eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
فقط اون گربه هه که توی کیسه آب انداختنش🤓😂😂
🌿🌿 جایزه گروه برتر ریزانیده شده به حسابشان. امید است که در این برگ‌ریزان ایمانمان ریزیده نشود. و یادی کنیم از ریزعلی که جلوی قطار ایستاد و لباسش را آتش زد🤔 دیگه همین بریم برای ارسال کتابها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۰ ربیع الاول، سالگرد ازدواج ملکوتی پیامبر اکرم (ص) و حضرت خدیجه کبری (س) خجسته و فرخنده باد.
40K
عیدمووووووون مبارکــــــــــــــــــــ😍❤️
139094c28da5a-4c31-4a30-b160-f240d36c3ce8.mp3
4.52M
🎼| 👏😍 آروم‌آروم‌سر‌میرسہ‌غماۍ‌مردم‌جھان می‌نویسیم‌تو‌تقویمااا ظھور‌صاحب‌الزمان😌 ... -حسین‌طاهری |
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
«مأموریت ویژه» یک روز چشم باز می‌کنی و می‌بینی چند اتفاق مهم زندگی‌‌ات همزمان با هم اتفاق می‌افتند. این همه روزهای گذشته و پیش رو را رها کرده‌اند و حالا در یک روز، همدیگر را هل می‌دهند تا زودتر جای خود را در سرنوشتت باز کنند. این، حال و روز امروز برادرم است. چند ماهی است هجده ساله شده و ثبت نام کرده برای آموزش رانندگی. چند هفته‌ای است دانشگاه قبول شده. چند روزی است که مجوز ورود به یک مسابقه تلویزیونی را دریافت کرده. حالا امروز همه اینها، با هم دوره‌اش کرده‌اند و هر کدام می‌خواهند سهم بیشتری از توجه او را به خود جلب کنند. امروز اولین روز دانشگاه است. کلاس آموزش رانندگی هم همین امروز نوبتش شده و باید به ضبط تلویزیون هم برسد. من از آنجا وارد ماجرا می‌شوم که بابا می‌آید کنار تختم و با لحن طنزی می‌گوید: - نرجس، پاشو الآن کلاست شروع میشه. جوابی برای این حجم از بامزگی ندارم. فقط در دلم می‌گویم: "چه شوخی لوسی" کمی در جایم غلت می‌خورم و بالاخره به ناچار از تخت کنده می‌شوم. حوله را به صورت خیسم می‌کشم که علی در حال خروج از خانه می‌گوید: - خواهر، شماره دانشجویی و رمز عبور رو برات فرستادم. دان رو سرچ کن و برو سر کلاس. دلم برای خواهر گفتنش می‌رود. هر کدام از برادرها من را یک جور صدا می‌کنند. محمد آجی می‌گوید، ولی علی همیشه مرا خواهر صدا می‌زند؛ با یک لحن خاصی که مخصوص خودش است و من عاشقش هستم. خواهر گفتنش، حس خیلی خوبی به من می‌دهد. من همین ترکیب را دوست دارم؛ "آجی" گفتن محمد و "خواهر" گفتن علی. "بعد از خواهر چی گفت!" "رمز؟ کلاس؟ من؟" دو هزاری‌ام با کلی سر و صدا می‌افتد. می‌گویند پشت هر حرف طنزی، یک چیز جدی وجود دارد. با یک طرح نانوشته، و برنامه از پیش ریخته شده، نقشه‌ها کشیده شده بود؛ نقش‌ها تعیین شده بود و من به عنوان تنها بازیگر، محکوم به اجرا بودم. در حالی که علی پشت فرمان، با پدال‌های گاز و ترمز و کلاچ درگیر بود و دنده را به جلو و عقب تغییر مکان می‌داد، من باید به جای او در کلاس‌های دانشگاه شرکت می‌کردم. حضوری می‌زدم؛ کلاس را ضبط می‌کردم؛ و درس را خوب یاد می‌گرفتم تا بتوانم به او منتقل کنم. "حالا قرآنم رو چه کنم؟" صبح‌هایم را برای مرور قرآن برنامه‌ریزی کرده‌ام. یک اخلاق گندی هم دارم که اگر صبحم بگذرد و قرآنم را نخوانده باشم، دیگر می‌ماند که می‌ماند که می‌ماند. روی تخت می‌نشینم. گوشی را باز می‌کنم و مراحل را یکی یکی پشت سر می‌گذارم تا وارد کلاس می‌شوم. سلامی می‌فرستم و کلاس شروع می‌شود. برنامه ضبط صفحه نمایش را هم فعال می‌کنم و گوشی را سمت راستم می‌گذارم. قرآن را سمت چپم باز می‌کنم. شروع می‌کنم به خواندن؛ در حالت سکوت. فقط لب‌هایم می‌جنبد، بدون اینکه صدایی خارج شود. گوشم به صدای استاد است و ذهنم در جستجوی آیات و چشمم بین گوشی و قرآن در رفت و آمد. نمی‌دانم چقدر گذشته که در اتاق باز می‌شود و مامان هیجان زده سرش را می‌آورد داخل و می‌گوید: - اگه استاد سوالی پرسید، به جای علی جواب بده. جمله مامان همزمان می‌شود با جمله استاد: - کی داوطلبه که از روی کتاب بخونه؟ - داوطلب شو دیگه.. با چشمان گرد شده به مامان که این حرف را می‌زند نگاه می‌کنم. - چرا اینجوری نگام می‌کنی؟ چشمانم آنقدر درشت شده که الان است از جایش بپرد بیرون. - مامان داری جدی میگی واقعا! - آره چه اشکالی داره؟ هنوز مامان را هضم نکرده‌ام که غمی از نو می‌آید به مبارک بادم. استاد می‌گوید: - آقای نوری‌زاده، شما بخونید برامون. گیج می‌شوم. هول می‌کنم. می‌خواهم چیزی بنویسم که دستم می‌خورد نمی‌دانم کجای گوشی و از کلاس خارج می‌شوم. می‌نالم: "وای بدبخت شدم حالا چیکار کنم؟" "عیب نداره خوب شد دیگه..." "وای... نه اینجوری که خیلی بدتره" همه این افکار در چند ثانیه از ذهنم عبور می‌کنند. دوباره وارد کلاس می‌شوم. سریع وارد صفحه گفتگو می‌شوم و تایپ می‌کنم: *ببخشید استاد. اینترنت ضعیفه انگار؛ منو از کلاس انداخت بیرون* اینترنت هم مثل ترافیک می‌ماند. هروقت کارمان گیر می‌کند، کاسه کوزه‌هایمان را سرِ آن می‌شکنیم. حالا درست است خودش، با کم کاری‌هایش، تبدیل به دیواری کوتاه شده؛ اما بی انصافی است که وقتی مقصر نیست، او را سپر بلا کنیم. - اشکال نداره، پیش میاد. حالا می‌خونی برامون؟
گاهی هم از این ستون تا آن ستون فرج نمی‌شود انگار. یعنی در این مدت که من نبودم کس دیگری پیدا نشد بخواند! تایپ می‌کنم: *استاد، من یکم صدام گرفته، خش داره. اگه اشکالی نداره یکی دیگه بخونه* - عیب نداره، بخونید برامون. "چه پیله‌ای کرده این استاده هم، چی چی رو بخون بخون، مگه من خواننده‌ام" "نکنه شک کرده؟" "آخه چرا باید شک کنه" در ذهنم در حال آه و ناله هستم و دنبال بهانه که... علامت میکروفون برایم فعال می‌شود و پشت بندش صدای استاد در سرم پیچید: - میکروفون رو براتون فعال کردم آقای نوری. بفرمایید... آخر من، با این صدای نازک، چطور علی باشم! دختر بودنم از همان سین سلام، لو می‌رود. سرم را مستأصل به اطراف می‌چرخانم. دو دستمال کاغذی بر می‌دارم و روی دهنی گوشی قرار می‌دهم. در فیلم‌ها دیده‌ام و امیدوارم که در واقعیت هم اثری داشته باشد. سعی می‌کنم صدایم را تا جای ممکن کلفت کنم. یک نفس عمیق می‌کشم. می‌آیم بگویم سلام... که آب دهانم به فریادم می‌رسد؛ دورخیز می‌کند و در یک حرکت ناگهانی می‌دود و خودش را پرت می‌کند دقیقا وسط حلقم. به سرفه می‌افتم. یکی، دو تا، سه تا.... استاد نگران می‌پرسد: - چی شدی؟ خوبی؟ آقای نوری‌زاده؟ من که فرصت را غنیمت شمرده‌ام به جای هر جوابی باز هم سرفه می‌کنم. میکروفون قطع می‌شود. یک نفر دیگر داوطلب می‌شود برای خواندن. کلاس از سر گرفته می‌شود. استاد هر ده دقیقه یک بار حالم را می‌پرسد و من می‌نویسم *بهترم استاد، ممنون* و او هم برایم آروزی سلامتی می‌کند. استاد که ما را به خدا می‌سپارد، علی از در اتاق وارد می‌شود...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سوت پایان مرخصم کرد. خودم خواسته بودم. از ماه پیش به مسئول بخش گفته بودم. دی ماه، زمانِ الوعده وفا، رسیده بود. باید پنج روز می‌نشستم؛ مثل چی درس می‌خواندم و روزی، دو کتابِ فاخرِ پانصد‌ششصد صفحه‌ای را امتحان می‌دادم. نشستم؛ نه برای خواندن. شروع کردم به کاری که اساتید مدیریت زمان، سفارش می‌کنند؛ اما خودم می‌دانم؛ بهانه‌ای بود برای درس نخواندن. مردِ غیرحضوری خواندن، نبودم. همیشه سرِ کلاس، صندلیِ روبروی استاد می‌نشستم؛ شاید کمتر از یک‌متری. هنوز بازدم استاد، مشغول نواختن تارهای صوتی بود که انعکاسش را روی هوا، قبل از