دروازه باز شد و یاد، خسته و کوفته از آن بیرون آمد و بلافاصله خود را روی مبل راحتی انداخت.
مادرش، پای گاز ایستاده بود و آن طور که بویش می آمد، داشت کباب ماهیتابه ای درست می کرد.
_محمد مهدی؟... وقتی میای نباید سلام کنی؟!
یاد، به آرامی گفت:سلام.
_علیک سلام. دست تو هنوز نشستی؟ بدو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. پنج دقیقه دیگه ناهار رو میارم.
یاد، ایستاد و به سمت دستشویی رفت. وقتی دستانش را شست، وضو هم گرفت.
_مامان میگم نمی خواد زحمت بکشی. چند تا کباب بذار لای نون با خودم می برم...
مادر بر افروخته شد: اون روز اولی که گفتی می خوام این کارو انجام بدم، تاکید کردم اگر هر جا بهت یه کاری رو گفتم که انجام بدی، نه و نو توش نیاری. الانم میای سر سفره با آرامش غذاتو می خوری، نمازتو می خونی و به سلامت...
و شعله گاز را خاموش کرد.
زبان پسر بند آمده بود. پس از دستور اطاعت کرد و به سمت آشپزخانه رفت تا سفره را بیاورد...
غذا را خورد. از مادر تشکر کرد. و یادش آمد ابتدای غذا بسم الله نگفته. به سرش کوبید. هربار فراموش می کرد و از این وضع ناراضی بود.
نماز ظهر و عصر را خواند. بعد، وقتی مادر در اتاقش بود، به آشپزخانه رفت و نانی برداشت. سپس چند کباب درشت برای خودش روی نان چید و آن را لقمه کرد.
وقتی آماده رفتن بود، ایستاد. به سمت یخچال بازگشت و یک بستنی عروسکی هم برداشت.
وقتی دروازه باز شد، یاد بلند گفت: خدافظ مامان. من دارم میرم...
صدایی از اتاق آمد: آشغالا رو هم با خودت ببر. برو به سلامت.
یاد، لقمه را در جیب سویشرت اش چپاند و بدون فوت وقت، کیسه زباله باد کرده را از دم در خانه برداشت و به دروازه رفت...
#داستانک
#مامان
#یاد
دروازه باز شد و یاد، بیرون آمد. یک بستنی نصفه در دستش بود و یک کیسه زباله در دست دیگرش.
یک دفعه جا خورد.
استاد واقفی، دست به سینه جلویش ایستاده بود و با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. اخم خاصی در نگاهش، باعث می شد یاد اعتماد به نفسش را از دست بدهد.
_شنیدم برای منم بستنی آوردی...
یاد، مبهوت بود که یکدفعه، آقای احف از پشت استاد واقفی پیدا شد. چشمش به کیسه سیاه رنگ افتاد و با شیطنت گفت: بچه ها!... یاد برامون بستنی آورده!...
یکدفعه سیصد و بیست و هفت نفر از میان درختان بیرون دویدند و هلهله کنان به سمت یاد، هجوم آوردند.
پسر ژولیده هول کرد. کیسه را روی زمین انداخت و قبل از اینکه دروازه پشت سرش به طور کامل بسته شود، به داخل آن پرید.
استاد موسوی زودتر از همه به کیسه رسید. دستانش رابالا برد و داد زد: لطفا ساکت باشید!... همگی ساکت!... خوبه. الان خودم تقسیم شون می کنم.
صدای دست و جیغ و هورای درختان فضا راپر کرد.
استاد موسوی خم شد. گره کیسه را به زور باز کرد و با تعجب به آن خیره شد. استاد واقفی جلو آمد و پایین را نگاه کرد. چشمان او هم چهارتا شد.
تا احف چشمش به پوست پیاز و تفاله چای و استخوان مرغ افتاد، فریاد کشید: یاااااااد!!!.... مگه دستم بهت نرسهههههه!!!...
#داستانک
#بستنی
#یاد
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دروازه باز شد.
