eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 💞 جد پدری‌ام کارش بنایی بود. زمین کشاورزی و باغ هم داشت؛ اما درآمد اصلی‌اش از معماری و بنایی تامین می‌شد. بهش می‌‌گفتند اوس مَمِد(اصفهانی‌ها تلفظ دقیقش را می‌دانند، باید کمی حرف میم اولی را بکشید. یعنی استاد محمد). من که اصلا ندیدمش؛ اما از پدربزرگم شنیده‌ام با این که سواد نداشته، آدم باهوشی بوده و در حرفه خودش، سرآمد و توانمند. از بچگی یادم هست در محله ما تعزیه برگزار می‌شد؛ هنوز هم هست. یک زمین بایر بزرگ است که حکم بیابان کربلا را دارد. یک تعزیه مفصل و پرطرفدار، هم روز تاسوعا و هم عاشورا. از بچگی با پدرم می‌رفتیم تعزیه را نگاه می‌کردیم. بابا می‌گفت این شعرهایی که تعزیه‌خوان‌ها می‌خوانند، خیلی وقت است در تعزیه خوانده می‌شود؛ از سال‌ها پیش. با این وجود، تازه فهمیده‌ام یکی از بانیان برگزار شدن تعزیه در محله‌مان، جد من بوده، استاد محمد. بعد از رفتن رضاخان، باید چندنفر می‌ایستادند پای کار و مراسم‌های تعطیل شده را احیا می‌کردند. دعوت تعزیه‌خوان‌ها و ناهارشان هم افتاد به عهده جد من؛ اوس مَمِد! پدربزرگم آن زمان‌ها بچه بوده. خودش برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت:« محرم در زمستان بود و زمستان‌ها کار نبود. پدرم در خرج زندگی خودش هم مانده بود چه رسد به تعزیه. چندروز مانده به محرم، پدرم زانوی غم بغل گرفته بود که ناهار تعزیه‌خوان‌ها را چه کنم؟ مادرم گفت: خب طوری نیست، یه سال ناهار نده! بغض در صدای پدرم جمع شد: خب اونی که میاد این‌جا تعزیه بخونه رو که نمی‌شه گشنه راهی کنیم بره! تازه، زن و بچه‌ش هم همراهش میان، زنش خونه نیست که براش غذا درست کرده باشه! مادرم دیگر حرفی نزد. فردا صبحش، رفت خانه پسردایی‌هایش. وضعشان بد نبود؛ حداقل کار داشتند. هیچ چیز هم نگفته بود که نیاز دارم و کمک کنید و... فقط رفته بود دیدنشان. نمی‌دانم چه بود؛ اما ناگاه یکی از پسردایی‌هایش یک بسته اسکناس گذاشته بود مقابل پدرم و گفته بود الان این پول‌ها را نشمار، ببر، هروقت داشتی پس بده. پدرم با چهره گرفته رفته بود، با چهره گشاده برگشت. پول‌ها را شمرد. مادرم پرسید: چه قدر هست؟ پدرم گفت: انقدر که اگه تا آخر بهار هم کار نکنم، بازم اضافه بیاریم! دیدی جور شد؟» من استاد محمد را ندیده‌ام؛ خیلی زود فوت کرد. انقدر زود که پدرم هم او را به یاد نمی‌آورد. اما یک چیز را درباره او می‌دانم؛ آن هم این که آدم خوبی بوده. انقدر خوب که تا دم مرگ، ذکر «یا علی» از لبانش نمی‌افتاده. انقدر خوب که لحظه جان دادن، حرم امام علی علیه‌السلام را دیده، لبخند زده و با صدای بلند گفته: «این حرم امام علیه که همیشه دوست داشتم زیارتش کنم!» و چشمانش را بسته. انقدر خوب که الان مزارش میان شهداست و شده خاک پای خانواده‌های شهدا؛ روحش هم به گواه اهل دلی، ساکن وادی‌السلام است. انقدر خوب که تعزیه‌ای که راه انداخت، هنوز پابرجاست... شاید که نه، حتماً این که من الان دارم از استاد محمد می‌نویسم، اثر کاری باشد که برای پسر فاطمه(س) کرد. شاید اثر غصه‌ای باشد که برای ناهار تعزیه‌خوان‌ها خورد. شاید اگر دغدغه‌اش برای تعزیه نبود، با وجود تمام مهارت و شهرتی که در کارش داشت، الان من اصلا نمی‌شناختمش که بخواهم برایش بنویسم. آن وقت مثل هزاران آدمی که آمدند و رفتند، برای همیشه فراموش می‌شد و خلاص. همه دنیا فانی ست؛ آن که می‌ماند، خدای حسین است و حسین است و هرکس که به نام حسین گره خورده باشد. کاش ما هم بمانیم... پ.ن: صلواتی هدیه کنید به روح مطهر استاد محمد... اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