رسیدن به ردیف عقب، می‌قاپیدم و توی بقچه مغزم، هفت دور می‌پیچاندم. سخت، در حفظش کوشا بودم. کلاس که تمام می‌شد. ردیف عقبی‌ها، گویا در کلاس نبودند. وظیفه انسان‌دوستانه و زیِّ طلبگی حکم می‌کرد که همان زنگ تفریح، تمام و کمال، زکات علم‌ام را بپردازم! این می‌شد که همان روز، درس را گرفته بودم. برای امتحان تنها مرور کافی بود. ساعت پاندولی، رفت و برگشتش، با ضربه‌های میگرنی شقیقه‌هایم هم‌نوا بود. هر ثانیه، یک ضربه. سرم را محکم، با روسری نخی گُل‌گُلی بستم. فایده‌ای نداشت؛ شده بود عمامه‌ی دعوا کرده. دو سرِ آویزانش، صورتم را قلقلک می‌داد. می‌خواستم سرم را به میز بکوبم؛ اما هنوز عقلم به این حد، زایل نشده بود! با همان که اسمش را برنامه‌ریزی گذاشته‌اند، چهار روز را گذرانده بودم. روزی دو امتحان. حق داشت. مگر این سَر، چند صفحه گنجایش داشت؟ آن‌هم با قطع وزیری‌! امتحان روز چهارم، دو بعدازظهر بود. تا برگشتم، غروب شده بود. با حساب سرانگشتی به این نتیجه رسیدم که اگر هیپوتالاموس(مرکز کنترل خواب)، دستگاه گوارش و ادراری هم تعطیل شوند و تا لحظه پخش‌کردن برگه‌های امتحانی را جزو فرصت مطالعه، حساب کنم، فقط دوازده ساعت برای خواندنِ دو کتاب، وقت باقی است. شروع کردم به خواندن. ضربات میگرنی را با دو قرص مسکّن، ساکن کردم. تیک‌تاک ساعت، با لحنِ تهدید‌آمیزش، لحظه‌های درگذر را می‌شمرد. حتی محمد‌علی هم متوجهِ یک‌جوری بودنِ من، شده بود. چندمتر آن‌طرف‌تر از میز مطالعه، با دو چشم سیاهش، زل زده بود به من و هیچ نمی‌گفت. قربان صدقه‌اش که رفتم، خیالش از مهر مادری، راحت شد و مشغول بازی با مکعب‌های رنگی شد. هر چه چشم‌ها روی کاغذ می‌دویدند، سرعت‌شان به پای سرعت عقربه‌های ساعت نمی‌رسید. همسرم که ‌دل‌آشوبی مرا دید، بچه‌ها را به خانه مادربزرگ‌شان برد و من ماندم و خانه آرام و دو کتاب قطور که باید تا صبح تمام‌شان می‌کردم. وقت حفظ کردن نداشتم. می‌خواندم. هر چه مهم بود، علامت می‌زدم و رد می‌شدم. «ن» پایان کتاب اول را که خواندم، نگاهم را از صفحه کَندم و به دیوار روبرو، میخ‌کوب کردم. عقربه‌ی کوچک، ساعت یازده شب را نشان می‌داد. دلم قار‌و‌قور می‌کرد. هنوز شام نخورده بودم. با خودم گفتم: «من که به هر دو امتحان نمی‌رسم پس بهتره گرسنه نمونم». خودم را زدم به بی خیالی؛ بی خیالی‌ای که مشغول خراش دادن خیالم بود. گوشت را از فریزر درآوردم و داخل ماکروفر گذاشتم. تا یخِ گوشت آب شود، سیب زمینی هم رنده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بازدم آلوده به استرسم را بیرون دادم. چقدر تعطیلی! پنج روز بود که دستگاه گوارش در رکود بودند. یبوست گرفتم؛ بس که چیزی از گلوی بی‌نوا پایین نرفته بود. حالا مری، معده، روده بزرگ و حتی کوچکش هم انقلاب کرده بودند. معده‌ام پر از هیاهو بود. غدد معده هر چه اسید در انبارها داشتند وسط میدان معده، تلنبار کردند. لوزالمعده، خودش را مثل لباسِ خیس چلانده بود؛ تا هر چه انسولین دارد، در کوچه پس کوچه‌ی دستگاه گردش خون، عرضه کند. این‌چنین بود که توانم بریده شد. اعتصاب غذا را به هم زدم و شروع کردم به خوردن کتلتی که ثمره‌ی پرشکوهِ این انقلاب بود. آخرین لقمه که به مقصد رسید، به روح پرفتوح روده‌ی کبیر، درود فرستادم که مرا از درد و رنج گرسنگی، نجات داد. فریاد تلفن با درود من یکی شد. پشت تلفن، مادری بود که از فاصله‌ی دور، درد مرا حس کرده بود. در حال کاری بود که هر مادر مهربانی در این شرایط برای فرزندش می‌کند: - میدونی کجام؟ سروصدای جمعیت می‌آمد. صدای بلندگو که بلند شد، حدسم را تقویت کرد. با این‌حال می‌خواستم از زبان خودش بشنوم. چیزی نگفتم. ادامه داد: - جلوی ایوون آینه.