یاد، نفس نفس زنان بیرون آمد. دستانش عرق کرده بود و ذهنش اجازه تحلیل ماجرا را نمی داد.
چند لحظه به زمین کاشی کاری شده خیره شد.
با خود گفت: پدرم در اومده!...
یکدفعه ماموریت اش را به خاطر آورد.
به اطراف نگاهی انداخت.
فقط یک کلمه می توانست بگوید: وااااااای!
او به کوه المپ آمده بود. محل زندگی خدایان یونان. به قدری با شکوه بود که نمی توانست توصیفش کند. زمینی در میان آسمان...
باید زئوس را پیدا می کرد. کسی که تنها می توانست کار یک نیروگاه برق را انجام دهد. آن وقت خود را خدای خدایان می نامید.
یاد، بستنی نیم خورده را زمین انداخت. با خشم قدم برداشت و از پله های مارپیچ بالا رفت. به تالار اصلی که رسید، لگدی محکم به در بزرگ کوبید.
دو در عظیم با صدای مهیب باز شدند و افراد داخل تالار، از جا پریدند.
جالب بود! دو برادر زئوس، پوسایدون و هادس هم آنجا بودند.
خدا که برادر ندارد؟...
مردان و زنان بلند قامت، با تعجب به انسان فانی خیره شدند.
یاد، استوار جلو می رفت و تنها، به چشمان زئوس خیره شده بود.
خدای خدایان، از جا برخاست. قامت چند ده متری اش دو برابر شد. جلو آمد و با پسر رو در رو شد.
زئوس طوری که انگار انتظارش را داشت، گفت: تو کی هستی؟...
به چه اجازه ای به المپ اومدی و جلسه خدایان رو بهم زدی...
_دهنتو ببند مردک روانی!...
زئوس جا خورد. تا به حال هیچکس اینگونه با او سخن نگفته بود. کسی جرئت نمی کرد...
_به چه حقی!..
_تو به چه حقی ادعای خدایی می کنی؟... کسی حتی بلد نیست خودش با دست خودش شلوارش رو بالا بکشه!
اعضای تالار آه کشیدند.
زئوس خشمگین شد: ببین بچه جون! برای من مهم نیست کی هستی! ولی بدون می تونم در عرض دو ثانیه پودرت کنم! فکر نمی کنم بدن فانی ت، تحمل قدرت صاعقه من رو داشته باشه...
یاد، دست راستش را بالا آورد و رو به آسمان گرفت. ناگهان رعد و برقی عظیم، با صدایی سهمناک از آسمان افتاد میان انگشتان پسر فانی قرار گرفت.
بعد تغییر مسیر داد و درست به سینه خدای خدایان بر خورد کرد.
زئوس، از جا پرید. تا به حال درد را تجربه نکرده بود.
با چشمانی گرد شده و چهره ای وحشت زده به یاد خیره شد.
_خدای من، قدرتش از تمام قدرت المپ بیشتره. در واقع، المپ در برابر خدا مثل یه توپ فوتبال می مونه... استغفرالله!... اصلا المپ چیزی به حساب نمیاد...
خدایان، نفس نفس می زدند. نمی دانستند چه باید کرد.
_دفعه آخرتون باشه ازین مسخره بازیا در میارین... هی آپولو!...
به کسی که روی یکی از صندلی ها نشسته بود، اشاره کرد.
_ ارابه خورشید رو دوبله پارک کردی!... چند وقت پیش گفتن جریمه ها دو برابر شده ها....
و دیگر چیزی نگفت. چرخید و وارد دروازه شد. و خدایان مبهوت را تنها گذاشت.
هادس، با لبخندی مرموزانه پرسید: این دیگه کی بود؟
#داستانک
#خدایان_المپ
#یاد
دروازه سبز، باز شد و یاد که صورتش از ترس سفید شده بود، وارد اتاق مستطیل شکل بزرگی شد.
روی دیوار ها، تصاویری از وقایع مختلف و مهم جهان، و همین طور، موضوعات تخیلی مثل حمله فضایی ها به زمین، نقاشی شده بود.