💞 💞 📖 به جدِّ جدِّ من می‌گفتند اوسا آقاجان. نمی‌دانم چند نسل فاصله داریم؛ اما تا جایی که می‌دانم در عصر قاجار زندگی می‌کرده. این‌طور که از مسن‌ترهای فامیل شنیده‌ام و آن‌ها هم از پدربزرگشان شنیده‌اند، اوسا آقاجان آدم بالابلندی بوده، هیکلی و چهارشانه. صدایش هم کلفت بوده. ده دوازده‌تا پسر هم داشته، بخاطر همه این‌ها هم، همه ازش حساب می‌بردند. یک جورهایی بزرگ محل بوده. انقدر دل و جرات داشته که با زور در می‌افتاده، حتی با گماشته‌های پادشاه قاجاری. شنیده‌ام یک باغ داشته که چوب درختانش خیلی گران و مرغوب بوده. دقیقاً یادم نیست چه درختی؛ اما همه به اوسا آقاجان می‌گفتند این‌ چوب‌ها را بفروش، پول خوبی گیرت می‌آید. اوسا آقاجان اما نمی‌فروخت؛ تا این که یک سال، هیزم برای حمام گیر نیامد. زمستان رسیده بود و آب حمام محله گرم نشده بود. مردم برای حمام باید می‌رفتند یک محله دیگر. اوسا آقاجان درخت‌های باغش را قطع کرد. همه فکر کردند می‌خواهد بفروشد. چندنفر هم راه افتادند دنبال مشتری برای چوب‌ها؛ اما اوسا آقاجان همه را برد پشت زمین حمام خالی کرد، سپرد به حمامی. انگار یک گفته بود: این چوبا خیلی بیشتر از این ارزش داره که هیزم حمام بشه، خیلی گرون می‌خرنشون! اوسا آقاجان گفته بود: غیرتت اجازه می‌ده زن و بچه مردم برای یه حمام برن تا اون محله؟ اونم توی این سرمای زمستون؟ هیچ‌کس روی حرف اوسا آقاجان حرف نزد. حمام گرم شد. اوسا آقاجان یک سال رفت کربلا و دیگر برنگشت. آن روزها هم به این راحتی نبود خبر گرفتن و مسافرت رفتن. می‌گفتند رفته کربلا، همان‌جا بیمار شده و فوت کرده و به خاک سپردندش. نمی‌دانم اوسا آقاجان نتوانسته بود از امام حسین(علیه‌السلام) دل بکند یا امام از او؟ خلاصه کربلایی شد. آقای ما، هم خودش باغیرت است، هم غیرتی‌ها را دوست دارد. نشان به آن نشان که تا زنده بود کسی جرأت نداشت برود سمت خیمه‌گاه. نشان به آن نشان که وقتی دید جانی برایش نمانده و دارند حمله می‌کنند سمت حرم، فریاد زد: اگر دین ندارید آزاده باشید. آقای ما باغیرت است، آقای غیرتی‌هاست. غیرتی‌ها را خوب می‌خرد. کاش ما را هم بخرد... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
safar900k.apk
46.02M
📌احساس خوب در هیئت بودن و سفر کربلا را با سفر نهصد کیلومتری تجربه کنید 🔰همراه با سرگرمی و بازی، اطلاعات خود را درباره امام حسین(ع) بالا ببرید. ✅امکانات: - دارای 10 مرحله اصلی - سوالات خوب و هوشمند جهت بالا بردن معرفت حسینی - پخش صوت بهترین مداحی ها و نماهنگ های مذهبی - دارای انمیشن‌های دلنشین - گرافیک فوق العاده دانلود کنید،ضرر نمیکنید... 📱 دانلود از کافه بازار: https://cafebazaar.ir/app/ir.game.karbala ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @gam_dovvom
💞 💞 4 📖 کربلای پیش رو... تا قبل از همه‌گیری کرونا، ده شب محرم را می‌رفتم خانه پدربزرگم در همان محله قدیمی. حسینیه فقط یک دقیقه از خانه‌شان فاصله دارد. از بعد از نماز مغرب، کارم این بود که گوش به صداهای خیابان بدوزم. وقتی صدای دسته عزاداری را می‌شنیدم که از حسینیه خارج می‌شود، راه می‌افتادم طرف حسینیه. سنخرانی تازه شروع شده بود و جمعیت کم. گاهی حاج آقا دانشمند می‌آمد برای سنخرانی، گاهی هم کارشناس رسانه می‌آوردند برای مردم حرف بزند و با الفبای