https://eitaa.com/Roye_mojetaalei https://www.instagram.com/roye_mojetaalei
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت43🎬 دوباره به صفحات کتاب خیره می‌شود. با حرکتی از اپن پایین می‌پرم. -برو بابا. همو
🎬 هنوز نفهمیده از چه حرف می‌زنم. همینطور خیره شده به خندیدنم! -حالا چرا اینقدر گنده؟ نکنه تو سن رشدی، می‌خوای تا چهل سال آیندتم ساپورت کنه؟! دوباره می‌زنم زیر خنده. به ثانیه نمی‌کشد که سمتم خیز برمی‌دارد و کتاب را از دستم می‌کشد. خیره می‌شود به جملات گوشه کتاب که با رنگ قرمز جلب توجه می‌کردند. -اینو چرا زودتر ندیدم من!؟ به ثانیه نمی‌کشد که چهره‌اش درهم می‌شود. انگار غم بزرگی به یکباره خالی می‌شود روی سرش. -میگم نسیم، آخه صورتی‌ام رنگه؟ اونم واسه کت؟ نگاهش به سمتم تیز می‌شود. -بس کن رها! برای خودم نیست. می‌خواهد از کنارم رد شود که دستش را می‌کشم. روبه‌رویم می‌ایستد. خیره‌ی چشمانش می‌شوم: -نسیم. داشتیم‌؟ مگه من رفیقت نیستم، اون وقت به من نگفتی؟ ترسیدی ازت شیرینی بخوام؟ هاج و واج نگاهم می‌کند‌: -چی میگی تو؟ بزور خنده‌ام را کنترل می‌کنم‌: -لااقل اسم این شازده داماد و بگو ببینم؟! متوجه که می‌شود منظورم چیست، دستم را پس می‌زند و به سمت اتاق می‌رود. با صدای بلند می‌گویم: -نکنه اسمش نازنین چنگیزه؟ یا نه...صبر کن... نکنه...آها فهمیدم... لا به لای خنده‌هایم می‌گویم: -نکنه اسمش شایانه است. نه؟! میان راه متوقف می‌شود. رویش را به سمتم می‌کند. -تو چرا امشب اینقدر مسخره شدی؟ هی می‌بینی آدم اعصاب نداره مزه بپرون. همون بهتر می‌رفتی بیرون می‌ذاشتی منم از دستت یه نفس راحتی بکشم. این را که می‌گوید، اخم هایش غلیظ تر می‌شود. داخل اتاق می‌رود و محکم در را می‌کوبد. آنقدر که احساس می‌کنم الان است که دیوار های خانه روی سرم بریزند. از رفتار زننده‌اش لب و لوچه‌ام آویزان می‌شود. زمزمه می‌کنم: -وا! این چرا همچین کرد! آرام روی مبل فرود می‌آیم. بی‌حوصله جزوه‌ها را نگاه می‌کنم. یکی را برمی‌دارم و ورق می‌زنم. ****** -چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟ دیگه نمی‌خوام ببینمت! نمی‌خوام! بذار به حال خودم باشم! صدای صحبتش که در اتاق را می‌شکافد و بیرون می‌آید، وادارم می‌کند نزدیک شوم. پشت در می‌ایستم. دوباره صدایش بلند می‌شود. -چرا هی این و اون و می‌فرستی دنبالم. مگه نمیگی نگرانمی، دلت برام تنگ شده؟ من فقط می‌خوام زندگیم آروم باشه. دلم می‌خواد آسایش داشته باشم. دَر هم، مانع بغض صدایش نمی‌شود. -فکر می‌کنی هر دفعه یکی رو بفرستی که لای وسایلام، برام پیغام پسغام بذاره خوشحالم می‌کنی؟ هر چند ماه یه بار با شماره‌های مختلف، زنگ می‌زنی یه سلام خوبی میگی، سریع قطع می‌کنی که بگی به یادمی؟ آره؟ بنظرت من اینو می‌خوام؟ از تکیه‌گاه بودن فقط اینو بلدی؟ همش حرفت اینه...بعدا...