eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 𝓱𝓪𝓭𝓲𝓼.♡
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت، که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم، جمعیتی که انگار سال‌هاست غصه دارند... مردی نگاهش ماتم زده بود و اشک‌هایش روی محاسن سفیدش می‌لغزید. جوانی جمعیت را کنار زده بود و شیون می‌زد. انگار نه انگار که منی بودم! همانی که زیر یک نفرین محله ساکن بود و حالا میان مجلس اربابشان قد علم کرده بود! اربابشان؟ ارباب من هم بود دیگر نه؟! یک لحظه دلم لرزید، از آن لرزیدن هایی که دست خودت نیست، دلیلش را هم نمی‌دانی! نگاهم میان حدقه لرزید و روی نامی نشست. "حسین" همان امیر سربریده! همانی که می‌گفتند، تنها بود، غریب بود! او که دیگر مثل من نبود، خدا دوستش داشت، عزیز‌دل پیامبر هم که بود؛ او دیگر چرا میان امت و مسلمانان غریب بود؟! میان امت پدر و جدش؟! نمی‌دانم چقدر می‌گذرد که صدای صلوات ها بلند می‌شود، دستی به زیر چشمانم می‌زنم! همان چشم‌هایی که خود هم نمی‌دانند، کی باریدند؟ با نشستن دستی به روی کمرم نگاهم به عقب می‌چرخد: -داداش، میشه یه خواهشی ازت بکنم؟! نگاهم در آن تاریکی دودو می‌زند: -الانه که چراغا روشن بشه، میشه تا کسی ندیدتت از اینجا بری؟ سفارشتم می‌کنم دو تا غذا برات بزارن! لحظه نفسم بند می‌آید! حس خورد شدن میان قلبم می‌پیچید و می‌شکند، می‌شکند قلبم را و بیشتر زخم می‌زند بر جانم! چه می‌گفت؟ رسما بیرونم می‌کرد!، مگر سردر اینجا نزده بود، حسین دل‌های شکسته را خوب می‌خرد! خوب دل من هم شکسته بود؟! گیریم که گناهکار بودم گیریم که بد کردم! حتی نمی‌توانم برای حسین اشک بریزم؟ ادامھ‌دارد... بھ‌قلم⇦🖤 آرۍ‌حسین‌دل‌هـاۍ‌شکستـھ‌را‌خۅب‌مۍ‌خـرد
چشمانم را می‌بندم. حلقه‌ی انگشتانم تنگ‌تر می‌شود اما، هرگز نمی‌گذارم دهانم باز شود! که اگر باز می‌شد، حرمت اینجا می‌شکست، حرمت این صاحب‌خانه و حرمت خادمانش! سرم را پایین می‌اندازم و یک‌راست از آنجا بیرون می‌روم. بیرون می‌روم و این دل شکسته‌تر را بیرون می‌کشم! نمیدانم، شاید آنها هم می‌دانستند که من اهل تغییر نبودم، ولی با همان گردن کجی‌‌ام می‌خواستم نوکرش باشم! از آن نوکرهایی که برای اربابشان جان می‌دادند. اما آنها نگذاشتند! به خدا که نگذاشتند! **** با صدای ضرب در چشمانم دور خانه می‌چرخد. دستم روی پیشانی‌ام می‌نشیند: -اومدم بابا، اومدم چه خبرته! در باز می‌شود و قامت مرد میان در رخ می‌نماید. چشمانش در حدقه می‌لرزید و رگه‌های سرخ نگاهش، دلم را آشوب می‌کرد. اری او همان مرد بود! دستش را باز کرد و محکم در آغوشم کشید. نه تکانی خوردم، نه سعی کردم خودم را از زیر فشار انگشتانش بیرون بکشم. تنها زبان یاری چند جمله را داشت اما خودش گفت: -آقا رسول قربونت برم من شرمندم، من و ببخش! از این به بعد هر وقت دلت خواست پاشو بیا، خوشحال می‌شیم ببینیمت! پا عقب می‌کشد، می‌خواهد برود که دستش را می‌گیرم: -چرا؟ شما که تا دیروز نمی‌خواستی پام و اونجا بزارم، حالا چی شد؟ کمی سماجت می‌کند اما در آخر زبان در دهان می‌چرخواند: -دیشب بعد از این که از هیئت بیرونتون کردم، نصف شب خواب دیدم همه جا تاریکه تو یه بیابون، سرم و چرخوندم یک طرف خیمه‌های امام حسین بود یک طرف لشکر یزید. اومدم برم خیمه امام حسین(ع)، اما... به اینجا که می‌رسد اشک‌هایش روی صورت غلط می‌خورند. -یه سگی روبروی خیمه‌ی ارباب بود، تا من و دید شروع کرد به پارس کردن. هرچی خواستم برم سمت خیمه جلوم وایمیساد، در آخر باهاش درگیر شدم. یه لحظه که سرم و بالا اوردم دیدم سر و صورت اون سگ تویی. نگاه مبهوتم را که می‌بیند سرش را پایین می‌اندازد و دست بر پیشانی می‌زند. -تو پاسبان خیمه اباعبدالله بودی! لحظه‌ای هوش از سرم می‌پرد، من و نگهبان حسین؟! انگار کسی دست به قلبم گذاشته بود و می‌فشارید. می‌فشارد و در گوشم می‌گفت" ببین رسول حسین دل‌های شکسته را خوب می‌خرد" اشک‌هایم نم‌نم بیرون زدند و صورتم را غرق کردند! صدای هقهقم که بلند می‌شود، دهانم را تر می‌کنم: -از این لحظه به بعد من سگ حسینم… خودشان مرا به سگی قبول کرده‌اند. بــــراساس واقعیـت~ 🖤 ●●●●●~●♡●~●●●●●● پ‌ن: این داستان بر اساس زندگی رسول ترک"معروف به رسول دیوانه" نوشته شده. سعی کردم ماجرا با واقعیت تضاد نداشته باشه ولی از اونجایی که متن تمرین ثابت بود، کمی تضاد ایجاد شد⇦رسول ترک ارادت خاصی به اباعبدالله داشتند ایشون در ماه‌های عزا همیشه در هیئت ها شرکت می‌کردن اما در یکی از هیئت ها صاحب اونحا علاقه‌ای به شرکت ایشون نداشتند و ... برای شادی روحشون صلوات🙏
هدایت شده از محبوب
«لبخند زیر ماسک» یک فضای کوچک وسط خیابان را فرش کرده بودند. کنارش موکبی بود برای پذیرایی با چایی و قند. پشت صحنه‌ی موکب، علم و کتلی بود که با نورهای قرمز فضاسازی زیبایی ایجاد کرده بود. سقف هیئت، آسمان بود. موتور و ماشین از دو طرف هیئت رد می‌شدند! از موتور پیاده شدیم. صدای مداحی به آرامی پخش می‌شد. مراسم شروع نشده بود. کنارهم روی فرش نشستیم. جمعیت فشرده نبود اما جای خالی هم زیاد نبود. خیلی‌ها خانوادگی حلقه‌وار نشسته بودند مثل پیک‌نیک. پسربچه‌های سیاه‌پوش، دنبال‌بازی می‌کردند. اطرافمان از خانم‌هایی که موهای پریشان و زیبایی داشتند، پر بود. یاد قدیم‌ها افتادم‌. با خودم گفتم: «قبلنا واسه هیئت رفتن چادر سر می‌کردن.» توی حال خودم بودم که صدایش را از کنار گوشم شنیدم. سمت راستم نشسته بود. سرم را تکان دادم که حرفش را بزند. گفت: «اون خانومه چادرش افتاده. بهش بگو.» تو دلم گفتم: «خب چرا نگاه می‌کنی آخه؟!» نگاهم را چرخاندم تا رسیدم به دختر جوانی که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود. چادرش از پشت افتاده بود روی زمین. موهای خرمایی بلندش از پشت شالش پیدا بود. سرت را که تکان می‌دادی، ناخودآگاه چندتا این مدلی‌ از زیر چشمت رد می‌شد. اما این یکی چون چادرش افتاده بود، لابد حس غیرت برادرانه‌اش گل کرده بود که درخواست تذکر صادر کرده بود! به فاطمه‌ی هفت‌ساله نگاه کردم. فقط دوتا چشمش معلوم بود. روسری