ارتعاش صدای گرم مادر، از دیار عشق، ضربه‌ای بود بر بلور بغض‌ام. شکست. طوفان شد. اشک، امانم نداد. با صدایی که وسطِ هق هق، به زحمت شنیده می‌شد، طلب دعا کردم. دعا کرد و من، همان لحظه‌ی تاریخی و سرنوشت‌ساز، خوردن تیرِ دعای مادر را وسطِ سیبلِ اجابت، دیدم. رد خور نداشت. با این‌حال از قدیم گفتند: «کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه». گوشی را به سمت ضریح گرفت. گوش‌ی مقدس پیدا کردم. غم‌ها و اضطراب‌ها و خواسته‌هایم را هر چه در دل داشتم گفتم؛ حتی فرصت را مغتنم شمرده، برای سلامتی و عاقبت به خیری عزیزانم هم دعا کردم. یک نفس گفتم و گفتم؛ تا خشکی آب دهانم اعلام ختم کلام داد. زبانم را دوری چرخاندم؛ ولی حس اول را نداشتم. با سلامی دوباره، از آبِ حیات، معصومه‌جان، خداحافظی کردم. آن سلامِ پایان، پایان همه‌ی غم‌هایم بود. مادرم گوشی را از گوش خانم‌جان، گرفت و میخ نهایی را کوبید: - برو با خیال راحت درستو بخون. برات دعا کردم. مطمئنم خانم جواب میدن. تلفن را که قطع کردم، دیگر از اضطراب و خستگی خبری نبود. درد دل با کوثر نور، مثل آمپول تقویتی، جانِ دوباره، به سلول‌های خاکستری مغزم بخشید. کتاب دوم، کاملاً نو بود. برای اولین بار، باز کردم و شروع کردم به خواندن. فقط دنبال مطالبی که به نظرم مهم بود، می‌گشتم. شاید از هر پنج صفحه، نصف صفحه را خوب خواندم و به خاطر سپردم. اذان صبح که از بلندگوی مسجد محل بلند شد، هر دو کتاب تمام شده بود. امتحانات تشریحی بود و برای پاسخ‌گویی، نیاز به مرور داشتم. بعد از نماز صبح، شروع به مرور کردم. ساعت نزدیک هفت بود که کتاب را به‌سینه‌چسبانده، به طرف میدان کارزار، حرکت کردم. ماشین را در فضای باز، نزدیک سالن امتحانات، پارک کردم. روی جدول باغچه‌، کنار ماشین، نشستم و آخرین صفحات را مرور کردم. سوت پایان، زده شد. امکان گرفتن وقت اضافه نبود. رأس ساعت هشت صبح، به افق جامعه، امتحان شروع شد. درس را جوری خوانده بودم که اگر از همان مطالب خوانده شده‌ی من، سوال طرح شده بود بیست می‌شدم؛ وگرنه احتمال پاس نشدن درس هم متصور بود. برای امتحان اول، فرصت بیشتری گذاشته بودم و اضطراب کمتری داشتم. پاسخ‌گویی به سؤالات، تا ساعت ده طول کشید. حد فاصل دو امتحان، رفت و برگشت من برای تحویل برگه و صوت دلنشین قرآن بود. امتحان دوم، شروع شد. تپش قلبم، هم. در سالن نبودم؛ صندلی‌ام روبروی ایوان آینه بود و سخت مشغول امتحان بودم. صدای سالن را نمی‌شنیدم. در گوشم «مطمئنم خانم جواب میدن» تکرار می‌شد. برگه را از روی زمین، کنار صندلی برداشتم. بسم‌الله گفتم و شروع کردم. سؤال اول را بلد بودم. کامل نوشتم. نصف صفحه شد. دوم و سوم را هم همین‌طور. از مراقبِ وسط سالن، دو برگه سفید اضافه گرفتم. هر سؤال را با بسم الله مجدد و التماس به بی‌بی شروع می‌کردم و با شُکر به اتمام می‌رساندم. هنوز برای شادی پیروزی زود بود. به سوال دهم رسیدم. هیچ یک از کلماتش را ندیده بودم. قلبم که کمی آرام شده بود، دوباره به تپش افتاد. صورتم