رسانه و دنیای مدرن آشناشان کند. مردم گوششان بدهکار این چیزها نبود. الان که فکر می‌کنم، دلم برای سخنرانان جلسه می‌سوزد. قسمت مردانه خالی بود، نهایتا دوسه‌تا پیرمرد نشسته بودند آن آخر. مردها می‌رفتند برای دسته و زنجیرزنی. قسمت زنانه هم که پر بود از صدای گفت و گو و گریه بچه‌ها. بگذارید رک و راست بگویم؛ مردمی که می‌آمدند حسینیه، آدم‌های کاملا معمولی بودند. حتی خیلی هیئتی و مذهبی هم نبودند. فرق داشتند با آن‌هایی که پای ثابت هیئت‌های معروف و مطرح اصفهان هستند و شور و شعور حسینی را با هم می‌خواهند؛ هشیارانه به سخنرانی گوش می‌دهند و موقع روضه‌خوانی داد می‌زنند. این مردم، مردم کاملا معمولی بودند. انگار زن‌های محله، منتظر مانده بودند تا محرم بشود و بیایند دیداری با هم تازه کنند. گروه‌گروه دور هم می‌نشستند و حرف می‌زدند. قسمت خنده‌دارش این‌جا بود که بعضی، تنقلات هم با خودشان می‌آوردند تا دورهمی‌شان تکمیل شود! جوان‌ترها بیشتر سرشان توی گوشی‌ها و تبلت‌هایشان بود و بعضی انگار چادر را هم فقط به حرمت عزاداری پوشیده بودند. در همان مراسم‌ها بود که گاهی همکلاسی‌های دبستانم را می‌دیدم و تازه متوجه می‌شدم ما چقدر کم گذاشته‌ایم برای مردم این محله. این محله کم شهید نداده است، ولی حالا اوضاع فرهنگی‌اش چندان خوب نیست... مسئول خدام می‌گفت تذکر بدهیم که خانم‌ها صحبت نکنند و به سخنرانی گوش بدهند؛ اما مگر می‌شد؟ خودش هم می‌دانست نمی‌شود. نمی‌شود یک نفر را مجبور کنی بنشیند و به چیزی که تو می‌گویی گوش بدهد؛ شاید ظاهراً ساکت بشود، اما آخرش دلش جای دیگر است. باید دلش را به دست بیاوری. خاصیت امام حسین علیه‌السلام همین است، دل را به راه می‌آورد. مسئولمان به من که می‌رسید می‌گفت: چرا انقدر قسمت تو حرف می‌زنند؟ خب سرشون داد بزن! نمی‌توانستم. خیلی تلاش کردم اما نشد. با خودم می‌گفتم من آمده‌ام به عزادار اباعبدالله خدمت کنم، نیامده‌ام سرش داد بزنم و رئیس‌بازی دربیاورم. به مسئولمان می‌گفتم چشم، اما آخرش صدایم بالا نمی‌رفت. گاهی هم خانم‌ها صدایم می‌زدند و می‌گفتند بچه بازیگوش‌شان را دعوا کنم؛ اما این یکی اصلا در توانم نبود. بیایم برای بچه‌های امام حسین علیه‌السلام گریه کنم، بعد سر بچه‌های مردم داد بزنم؟ در جیبم شکلات می‌گذاشتم، با یک لبخند و یک شکلات می‌نشاندمشان یک گوشه. با بعضی هم دوست می‌شدم. دائم می‌آمدند به چوب‌پرم دست می‌کشیدند و من هم صورتشان را با چوب‌پر قلقلک می‌دادم. بین جمعیت، روی زمین با چسب کاغذی یک مسیر مشخص کرده بودند که آن مسیر را باید تا آخر باز می‌گذاشتیم. سخت‌ترین قسمتش همین بود. بعضی می‌نشستند توی راه، حالا بیا بلندشان کن. مصیبت بود؛ مخصوصا وقتی می‌دیدی بنده خدا حرفت را گوش کرده و بلند شده و حالا بین جمعیت متراکم، دنبال جایی برای نشستن می‌گردد. خانواده اگر بودند که واویلا می‌شد، انقدر شرمنده می‌شدم که نگو. هرچه جلوتر می‌رفت، حسینیه شلوغ‌تر می‌شد. چندتا از خادم‌های باتجربه‌تر می‌ایستادند آن آخر و برای مردم جا باز می‌کردند. واقعا کار سختی بود، من از پسش برنمی‌آمدم. به این‌جا که می‌رسید، مداح می‌آمد و چراغ‌ها خاموش می‌شد. انقدر شلوغ می‌شد که نمی‌شد راه رفت مگر به قیمت لگد کردن مردم. در حسینیه را می‌بستیم؛ مصیبت بعدی می‌آمد سراغمان: خانم‌های بچه‌داری که می‌خواستند بچه‌شان را ببرند دستشویی و مایی که نمی‌توانستیم در را باز کنیم. تاریکی و گرما و استیصال، کربلا را می‌آورد جلوی چشممان...