پسر بچه از میان کتابخانه هایی که داشتند از فشار کتاب ها منفجر می شدند، عبور کرد و به انتهای اتاق رسید. با چشم، در کتاب خانه پیش رویش به دنبال کتاب شاهنامه گشت. وقتی آن را یافت، دستش را بالا برد و آن را بیرون کشید. کتاب، تاجایی آمد و بعد متوقف شد. چرخدنده ها به صدا در آمدند. یاد، قدمی به عقب برداشت. کتابخانه، قیژ قیژ کرد و به سمت راست رفت. پشت آن، پلکانی مدور و تاریک قرار داشت که به سمت پایین می رفت...
پایین پله ها، مرد نسبتا چاقی، پشت میز نشسته بود. روی میز، چندین دفتر و خودکار و ورقه خط خطی قرار داشت. به اضافه یک گوی، که خطوط الکتریسیته درونش جرقه می زدند.
مرد، متوجه حضور یاد نشد و وقتی او را آنقدر آشفته دید، تعجب کرد.
از سمت چپ میز، بیرون آمد و گفت: سلام!... چی شده بچه؟... چرا داغونی؟
یاد، یک دفعه برافروخته شد: باورت میشه یه رعد و برق بهم خورد؟! می تونست منو بکشه!...
مرد چاق، پشت میز برگشت و پشتی صندلی را عقب داد. و دوست خود را پشت سرش گذاشت.
_من نمی ذاشتم بکشتت. هنوز خیلی کارا مونده که باید انجام بدیم.
-پس اون قضیه استاد واقفی چی بود؟!...
مرد، سرش را خاراند.
_راستش نمی دونم. به نظرم خود آقای واقفی باعث شد تو بری اونجا. این یه قلم اصلا تو برنامه مون نبود.
یاد، نفسش را با خشم بیرون داد. بعد رفت و روی یکی از صندلی های کنار دیوار نشست. اتاق، مانند دفتر پزشکی بود که نور کافی در آن وجود ندارد.
مرد چاق، به سمتش رفت و گفت: حالا اشکال نداره. تا من میرم نماز بخونم، تو به این یه نگاهی بنداز...
برگه ای از جیبش در آورد و به سمت یاد گرفت.
_این لیست جا های جدیدیه که باید بری. البته این دفعه وقایع نیست. تخیلاته!...
یاد، نگاهی پرسشگرانه به مرد انداخت.
_خودت که بری می فهمی منظورم چیه. فقط یادت باشه. اینجا قدرت هات، دقیقا شبیه شخصیت اصلی این داستان میشه. پس باید مواظب باشی.
و چرخید و آهسته از پله ها بالا رفت.
یاد، حوصله نداشت منتظر نماز طول و دراز مرد بماند. قنوتش خیلی طولانی بود.
پس به سمت دیوار ایستاد. به انگشتری که روی دستش بود، نگاه کرد. رنگ سنگ آن، آبی شده بود. قبلا سبز بود. و باعث می شد یک دروازه سبز باز شود.
سه قدم به جلو برداشت. که یکدفعه دروازه آبی رنگی باز شد و یاد را با خود به ماموریت جدیدش برد...
#داستانک
#مرد_چاق
#یاد
🏴 sarab.ო 🏴:
#شب را کبود کردی...
من که جای خود دارم!
#سراب_م
#شب #سراب'ها واقعیتر میشوند
#سراب_م
یاد ۲:
و آن #شب که شیطان، به وسیله قدرتش، دیواری کروی و سیاه دور خورشید می کشد، هرگز صبح نخواهد شد.
و #یاد ، به همراه پنج دوست وفادارش، و سه حیوان قدرتمندش، می رود تا خود را به خورشید برساند.
تا به فتنه شیطان، خاتمه دهد...
#داستانک
در آن #شب که جنگ بزرگی در راه است، تنها اراده است که به #یاد توان مقابله با شیطان را می دهد...
دوستانش را از دست خواهد داد. ولی روح آنها، همیشه همراهش هستند...