داغ شد. به یاد سیبل، تیرِ دعا و به هدف خوردنش افتادم. بعد از سؤال ده، یک سؤال دیگر بود. نگاهم را به اول برگه امتحان سُر دادم. یازده سؤال بود. هر کدام دو نمره. با خودم گفتم: «این که میشه بیست و دو». دقیق‌تر دیدم. یک سؤال اختیاری و قابل حذف بود. برگشتم به انتهای برگه. سؤال یازدهم، آشنا بود. خوانده بودم. ده را حذف کردم و بعد از نه، یازده را نوشتم. آن‌چنان پوف‌ی کشیدم که صندلی‌نشینان اطراف، همه، اتمام کارم را فهمیدند. نمی‌دانم چطور برگه را دادم و از جامعة‌الزهرا خارج شدم. به خودم آمدم، در خیابان ساحلی، مشغول رانندگی، سَرم را به آسمان و گنبد طلایی خانم بلند کرده بودم و پشت سرهم تشکر می‌کردم. ماشین می‌رفت و دل من برای خودش ایستاده بود و عرض ادب می‌کرد. با صدای بوقی ممتد، هر دو یکی شدند. «لم یشکر المخلوق، لم یشکر الخالق» را آهنگین خواندم و به طرف خانه‌ی مادر حرکت کردم. چند روز بعد جواب امتحانات آمد. شاید برای دیگران باور کردنی نبود؛ اما من، همان موقع که با خانم، میان جمعیت، از راه دور، خلوت کردم، باورم شد. مادرم هم. هر دو امتحان را بیست شده بودم. یادآوری «کمکت می‌کنم»، دلم را لرزاند: «ما شما را از هر جهت به طور ویژه کمک خواهیم کرد».
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پرداخت جایزه گروه اول گرافیکی به خانم صداقت و سه هم گروهی گرامی شان... گروه دوم هم به زودی جایزه شان را می‌دهیم...🧐ما مال مردم خور نیستیم ها😐 خداقوت به همه کسانی که توی مسابقه یاس شرکت کردند... چه در بخش داستان چه در بخش گرافیک چه در بخش شعر علی یارتون، الله نگه دارتون.
هدایت شده از نغمه رحیمی‌پور
سلام عزیزان اگر براتون مقدور بود، مهربانی‌تونو تکمیل کنید و برای پدرم نماز ليلة الدفن بخونید رحیم فرزند حبیب‌اله
دیشب فوت شدند. اگر مقدور بود براشون انجام بدید.
ShahabadiMP3MusicAmplifierMusic.mp3
12.89M
این‎قدر آموزش داستان‎نویسی دیده و کلاس رفته که الان می‎تواند تزِ دکتراش را بنویسد دربارۀ مزایا و معایب زاویۀ دید سوم شخص نمایشی ولی وقتی ازش بخواهی: آقا جان عزیزت یک کلام داستان بنویس! این قدر دربارۀ داستان سخن‎رانی نکن! بنویس! می‎گوید: نه! بگذار... اجازه بده.. یک استاد دیگر هم هست... همین را هم بروم و بعد قولِ قولِ می‎دهم که مثلِ بچۀ حوا بنشینم و بنویسم و بنویسم. آن وقت است که می‎بینی شاه‎کارهای کلیدی جهان از قلمِ من متراوش خواهد شد. آن وقت است که می‎بینی، دنیایی نهفته بوده اندر درون من... نکند مسیر ما هم همین باشد و بعد عمری بفهمیم راه به عبث رفته‎ایم؟ فقط خواندن عناصر و ارکان داستان و نوشتنِ داستان؟ هیچ! آفتابه لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی...قبلش بگویم توی علوم انسانی نمی‎توان به‎قطعیت نظری داد، اما هرکه هستید و هرکجا که هستید و هر مرامی که دارید، اگر می‎خواهید نویسنده شوید، به جان عزیزتان این 13 دقیقه از جناب حمیدرضا شاه‎آبادی را گوش دهید! تکلیف خودتان را با نویسندگی معلوم کنید!