💞 💞 5 📖 زیر دست و پا... محله ما چون در حاشیه شهر قرار دارد، مهاجرنشین هم هست مخصوصا از بیست سال اخیر. به غیر از برادران و خواهران افغانستانی، قشر دیگری در این محله زندگی می‌کنند که نمی‌دانم اهل کجا هستند. از هرکس هم پرسیدم یک جواب متفاوت داد. برخی می‌گویند افغانستانی‌اند؛ اما نه چهره و نه زبان و فرهنگشان مانند مردم افغان نیست. بعضی می‌گویند پاکستانی‌اند و بسیاری از مردم، عنوان کولی را برایشان انتخاب کرده‌اند. این قشر بسیار فقیرند و لباس‌های رنگارنگشان آن‌ها را شاخص می‌کند. فارسی هم حرف نمی‌زنند. شب‌های محرم بود که تازه فهمیدم دخترکان کولی چقدر محتاج محبت و احترامند. من معمولا شب‌ها در پیچ L حسینیه می‌ایستادم و مردم را هدایت می‌کردم به سمت آخر حسینیه. خوش‌آمدگویی و سلام هم می‌دادم. کاملا عادی، به دخترک هفت، هشت ساله کولی‌ای که وارد شد هم سلام کردم. گل از گل دخترک شکفت. ذوق کرده بود؛ انقدر که تا آخر مراسم نگاهم می‌کرد. من فقط سلام کرده بودم، همین! مردم کولی‌ها را به دید تحقیر نگاه می‌کردند. چندبار شد که خانم‌ها صدایم زدند و در گوشم گفتند: می‌شه این کولی‌ها رو از کنار ما بلند کنی؟ بو می‌دن! می‌ماندم چه بگویم. بعضی هم می‌گفتند این کولی‌ها برای شام می‌آیند حسینیه. در دلم می‌گفتم خب بیایند، مگر بد است؟ این‌ها شاید در طول سال فقط همین ده شب می‌توانند غذای به این خوبی بخورند، بگذار بخورند. اصلا نذری حق مردم محروم است، حق همین‌هاست. بگذار برای شام بیایند، نوش جانشان. بگذار بیایند و نان و نمک اباعبدالله را بخورند، حتی اگر سخنرانی را گوش ندهند و گریه هم نکنند، همین نان و نمک یک جایی اثر خواهد کرد. همه این‌ها به کنار، اصل کار همین شام دادن آخر مراسم بود. از بچگی لجم می‌گرفت از شلوغی و هل دادن مردم. این اواخر توانسته بودیم مردم را طوری مدیریت کنیم که فشار جمعیت باعث نشود شیشه درهای حسینیه بشکند. یادش بخیر. الان دیگر از آن شلوغی لجم نمی‌گیرد؛ دلم تنگ شده‌است برایش. برای فشاری که باعث می‌شد بچه‌ها و خانم‌های مسن از حال بروند و شیشه بشکند. برای ظهرهای عاشورا که دیگر از پس جمعیت برنمی‌آمدیم و رسماً می‌رفتیم زیر دست و پا. زنجیره انسانی می‌بستیم اما از یک جایی به بعد، حریف فشار جمعیت نمی‌شدیم. برای این که دستمان نشکند، دست هم را رها می‌کردیم. یکباره جمعیت مانند آبی که از سد شکسته بریزد، می‌ریختند سرمان و ما در بهترین حالت، همراه جمعیت عقب‌عقب می‌رفتیم تا بخوریم به دیوار و یا می‌افتادیم زیر دست و پایشان. تازه آن‌جا می‌شدیم خادم واقعی؛ خاکی، زیر دست و پا و زیر نور داغ آفتاب ظهر. اصلا انگار خادمی‌مان کامل می‌شد وقتی با چادر خاکی و کمری که از درد راست نمی‌شد برمی‌گشتیم خانه. این را فقط خادم‌ها می‌فهمند. خادم که باشی، سهمت از محرم فقط روضه و منبر نیست. دویدن را هم می‌فهمی، اضطرار را هم می‌فهمی، شرمندگی را هم. انگار در آن روضه‌هایی که شنیده‌ای قرار می‌گیری؛ در همان روضه‌هایی که مردم می‌شنوند و گریه‌ می‌کنند. در روضه که قرار بگیری دیگر گریه نمی‌کنی. می‌رسی به یک حالی بدتر از گریه... به وضوح می‌فهمیدم که شب شام غریبان، حال خادم‌ها با بقیه شب‌ها فرق دارد. چهره‌هاشان شکسته بود و چادرهایشان خاکی؛ نه این که خودشان گل‌ مالیده باشند، خودش خاکی شده بود. دلم تنگ شده‌است برای آن شب‌ها. برای تراکم وحشتناک جمعیت، برای دخترکان کولی که تشنه شنیدن یک سلام و خوش‌آمد بودند، برای گفت و گوی زن‌ها و صدای گریه بچه‌ها، برای نوشیدن و نوشاندن، برای دخترهایی که موقع ورود دسته عزاداری، گردن می‌کشیدند تا قسمت مردانه را ببینند، برای شنیدن صدای طبل و سنج، برای بچه‌هایی که حرف گوش نمی‌دادند...اصلا می‌دانید، دلم می‌خواهد فقط یک بار دیگر، ظهر عاشورا بشود و بیفتم زیر دست و پای عزادارهای حسین علیه‌السلام...
⚫️ اعمال روز عاشورا ⚫️ یاحسین
