#روزانه_نویسی۶
از خادمی که با مقنعه سبز رنگ ، دم ورودی مدرسه خیرات خان ایستاده بود نایلونی برای کفش هایم گرفتم.
به خاطر پیادهروی ماهیچه های پشت پایم گرفته بود. به سختی خم شدم و کفش هایم را داخل نایلون پلاستیکی گذاشتم.
پایم که به اولین فرش داخل مدرسه رسید ، از شدت داغی فرش های قرمز رنگ ،پایم را چند لحظه بالا گرفتم.
سریع با چشمانم دنبال جای خالی در بین حجره ها گشتم و پس از دیدن اولین حجره خالی به سمتش دویدم.
سریع نشستم و پاهایم را بالا گرفتم تا با فرش ها برخورد نکند.
بازدمم رو بیرون فرستادم و با خیال راحت کیفم و نایلون کفش را کنارم گذاشتم.
با احساس مایع لزجی روی دستم سریع ایستادم و دستم را به جلو پرت کردم تا آن مایع چندش پاک شود.
نگاهم که به سر آستین چادرم افتاد متوجه شدم ، کبوتران حرم امام رضا (ع) مرا مورد عنایت قرار داده اند.
با نفرت به دستم نگاه کردم و سرم را بالا گرفتم تا این پرنده با محبت را پیدا کنم .
سعی کردم حس تنفرم را با چشمانم به آن سه کبوتر سفیدی که به من زل زده بودند برسانم و گفتم اگر کبوتر های حرم نبودید قطعا جور دیگری برخورد میکردم.
همزمان در کیف شلوغم به دنبال دستمال کاغذی گشتم. به سمت شیر های آب گوشه حیاط رفتم و دستم را زیر آن گرفتم، استین چادرم را زیر شیر گرفتم و وقتی مطمئن شدم با اب پاک نمیشود ، با تنفر دستمال کاغدی را به چادر کشیدم.
نفس پر حرصی کشیدم و سعی کردم طوری که پاهایم به روی فضلههای روی زمین ریخته نخورد کیفم را بردارم.
به سمت در خروجی رفتم و زیر لب به خیرات خان گفتم: خیرت به ما خیلی رسید.
۱۴۰۰/۵/۱۰
#یعقوبی
#000510
#انارهای_قرارگاه
#روزانه_نویسی
درست وقتی به پشت در رسیدم، عمق فاجعه به چشمم آمد. پسر کوچکم به بغل بود و من سخت درگیر پیدا کردن کلید خانه از عمق کیف دستی قهوه ای ام بودم. در دل التماسش میکردم که خودش را زودتر نشان بدهد. کنارههای زیپ از فشار وسایل پاره شده بود. دانه به انه وسایل را کنار زدم و زیرشان را دیدم اما خبری از کلید نبود. عرق سردی روی پیشانی ام نشست. چشمان درمانده ام به سقف راهرو ساختمان خیره شد. چند ثانیه بعد، دختر و همسرم نیز از راه پله ها بالا آمدند و من خسته با لب و لوچه آویزان را دیدند و تعجب کردند. زانوانم طاقت نیاورد و پر از غصه روی پله نشستم. همسرم جلو آمد و بچه را از بغلم گرفت و با چشم و ابرو پرسید:
- چیشده؟
سر تکان دادم و با صدایی آرام جواب دادم که : کلید رو نیاوردم.. احتمالا جا گذاشتم.
صورتش درهم شد و ابروهای پرپشت اش بیشتر پیوسته شد.
- با دقت بشین ببین دوباره! منم که کلیدم شکسته...یادم رفت برم بسازم.
خسته با موجی از فکرهای منفی شروع کردم به گشتن .. زیر دستمال کاغذی نبود.. فکر کردم، اخر این وقت شب، کلیدساز از کجا پیدا کنیم؟ کیف پولم را درآوردم و باز گشتم .. بچه ها خسته اند خداکنه بهانه نگیرند وگرنه کل همسایه ها میفهمند. زیر لباس و پوشک بچه را هم گشتم اما خبری نبود که نبود.
همسرم آرام با دستگیره در ور میرفت. نگاهی دقیق به پیچ های بالا و پایین اش انداخت. من و بچه ها هم با دقت به حرکاتش نگاه میکردم. بعد چند دقیقه دختر 5 ساله ام، دستم را گرفت و با چشمان عسلی نگرانش به من گفت:
- مامان ..دستشویی دارم.
آه سردی از ته دل کشیدم. کارمان قوز بالای قوز شده بود. تا کلید سازی بیاید یا در باز شود، حتما وقت گرفته میشد و بچه طاقت نمیآورد. از روی اکراه همسر را صدا زدم و گفتم که زنگ خانه همسایه را بزنیم. چاره ای نبود. چند دقیقه ای گذشت و به اطراف نگاه کرد و عاقبت به سمت در خانه همسایه رفت.
صدای زنگ در بلند شد. مرد همسایه با زیرشلواری و پیرهنی که دکمه هایش را بسته بود به دم در امد. با دیدن ما تعجب کرد و مودب گفت:
- سلام آقای فاضلی ..چیزی شده؟ چشمانش گرد شده بود.
رضا از روی شرمندگی آرام ماجرا را تعریف کرد:
- واقعیت ما کلید رو جا گذاشتیم خانه.. تا کلیدساز بیاد میشه این بچه ما دستشویی بره خونه شما؟ من خیلی شرمنده ام واقعا مزاحم تون شدیم.
آقای همسایه سریع از جلوی در کنار رفت و تعارف کرد تا به خانه اش برویم. من و دخترم وارد شدیم و سریع به داخل دستشویی که همان نزدیک در ورودی بود رفتیم. کار دختر که تمام شد. به اینه و صورت خودم زل زدم. کمی روسری ام را مرتب کردم. چشم هایم می لرزید. غصه توی شان بود. سر شبی بچه ها را پارک بردیم و بستنی خوردیم. چقدر چسبید ولی حالا از دماغمان داشت در میآمد. دستانم را شستم و از ته دل آرزو کردم تا زودتر مشکل حل شود.
بیرون که آمدیم، سر به زیر از خانه خارج شدیم، صدای خنده ای از راهرو میآمد. نگاه کردم و با تعجب، در خانه را باز شده دیدم. انگار که بال دراوردم، چشمانم را بستم و خداروشکر گفتم. بطور اتفاقی دسته کلید همسایه، قفل خانه ما هم باز کرده بود.
۱۴۰۰/۵/۱۶
#000516
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی 13
#نمره_ناپلئونی
مرتضی به کمد دیواری اتاق تکیه داده و پاهای گوشتی و بلندش را دراز کرده بود. رضا خیلی آرام، هیکل چهارشانهاش را به مرتضی رساند. پاهایش را جمع کرد و قد بلندش را بین مرتضی و میز تحریر گوشه اتاق، جا داد. سرش را روی پای مرتضی گذاشت و به صورتش خیره شد.
_کاش دوباره بچه میشدیم!
_چیه؟! دلت پستونک میخواد مهندس؟
_خستم!
_نه آقا جون. خوشی زده زیر دلت. رتبه تک رقمی کنکور نشدی که شدی. نخبه دانشگاه امیرکبیر نیستی که هستی. بورسیه فوق لیسانس نشدی که شدی. تازه هنوز مدرک کارشناسیت خشک نشده بود که تو بهترین کارخونه لاستیک سازی استخدام شدی. الانم که به خاطر طرحت دارن یک درصد سهام کارخونه رو به نامت میکنن! چی میخوای دیگه؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_آزاد بودیم برا خودمون. از این همه مسئولیت و رنج دور بودیم.
_حالا خوبه از زن گرفتن هم در رفتی انقده غر میزنی.
چشمان عسلیاش را از مرتضی گرفت. آهی کشید و دستی به موهای طلایی لختش برد. مرتضی که متوجه ناراحتیاش شد؛ به شوخی گفت:
_دیگه چی میخوای از جون بچگیهات؟
دوباره رو به مرتضی کرد و گفت:
_دلم برا اون روزا که همه فکر و ذکرمون این بود که امروز با پول تو جیبیمون بستنی بخریم یا پفک، تنگ شده!
_اینا برا مرفه بی دردی مثل تو بود. من که باید هر روز فکر این میبودم که امروز چطور از کتک خوردن فرار کنم!
بالاخره خندید! انگار در همان اتاق، دوباره بچه شده بودند. مرتضی، با موهای مشکی و بهم ریخته، بالای سر رضا ایستاده بود. دو قطره عرق روی صورت گندمیاش ریخت. پیوند وسط ابروهایش را بالا برده و لبهایش را گاز گرفت!
_بدو دیگه رضا. داری چی کار میکنی؟!
رضا سرش را از روی برگه بلند کرد و با اخم به چشمان مشکی مرتضی نگاه کرد!
_دارم غلطهای جنابعالی رو درست میکنم.
مرتضی با التماس گفت:
_اگه دیر برم مامانم دعوام میکنه خب!