🌹شهید سیدمحمدحسن حسینی معروف به سیدحکیم🌹 (شهیدی که در قسمت 138 رمان به او اشاره شد) تولد: سال 1360 ولایت سرپل افغانستان شهادت: خردادماه 1395، تدمر سوریه از فرماندهان ارشد تیپ فاطمیون یه فرمانده داشتیم، بهش می‌گفتند سیدحکیم. من بعد از شهادتش فهمیدم فرمانده اطلاعات فاطمیون بوده. سال نود و چهار تازه اومده بودم سوریه، توی ریف ادلب مسلحین یه حمله گسترده کردن ولی سیدحکیم خیلی خوب مدیریت کرد که مقابله کنیم. شبش فهمیدیم مسلحین صدنفر تلفات دادن. همین هم شد که برای سر سیدحکیم جایزه تعیین کردن. خیلی ذوق کرده بودیم، رفیق سیدحکیم می‌خواست خبرش رو منتشر کنه؛ ولی سید نگذاشت. می‌گفت:«مگه نمی‌دونی من زن ذلیلم؟ اگه خانمم بفهمه دیگه نمی‌ذاره بیام سوریه!»همه می‌دونستن علت اصلیش این بود که نمی‌خواست اجرش ضایع بشه. صلواتی به روح شهید هدیه کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوانش بخشی از رمان ارمیا با صدای نویسنده محترم رضا امیرخانی. https://eitaa.com/joinchat/1614741592C64fca83486 بیانات نورانی. چراغهایی برای یافتن راه. https://eitaa.com/joinchat/1473380440Cb2e7adf8ca
31.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ذهن ما یا قصه ای دارد، یا قصه ای می‌سازد. ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
_دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر. چادر گل‌دار سورمه‌ای‌اش را سر کرده بود و با دست بیخ گلویش را محکم گرفته بود. خانه‌ی مادربزرگ در خیابان اصلی قرار داشت و ما برای بازی به خیابان فرعی کنار خانه می‌رفتیم. با صدای مادربزرگ از بچه‌ها خداحافظی کردیم. زنبیل قرمز را که دستش دیدم، با آرنج به پهلوی الهام زدم و گفتم: _آخ جون نون. با اخم اول به من، بعد به زنبیل دست مادربزرگ نگاه کرد. _کو نون؟! قبل از اینکه برایش توضیح دهم به مادربزرگ رسیدیم. الهام کم جان سلام داد. من با لبخند سلام کردم. _سلام مادر. په کجایین؟! برگشت و ما آرام دنبالش رفتیم. _مادراتون دلشون خوشه شما رو گذاشتن کمک دست من! زیر لب ادامه داد: _دو نفر باید مراقب اینا باشه. _مادرجون می‌خوای نون بخری؟ _آره. با دست به در خانه اشاره کرد. _برید خونه تا برگردم. یکدفعه صورت تپل و سفیدش را به طرف ما چرخاند. _نرید جایی هان. سرم را کج کردم و گفتم: _مادرجون می‌خوای ما بریم نون بخریم؟ اخمی کرد و تند جواب داد: _نخیر. زنبیل را چسبیدم و با سرِ کج گفتم: _خواهش می‌کنم اجازه بده. به چشمانم نگاه کرد. باید بیشتر اصرار می‌کردم. دلسوزانه گفتم: _شما خیلی خسته‌ای. زنبیل از دستش شل شد. دسته‌اش را محکم چسبیدم. نگاهی به الهام کرد. از توی کیف دستی‌اش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد و سمت الهام گرفت. _مراقب باشید. خواستم پول را بگیرم؛ دستش را کشید. _الهام حواست باشه پونزده تا نون می‌خرید زود میاین خونه. الهام پول را گرفت و به طرف من آمد. زنبیل را به دست دیگرم دادم تا از الهام دور باشد. یک قدمی جلوتر از او راه می‌رفتم و اخم کوچکی به ابرو داشتم. _هی چته؟! وایسا تا منم برسم. بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم. در مسیر خانه تا نانوایی چندین مغازه بود. از بقالی مش حسن و لبنیاتی حاج سبزه علی گذشتیم. بعد از سبزی فروشی قاسم آقا، بستنی فروشی حاج حسین بود. با دیدن بستنی فروشی فکری به سرم رخنه کرد. ایستادم. با زور صورتم را کش دادم و با لبخند رو به الهام برگشتم. چشمانم را خمار کردم و گفتم: _اِل‍‍‌ هٰام _شیرین به نظرت دویست تومن رو اینجوری تو دستم بگیرم که معلوم نباشه؟! اسکناس را لول کرد و وسط مشتش گذاشت‌. چشمانم را ریز کردم و برای اجرای نقشه‌ام گفتم: _به نظرم بیا