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 ~ بسم الله قاصم الجبارین ~ 🔎تحلیل حرکت رسانه‌ای حضرت زینب(س) 👇 °•شنبه ۳۰ مرداد ماه ۱۴۰۰ °• ساعت ۲۱:۳۰ باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات] در باغ انار ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به نام خالق حسین (ع) چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت . مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم . بوی دارچین میزند توی بینی ام : « تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم » بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم . « کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...» بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود . کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام. علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد : «به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن» دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم : «سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ » اخم میکند : «یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!» جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم . آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت . علی خودش صورتش را پاک کرد : «از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!» کجکی نگاهش کردم : « تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت» کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت . برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم . علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم : « کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!» پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم. علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ... **** علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد: «بریم خانم» کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم: «کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!» علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی . دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد. جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود : «سینی رو عشق کردی؟!» خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل: « هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا» قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند: « فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه» تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم : «ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم» بسته ای رابه سمتم گرفت : « این همونه که زن داعشی بهم داد که» بازش کرد: « نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه» یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم : «یا طفل الرضی» بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم : «من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم» نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 ~ بسم الله قاصم الجبارین ~ 🔎تحلیل حرکت رسانه‌ای حضرت زینب(س) 👇 °•دو شنبه ۱شهریور ماه ۱۴۰۰ °• ساعت ۲۱:۳۰ باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات] در باغ انار ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 ~ بسم الله قاصم الجبارین ~ 🔎تحلیل حرکت رسانه‌ای حضرت زینب(س) 👇 °• شنبه ۶شهریور ماه ۱۴۰۰ °• ساعت ۲۱:۴۰ باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات] در باغ انار ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
کنار علقمه، میان بیابان، یک لشکر کوچک را بر نی زدند. کسی فکر نمی‌کرد سالها بعد همه جهان حتی وسط منهتن همه جهان ماجرا را حفظ باشند.