سیاه با برگ‌های آبی را با گیره‌ی آویزدار گربه‌ای‌اش، مدل لبنانی بسته بود. چادرسیاه و ماسک صورتی، ترکیبی ساخته بود برای خودش! سرم را تا نزدیک گوشش آوردم. گفتم: «اون خانومه چادرش افتاده. برو پیشش بگو ببخشید چادرتون افتاده. بعدشم زود بیا.» با چشم‌هایی که از بین روسری و ماسک بیرون مانده بود نگاهی به جمع انداخت. شاید با خودش فکر می‌کرد: «به کدوم باید بگم!» فوری گفتم: «اون خانومه که چادرش افتاده رو زمین.» از جایش بلند شد. وقتی چادرش را روی سرش مرتب کرد، زیر ماسک به حجاب اختیاری‌اش لبخند زدم. سراغ سوژه رفت. گفت و برگشت. هیچ حرکتی از سمت آن خانم جوان انجام نشد. فاطمه کنارم نشست و گفت: «گفتم بهش. خانومه گفت: خودم می‌دونم» حس بد ضایع شدن یک کودک، حس بدی بود‌. به سمت راستی‌ام نگاه کردم. سری به تاسف تکان داد و بعد هر دو به افق خیره شدیم. یک لحظه به طرف فاطمه برگشتم و گفتم: «آفرین‌. کار درست رو تو انجام دادی، ثواب‌شو بردی.» یکی دو دقیقه بعد چشمم به سوژه افتاد. چادرش را سرش کرده بود. لبخندی به غرورش زدم که نتوانسته بود جلوی دختربچه‌ای بشکندش. به فاطمه نگاه کردم. داشت به علم و نوشته‌های کتیبه‌ها نگاه می‌کرد. سرم را نزدیکش بردم و گفتم: «چقدر تاثیرگذار بودی. خانومه چادرش رو سرش کرد.» لبخند زیر ماسکش از کوچک شدن چشمانش پیدا شد.
حضرت علی اکبر علیه السلام.mp3
4.08M
🎙 🔶 عطش ملاقات 🔷 آرامش امام حسین علیه السلام 📌 برگرفته از جلسات « رهایی از غم » @Aminikhaah
هدایت شده از یا فاطمة الزهرا
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت.... ادامه‌اش با شما
هدایت شده از سَڔآݕ.مٻم✍🏻
دیگر امسال تصمیمش را گرفته بود. محرم که از راه رسید دفتر یادداشتش را برداشت و نوشت.... - بسم رب الحسین... یکی بود یکی نبود...
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
وقتی خورشید بر تیغ آسمان رسید... تیغ‌ها کشیده‌اند... چکاچک بی رحم‌شان زخم بر پیکر مردان خورشید می‌زند. این سوتر نوحه و ناله مخدراتِ موی ‌پریشان، روح زمان را جراحت می‌زند... آخر ای روشنایی بخش ظلمات لیل، به کدامین ثمن راضی به اوج شدی؟! مگر ندیدی رسیدنت بر تیغ آسمان مصادف با کسوف خورشید امامت شد؟ مگر ندیدی خسوف ماه بنی هاشم را... آه آه! بر غروب کدامین ستاره‌ نوحه سرایی کنم... بر لطافت بسان گلبرگ گلوی طفل رضیعت... یا بر جسم ارباً ارباًی جوان رشیدت... بر دستان قطع شده از پیکر برادر وفادارت... یا بر مویه‌های غریبانه ناز دانه‌ات... داغ کربلا اصلا روضه نمی‌خواهد ... آنی تصور حضور در آن صحرا جان را به لب می‌رساند... أعظَمَ اللهُ اجورَنا و اجورَکم بمُصابِنا بِالحُسَینِ علیه السلام ، وَ جَعَلَنا و ایّاکُم مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَع وَلیّهِ الامامِ المَهدیِّ مِن آلِ مُحَمَّدٍ صلی الله علیه و آله آجرک الله یا مولای یا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) فی مصیبة جدک الحسین (علیه السلام)
هدایت شده از گلستانی(یازهرا.س.)