_خیلی خب! کم حرف بزن ببینم چی مینویسم.
_خوبه دیگه. نمیخواد بیستش کنی. ۱۷, ۱۸ هم خوبه.
_ماشاالله برگه رو سفید دادی!
کولهاش را پشتش گذاشت که صدای رضا بلند شد:
_آخه خنگ، سه، هشتا هم بلد نبودی؟! من اینهمه بات جدول ضرب کار کردم!
_ول کن بابا. تو سرم نمیره.
جواب آخرین سؤال را که نوشت، با خودکار بیک قرمز، نمره ۱۰ را بیست کرد و لبخندی از روی رضایت زد.
برگه امتحان را از دست رضا قاپید و زود به سمت در رفت.
_صبر کن منم بیام.
چشمانش را گشاد کرد و گفت:
_کجا؟! میخوای مامانم شک کنه؟!
_برا چی شک کنه؟! دوست دارم قیافه مامانت رو ببینم وقتی نمره بیستت رو میبینه.
این را گفت و با شیطنت خندید. مرتضی با دلخوری نگاهش را از او گرفت و سریع رفت.
مادر مرتضی دفتر مدرسه را روی سرش گذاشته بود!
_آقا این برگه بچه من. چرا تو کارنامه ۱۰ بهش دادین؟!
_خانم بچه شما ده گرفته. این برگه کاملا مشخصه که دستکاری شده!
آقای عبادی چشمانش را، روی برگه ریز و درشت کرد.
_خانم کمالی یه دقیقه صبر کنید.
از دفتر خارج شد. صدای بچههای کلاس چهارم ب که چشم معلم را دور دیده بودند، تا دفتر میآمد.
همینکه وارد کلاس شد همه بلند شدند.
_کمالی و مشتاق. بیاین دفتر.
مرتضی و رضا با تعجب به هم نگاه کردند! در دفتر، همینکه چشم مرتضی به مادرش خورد؛ همه چیز را فهمید. راه فراری نبود. امشب شام دو وعده کتک مهمان پدر و مادر بود!
آقای عبادی برگه امتحان مرتضی را جلوی رضا گرفت. چشمانش را ریز کرد و گفت:
_آفرین! یادم باشه تو کارنامه برا ریاضی دو تا ۲۰ برات بذارم.
رضا از خجالت آب شد! سرش را پایین انداخت.
مادر مرتضی که همه چیز را فهمیده بود با ناباوری روبروی مرتضی ایستاد و با عصبانیت گفت:
_تف تو روت! آبرومو بردی.
چادرش را جمع کرد و با نگاه تندی از کنار رضا رد شد. برگشت و سر به زیر به آقای عبادی گفت:
_من شرمندم! من نادون باید میفهمیدم که این بچه با اون نمرههای ناپلئونی چطور یهو ریاضی ۲۰ شده!
_اختیار دارید خانم کمالی. ما انقده از این شیطنتها دیدیم.
نگاه سرزنش آمیزی به رضا کرد و ادامه داد:
_اما از رضا انتظار نداشتم!
«از رضا انتظار نداشتم» را مرتضی چند بار با صدای کلفت تکرار کرد و رضا که از هیجان یادآوری این خاطره نشسته بود؛ بلند بلند خندید!
_من خر و بگو خواستم تو کتک نخوری؛ خودم هم کتک خوردم!
از یادآوری کتک هایی که آن شب از پدر مرتضی خورده بودند؛ طوری خندیدند که اشکشان درآمد!
انگار نه انگار همین چند دقیقه پیش، رضا، از روی غصه، سر روی زانوی مرتضی گذاشته بود!
#۱۴۰۰/۵/۱۷
#000517
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هاشمی:
#روزانه_نویسی
صبح که بیدار شدم طبق معمول نگاهی به اطراف انداختم بچه ها هنوز خواب بودند. طبق معمول گوشی را از روی اپن برداشتم و مشغول چک کردن پیامهای ایتا شدم.
در گروه دختران شهدایی آگهی نظرم را به خود جلب کرد
تشییع شهید مدافع حرم ملامیری بعد از ۶سال به وطن بازگشت. وعده دیدار چهارشنبه ساعت ۱۸ بوستان شهید مبارک پردیسان
با دیدن (پردیسان) اگهی را دوباره خواندم.( پردیسان که محلهی ماست.بوستان شهید مبارک هم که پیاده یک ربعه میتوان رفت.خدایا امروز توفیق بده منم برم تشییع.بعد شش سال چقدر این شهید به موقع امد.)
حال دلم عجیب زیرورو بود.طوفانی و حالا نشانهای دیگر.
بعدظهر با خودم گفتم(عصر که علی خواست برود هیئت تا بوستان همراهش میروم)
بالشت را برای استراحت بعدظهر زیر سر گذاشتم.
با صدای بازی بچه ها بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم هفت بود. علی را صدا کردم. زینب گفت:
_ تلفن بابا زنگ خورد و بعد بابا گفت باید امروز زودتر برود.
نقشه هایم برآب شده بود.در حالی که بغض گلویم را میفشرد به خودم دلداری دادم (فردا صبح تشییع حرم را شرکت میکنم)
مشغول رسیدگی به امور منزل شدم.چشمم به زینب افتاد که از پنجره مشرف به خیابان نگاه میکرد و یکدفعه فریاد زد
_ مامان مامان حسینیه_آمبولانس
و از روی شوفاژ نقش زمین شد و با چشمانی گرد ادامه داد (شهیداوردند_شهید)
بیاختیار روسری به سر انداختم. با یک حرکت از چهارپایه پلاستیکی بالا رفتم. جلوی حسینیه تعدادبسیار زیادی ماشین تجمع کرده بودند و جمعیتی که تا آن زمان در آن خیابان ندیده بودم. آمبولانسی سفید با چراغهایی روشن. چشم هایم را ریز کردم تا بهتر ببینم.چیزی از امبولانس بیرون آمد. جعبه ای مستطیلی که با پرچم ایران پوشیده شده بود.
من هم چون زینب نقش زمین شدم. جای درنگ نبود. با بغض و اشک فریاد زدم
_برویم. شهید آوردند. نمیخواد لباس عوض کنید. بریم.
سه کودک به عکس همیشه که من باید برای عوض کردن لباس شان دست به کار میشدم خودشان در پی پوشیدن لباس سیاه دویدند.دیگر متوجه همهمه و صدای بچهها نشدم.
نگاهی به کمد انداختم.دستم به سمت اولین مانتو سیاه رفت.روسری و چادر. (بی خیال جوراب در کفش اسپرت دید ندارد.)
انگار مغزم کار نمیکرد. بی اختیار آماده میشدم. ماسک، کیف، کلید.چادر را از سر جا لباسی کشیدم و از خانه بیرون زدم. بچه ها را با شتاب دست به داخل آسانسور فرستادم و شاسی دکمه همکف را فشردم. زینب دکمه های پیراهن سرمهای زهرا را میبست و حسین بند کفشش را.
هیچ نمی فهمیدم.جذبهای بود که مرا میکشاند. فضا عطر اگین بود. خدایا میرسم؟! چرا اینقدر پنج طبقه طولانی شده!
_بچه ها بدویید.بدویید.
با شتاب در آسانسور را باز کردم و به سمت خروجی بلوک دویدم. برای حفظ شان همسر طلبه در مجتمع حتی قدم های بلند هم برنمیداشتم؛ اما امروز میدویدم. یکی دوبار نزدیک بود به زمین بخورم ولی چند میلیمتری زمین خودم را جمع کردم.
از در نردهای فلزی مجتمع که بیرون زدم به سمت حسینیه پیچیدم. زینب ،زهرا و حسین از بین نردهها میانبر زده و منتظرم بودند. زینب زهرا را بغل گرفته بود و حسین چادر زینب را. با رسیدن به بچهها آنها هم قدم هایشان را تند کردند. نزدیکتر که شدم چند موتور ی با لباس سپاهی به زحمت خود را از بین جمعیت بیرون کشیدند و بعد آمبولانسی سفید با چراغهای روشن در مقابل چشمان بهت زدهام به خیابان اصلی پیچید.(وای_نه_ شهید)این فریاد من بود.خانمی به سمتم امد و گفت:
_ رفت به طرف مسجد حضرت زینب.
با حرکت دست به زینب فهماندم به سمت مسجد میرویم. چه رفتنی!تمام جانم خیس شده بود با گوشهی چادرم عرق های سرازیر شده را پاک کردم.ماسک نمیگذاشت راحت نفس بکشم.چرا نمیرسیدم! قدمهایم ناخواسته کند میشد.گویی از آن جذبه پیشین خبری نبود.از حرکت ایستادم و بچهها هم.
دم در مسجد مردم زندگی عادی میکردند! عدهای در صف نانوایی سنگکی. عدهای جلوی بساط دستفروش وعدهای در حال رفتن به داخل مسجد . شهید آنجا نبود، جاییی که جسم و روح شهید باشد، نمیتوان بی تفاوت زیست. بصیرت شهید مثل خون، جاری میشود در وجود انسانها.