بریم مغازه حاج حسین دویست تومن رو خورد کنیم. _که چی؟! یکی از ابروها و شانه‌هایم را بالا دادم. _خب ما پونزده تومن نون می‌خوایم. سعی کردم صورتم را نگران نشان دهم: _ اگه دویست تومن رو به شاطر نشون بدیم؛ غر می‌زنه که چرا خورد نیوردین؟! چشمانش را به این طرف و آن طرف چرخاند. _حاج حسین غر نمی‌زنه؟! نقشه‌ام گرفت. سعی کردم لبخندم را پنهان کنم. _نه بابا صد تومن، دویست تومن برا بستنی فروشی زیاد نیست. دو تا پله‌ی ورودی مغازه را بالا رفتیم. دو دستی درب شیشه‌ای را به داخل هول دادم. در را با همه‌ی هیکل ظریفم گرفتم تا الهام وارد شود. دو مرد مقابل پیش‌خوانِ سمت چپ در ورودی، سفارش بستنی‌شان را گرفتند. قبل از اینکه الهام پشت پیش‌خوان برود دم گوشش گفتم: _بیا دو تا حصیری بگیریم غر نزنه. روی صورتم خیره ماند. بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم گفتم: _اصلا یکی بگیر برا خودت من میلم نیست. _برا تو می‌گیرم. _نه من نمی‌خوام. صدای جوان پشت پیش‌خوان ما را به خود آورد. _بفرمایید چی بیارم براتون؟ الهام دویست تومن را توی مشتش جابجا کرد. لبانش را روی هم فشار داد. من و جوان فروشنده به لبان او نگاه می‌کردیم. _دو تا حصیری... لطفا. پسر جوان روپوش سفیدی پوشیده بود. دکمه‌هایش باز بود. تی‌شرت سبزش از زیر آن پیدا بود. ورق بزرگ و نازک نان بستنی را از روی میز برداشت و چهار تکه‌ی مربع شکل آن را، خیلی تند و حرفه‌ای جدا کرد. دریچه‌ی استیل یخچال مخصوص بستنی را باز کرد با کفگیر مخصوصش مقداری بستنی بیرون آورد و به ما نگاه کرد. _دو رنگ؟ الهام دستپاچه به من نگاه کرد. من سریع گفتم: _زعفرونی هم دارین؟ _بله. بذارم؟ _نه. یه رنگ لطفا. نگاهش روی من خیره ماند. لبانم را روی هم فشار دادم. خودم را با تماشای در و دیوار مشغول کردم تا از سنگینی نگاهش فرار کنم. بعد از مکث کوتاهی آرام نگاهش را به سمت بستنی برد. یک کفگیر بزرگ از بستنی را روی نانِ ترد و نازک گذاشت و لایه‌ی دیگر نان را روی آن فشار داد. همیشه برایم سؤال بود چرا نان بستنی زیر فشار دست بستنی فروش نمی‌شکند اما به محض اینکه دست ما می‌رسد با کوچکترین فشار می شکند؟! در حال فلسفه بافی در ذهنم بودم که الهام بستنی را جلویم گرفت. دویست تومن را دست جوان داد. دوباره از آن نگاه‌های سنگین به ما کرد. لول اسکناس را باز کرد و شماره‌های دو طرف اسکناس را با هم تطبیق داد. نگاه کوتاهی به ما انداخت و از داخل دخل مشغول جمع کردن باقی پول ما شد. ...
من و الهام می‌دانستیم به محض گرفتن بستنی حصیری باید آن را بخوریم. قبل از اینکه از همه طرف، بستنی آب شده جاری شود، تند و تند مشغول گاز زدن و لیسیدن شدیم. از دیدن قیافه‌ی هم و تلاشی که برای نجات بستنی‌مان از آب شدن می‌کردیم، خنده‌مان گرفته بود. روی یک صندلی استیل کنار میز شیشه‌ای وسط مغازه نشستم. الهام هم نشست. فروشنده هنوز در حال جور کردن باقی پول ما بود. دو اسکناس صد تومانی و پنجاه تومانی به همراه دو اسکناس بیست و ده تومانی که از اسکناس ما مچاله‌تر بودند، روی هم گذاشت. _دختر بیا باقی پول‌تون. با ابرو به الهام اشاره کردم که برود و باقی پول را بگیرد. خوردن بستنی که تمام شد. الهام با چهره‌ی نگران به پول‌های باقی مانده نگاه کرد. _حالا این همه پول رو کجا بذارم گم نشه؟! بدون توجه به حرفش سمت روشویی کوچک گوشه‌ی مغازه رفتم. خودم را در آینه نگاه کردم. دو تا شاخ روی سرم بود و دندان‌های نیشم بزرگ شده و از دهانم بیرون زده بود. چشم از تصویرم در آینه برداشتم. الهام دو اسکناس بیست و ده تومانی را جلویم گرفت و گفت: _بیا شیرین اینا رو بردار. یک ابرو را بالا دادم و گفتم: _مادرجون پول‌ها رو به تو داد. چشم