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 ~ بسم الله قاصم الجبارین ~ 🔎تحلیل حرکت رسانه‌ای حضرت زینب(س) 👇 °• جمعه ۱۹ شهریور ماه ۱۴۰۰ °• ساعت ۲۱:۴۰ باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات] در باغ انار ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نور ✅دوستان تازه وارد، این گروه دست گرمیست. یعنی با انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، فکر و ذکرتان نوشتن شود و قالب مورد نظرتان به دست بیایید. مثل فوتبال که قبل شروع مسابقه، گرم می‌کنند تا حین بازی، دچار مصدومیت نشوند. شما هم تمارین باغ انار را انجام دهید تا دست و ذهنتان باز شود تا وقتی وارد کلاس های خصوصی نویسندگی شدید، دست و ذهنتان، رباط صلیبی پاره نکند. برای انجام تمارین و خواندن آموزش‌ها، هشتگ‌های زیر را جست‌وجو کنید👇 برای شرکت درکلاسهای خصوصی نویسندگی به آیدی زیر مراجعه کنید.👇 @evaghefi
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 ~ بسم الله قاصم الجبارین ~ 🔎تحلیل حرکت رسانه‌ای حضرت زینب(س) °• سه‌شنبه ۲۳ شهریور ماه ۱۴۰۰ °• ساعت ۲۱:۴۰ باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات] در باغ انار ⬇️ https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💡نور ⛈سیل آمد. سِیلی که منتظرش بودیم. چند روز چششم‌مان به مسیل بود. یعنی آمادگی داشتیم برایش. حتی شوخی می‌کردیم که دیشب یزدی ها در قایق نشسته اند و پارو به دست منتظرند. حالا آمده. خیلی چیزهای دیگر هم اینجوری هستند. ما به نظر خودمان خیلی آماده ایم. آماده برای خیلی چیزها. ولی وقتی بیاید مثل آهو در عسل گیر می‌کنیم. مثل مرگ. مثل ظهور حضرت حجت. مثل قیامت. مثل حساب و کتاب. 🌪 مسئولین یزدی‌ استان را تعطیل کرده‌اند. کار درستی هم کرده‌اند. ممنونشان هم هستیم. دست‌شان هم درد نکند. دعاگویشان هم هستیم. مسئولین صدا و سیما هم خوب پوشش داده و می‌دهد و خواهد داد. ولی یک چیز مهم این است کار اصلی به دست مردم است. یعنی ما مردم. ✨کمک‌های جهادی. ایده های خلاقانه برای کنترل سیل. نگاه راهبردی. همه اش توسط همین بچه های جهادی و مردم است که می‌تواند به مسئولین کمک کند. 💫ما یادمان نرفته چند سال پیش رییس جمهوری داشتیم که در تفریح خودش بود و حاضر نمی‌شد پای درد مردم بیاید و هم زمان کسانی که به مسیل ها می‌رفتند را مسخره می‌کرد. ما یادمان نرفته رهبر انقلاب را که خودش به میان زلزله زده ها می‌رفت. ما یادمان نرفته که حاج قاسم با حضورش در خوزستان خون تازه ای به جریان کمک های جهادی تزریق کرد، حتی از عراق تجهیزات و امکانات نیرو به طرف استانهای مرزی گسیل داشت. گسیل داشت یعنی به خاطر نفس حق حاج قاسم بود که آمدند نه دستورهای مدیریتی.... ما یادمان نرفته امثال سعید قاسمی ها و حاج حسین یکتاها را...ما یادمان نرفته که این خطرات جوی همیشه باعث پیوند خوردن مردم به هم شده. ما یادمان نرفته آن طلبه جوانی که چاه دستشویی را پاک می‌کرد... ما هیچ وقت یادمان نمی‌رود که این سیل ها و زلزله‌ها همانقدر که باعث می‌شود حاج قاسم‌ها بزرگ و محبوب شود، همانقدر هم باعث می‌شود امثال حسن روحانی‌ها منفور شوند. یعنی آهای مسئول ما مردم ایران سرانجام به نور و حضرت حجت عجل‌الله‌تعالی خواهیم رسید ولی تو اگر کوتاهی کرده باشی سرب داغ آن‌جایت می‌ریزند، توی حلقت منظورم است. انتخاب جایش با مأمورین جهنم است...