بعدا...من می‌خوام الان حرف بزنم. داری نابودم می‌کنی؛ فقط خودتی که نمی‌دونی! آره قطع کن...باشه قطع کن...فقط دیگه کسی رو نفرست، چون نمیام! منتظر نباش. صدایش بالاتر می‌رود و با جیغ و داد می‌گوید: -به من نگو دخترممممم! من بابا ندارم! من...من خیلی وقته که هیچ خانواده‌ای ندارممم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه باغ انار برگزار می‌کند: جشنواره‌ی ادبی اَمن 🔰انارهای مقاوم ناجی🔰 ❇️ موضوع تبیین اقتدار و مظلومیت مردم فلسطین و لبنان در برابر جنایت‌های منحوس رژیم صهیونسیتی و دست نشانده‌های آن. ❇️ بخش ادبی • این جشنواره فقط شامل داستان کوتاه می‌باشد. • اثر ارسالی حداقل ۵۰۰ کلمه و حداکثر ۳۰۰۰ کلمه باشد. • شرکت در مسابقه هم به صورت فردی و هم گروهی( دو تا سه نفره) امکان پذیر است. • در صورت تشکیل گروه، پیوند گروه همراه با اسامی گروه به شناسه زیر 👇 ارسال شود. @sedaghati_20 • هر نفر یا هر گروه فقط یک اثر می‌تواند ارسال کند و آن اثر نباید در هیچ جشنواره و مسابقه‌ای رتبه کسب کرده باشد. 📍اگر کسی به هر دلیل شرایط ندارد در این جشنواره شرکت کند ولی می‌خواهد نامش در زمره کسانی باشد که وقایع مهم تاریخ و جبهه مقاومت را ثبت می‌کند، ایده‌های(سوژه) خود را به این شناسه 👇 @sedaghati_20 ارسال کند تا در اختیار نویسندگان دیگر قرار گرفته و مورد پرورش قرار گیرد. • برای تبادل نظر با نویسندگان دیگر و دریافت منبع و محتوای مطلوب با موضوع مورد نظر، می‌توانید به گروه بانوان نویسنده‌ی مجموعه‌ی باغ انار بپیوندید. برای ثبت نام و دریافت پیوند گروه به شناسه زیر👇 پیام دهید. @sedaghati_20 ❇️ مهلت ارسال اثر • مهلت ارسال اثر، جمعه ۱۰ اسفند ۱۴۰۳ می‌باشد. • لطفا اثر در قالب قسمت ایتایی و پوشه پی‌دی‌اف با قلم ۱۴، B نازنین به شناسه ادمین باغ انار👇 ارسال شود. @anarstory_admin ❇️ به سه اثر اول برگزیده هدیه نقدی تقدیم می‌شود. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت44🎬 هنوز نفهمیده از چه حرف می‌زنم. همینطور خیره شده به خندیدنم! -حالا چرا اینقدر گن
🎬 به من نگو دخترم‌! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که می‌گوید سکوت می‌کند. سکوتی که جایش را داده است به صدای هق‌هق‌ها. سکوتی که در آن اشک‌ها به جای کلمات سخن می‌‌گویند. سکوتی که تاوانش شده است بغض هایی که بی‌ محابا یکهو می‌‌شکنند. دیگر طاقت نمی‌آورم. در را باز می‌کنم. روی زمین، در خودش مچاله شده است و سرش را روی زمین گذاشته. گوشی کنارش روی زمین افتاده. به سمتش می‌دوم. شانه‌هایش را می‌گیرم. می‌لرزیدند. بالا می‌کشمش. چشمانش سرخ شده است و لب‌هایش خشک. نگاهم می‌کند. خسته. آنقدر که حس می‌کنم یک‌‌لحظه، همه‌ی خستگی های دنیا سنگ می‌شوند و روی شانه‌ام می‌افتند. لب می‌زنم: -نسیم. قربونت برم چی شده؟! پلک می‌زند. محکم. آنچنان