از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید پول‌ها را برداشت. تشکری کردیم و از بستنی فروشی بیرون زدیم. نانوایی از دور پیدا شد. صف طویل جلوی نانوایی مثل ماری رنگارنگ پیچ و تاب خورده بود. قدم‌های‌مان را تند کردیم. آن طرف خیابان مردی زنبیل به دست به طرف صف می‌رفت. الهام دستم را گرفت و نفس زنان گفت: _بدو شیرین لااقل زودتر از اون آقاهه برسیم. نگاهم به آن مرد و مسافتش تا نانوایی بود و قدم‌هایم هم‌پای پاهای کشیده‌ی الهام می‌دوید. به شدت به چیزی استخوانی برخوردم. الهام ایستاده بود. _چته؟! گونه‌م ترکید. همانطور که کتفش را ماساژ می‌داد با صورت مچاله گفت: _آی! زنبیل... نگاهی به آن طرف خیابان کردم. الهام را به جلو هول دادم. دندان‌هایش را روی هم فشار دادم. _مرده رسید. از جایش تکان نخورد. از او رد شدم. _شیرین زنبیل و جا گذاشتیم. ایستادم. چشمانم گشاد شد. برگشتم و دستان خالی الهام را نگاه کردم. یادم آمد؛ مسئولیت زنبیل با من بود. لبانم را گزیدم. _خاک تو سرم. نگاهی به مرد آن طرف خیابان کردم. به الهام نگاه کردم و درحالی که می‌دویدم گفتم: _خودتو برسون تو صف من برمی‌گردم. الهام را دیدم که با گام‌های بلند به طرف نانوایی رفت. در بستنی فروشی را دو دستی هول دادم. _سلام. زنبیل را که هنوز کنار میز بود برداشتم و رفتم. _خداحافظ. جوان بستنی فروش گردنش را از پیش‌خوان دراز کرد و با چشمان مات جواب خداحافظی من را با سلام داد. تمام مسیر تا نانوایی را دویدم. الهام، چند نفر مانده به آخرِ مارپیچِ صف، جلوی آن مردِ زنبیل به دست ایستاده بود. با لبخند پیروزمندانه‌ای برایم دست تکان داد. نفس زنان و خندان خودم را به او رساندم. دستم را روی قلبم گذاشتم و ابتدا و انتهای صف را چک کردم. سه نفری که پشت سر ما بودند، مثل خانم مارپِل مرا از نظر گذراندند. نفرات جلوی صف را شمردم. چهار نفر مانده بود تا نوبت ما برسد. چند نفری هم در صف دوتایی ها ایستاده بودند. جلو رفتم تا اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. شاطر به نوبت پول‌ها را جمع کرد و نان‌های پخته شده را از تنور بیرون آورد. دستی به سر کچلش کشید. نگاهی به چانه‌های خمیر کرد. _حمید. جوان لاغری که کلاه و پیشبند سفید داشت سرش را بالا کرد. _تمومه. دستان و تنش انگار از مغزش فرمان نمی‌گرفت و خودکار می‌رقصید و خمیر را چانه می کرد. مرد دیگری که موهای پر پشت و مشکی داشت، چانه‌ها را با وردنه پهن می‌کرد و توی تنور می‌چسباند. غرق در تماشا بودم که شاطر سرش را بیرون آورد و انتهای صف را نگاه کرد. _بعد از حاج خانم دیگه نمونن. نگاهی به آخر صف کردم و دنبال حاج خانم گشتم. بعد از الهام دو زن جوان و مرد زنبیل به دست در صف بود. فریاد اعتراض‌شان بلند بود. الهام در میان جمعیت سرش را به این طرف و آن طرف گرداند و به من نگاه کرد. ابروها و لب‌هایش بالا رفته بود. با دیدن قیافه‌ی او، توجهم به حاج خانم جلوی الهام جلب شد. جلو رفتم. _آقا دو تا هم گیرمون نمیاد؟! _مشتی علی یه کاریش کن برا ناهار بی نون نمونیم. _آرد تمومه. آقا شرمندم! در ازدحام اعتراض مردم، هیکل کوچک و ظریفم را یک نفر جلوتر از حاج خانم جا دادم. گره روسری گل دارم را، از بیخ گلویم شل‌تر کردم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سر جایم ایستادم. لبانم را به هم فشار دادم. الهام با دیدن من چشمانش از حدقه بیرون زد. آرام نزدیک شد و اسکناس‌ها را دستم داد. مردی که جلویش بودم هیکل بزرگی داشت. نزدیک میز دستش را بلند کرد تا پول را به شاطر بدهد. من زودتر دستم را کشیدم. تازه مرا دید. _تو از کجا اومدی؟! اخمی کرد و با صدای گرفته‌اش گفت: _بیا برو عقب ببینم.
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344