#داستانک
fateme:
#ای_کاش #شب نبود تا فرصت فکر کردن به تو را پیدا نکنم....
بنت_الحاجی:
#شب یعنی اماننامه آوردن،پشت خیمهها...
#شب یعنی آرام و بی سر و صدا پشت امام جماعت را خالی کردن...
#شب یعنی دارالعماره...
🍁ف. جلالی🍁:
#شب یعنی ونگ ونگ نوزادی که شب وروز برا مامانش نمیذاره
بنت_الحاجی:
#شب یعنی تماشای تن بی سر...
یسنا:
#شب را برای بیدار ماندن ساختند اما! امان از آدم که شب همه کارهایش را انجام میدهد...
بنت_الحاجی:
#شب یعنی وقت شمردن زخمها!
fateme:
#شب رفیق نیمه راه امتحان های من....
🍁ف. جلالی🍁:
#شب یعنی خیمه های آتش گرفته و خار مغیلان و کودکان بی پناه
Nina:
#یاد اون روزای ک تابستون سر زمین کار مسکردیم شبا ساعت نه شب خواب بودیم توخیمه بدون دغدغه
#یاد اون شبای که کل دغدغه فردام خوردن صبحونه با بابام بود
🍁ف. جلالی🍁:
#یاد کنید مرا تا #یاد کنم شما را...
آیه نوشت
نور
#اطلاعیه
✅دوستان تازه وارد، این گروه دست گرمیست. یعنی با انجام تمارین و خواندن آموزشها، فکر و ذکرتان نوشتن شود و قالب مورد نظرتان به دست بیایید. مثل فوتبال که قبل شروع مسابقه، گرم میکنند تا حین بازی، دچار مصدومیت نشوند. شما هم تمارین باغ انار را انجام دهید تا دست و ذهنتان باز شود تا وقتی وارد کلاس های خصوصی نویسندگی شدید، دست و ذهنتان، رباط صلیبی پاره نکند. برای انجام تمارین و خواندن آموزشها، هشتگهای زیر را جستوجو کنید👇
#تمرین1 #تمرین2 #تمرین3 #تمرین4 #تمرین5 #تمرین6 #تمرین7 #تمرین8 #تمرین9 #تمرین10 #تمرین11 #تمرین13 #تمرین14 #تمرین15 #تمرین16 #تمرین17 #تمرین18 #تمرین19 #تمرین20 #تمرین21 #تمرین22 #تمرین23 #تمرین24 #تمرین25 #تمرین26 #تمرین27 #تمرین28 #تمرین29 #تمرین30 #تمرین31 #تمرین32 #تمرین33 #تمرین34 #تمرین35 #تمرین36 #تمرین37 #تمرین38 #تمرین39 #تمرین40 #تمرین41 #تمرین42 #تمرین43 #تمرین44 #تمرین45 #تمرین46 #تمرین47 #تمرین48 #تمرین49 #تمرین50 #تمرین51 #تمرین52 #تمرین53 #تمرین54 #تمرین55 #تمرین56 #تمرین57 #تمرین58 #تمرین59 #تمرین60 #تمرین61 #تمرین62 #تمرین63 #تمرین64 #تمرین65 #تمرین66 #تمرین67 #تمرین68 #تمرین69 #تمرین70 #تمرین71 #تمرین72 #تمرین73 #تمرین74 #تمرین75 #تمرین76 #تمرین77 #تمرین78 #تمرین79 #تمرین80 #تمرین81 #تمرین82 #تمرین83 #تمرین84 #تمرین85 #تمرین86 #تمرین87 #تمرین88 #تمرین89 #تمرین90 #تمرین91 #تمرین92 #تمرین93 #تمرین94 #تمرین95
#طنزدونه #احف1 #احف2 #احف3 #احف4 #احف5 #احف6 #احف7 #احف8 #احف9 #احف10 #احف11 #احف12 #احف13 #احف14 #احف15
#دخترمحی_1 #دخترمحی_2 #دخترمحی_3 #دخترمحی_4 #دخترمحی_5 #دخترمحی_6 #دخترمحی_7 #دخترمحی_8 #دخترمحی_9 #دخترمحی_10 #دخترمحی_11 #دخترمحی_12 #دخترمحی_13 #دخترمحی_14
#تخیلی1 #تخیلی2 #تخیلی3 #تخیلی4 #تخیلی5