که قطره‌ی اشک، مهلت نمی‌کند روی صورتش بغلتد، یکباره پایین می‌افتد و روی پشت دستش می‌خورد. حتی نگاهم نمی‌کند. دستم را دور شانه‌‌هایش حلقه می‌کنم. خودش را مچاله می‌کند. سرش را روی شانه‌ام می‌گذارد. اشک می‌ریزد، آنقدر که شانه‌هایم خیس می‌شوند. ** حال تلفن را از روی میز چنگ می‌زنم. می‌خواهم شماره‌اش را بگیرم که صدای زنگ خانه بلند می‌شود. اولین باری است که صدای زنگ این خانه را می‌شنوم. از روی کاناپه بلند می‌شوم. به سمت آیفون می‌روم. تصویرش را جلوی در خانه می‌بینم. خودش است! عجیب است! معمولا همیشه به تلفنم زنگ می‌زد و می‌گفت پایین بروم، اما حالا خودش آمده بود جلوی در. گوشی آیفون را بر‌می‌دارم. -سلام! الان میام پایین. می‌خواهم گوشی را بگذارم که صدایش را می‌شنوم: -نیازی نیست. خودم میام بالا. درو باز کن! از حرفش یک‌لحظه ته دلم می‌لرزد. آرام زمزمه می‌کنم: -با...شه! گوشی را می‌گذارم و دکمه را فشار می‌دهم. پاتیز می‌کنم و به سمت اتاق می‌روم. سریع مانتو و روسری‌ام را از داخل کمد بیرون می‌کشم. چند تقه به در می‌خورد. دستپاچه، روسری را روی سرم می‌گذارم. مهلت نمی‌کنم داخل آینه نگاه کنم. سریع به سمت در می‌روم. دستم روی دستگیره که می‌نشیند، یک‌لحظه تنم یخ می‌کند. نفس عمیقی می‌کشم. نمی‌دانم دلیل این همه اضطرابم چیست؟ دستی به صورتم می‌کشم. دوباره به در تقه می‌خورد. منتظرش نمی‌گذارم و دستگیره را پایین می‌کشم. در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم، سرم بالا می‌آید؛ از روی شلوار جین و کاپشنِ مشکی‌‌اش می‌گذرد و روی صورتش می‌نشیند...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اَنار نیوز🎙
📚 👨‍🏫 نام: یحیا🌿 نویسنده: امیرحسین معتمد✍ تعداد صفحه: 78📃 خلاصه: "کتاب یحیا" نوشته‌ی امیرحسین معتمد، روایتی داستانی است از روزنوشت‌های «یحیا» پسر سیدضیاءالدین، طلبه‌ای که برای تبلیغ به یکی از روستاهای شمالی ایران مسافرت کرده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: اسمم را گذاشتند یحیا. تنها پسرِ سیدضیاءالدین، روحانیِ قدیمیِ مسجدالشهدا که توی پنجاه‌ و دوسالگی خدا بهش بچه داده بود. از خان‌ جان شنیده‌ام که بابا سید همۀ آرزویش پسری بوده که از سه‌سالگی برایش عبا و عرقچین سیاه بدوزد و با خودش مسجد ببردش. خان‌ جان می‌گفت: «مادرت رجائاً داده بود یک دست پیراهن عربی و عبا و عرقچین از نجف بیاورند، بلکه فرجی بشود و بچه‌دار شوند. همین‌طور که گذشت و خبری نشد، سید داد یک نگین برایش حکاکی کردند که رویش به‌خط ریز نوشته بود: «رَبِّ لا تَذَرْنِی فَرْداً وَ أَنْتَ خَیْرُ الْوارِثِینَ». بازهم فرجی نشد. سیدضیا، سر و رویش که سفید شد، دیگر معلوم بود سرد شده. سراغی از دوا درمان هم نمی‌گرفت دیگر. فقط یک شب، دمِ سحر به مادرت گفته بود: عقیم کسی نیست که بچه ندارد، سیدخانم! عقیم کسی است که اولادش طلبه نشود😏 جلد و تکه‌هایی از کتاب را مشاهده می‌کنید📸 برای معرفی کتاب موردنظرتان، به شخصی مدیر انار نیوز مراجعه کنید✅ 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت45🎬 به من نگو دخترم‌! من بابا ندارم! خیلی وقته که ندارم! این را که می‌گوید سکوت می‌