یعنی طبق آخرین اطلاعاتی که دارم حلق بوده..الله اعلم.☄ این ساخت و ساز در مسیل یزد و چیزهای اینجوری که من سر در نمی‌آورم حاصل مدیریت گروه های مدیریتی زیادی است از شوراهای شهر و روستا گرفته تا دهیاری و فرمانداری و ... همه ما مردم در این تصمیم‌ها و کشته شدن های احتمالی شریکیم. چرا؟ مثال می‌زنم.👇 وقتی یک خانم خط چشم می‌کشد و ریمل هم ضمیمه می‌کند به مژه هایش. ابرو هایش را دُم موشی می‌کُند و موهایش را مِش. بعد مقداری فتوشاپ برای تنظیم رنگ گونه و در پایان رژ لب را سرخ تر می‌گیرد. و همه اینها را در زیر چند تکه پارچه به اسم پوشش و حجاب. در نهایت بدون فهم و درک کافی برای شورای شهر و مسئولیتهای دیگر انتخاب می‌شود. گناه کم کاریش برای کارهای ریشه ای‌اش گردن کیست؟ یا آن مسئولی که به خاطر ارتباط با جریانات سیاسی انتخاب می‌شود و رسانه های ضد دین مردم را گول می‌زنند و او را در پاچه مردم فرو می‌کنند. نتیجه اش می‌شود همین. یا مثلا مجلسی که نفری دو میلیارد می‌دهند و می‌روند تویش از آن مجلس آدم جهادی و پای کار بیرون نخواهد آمد. نه تنها آدم جهادی و کار کن بیرون نخواهد آمد بلکه آدم چادری‌اش هم ضد چادر بیرون خواهد آمد. وظیفه من و شما به عنوان یک ایرانی ترویج تفکر کسانی مثل قاسم سلیمانی است فارغ از تمام گرایش های دینی و مذهبی اش. یعنی قاسم سلیمانی نماینده تمدنی است که باید حکومت جهانی داشته باشد تا در آن همه بشریت به برکت این نگاه به تعالی برسند. ای کاش نگاه استراتژیک و تدبیرهای سیاسی و حس وطن دوستی قاسم سلیمانی در مسئولین امروز ما هم به وجود بیاد. و ای کاش به برکت خون شهدای کربلا و این ماه محترم، این نظام از آدم‌های ناپاک گندزدایی بشود. ای کاش مسئولین قدر این مردم را بدانند و با دروغگویی گول‌شان نزنند. ای کاش آدم ضعیف و ناتوان خودش استعفا بدهد. ای کاش آدم فرصت طلب خیلی زود رسوا شود. ای کاش دل مردم به سمت آدم های جهادی و دین‌باور واقعی نرم شود و از مذهبی‌های کم‌فهم دور شود. خدایا این سیل را برای ما تبدیل به فرصت کن و از گناهان ما در گذر و نعمتهای خودت را شامل مردم عزیز ایران بگردان. تمام ملتهای تحت ستم را نجات بده و ما را همچون قاسم سلیمانی، سرباز سیدعلی عزیز بگردان. آمین. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
پیام‌آور نور✨ -سوده، مادر چرا نمی‌خوابی؟ - مادر، امشب چه خبره؟ چرا این‌قدر همه‌جا شلوغه؟ سربازا همه جا هستن! من می‌ترسم. راستی چرا بابا چند شبه دیر میاد، امشبم که هنوز نیومده، دلم براش تنگ شده. مادر دست نوازشی بر سر نازدانه‌اش کشید و گفت: دل‌نواز مادر بابا رفته پیشواز یه مهمون خیلی عزیز. - مهمون؟! کیٖ؟ واای حتما عمو ساعد با حنانه و زن‌عمو از طائف اومدن! آخ جون... - نه میوه دلم مهمون بابا خیلی عزیزتر از عمو ساعدِ. - عزیزتر از عمو؟! مگه کی هستن؟! - یادته پارسال رفته‌بودیم زیارت خونه خدا، اون‌جا وقتی کاروان و بابا رو گم کردیم و تو از گرسنگی گریه می‌کردی یک خانوم مهربون ما رو بردن خونه‌شون... دختر عجولانه گفت: آره یادمه. چقدر اون خانم و شوهرشون مهربون بودن، هم بهمون غذا دادن هم بابا رو برامون پیدا کردند. اما اینا چه ربطی به مهمون بابا داره؟ - ربطش این‌جاست که مهمون بابا پسرعموی همون آقای مهربون هستن. - وای راست میگی مادر. پس چرا بابا دعوت‌شون نکرده خونه‌مون تا مهربونی‌شون رو تلافی کنیم. اصلا اسم‌شون چیه؟! زلال اشک‌ چشمان مادر را شفاف کرد، اما لبخندی زد و گفت: عمرِ مادر اسم این آقا مسلم بن عقیل هست، اومدن این‌جا تا به ما خبر بدن که قراره اون آقای مهربون با خانواده‌شون به شهر ما کوفه بیان. - چه عالی مادر پس حالا خودشون رو به خونه‌مون دعوت می‌کنیم. اشک دیگر به چشمان مادر مجال نداد و همراه با آهی جگرسوز از گوشه چشمانش راه گرفت. مادر سریع از دخترکش رو گرفت تا مبادا دل نازکش از حزنی که غربت آل رسول بر قلب مادر گذاشته‌بود، ترک بردارد. سوده با ناز گردن کشید و گفت: مادر گریه می‌کنی؟! مادر سریع اشکش را پاک کرد، تلخندی بر لب نشاند و گفت: نه جان دلم گریه نمی‌کنم. - چرا مادر، من می‌دونم شما هم دلت برای بابا تنگ شده. اصلا بیا بریم دنبال‌شون، همه‌شون رو بیاریم خونه‌ خودمون؟! - نمی‌شه دردانه‌ام. بابا رفتن تا مراقب ایشون باشند. - چرا مگه کسی می‌خواد اذیت‌شون کنه؟ مادر لب به دندان کشید و گفت: همون سربازایی که گفتی دنبال ایشونن. - چرا مگه کار بدی کردن؟ بغض دوباره تا زیر گلوی زن بالا آمد. هرچه از ظهر تا الان از زنان بی‌آبروی کوفی شنیده بود در سرش چرخ زد. دلش از این‌همه جفای جماعت کوفی گرفت. در دل گفت خب بی‌مروت‌ها شما که سر وفا نداشتید چرا خروار، خروار نامه برای مولایم فرستادید. دیگر طاقتش نماند باید به دنبال شُویش روان می‌شد، سعی کرد دخترک را به هر ترفندی که هست بخواباند که صدای کوبه در دلش را از جا کند. قلبش گواهی بد می‌داد. انگار سفیر شوم مرگ از بلندای دارالاماره زوزه می‌کشید و ندای سلام بر حسینِ سفیر نور را در خود می‌بلعید...
Aali-Shab01Moharram1401.mp3
24.84M
🎙 : بلاها چگونه انسان را به خدا نزدیک می‌کنند؟ (۱) ▪️ حجت‌الاسلام والمسلمین عالی 📆 جمعه ۷ مرداد ماه ۱۴۰۱ 🔺 هیأت آیین حسینی 🏴 شب اول ۱۴۰۱ ☑️ @MeysamMotiee
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم... ادامه‌اش با شما
وقت عزای حسین بود. همه نوشتند: «ما ملت امام حسینیم» وَ چه زیبا هم‌ ترند شده بود. در میان آن همه واژه ، در میان آن همه پُست یک نفر که هنوز یزید دلش بر او غالب بود، از شدت غضب نوشته بود؛ «چه خبر است این همه گریه و ماتم، چه خبر است این همه اشک و شیوَن. عجب از شما ، عجب از مردمی که پول مداح می‌دهندو اشک از او می‌خَرَند. وَ نمیدانند چه لبخندها که با همان پول بر لب‌ها میتوان نشاند.» در میان آن همه پاسخ ، یک نفر که هنوز ارباب دلش حسین بود، در جواب او که نه، بلکه برای همه نوشته بود؛ «بازهم مُحرم شد ُ چُرتکه انداختن های دلقکانِ عبیدالله، شروع شد. به گمانم هنوز رسم کوفی‌ها بجاست.حَواستان به مُسلم باشد، نگذارید فریبتان دهند. کاروان حُسین نزدیک است..
از کنار ایستگاه صلواتی کنار مسجد گذشتم. صدای بلند مداحی از ضبط صوت، فضای کوچه را پر کرده بود: امیری حسینُ و نعم الامیر... جوانی با سینی چایی به طرفم آمد و گفت: - تا چایی‌تون رو میل بفرمایید، مراسم داخل مسجد شروع میشه. نتوانستم دستش را رد کنم. یک لیوان برداشتم و عطرش را در بینی احساس کردم. جوان، دستش را به پشتم گذاشت و من را با خود به سمت مسجد برد. با آن ریخت و قیافه حتی تصورش را نمی‌کردم که نگاهی به من بیندازند، چه رسد دعوت به مراسم. چند دقیقه‌ای نگذشت که خودم را میان جمعی سیاه‌پوش دیدم... ادامه‌اش با شما