#طنز_نویسی
#آموزش #ریشهها #کارگاه_آموزشی #روزانه_نویسی #برگ #یاد #نور
#زیارت #حرم
#مسابقه #باغانار #مونولوگ #دیالوگ #پیرنگ
#معرفی_کتاب #نویسندگی #صحنه_پردازی #پی_دی_اف #باغ_انار #داستانک #داستان_کوتاه #پادکست #مکالمه #نهال #درخت_انار #زنگ_تفریح #داستان_صوتی #تشکیلات #تمدن_نوین_اسلامی #زینب_کبری #سلام_الله_علیها #محرم #نشر_حداکثری #آموزشی
#ریشه01 #ریشه02 #ریشه03
#اربعین #دلنوشته #واقفی #خوشنویسی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #کاریکلماتور #عاشورا #تاسوعا
برای شرکت درکلاسهای خصوصی نویسندگی به آیدی زیر مراجعه کنید.👇
@evaghefi
خب...
بریم برای تشکر!
همیشه دلم می خواست چیزی باشم که نیستم.
تلاشم رو کردم. ولی خب دسترسی به یه چیزایی به توی این دنیا امکان پذیر نیست.
برای همین شخصیتی خلق کردم.
در واقع، خودم رو گذاشتم در حالتی که دلم می خواست باشم.
و اسمش رو گذاشتم یاد.
چرا یاد؟
برای اولین رمانم، دنبال روشی بودم تا بتونم اسم های مختلفی از طریق همین اسم های واقعی درست کنم. اسم هایی که جدید و ناشنیده باشن.
پس به روشی دست پیدا کردم. و یاد رو از طریق اسم خودم ایجاد کردم.
من باور دارم اگر نفس مون رو به چیز هایی عادت بدیم که انعطاف پذیر بشه، می تونیم هرجوری که می خوایم شکلش بدیم.
در واقع، هر جوری که می خوایم باشیم!
البته این دنیا پذیرای خواسته های ما نیست.
ولی یه دنیای بی نهایت وجود داره.
من کاری کردم که داخل داستانم، همونی باشم که می خوام. یه ماجراجو، یه هنرمند، یه قانون مدار قوی و شجاع. البته با ترس از تمام هیولا های تخیلی.
حالا بریم سراغ تشکر
وقتی #تمرین95 های شما رو خوندم، فهمیدم توی دنیای عادی، اون قدر ها که فکر می کردم از خواسته ام دور نیستم.
از جایی که در فضای مجازی شما جسم من رو نمی بینید، دقیقا با نفس من سر و کار دارید.
من فهمیدم در ذهن شما، نفس من همونی هست که می خوام!
و بابت این موضوع، واقعا از همه شما ممنونم.
شما به من ثابت کردید، من همون یاد هستم.
یاد لقب من نیست... خود منه!
#یاد
💯💯
داستان طنز #باغنار2
به زودی در باغ انار اکران خواهد شد. با خواندن این داستان رودهپاره خواهید شد از خنده🤓. نتانیاهو رو کفن کنم اگر دروغ بگویم.😁
دو ماهی است دارند توطئه های شرورانه میکنند ذلیلنمرده ها.🤓
پیرنگش تقریبا کامل شده. و تا توانستند بلا سر من و بقیه اشخاص حقیقی باغ آوردهاند.🤓 البته دستشان را باز گذاشتهام تا هرچه کرم دارند بریزند😂.
امیدوارم با خواندن این داستان نیشتان تا بناگوش باز شود.
#داستان_طنز
#تولید_داخلی
#احف
#شبنم
#بهرامی
#یاد
#برگ 🤓 خودمو قاطی کردم تو تیمشون😁
با تشکر
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه میزنیم و برگ میدهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344