به خود امدم، تمام وجودم ضربان شده بود. شقیقه هایم می سوخت.لباسهایم خیس خیس شده بود. ماسکم را پایین کشیدم. مشکل اکسیژن هوا نبود، رایحهی عشق شهید دیگر نبود.
با خودم گفتم عجب دعوتی کرد شهید از ما. یادم باشد همه را برای باغ اناریها بنویسم.
(ولی باز کلمات نتوانست آنچه گذشت را روایت کند)😭
#هاشمی
#بذر
#000521
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
امشب روزانهام، خوابی پریشان است.
باید قلم را در دست گرفت و نوشت
بنویسم از این روزها. روزهای محرم ۱۴۰۰ شمسی.که از ترس حمله باید همه جا مراقب باشیم. دشمن تا عنق خاک که نه ولی تا وسط اجتماعاتمان نفود کرده. هرجا جمعی باشد ،باید احساس خطر کرد.
یادم میاید اربعین ۱۳۹۸بود. دیدن آن شکوه، عظمت، دلدادگی، آرمانگرایی د
برنامهایی که کارشناسش (راه قدس از کربلا میگذرد ) را شرح میداد نظرم را جلب کرد. صدای تلویزیون را باز کردم و دل سپردم و لذت بردم. ولی گوشهی ذهنم را چیزی مانند چنگهای رنگی شیطان زخمی میکرد(سپاه ابلیس برای خاموش کردن این حرکت عظیم حتما برنامهای مفصل خواهند ریخت. بدون شک انتقام این عدالتخواهی و آزاد زیستی را خواهند گرفت. چه میتواند باشد برنامهی شومشان برای جلوگیری کردن از این حرکت؟!)
دهها و صدها ترفند و خیانت به ذهنم خطور کرد، از حملهی انتحاری گرفته تا ...حتی حملهی نظامی. اما تاریخ اثبات کرده هیچکدام توانایی ندارد جلوی این موج را بگیرد.
زائران اربعین حسینی که با بیماری بسیار سهمگینتر از انفولانزا وارد ایران شدند جرقهای در ذهنم زد. ممکن است (ویروسی، میکروبی چمیدانم ،مریضی را بین زائران پخش کنند!
خدا کند این یکی به ذهن کثیفشان خطور نکند) و بعد از چند ماه متوجه شدیم که حتی خبیثتر از انچه به نظرمن ممکنه مینمود، طراحی شده است. ویروسی که نه تنها شیعیان بلکه همه دنیا را درگیر کند تا سپاه ابلیس به خواستههای شوم خود برسد.
#یدالله_فوق_ایدیهم
#هاشمی
#000525
#روزانه_نویسی
خستگی از سر و کولم بالا رفت. شانه های افتادهام را چند باری بالا آوردم و با دستانم فشار دادم. پیشانیام ، درست جایی وسط دو ابرو درد میکرد. با سر انگشت اشاره آن را فشار دادم . صدای مداحی از تلویزیون آمد.
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مهتابی سفید رنگ را که روشن کردم، موجی از کارهای آشپزخانه و ظرف های نشسته شده، توی ذوقم زد. بی حال پلاستیک زباله را برداشتم و تفاله های سیب آب گرفتهشده را درونش خالی کردم. لیوان های ردیف شده روی کابینت را داخل سینک گذاشتم. در قابلمه سوپ را گذاشتم و درون یخچال جایش دادم. قوری خالی و کوچکم که آویشن دم کرده درونش تمام شده بود، را زیر شیر آب گرفتم و شستم.
صدای مداحی تلویزیون قطع شد. امیر و محمد با هم به آشپزخانه آمدند و دورم را گرفتند:
- مامان .. ما خسته شدیم. بزار بریم هیئت.
ابروهایم را بالا دادم و آرام پشت دستم زدم:
- کجا؟ نمی بینید وضع مونو؟
امیر پایش را کوبید به زمین .. با اینکه دو قلو بودند اما امیر جوشیتر بود و گفت:
- مامان خب بسه دیگه! بخدا دارم دق میکنم همه دوستام میرن هیئت ما اینجا اسیر شدیم!
ظرف توی دستم را توی سینک میگذارم و هیس میگویم.
- چخبره مامان .. باباتون خوابه .. میگید چکار کنم؟ خدا رو خوش میاد بری هیئت بقیه رو مریض کنید؟
محمد مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و گفت:
- مامان ما که مریض نشدیم. ماسک هم داریم . رعایت هم میکنیم.
دلم برایشان سوخت. چاره ای نبود.
- مامان جان .. ممکنه شما هم ناقل باشی. همه باید رعایت کنند.
احمد لباسم را کشید و گفت:
- مامان یادته اون سال، بابا صحبت کرد، اخر مجلس میکروفن هیئت رو بمن دادند؟
ذوق چشمانش را براق کرده بود. خندیدم و دست به پشت کمر قلوها زدم و گفتم:
-اره یادمه .. کلاس چهارم بودید. چقدر ذوق کرده بودی! برید لباس مشکی هاتون رو بپوشید که فکری به سرم زد.
با تعجب نگاهم کردند و از جا تکان نخوردند. به طرف اتاق هول شان دادم.
- برید.. زود باشید دیگه .. اماده بشید هر وقت گفتم، از اتاق بیاید بیرون.
همانطور که چشمشان بمن بودن، به سمت اتاق رفتند.
درون قوری کوچک چایی خشک ریختم. بقیه وسایل و ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و رهایشان کردم. به اتاق رفتم. شال مشکی و چادر مشکی و چادر رنگی تیرهام را برداشتم. به هال رفتم و یک صندلی از پای میز غذا خوری به هال آوردمدم. روی صندلی چادر مشکیام را انداختم و رو به رویش میز عسلی گذاشتم. مفاتیح و تسبیح هم رویشان گذاشتم و روبه روی میز روی زمین نشستم. شال و چادر روی سر کشیدم و دو قلوها را صدا زدم.
- بچه ها .. امیر .. محمد؟ پس مداح های ما کجان؟
بچه ها از اتاقشان بیرون آمدند. محمد داشت دکمه های پیراهن مشکی اش را می بست.
امیر تا من را دید، شل و بی حوصله گفت:
مامان .. فکر کردم میریم هیئت.
نگذاشتم ادامه بدهد.
- چقدر دیر کردید. آقا میشه برامون زیارت عاشورا و روضه بخونید..
محمد خندید و گفت: نه فقط سینه زنی!
چراغ ها را خاموش کردند. نوبت به نوبت روی صندلی رفتند و هر چی مداحی بلد بودند خواندند. من هم چادر را روی صورتم کشیدم و از همان ابتدا اشک هایم را رها کردم. چقدر دلم برای هیئت رفتن تنگ شده بود.
#1400530
#شاهد
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او ..
من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچهای آویزان از رخت خواب
من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانهای کوچک.
کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت.
گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت:
- مامان حوصله ام سر رفته!
یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب میدادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید.
- مامان من خیلی حوصله ام سر رفته.
چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم:
- میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟
سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد.
- میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟
پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم.
- میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟
داد زد: نه حوصله ندارم.
صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقهای خورد.
- مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد.
از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم.
صدای خنده خونه را پر کرد.
#140062
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نرگس مدیری:
#روزانه_نویسی 26
#ماهی_قرمز
با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایهی کناریمان بود.
_آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب!
بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت.
کارتون مورد علاقهی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشهای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشههایش را بر آب کرد.
_مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟
مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوهای ام را نوازش کرد.
_عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم میگیریم.
_من سرماخوردم؟!
_نه مامان. زردی داری.
_زردی چیه؟!
_خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج میشده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده.
_چرا باقی مونده؟!
ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت:
_لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازهی مامانش رفته بیرون.
از خندهای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانیام رفع نشده بود.
_باید دکتر برم؟
_آره مامان جون. دکتر تنبیهش میکنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه.
با بغضی که نمیخواستم معلوم باشد، آهسته گفتم:
_آمپول میزنه؟
صورت مهربان مامان خندید و دندانهای سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لبهایش روی صورتم، همهی وجودم را آرام کرد.
_قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته.
اخم کردم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگیشو بگیریم؟
با لب و لوچهی آویزان گفتم:
_بله.
_خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی.
با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت.
با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت:
_ببین بابا دوای دردت رو آوردم.
بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم.
مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت:
_خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول میترسی.
ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی.
_هر کاری باشه انجام میدم.
_خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم میره تو شکمت و مریضی رو میخوره و خوب میشی.
با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشتتر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان میخورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند میزد.
تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. نفسهایم تند شد. با سیلی آهستهای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت:
_سعید ماهی رو بذار زمین.
من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان میخورد و نفس میزد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده میکرد زیر لب غر زد:
_خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.