سرخی غروب از خون بود... رسید آن لحظاتی که گرد و غبار میدان فروخوابید! خورشید درحال بستن دیدگان سرخش است... گویا او هم شرمگین است از این طلوع و غروب هر روزه‌اش ... مخدرات گوشه و کنار صحرا به دنبال اطفال حرم سرگردانند... زینب سلام الله علیها قامت خمیده اما استوار از گودی قتلگاه به سوی خیمه آتش گرفته امام زمانش روان است... لختی می‌ایستند! دیگر اشکی در چشم نمانده... لب‌های ترک خورده‌شان به آرامی می‌جنبند... تمام وقایع امروز را مرور و نظاره می‌کنند... هرچند نیاز به یادآوری نیست، هر مصیبتی آن‌قدر عیان و قَدَر زخم زد که ردِ جراحتش عمری ماندگار خواهدماند... نظر به سوی خیمه جگر گوشه برادر می‌اندازند... جوان برادر جانی برایش نمانده... علم از دست علمدار بر زمین افتاد اما نباید بر زمین بماند... آری! کربلا نباید در کربلا بماند... و این زینب سلام الله علیها بودند که علم روایت عاشورا را برافراشتند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 به (ع) گفتند شنیدیم حضرت مهدی عج در آخرالزمان بدون خونریزی و با مذاکره و گفتگو ،صلح جهانی را برقرار میکنند ... پاسخ امام حسین علیه السلام بشنوید ... استاد رحیم پور 🔻کانال اصلی اندیشه پژوهان استاد حسن @rahimpoor_azghadi
4_5947224975499856561.mp3
5.87M
🔸 روضه حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام دوم @Aminikhaah @ANARSTORY
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ چرا کاری میکنید که ما رو تحریم کنند؟! جالبه شبیه این حرف رو روز عاشورا به علیه السلام هم زدند ! (پ.ن: اگه با همین فرمون بریم جلو: چرا امام علی (ع) کاری کرد که سه تا جنگ بهش تحمیل شد؟ چرا پیامبر فلان کرد که فلان شد... چرا خدا فلان کرده که فلان و ... ) 🔻کانال اصلی اندیشه پژوهان استاد حسن پنجم ♥️ @ANARSTORY @rahimpoor_azghadi
نور از آقا صاحب الزمان علیک السلام اجازه می‌گیرم که مرا مَحرَم‌ راز اهل بیت بفرمایند تا در مُحَرَم حسین مُحرِم شوم. حرام شود بر من آنچه مالک‌اشتر بودن و سرباز بودن را از من می‌گیرد. و می‌دانم جهاد امروز، تبیین است و رسانه است و هنر است. آقای صاحب الزمان علیک السلام، از شما اذن می‌خواهیم. اذن ورود به محرم حسین علیه السلام. ما هرکار بکنیم باز هم ناقصیم. پس ما را دریابید. به خد التریب و شیب الخضیب حسین علیه السلام قسم. یا ایها العزیز... @anarstory
روضه چه می‌آیی ندایی می‌آید:فخلع نعلیک. حالا اینجا یک فرق کوچکی دارد. نوجوانان نازنینی هستند که نعلین را از تو می‌ستانند به لبخند، به مهر.