🎬 در باز می‌شود. پشت در می‌ایستم و منتظر می‌مانم داخل شود. کفشش را که می‌بینم سرم بالا می‌آید؛ از روی شلوار جین و کاپشن مشکی‌‌اش می‌گذرد و روی صورتش می‌نشیند. دستگیره را ول می‌کنم و یک قدم عقب می‌روم. -سلام. سرش را تکان می‌دهد و آرام سلام می‌کند. منتظر تعارفم نمی‌ماند. کفشش را از پا می‌کند و به سمت کاناپه ها می‌رود. کاپشنش را درمی‌آورد. روی اولین مبل می‌نشیند. دستش را لای موهایش فرو می‌برد: -بیا بشین. همچنان که با نخ روسری‌ام بازی می‌کنم و آن را دور انگشتم می‌پیچم، به سمتش می‌روم. آرام روی مبل، روبرویش می‌نشینم. فضا خفه کننده است و معذبم کرده. بزاقم را قورت می‌دهم: -اتفاقی افتاده؟ دست می‌کند در جیب کیفی که همراهش بود. کتاب را درمی‌آورد. جلدش را که می‌بینم، می‌شناسم! خودش است. همان که گفته بودم! کتاب را باز می‌کند و ورق می‌زند. یک‌لحظه انگشتش را بین بر‌گه‌ها نگه می‌دارد. کتاب را به سمتم می‌گیرد. -ببین منظورت همین جا بود؟ سرم را محکم تکان می‌دهم. کتاب را می‌بندد. -رفتم اونجا. ظاهرا یه پاساژه، تو یکی از بهترین خیابونای تهران. لبخند کجی می‌زند. -بیشتر، آدمای مرفه و مایه دار توش رفت و آمد دارن. نگاهم می‌کند: -گفتی پدر نسیم تو رو دیده؟ دستانم را در هم قلاب می‌کنم. -بله. یه چندباری قبلا. البته نمیدونم قیافه‌ام و یادشه یا نه ولی من و میشناسه. نفس عمیقی می‌کشد: -خیلی خوب. میدونی این آدرس مربوط به چه زمانیه؟! کی نوشته شده یا... نمی‌گذارم بیشتر توضیح دهد: -آره آره. حدودا شیش ماه پیش. کاپشنش را روی دسته مبل مرتب می‌کند. -باید الان بری اونجا! صدایم از کنترل خارج می‌شود: -من؟ چرا؟ سکوت می‌کند. چند لحظه بعد نگاهش را از کاپشن برمی‌دارد و به من می‌دوزد. -تا الانشم خیلی دیره. اگه پدر نسیم تو رو میشناسه پس لابد حاضر میشه باهات یه قرار بزاره. باید همین الان بری اونجا. به کتاب اشاره می‌کند. -به همین آدرسی که اینجا نوشته شده. بوتیک شایان مستر. وقتی رفتی اونجا، مستقیم میری پشت پیشخوان و این جمله‌ای که نوشته شده رو بهشون میگی‌. آرام زمزمه می‌کند: -"کت و شلوار صورتی سایز ۵۰" متوجه شدی؟ به سمت جلو خم می‌شوم. -برم اونجا که چی بشه؟ دستش را پشت گردنش می‌کشد. -اون وقت پدر نسیم و می‌بینی! -خوب ببینمش! بهش چی بگم؟ چه حرفی دارم که باهاش بزنم؟ کلافه با دو دست، صورتش را می‌مالد و نفس عمیقی می‌کشد. رفتارش خجالت زده‌ام می‌کند. آرام عقب می‌روم و تکیه می‌دهم...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344