#000603
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
#روزانه_نویسی
پیام استاد سندس را که میخوانم
دوباره به تمرین کلاسیام نگاه میکنم.
شروعش را ویرایش میزنم و عحیب فکر میکنم که من هم مانند معلم تازه کار از مهرماه متنفرم.
جدای غمگینی بعد از ظهر های پاییزش دلم نمیخواهد بعداز سه ماه به قول پدرم لنگ ظهر بیدار شدن، ساعت شش بیدار شوم.
دلم نمیخواهد دوباره تمرین های شیمی و فرمول های فیزیک را ببینم.
هرچند کنکور عزیز بهانه ایست تا در تابستان هم روزهای خوشم با کتاب و جزوه و تست عجین شود.
شاید شما هم که خواننده این دلنوشته نیمه شبی و پر از حرص و تنفر من از از پنج حرف م-د-ر-س-ه باشی، پوزخند بزنی و در دلت بگویی:《 شما که دوساله توخونه میخورید و میخوابید. تابستون و غیر تابستون نداره، درس هم نمیخونید همش تقلبه.》
نه اصلا چنین فکری را نکن، شاید ظاهرش این باشد، قطعاً دلم نمیخواهد یک دستم به گوشی باشد و در دست دیگر مداد بگیرم و کتابم را روی بالشتم بگذارم.
دوست ندارم در زمان امتحانم تقلب کنم!
دلم نمیخواهد جزوههایم در گوشی باشد تا شماره عینکم بیشتر شود.
من هم دلم برای کلنجار رفتن هر روزهام با مقنعه تنگ شده.
حتی امروز که داشتم فکر میکردم،متاسفانه یادم نمیآمد بند کوله ام را روی مقنعه میگذاشتم و چادر میپوشیدم یا زیر مقنعه؟!
شاید بخندی از این حواس پرتی من اما حق بده، دوسال است لباس فرمم شده پتو و بالشتم.
امروز وقتی وارد کانال مدرسه شدم، فهمیدم از شهریور هم بدم میآید.
دلم میخواست یکی را خفه کنم!
نمیدانم مدیر مدرسه یا وزیر آموزش و پرورش سابق یا شاید هم وزیر جدید که حواسش نبوده و این قانون را از مدرسه ما برنداشت.
چه معنی میدهد حالا که وزیر عزیز شروع سال تحصیلی را مهر اعلام کرده، مدرسه عزیز تر به بهانه کنکور منفور سال تحصیلی را از شهریور آغاز کند؟!
امروز برای اولین بار دلم برای روزهای دبستانم تنگ شد، آن زمان که تنها دغدغه مدرسهام نوشتن از روی درس چهار صفحهای کتاب فارسی بود.
#یعقوبی
#1400613
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#روزانه_نویسی
مهمان باغ انار
گوشی را برداشتم. آرام آیکون واتساپ را لمس کردم. پیام ناخوانده نداشتم. یک سری به وضعیتها زدم. همه داد دلتنگی داشتند یکی کربلا و دیگری...
به سمت مخاطبها برگشتم. سلیمانی را جستجو کردم. با دیدن عکس پروفایلش گل از گلم شکفت. طاهره از دوستان دوره راهنماییام بود. روز اولی که به مدرسه آمد به خاطر قد بلندش در نیمکت کنار من و زینب(صمیمیترین دوستم)جا داده شد. روزهای اول میانهی خوبی با هم نداشتیم ولی کمتر از یکماه همه چیز هم شدیم. نگاه، هدف، خواستهمان به دنیا نزدیک هم بود. او هم مثل خودم هوش هیجانی سرشاری داشت. فوق برنامههای مدرسه روی انگشت ما دو نفر میچرخید. خودمان مینوشتیم و خودمان اجرا میکردیم. البته از بچههای دیگر هم کمک میگرفتیم. طاهره اهل سمیرم بود که به تازگی به شهر ما نقل مکان کرده بودند. پدر و مادر پیری داشت با ۶ خواهر و برادر. خودش هم اخرین فرزند خانه بود و زیباترینشان. چشم و ابروی مشکی، صورتی گندمگون و لبهایی چون غنچه گل سرخ. اهل مطالعه بود. در ان سالها کتابهای شهید مطهری را میخواند. و قلم خوبی هم برای نوشتن داشت.
بعد از پیامهای سلام و احوالپرسی برایش نوشتم
این روزها که گرما دست از تاختن برداشته است، باغ انار بهترین تفریحگاهم شده استدر غربت قم. یا شاید هم بشود گفت بهترین آموزشگاه،دانشگاه، باشگاه و...هرچه دوست داری فرض کن.
کاش تو هم میآمدی. جایت خالیست در بین نهالهای این باغ.
نمیدانی چه کیفی دارد شبهنگام قدم زدن روی چمنهای شبنم زدهاش. نگاه بر انارهای گاه ترش و ملس و شیرین که دهانت را آب میاندازند برای چشیدن.
پیامها را ارسال کردم. نگاهی به ساعت انداختم ۱۰ صبح بود. باید برای تهیهی نهار دست به کار میشدم.
****
ساعت ۶ بعدظهر فرصتی پیدا کردم تا در کنار خوردن چای عصرانه نگاهی به گوشی بیاندازم.
طاهره پیام داده بود
سلام فاطمهی عزیزم. چقدر منم دلم برلت تنگ شده. آخ تو که میدانی من عاشق انارم. اتفاقا داداشم فردا ظهر داره میره تهران. هماهنگ کردم باهاش که منو سر راه بزاره قم. میرم حرم بیا دنبالم. راستی ی شام خوشمزه هم بپز دلم واسه دست پختت تنگ شده. اگه میشه به همسرت پیشنهاد بده فردا شام را تو باغ انارتون بخوریم. کیف میده واقعا. اگه چیزی لازم داری بگو از اصفهان برات بگیرم. فردا میبینمت دوست جونیم.
از بهت چشمانم گرد شده بود. طاهره برداشت اشتباه کرده. حالا چکار کنم من مستاجر تو شهر قم باغ انارم کجا بود!
بلند گفتم : منظورم باغ انار نویسندگی بود دختر!
#هاشمی
#1400612
نور
#اطلاعیه
✅دوستان تازه وارد، این گروه دست گرمیست. یعنی با انجام تمارین و خواندن آموزشها، فکر و ذکرتان نوشتن شود و قالب مورد نظرتان به دست بیایید. مثل فوتبال که قبل شروع مسابقه، گرم میکنند تا حین بازی، دچار مصدومیت نشوند. شما هم تمارین باغ انار را انجام دهید تا دست و ذهنتان باز شود تا وقتی وارد کلاس های خصوصی نویسندگی شدید، دست و ذهنتان، رباط صلیبی پاره نکند. برای انجام تمارین و خواندن آموزشها، هشتگهای زیر را جستوجو کنید👇
#تمرین1 #تمرین2 #تمرین3 #تمرین4 #تمرین5 #تمرین6 #تمرین7 #تمرین8 #تمرین9 #تمرین10 #تمرین11 #تمرین13 #تمرین14 #تمرین15 #تمرین16 #تمرین17 #تمرین18 #تمرین19 #تمرین20 #تمرین21 #تمرین22 #تمرین23 #تمرین24 #تمرین25 #تمرین26 #تمرین27 #تمرین28 #تمرین29 #تمرین30 #تمرین31 #تمرین32 #تمرین33 #تمرین34 #تمرین35 #تمرین36 #تمرین37 #تمرین38 #تمرین39 #تمرین40 #تمرین41 #تمرین42 #تمرین43 #تمرین44 #تمرین45 #تمرین46 #تمرین47 #تمرین48 #تمرین49 #تمرین50 #تمرین51 #تمرین52 #تمرین53 #تمرین54 #تمرین55 #تمرین56 #تمرین57 #تمرین58 #تمرین59 #تمرین60 #تمرین61 #تمرین62 #تمرین63 #تمرین64 #تمرین65 #تمرین66 #تمرین67 #تمرین68 #تمرین69 #تمرین70 #تمرین71 #تمرین72 #تمرین73 #تمرین74 #تمرین75 #تمرین76 #تمرین77 #تمرین78 #تمرین79 #تمرین80 #تمرین81 #تمرین82 #تمرین83 #تمرین84 #تمرین85 #تمرین86 #تمرین87 #تمرین88 #تمرین89 #تمرین90 #تمرین91 #تمرین92 #تمرین93 #تمرین94 #تمرین95
#طنزدونه #احف1 #احف2 #احف3 #احف4 #احف5 #احف6 #احف7 #احف8 #احف9 #احف10 #احف11 #احف12 #احف13 #احف14 #احف15
#دخترمحی_1 #دخترمحی_2 #دخترمحی_3 #دخترمحی_4 #دخترمحی_5 #دخترمحی_6 #دخترمحی_7 #دخترمحی_8 #دخترمحی_9 #دخترمحی_10 #دخترمحی_11 #دخترمحی_12 #دخترمحی_13 #دخترمحی_14
#تخیلی1 #تخیلی2 #تخیلی3 #تخیلی4 #تخیلی5
#طنز_نویسی
#آموزش #ریشهها #کارگاه_آموزشی #روزانه_نویسی #برگ #یاد #نور
#زیارت #حرم
#مسابقه #باغانار #مونولوگ #دیالوگ #پیرنگ
#معرفی_کتاب #نویسندگی #صحنه_پردازی #پی_دی_اف #باغ_انار #داستانک #داستان_کوتاه #پادکست #مکالمه #نهال #درخت_انار #زنگ_تفریح #داستان_صوتی #تشکیلات #تمدن_نوین_اسلامی #زینب_کبری #سلام_الله_علیها #محرم #نشر_حداکثری #آموزشی
#ریشه01 #ریشه02 #ریشه03
#اربعین #دلنوشته #واقفی #خوشنویسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #کاریکلماتور #عاشورا #تاسوعا
برای شرکت درکلاسهای خصوصی نویسندگی به آیدی زیر مراجعه کنید.👇
@evaghefi
هدایت شده از محبوب
به نام او
«چرخش»
قسمت_اول
وسط حیاط مدرسه ایستاده بود. همانجا که قرار بود به خاطر کرونا، ده شب اول محرم را هیئت بگیرند. مثل شمر با اخمهای گره خورده به بچه ها دستور میداد.