نور ان‌شاءالله توفیق نوشتن برای سید الشهدا را پیدا کنم. این روزها احساس می‌کنم شاید عمرم کفاف نوشتن چندین کار درجه‌یک برای اهل بیت را ندهد. این روزها دلم می‌خواهد برای پیامبر اعظم اسلام رمان بنویسیم. برای حضرت ام المومنین خدیجه سلام الله علیها. برای حسنین علیهما السلام، برای همه چهارده نور علیهم السلام. برای اولاد حسین و اصحاب حسین. شما نمی‌خواهید بنویسید؟ من برای شما دعا می‌کنم تا صدهزار برابرش را خدا به من بدهد. پس شما هم برای من دعا کنید. دلم می‌خواهد بعد از ظهور اگر کسی خواست در مورد تشیع کتابی بخواند کتابهای من را معرفی کنند. مثلا چند میلیارد مردم جهان که می‌خواهند درباره تشیع مطلب بخوانند از این برگ سبز بخوانند. که تحفه درویش است و سلیمان جهان به پای ملخی در دهان مور نیازی ندارد. ولی این مور باید خودش را به عرش الهی برساند و چه کشتی اسرع و اوسع از حسین علیه السلام.
طفل شش ماهه تبسم نکند، چه کند؟! خدایا ما و نسل‌مان را خرج حسین علیه‌السلام کن. به علی اصغر قسم. بدون لینک هم آزاد است. @anarstory
پنجه‌ی پاییز بر باغ نگار افتاده بود روی دست باغبان خون انار افتاده بود ابتلایی سخت بود و آسمان در اضطراب قرعه آن ساعت به طفل شیرخوار افتاده بود کارزار عشق یک شش ماهه را سرباز کرد سن و سال عاشقی از اعتبار افتاده بود هاج وواج ازاین ستم،خورشید ماتش برده بود وقفه‌ای در گردش لیل و نهار افتاده بود تیر بر حلقِ زمان خورد و زمین مدهوش شد چوبِ حیرت لای چرخ روزگار افتاده بود عرش می‌لرزید، از چشمِ فلک خون می‌چکید عـالم هستی به حال احتضار افتاده بود @andisheysabz @anarstory
34.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 عنوان: (گزیده‌ای از قسمت پنجم فصل چهارم) 🔶️ عشقم حضرت ابوالفضل علیه‌السلام... «ان الحسین مصباح الهدي و سفینة النجاة» (همانا حسین چراغ هدایت و کشتی نجات است) 🆔️ @abbas_mowzoon 🆔️ @abbas_mowzoon_links
خدایا در این ظهر عاشورا تو را قسم می‌دهم به حسین بن علی علیه السلام و شهدای کربلا علیهم‌السلام که ما را خرج راه امام زمان کن. شهادت ما را عاملی برای نزدیک شدن ظهورش یا از بین رفتن فتنه‌ای یا زنده شدن قلبهای مرده قرار بده. در این راه ما هیچ نداریم. خودت کارسازی کن. آمین آمین آمین. به حق یدان مقطوعتان عمی العباس علیه سلام و صلوات الله.
هدایت شده از القطره 🔊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنان شگفت انگیز شیخ عدنان، مفتی اهل سنت عربستانی درباره ی امام حسین (علیه السلام) و سرگردانی مجری در برنامه تلویزیونی ! ❗️ هرکس در عزای حسین غمگین نشود ، کافر و منافق است 📎 📎 📎 علیه السلام 🆔@alqatreh
وعده جریان انقلابی از امشب در هیئت ها. پای کار حسین فاطمه‌ایم. علیه_السلام
ارباب بخواد، می‌ده دیگه. گفتن نداره. اینجوریه داستان.
هفت شهر عشق قسمت سوم(1).mp3
4.88M
🎙️ ✨هفت شهر عشق✨ قسمت سوم 🔹یزید خوب می‌داند که امام‌حسین اهل سازش نیست 📜از یزید به امیر مدینه؛ از حسین برای من بیعت بگیر و اگر خودداری کرد... @anarstory
عاشورا.mp3
2.98M
🎙️ عاشورا تقابل دو تفکر ✨ 💠 تقابلی به قدمت و بلندای تاریخ ⚠️اکنون در هزاره تاریخ، تو کدام سو ایستاده‌ای⁉️ @anarstory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفاقت ما با هم، به روزای بچگی برمی‌گرده برا رفیقش همه کاری کرده همون که مَرده❤️‍🩹:)))) کارگروهی محرم ۱۴۰۳ کلیپ رو خانم نیان درست کردن. @anarstory