با صدای بلند، مسئول تدارکات را صدا کرد:
- مهدی دستگاههای صوتی چی شد پس؟! این بود سر موقع آماده کردنت؟! نمیتونستی میگفتی خب.
مهدی خجالت زده جلوی چشم بقیه بچهها، کف کفشش را به زمین فشار داد و کمی چرخاند:
- ببخشید حاجی تماس گرفتم. ماشین مشکل پیدا کرده بود. الان تو راهن.
بیسیم را به کف دستش کوبید و گفت: « یه کار بهتون سپردما. عرضه هم خوب چیزیه.»
لحظاتی بعد آتش خشمش جوان بیست و یکی، دو سالهای را گرفت که تیشرت جذب مشکی با شلوار لی زاپ دار پوشیده بود. اهل ملاحظه کردن هم نبود.
- سعید یعنی تو خجالت نمیکشی با این شلوار پاره و لباس تنگ، میخوای بیای هیئت؟! اینجا پارتی نیستا.
سعید نمایشی عرق پیشانیاش را گرفت و گفت:
- شرمنده به خدا همینا بهترین لباسام بود. مده دیگه. بیخیال حالا.
- لا اله الا الله، چرا عقل تو کلهت نیست بچه؟! فعلا بپر ساعت آوردن غذا رو هماهنگ کن تا بعد.
- دمت گرم، آقایی، چشم
دستی به ریشهای پر پشت مشکیاش کشید. قد بلند و هیکل چهارشانهاش با آن صدای بلند و منش مدیرگونهاش، همیشه اطرافیانش را به پذیرش دستورهایش وادار میکرد.
از آن دست بچه هیئتیهایی بود که حسابی برای محرم کار میکرد، برپا کردن مراسم عزاداری خوراکش بود. بخاطر نظم هیئت افراد زیادی برای عزاداری می آمدند. همیشه جلوی در میایستاد و کارها را هماهنگ می کرد. تا لحظهی آخر مثل اسفند روی آتش بالا پایین می پرید...
ادامه دارد
#روزانه_نویسی
#محبوب
#نقد
#000617
هدایت شده از هاشمی
هاشمی:
#روزانه_نویسی
اقتصاد مقاومتی کودکانه
از داخل کیف سنتی کیسهای دراورد. با چشمهای درشتی که تیلههای سیاه در وسطش میدرخشید، نگاه شیطنتآمیزی به من کرد. مژه ها را که داربست ورودی نگاهش بود را چند بار پشت سر هم، برهم زد. رز نارنجی لبانش شکفت: فاطمه قول بده دعوام نکنی. نه منظورم اینکه قول بده فحشم ندی!
اینبار نیشش تا بنا گوش باز بود.
شادمان از خندهاش، لبخند زدم.
_از مدل نگاه کردن و خندات معلوم است برایم آشی پختهای با یک وجب روغن!
+ای همچین. بفهمی نفهمی
_ در امانی، بگو.
+اینها خردههای معرقهای داداش خانم بیگی است. یادت هست، همان خانمه که برای کلاس خلاقیت مدرسه استاد تراشیون، خوردههای معرق میاورد؟
در کمتر از چند ثانیه سعی کردم، خاطرات دوره تربیت معلم را از ذهن بگزرانم.
_اها بله، چقدر با نمک بود. چقدر همه را میخنداند!
و با لبخندی دوباره لبانم منحنی شد.
+اینها را داداش او داده است. برای کاردستی و خلاقیت بچهها. زیاد بود من مقداریاش را برای بچههای تو آوردم. فقط گفتم بچهها بریز بپاش میکنند بعد فاطمه فحش را نثارم میکند!
کیسه را از دستش گرفتم. تکههای چوب ، ازاندازه بندانگشتی تا کف دست.
زیر انداز کرمی با گلهای قهوهای را از کشو بیرون اوردم و کف سالن پهن کردم. کیسه را باز کردم و محتویاتش را رویش خالی کردم. حسین که بر سر مداد رنگی زرد با زهرا دعوایش شده بود، فرار کرد و به سالن دوید. با دیدن تکههای معرق، سرجایش میخکوب شد. چشمانش تا جایی که امکان داشت گرد شد. همینطور دهانش. ابروها تا نزدیکی رستنگاه مو بالا رفت. فقط کم مانده بود از تعجب موهایش سیخ شود! در همین لحظه، زهرا ب
#روزانه_نویسی
#ماجراهای_من_و_الهام
#اسکناس_دویست_تومانی
_دخترا... شیرین، الهام. بیاین مادر.
چادر گلدار سورمهایاش را سر کرده بود و با دست بیخ گلویش را محکم گرفته بود.
خانهی مادربزرگ در خیابان اصلی قرار داشت و ما برای بازی به خیابان فرعی کنار خانه میرفتیم. با صدای مادربزرگ از بچهها خداحافظی کردیم. زنبیل قرمز را که دستش دیدم، با آرنج به پهلوی الهام زدم و گفتم:
_آخ جون نون.
با اخم اول به من، بعد به زنبیل دست مادربزرگ نگاه کرد.
_کو نون؟!
قبل از اینکه برایش توضیح دهم به مادربزرگ رسیدیم. الهام کم جان سلام داد. من با لبخند سلام کردم.
_سلام مادر. په کجایین؟!
برگشت و ما آرام دنبالش رفتیم.
_مادراتون دلشون خوشه شما رو گذاشتن کمک دست من!
زیر لب ادامه داد:
_دو نفر باید مراقب اینا باشه.
_مادرجون میخوای نون بخری؟
_آره.
با دست به در خانه اشاره کرد.
_برید خونه تا برگردم.
یکدفعه صورت تپل و سفیدش را به طرف ما چرخاند.
_نرید جایی هان.
سرم را کج کردم و گفتم:
_مادرجون میخوای ما بریم نون بخریم؟
اخمی کرد و تند جواب داد:
_نخیر.
زنبیل را چسبیدم و با سرِ کج گفتم:
_خواهش میکنم اجازه بده.
به چشمانم نگاه کرد. باید بیشتر اصرار میکردم. دلسوزانه گفتم:
_شما خیلی خستهای.
زنبیل از دستش شل شد. دستهاش را محکم چسبیدم. نگاهی به الهام کرد. از توی کیف دستیاش یک اسکناس دویست تومانی بیرون آورد و سمت الهام گرفت.
_مراقب باشید.
خواستم پول را بگیرم؛ دستش را کشید.
_الهام حواست باشه پونزده تا نون میخرید زود میاین خونه.
الهام پول را گرفت و به طرف من آمد. زنبیل را به دست دیگرم دادم تا از الهام دور باشد. یک قدمی جلوتر از او راه میرفتم و اخم کوچکی به ابرو داشتم.
_هی چته؟! وایسا تا منم برسم.
بدون توجه به حرفش به راهم ادامه دادم. در مسیر خانه تا نانوایی چندین مغازه بود. از بقالی مش حسن و لبنیاتی حاج سبزه علی گذشتیم. بعد از سبزی فروشی قاسم آقا، بستنی فروشی حاج حسین بود. با دیدن بستنی فروشی فکری به سرم رخنه کرد. ایستادم. با زور صورتم را کش دادم و با لبخند رو به الهام برگشتم. چشمانم را خمار کردم و گفتم:
_اِل هٰام
_شیرین به نظرت دویست تومن رو اینجوری تو دستم بگیرم که معلوم نباشه؟!
اسکناس را لول کرد و وسط مشتش گذاشت. چشمانم را ریز کردم و برای اجرای نقشهام گفتم:
_به نظرم بیا بریم مغازه حاج حسین دویست تومن رو خورد کنیم.
_که چی؟!
یکی از ابروها و شانههایم را بالا دادم.
_خب ما پونزده تومن نون میخوایم.
سعی کردم صورتم را نگران نشان دهم:
_ اگه دویست تومن رو به شاطر نشون بدیم؛ غر میزنه که چرا خورد نیوردین؟!
چشمانش را به این طرف و آن طرف چرخاند.
_حاج حسین غر نمیزنه؟!
نقشهام گرفت. سعی کردم لبخندم را پنهان کنم.
_نه بابا صد تومن، دویست تومن برا بستنی فروشی زیاد نیست.
دو تا پلهی ورودی مغازه را بالا رفتیم. دو دستی درب شیشهای را به داخل هول دادم. در را با همهی هیکل ظریفم گرفتم تا الهام وارد شود. دو مرد مقابل پیشخوانِ سمت چپ در ورودی، سفارش بستنیشان را گرفتند. قبل از اینکه الهام پشت پیشخوان برود دم گوشش گفتم:
_بیا دو تا حصیری بگیریم غر نزنه.
روی صورتم خیره ماند. بدون اینکه به چشمانش نگاه کنم گفتم:
_اصلا یکی بگیر برا خودت من میلم نیست.
_برا تو میگیرم.
_نه من نمیخوام.
صدای جوان پشت پیشخوان ما را به خود آورد.
_بفرمایید چی بیارم براتون؟
الهام دویست تومن را توی مشتش جابجا کرد. لبانش را روی هم فشار داد. من و جوان فروشنده به لبان او نگاه میکردیم.
_دو تا حصیری... لطفا.
پسر جوان روپوش سفیدی پوشیده بود. دکمههایش باز بود. تیشرت سبزش از زیر آن پیدا بود. ورق بزرگ و نازک نان بستنی را از روی میز برداشت و چهار تکهی مربع شکل آن را، خیلی تند و حرفهای جدا کرد. دریچهی استیل یخچال مخصوص بستنی را باز کرد با کفگیر مخصوصش مقداری بستنی بیرون آورد و به ما نگاه کرد.
_دو رنگ؟
الهام دستپاچه به من نگاه کرد. من سریع گفتم:
_زعفرونی هم دارین؟
_بله. بذارم؟
_نه. یه رنگ لطفا.
نگاهش روی من خیره ماند. لبانم را روی هم فشار دادم. خودم را با تماشای در و دیوار مشغول کردم تا از سنگینی نگاهش فرار کنم. بعد از مکث کوتاهی آرام نگاهش را به سمت بستنی برد. یک کفگیر بزرگ از بستنی را روی نانِ ترد و نازک گذاشت و لایهی دیگر نان را روی آن فشار داد. همیشه برایم سؤال بود چرا نان بستنی زیر فشار دست بستنی فروش نمیشکند اما به محض اینکه دست ما میرسد با کوچکترین فشار می شکند؟!
در حال فلسفه بافی در ذهنم بودم که الهام بستنی را جلویم گرفت. دویست تومن را دست جوان داد. دوباره از آن نگاههای سنگین به ما کرد. لول اسکناس را باز کرد و شمارههای دو طرف اسکناس را با هم تطبیق داد. نگاه کوتاهی به ما انداخت و از داخل دخل مشغول جمع کردن باقی پول ما شد.
#1400721
#نرگس_مدیری
#ادامه_دارد...
#روزانه_نویسی
#ماجراهای_من_و_الهام
#اسکناس_دویست_تومانی2
من و الهام میدانستیم به محض گرفتن بستنی حصیری باید آن را بخوریم. قبل از اینکه از همه طرف، بستنی آب شده جاری شود، تند و تند مشغول گاز زدن و لیسیدن شدیم. از دیدن قیافهی هم و تلاشی که برای نجات بستنیمان از آب شدن میکردیم، خندهمان گرفته بود. روی یک صندلی استیل کنار میز شیشهای وسط مغازه نشستم. الهام هم نشست. فروشنده هنوز در حال جور کردن باقی پول ما بود. دو اسکناس صد تومانی و پنجاه تومانی به همراه دو اسکناس بیست و ده تومانی که از اسکناس ما مچالهتر بودند، روی هم گذاشت.
_دختر بیا باقی پولتون.
با ابرو به الهام اشاره کردم که برود و باقی پول را بگیرد.
خوردن بستنی که تمام شد. الهام با چهرهی نگران به پولهای باقی مانده نگاه کرد.
_حالا این همه پول رو کجا بذارم گم نشه؟!
بدون توجه به حرفش سمت روشویی کوچک گوشهی مغازه رفتم. خودم را در آینه نگاه کردم. دو تا شاخ روی سرم بود و دندانهای نیشم بزرگ شده و از دهانم بیرون زده بود. چشم از تصویرم در آینه برداشتم. الهام دو اسکناس بیست و ده تومانی را جلویم گرفت و گفت:
_بیا شیرین اینا رو بردار.
یک ابرو را بالا دادم و گفتم:
_مادرجون پولها رو به تو داد.
چشم از من گرفت و بدون اینکه چیزی بگوید پولها را برداشت. تشکری کردیم و از بستنی فروشی بیرون زدیم. نانوایی از دور پیدا شد. صف طویل جلوی نانوایی مثل ماری رنگارنگ پیچ و تاب خورده بود. قدمهایمان را تند کردیم. آن طرف خیابان مردی زنبیل به دست به طرف صف میرفت. الهام دستم را گرفت و نفس زنان گفت:
_بدو شیرین لااقل زودتر از اون آقاهه برسیم.
نگاهم به آن مرد و مسافتش تا نانوایی بود و قدمهایم همپای پاهای کشیدهی الهام میدوید. به شدت به چیزی استخوانی برخوردم. الهام ایستاده بود.
_چته؟! گونهم ترکید.
همانطور که کتفش را ماساژ میداد با صورت مچاله گفت:
_آی! زنبیل...
نگاهی به آن طرف خیابان کردم. الهام را به جلو هول دادم. دندانهایش را روی هم فشار دادم.
_مرده رسید.
از جایش تکان نخورد. از او رد شدم.
_شیرین زنبیل و جا گذاشتیم.
ایستادم. چشمانم گشاد شد. برگشتم و دستان خالی الهام را نگاه کردم. یادم آمد؛ مسئولیت زنبیل با من بود. لبانم را گزیدم.
_خاک تو سرم.
نگاهی به مرد آن طرف خیابان کردم. به الهام نگاه کردم و درحالی که میدویدم گفتم:
_خودتو برسون تو صف من برمیگردم.
الهام را دیدم که با گامهای بلند به طرف نانوایی رفت.
در بستنی فروشی را دو دستی هول دادم.
_سلام.
زنبیل را که هنوز کنار میز بود برداشتم و رفتم.
_خداحافظ.
جوان بستنی فروش گردنش را از پیشخوان دراز کرد و با چشمان مات جواب خداحافظی من را با سلام داد.
تمام مسیر تا نانوایی را دویدم. الهام، چند نفر مانده به آخرِ مارپیچِ صف، جلوی آن مردِ زنبیل به دست ایستاده بود. با لبخند پیروزمندانهای برایم دست تکان داد.
نفس زنان و خندان خودم را به او رساندم. دستم را روی قلبم گذاشتم و ابتدا و انتهای صف را چک کردم. سه نفری که پشت سر ما بودند، مثل خانم مارپِل مرا از نظر گذراندند. نفرات جلوی صف را شمردم. چهار نفر مانده بود تا نوبت ما برسد. چند نفری هم در صف دوتایی ها ایستاده بودند. جلو رفتم تا اوضاع را از نزدیک بررسی کنم. شاطر به نوبت پولها را جمع کرد و نانهای پخته شده را از تنور بیرون آورد. دستی به سر کچلش کشید. نگاهی به چانههای خمیر کرد.
_حمید.
جوان لاغری که کلاه و پیشبند سفید داشت سرش را بالا کرد.
_تمومه.
دستان و تنش انگار از مغزش فرمان نمیگرفت و خودکار میرقصید و خمیر را چانه می کرد.
مرد دیگری که موهای پر پشت و مشکی داشت، چانهها را با وردنه پهن میکرد و توی تنور میچسباند. غرق در تماشا بودم که شاطر سرش را بیرون آورد و انتهای صف را نگاه کرد.
_بعد از حاج خانم دیگه نمونن.
نگاهی به آخر صف کردم و دنبال حاج خانم گشتم. بعد از الهام دو زن جوان و مرد زنبیل به دست در صف بود. فریاد اعتراضشان بلند بود. الهام در میان جمعیت سرش را به این طرف و آن طرف گرداند و به من نگاه کرد. ابروها و لبهایش بالا رفته بود. با دیدن قیافهی او، توجهم به حاج خانم جلوی الهام جلب شد. جلو رفتم.
_آقا دو تا هم گیرمون نمیاد؟!
_مشتی علی یه کاریش کن برا ناهار بی نون نمونیم.
_آرد تمومه. آقا شرمندم!
در ازدحام اعتراض مردم، هیکل کوچک و ظریفم را یک نفر جلوتر از حاج خانم جا دادم. گره روسری گل دارم را، از بیخ گلویم شلتر کردم. بدون اینکه به اطراف نگاه کنم سر جایم ایستادم. لبانم را به هم فشار دادم. الهام با دیدن من چشمانش از حدقه بیرون زد. آرام نزدیک شد و اسکناسها را دستم داد.
مردی که جلویش بودم هیکل بزرگی داشت. نزدیک میز دستش را بلند کرد تا پول را به شاطر بدهد. من زودتر دستم را کشیدم. تازه مرا دید.
_تو از کجا اومدی؟!
اخمی کرد و با صدای گرفتهاش گفت:
_بیا برو عقب ببینم.
#1400724
#نرگس_مدیری
#ادامه_دار
هدایت شده از زهرا
#روزانه_نویسی۱۲۹
با چند سوال دارم شروع کنم...
اول از همه، آیا حق آقایون از خانم ها بیشتر است؟
دوم، آیا حق خانم ها از آقایون بیشتر است؟
سوم، آیا اگه خانم ها در صف اول ایستاده باشند باز هم باید زودتر به آقایون که دیرتر آمدهاند چیزی بدهند؟
یا بعکس؟
به سمت اتاق حرکت کردم.
لباس هایم که پشت در، روی چوب لباسی بودند را بیرون آوردم و لبه تخت گذاشتم.
مانتوی طوسی ام،که تا پایین پایم بود را تن کردم دکمه های طوسی اش را آرام بستم و رو انداز طوسی ام را که آستین هایی سه ربع داشت را رویش انداختم.
با روسریام که به رنگ طوسی و سبز بود از اتاق بیرون آمدم و رو به روی در اتاق، که آینه بود ایستادم. موهایم را باز کردم و شانه زدم.
اما این بار محکم تر و بالاتر بستمش.
روسری را مثلثی تا زدم و سر کردم و با زرن گیره کارم را تمام کردم.
مادرم از اتاق بیرون زد و گفت: بچه ها آماده اید؟
نگاهی درون آینه کردم و بعد بلند داد زدم: نه! ماسکم رو فراموش کردم.
فاطمه سرش را از اتاق بیرون داد و گفت:
_منم ماسک بزنم تمامه.
به سمت آشپز خانه رفتم و از کشوی لوازم بهداشتی یک ماسک آبی بیرون آوردم.
دوباره به سمت آینه برگشتم، فاطمه هم آماده شده بود و داشت ماسک آبی اش را به صورتش میزد.
بعد از زدن ماسک به حیاط رفتم.
به سمت جا کفشی رفتم و کفش های مشکی ام را بیرون آوردم، روی سکو نشستم وجوراب های زردم را بالا کشیدم و کفش هایم را پوشیدم.
من و فاطمه کاملا آماده بودیم و حال منتظر مادرم و خواهرم بودیم تا بیرون بیایند
*ادامه دارد....
#زهرا_طیبی
#1400108
هدایت شده از زهرا
#روزانه_نویسی۱۳۰
بعد از آمدن مادرم و خواهرم به سمت تالار عروسی حرکت کردیم.
تاریخ عقد ده، دی ماه بود۱۰/۱۰.
وقتی وارد تالار شدیم،تغیرات زیادی در آن رخ داده بود.حیاط را کاملا برداشته بودند و دو سالن جدا گانه ساختند.
آخرین باری که به تالار ارجان اومده بودم، دقیقا پنج سال پیش مثل امشب بود! دقیقا امشب!. ۱۰/۱۰ که عروسی دایی فرشاد بود، و حالا پنج سال از عروسیشون گذشته بودو حال یک دختر سه ساله دارند.حیف خیلی سریع این پنج سال گذشت!.
وارد تالار شدیم، مادرم با کسانی که میشناخت سلام و احوال پرسی کرد.
به سمت صندلی ها رفتیم و ردیف دوم پشت صندلی خاله ام نشستیم.
بعد از صحبت ها و احوال پرسی و گرفتن چند عکس. وقت شام رسید. وقت شام، میخواستند عروس و داماد را عقد کنند!
اما هیچ کس توجهای به آنها نکرد و همگی به سمت سالن غذا خوری حرکت کردند. اما ما ماندیم و بعد از تمام شدن خطبه عقد به سمت سالن غذا خوری حرکت کردیم.
حدودا سی دقیقه طول کشید تا غذا را روی میز بیاورند.آنقدر بشقاب پر بود که با زدن قاشق زیر غذا،برنج های بالا از ظرف بیرون میریختند.
با خودم گفتم:
_واقعا این قدر زیاد؟! کی این میخوره! همش اسرافه.
و نیمی از غذا را کنار زدم و نیم دیگر را خوردم.
وقتی که خواستیم بلند شویم متوجه شدیم که روی سه ردیف میز هنوز غذایی نگذاشته اند!!
و خانمی آمد و به آنها اعلام کرده
_از طرف خانواده عروس معذرت میخوام اما غذا تمام شده.
به همین راحتی و سردی گفت و رفت!؛
برایم قابل هضم نبود، بازهم اگر غذا کم آمد باید از جایی برای مهمان هایشان غذا سفارش میدادند، اما ندادن! هنگامی که میخواستیم از در ورودی سالن غذا خوری بیرون برویم.
چشمانم سمت میزی رفت. که همان خانم، غذایی را روی میزشان گذاشت!تمام ذهنم از این پر بود..
آیا این حقه؟ آقایونی که خیلی دیرتر اومده بودن و مجبور شدن با خانم ها غذا بخورند.غذایشان را بخورند و سیر شوند!!.
اما خانم ها و بچه هایی که سی دقیقه منتظر غذا نشسته بودند با شکم خالی به خانه برگردند؟!
#زهرا_طیبی
#14001011
هدایت شده از نرگس مدیری
#روزانه_نویسی۱۳۳
از اینکه بعد از دوسال میخواهیم به خانه پدر بزرگ و مادربزرگ برویم، خواب به چشمانم نیامده بود. تا اینکه دقایق نزدیک شدن به ساعت پنج صبح خوابم برد.
با صدای مادر که میگفت:
_عسل جان بلند شو آماده کن، من و بابایی آماده ایم.
از جایم پریدم با صدای خواب آلود اما خوشحال گفتم:
_چشم مامان.
به سمت روشویی رفتم و دست و صورتم را شستم.
ساک لباس ها و وسایل مورد نیازم را از شب قبل آماده کرده بودم. یک دست لباسم را که برای امروز آماده کرده بودم را برداشتم و پوشیدم.
شالم را از روی تخت برداشتم به سمت پذیرایی حرکت کردم و گفتم:
_مامان من آمادم.
بابا از بیرون به داخل آمد و گفت:
_منم ماشین چک کردم همه چیز آمادست. خانم کی میای بریم؟
مامان گفت:
_آقا علی تا تو بیای وسایل بزاری داخل ماشین منم بقیه وسایل آماده کردم.
به همراه پدر به آشپز خانه رفتیم و وسایل را به سمت ماشین بردیم و چیدیم.
ساعت شش بود و کاملا آماده بودیم.پدر ماشین را از حیاط خانه بیرون برد.
سوارش شدیم و به سمت روستای کردستان جایی که الان کاملا سرسبز است و پدربزرگ و مادربزرگ منتظرمان هستند حرکت کردیم.
نزدیک های پل بودیم که مه همه جا را فراگرفته بود و چیزی دیده نمیشد. پدر چراغ های ماشین را روشن کرده بود و روی درجهی آخر گذاشته بود.اما باز تاثیری نداشت.
سرعتش را کم کرده بود که ناگهان از جلو به ماشینی برخورد کردیم و صدایی گوش خراش ماشین را پر کرد.
صدای جیغ من و مادرم به هوا رفت. در چهره پدرم هم ترس نهفته بود.بسیار تعجب کرده بود که چطور با ماشین برخورد کرده است.
پدر کمی دلداری به ما داد و با هم از ماشین پیاده شدیم. که چشمانم گرد شد. از چیزی که دیدم. باور نمیشد! شاید بیست ماشین از پشت به هم برخورد کرده بودند.
بعضی از ماشین ها آتش گرفته بودند. از محل تصادف دیرتر شدیم و گوشهی جاده ایستادیم. یکدفعه ماشین سنگینی با سرعت زیاد به ماشین ما برخورد کرد.
ماشین از عقب له شده بود و حال چهارستون من به لرزه در آمده بود. همراه مادر آرام به زمین افتادم و اشک هایم جاری شد چیزی در دلم جوش میزد.زیر لب گفتم:
_وسایلم! ماشین! پس خانه پدربزرگ چی؟
هق هقم گرفت و صدای گریه ام بلند شد.
صدای تلفن پدر باعث شد نگاهی به او بیاندازم.
تلفن را برداشت سعی کرد بدون استرس جواب دهد،انگار نمی خواست کسی که زنگ زده بود ناراحت شود.
و آرام گفت:
_سلام مامان. آره ما خوبیم، بخیر گذشت.
#زهرا_طیبی
#بهبهانم_تسلیت💔
#14001014
#روزانه_نویسی
#هدیهی_تولد
هم شاد هستم؛ هم... یک غصه، مثل سوزن، شادیام را سوزن سوزن میکند.
ساعت تیک تیک کنان ۷صبح را نشان میدهد. صدایش در سرم بازتاب دارد: «بدو. بریم. بدو. بریم.»
نگاهش میکنم. انگار تندتر میرود. میگویم:«به کجا چنین شتابان؟!»
بدون اینکه نگاهم کند میگوید:«فقط، برو.»
چشم از ساعت بر میدارم. غلتی در تخت میزنم. انگیزهای برای بلند شدن ندارم. دوست ندارم تمام روز تولدم را با این حال بگذرانم. خودم را از پتو جدا میکنم.
چه روزِ تولد مسخرهای!
تا ساعت یک ربع به 7 شب باید منتظر باشم. میدانم علی تولدم را فراموش نمیکند. اما باید تا وقتی که از سر کار بر میگردد منتظر بمانم.
چه انتظار مسخرهای!
بالاخره یک روز به او خواهم گفت که این کارش را دوست ندارم.
راهروی چهار متری بین اتاق و سرویس بهداشتی را پشت سر میگذارم.
چه راهروی دراز و مسخرهای!
صورتم را با آب سرد میشویم. به خودم در آینهی کوچک روشویی نگاه میکنم. گذر عمر 27 ساله را در چشمان قهوهایام نگاه میکنم.
خوبیاش این است که همیشه دو سال کوچکتر به نظر میرسم. لبخندی میزنم و دماغِ به قول علی گِردم را با انگشتان، بالا و پایین میکنم.
بلند میگویم:«امروز رو نباید ازدست بدم.»
وارد سالن کوچک پذیرایی میشوم. دیوارهای گچی، بدون هیچ رنگ و تابلویی، مسخره به نظر میرسند. کاش مستأجر نبودیم.
زهرا با موهای کوتاه و فرفری در کنار خرس پشمی بزرگش، وسط سالن روی فرش لاکی رنگ ۱۲متری سالن خوابیده است. چشمان بستهاش، خطی مشکی روی صورت گندمیاش انداخته.
از دیدنش سیر نمیشم. عروسکهای کوچک و بزرگ را دور تا دورش چیده. طبق معمول پتوی نازکش را پرت کرده. لبخند میزنم و پتو را مرتب میکنم. دوست دارم بیدارش کنم اما هیچ وقت دلم نمیآید کسی را از خواب بیدارکنم.
طبق معمول، اول تلویزیون را، در انتهای سالن روشن میکنم.
دنبال موسیقی شاد شبکهها را جستجو میکنم.
صدا را بلند میکنم تا صدای بدو بریمِ ساعت را نشنوم.
پردههای کلفت جلوی پنجره را کنار میزنم. عاشق نورم. به لطف شیشههای آینهای پنجره، تا عصر از نور انرژی بخش خورشید بهره میبریم.
چند لقمه میخورم و به کارهایم فکر میکنم.
چقدر امسال دلم جشن تولد میخواهد! دلم بچه شده است. رگهایش تنگ و گشاد میشود. چیزی در گلویم سفت میشود. با خودم میگویم «چقدر غربت سخته! اهواز لااقل خاله اینا بودن.»
یاد تولد پارسالم میافتم. علی برای کارآموزی تمام هفته آبادان بود. من تنها و دلتنگِ علی، طبقه بالای خانهی خاله در حال نوشتن نامه برای او بودم. هر روز هفته برایش مینوشتم و چهارشنبه که برمیگشت توی کیفش میگذاشتم. تولدم دوشنبه بود. باید بدون او میگذراندم. حتی حوصلهی پایین رفتن نداشتم. خاله زنگ زد.
«نرگس جان بیا پایین خاله.»
بدون بهانه قبول کردم. حتما خاله برایم کیک پخته. باید خودم را شاد نشان دهم.
خانه ساکت بود و بوی کیک هم نمیامد.
«خیلی پر توقعی نرگس»
بیخیال وارد پذیرایی شدم. چشمانم گرد شد. با دست صورتم را پوشاندم. چشمانم خیس شد. علی آمده بود.
به حال و روزِ این یازده ماه ساکن شدنمان در آبادان فکر میکنم. نه دوستی نه سرگرمی. چقدر گوشه گیر و بیحوصله شدهام. نرگسِ پر انرژی و شاد با دخترش هم کم بازی میکند.
دختر سه سالهام به جای مادر با دوستان تخیلیاش بازی میکند.
تصمیم میگیرم به جای این فکرها خودم را به کاری مشغول کنم.
دلم مامان و بابا را میخواهد. دلم برادرکوچکم وحید را میخواهد که همیشه قبل از علی تولدم را تبریک میگوید. دلم آجی مریم مهربانم را میخواهد.
#1400116
#نرگس_مدیری
#ادامه_دارد...
#روزانه_نویسی۱۵۲
آقای واقفی در گروه انجمن نویسندگان باغ انار پیشنهاد دیدن دوتا فیلم دادند تا بعد درموردشون توضیح بدیم و من فیلم اول رو دیدم.
فیلم هفت سامورایی:
فیلم درمورد قبیله روستایی بود که مورد تجاوز راهزن ها قرار میگرفت و برنج هاشون و عذا هاشون رو برای خودشان میبردند.
اول فیلم که راهزن ها رو نمایش داد برای شروعش خیلی خوب بود.
یکی از افراد قبیله پیشنهاد داد که راهزن ها رو بکشیم اما افراد قبیله با دعوا مخالفت کردن،وقتی نزد پدربزرگ قبیله رفتند و بهش گفتن، اون موافقت کرد و بقیه قبیله هم موافقت کردند.
نشونه بزرگی اون پدربزرگ قبیله هست.
اینکه بیشتر صحنه ها فقط صدای باد میامد و نه چیز دیگه باعث حوصله سر رفتن میشد و من چند جاش زدم جلو(فقط جاهایی که صدا نبود)
تا سی دقیقه اول که دیدم از پدربزرگ داستان خیلی خوشم اومد(یه حسی هم بهم میگه قراره فاتحش آخر سر بخونم)
همنطور که گفتم بلاخره پدربزرگ داستان مرد.(😂)
از مدل موهاشون اصلا خوشم نیومد.
جلو کچل و پشت مو بود و با کش مو بسته شده بود.
فیلم ژانر طنز داشت و بعضی جاهاش خنده دار بود. البته بعضی جاهای طنزش هم مسخره کردن دیگران بود که من خوشم نیومد.
چیزی که تو فیلم پر رنگ بود، کار گروهی بود که براشون ارزشمند بود. اونها اولش نمی تونستند جلوی راهزن ها رو بگیرن اما با اراده قوی و شجاعت شروع به تمرین با سامورایی ها کردند و قوی شدند و تونستند از قبیله شون محافظت بکنند.
در آخر هم فیلم با خوشی به پایان رسید.
#زهرا_طیبی
#1400118
هدایت شده از زهرا
#روزانه_نویسی۱۷۸
بوی مهر
با وارد شدن خانم تختی به کلاس، بچه ها بلند شدند. دست جمعی صلواتی را فرستادیم.
بعد از تبریک نوروز، کلاس در سکوتی عمیق فرو رفت.
تختی هم شروع به تدریسِ درس کرد.
نگاهی به ساعتم انداختم. سی دقیقه از کلاس گذشته بود.
خانم نگاهی پر معنا به کلاس انداخت و گفت:
-فکر کنم خیلی وقت ببره به این روال عادت کنید، همتون غرق خوابید.
با گفتن این جمله صدای خنده کلاس را عجیب تکان داد.
با لبخند گفت:
-یکم صحبت کنید تا حالتون جا بیاد.
اما بچه ها باز هم پایبند به سکوت بودند.
تختی سکوت کلاس را شکست و با تعجبی که در صدایش موج میزد گفت:
-بچههــــا!! اگه الان میگفتم صحبت نکنید که صداتون کلاس برداشته بود. چیشده اینقدر ساکتید؟از کلاس شما بعیده اینقدر سکوت.
که باز هم صدای خنده بچه ها بلند شد.
همهمهای هم با اینخنده به وجود آمد.
چند دقیقه گذشت که صدای خانم باعث شد کسی دیگر صحبت نکند.
در حال ادامه تدریسش بود که زنگ آخر به صدا در آمد و جریان سکوت کلاس را شکست.
بچه ها به سرعت درحال جمع کردن وسایلشان شدند و تند تند از کلاس خارج میشدند.
من و فاطمه خیلی ریلکس وسیله هایمان را در کیفمان گذاشتیم.
بعد از خداحافظی با بچه های درون کلاس، به سمت در اصلی مدرسه حرکت کردیم.
#زهرا_طیبی
#1401115