eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
937 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.1هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیت‌الله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه می‌بیند که ما نمی‌بینیم. اگر بگویید ما هم مثل او نماز می‌خوانیم با همین پشت دست🧐 🔸خدای او چقدر قوی است؟ 🔸مگر خدای او چقدر از او چقدر آتو دارد که رو کند و ابرویش را ببرد و از ما ندارد که اینقدر از خودِ پوست‌کلفتمان خاطر جمع هستیم؟ 🔸او در نمازش خدایش را می‌بیند مگر؟ چطور چنین چیزی ممکن است. 🔸انسان چه مقامی داشته که چنین اجازه ای به او داده شده که با الله صحبت کند؟ مگر انسان چه دارد؟
یا بقیة الله الاعظم من در جایی کوچک، متعفن و تاریک هستم. من را تطهیر کن و به جایی وسیع، معطر و روشن دعوت کن.
من در حال پروانه شدن هستم. شما در حالِ تبدیل به چه چیزی شدن، هستید؟ کرم درونم را در پیله پیچیده ام. شما با کرم درونتان چه کرده اید؟
تلخی، شوری، شیرینی، تندی، ترشی را تبدیل به یک شخصیت داستانی کنید و از زبان هر کدام مواد غذایی که در مهمانی خورده می‌شود را تحلیل کنید. مثلا به شخصیت تلخ بر خلاف تصور همه یک روحیه طنز بدهید که درباره مسائل سیاسی توی مهمانی هم نظر می‌دهد. شیرینی بر خلاف ظاهرش خیلی بدعنق باشد. ترشی خیلی کم‌رو و خجالتی باشد. و... ابتدا یک مهمانی خاص را مشخص‌کنید بعد شخصیت ها را وارد موضوع کنید. مثلا جلسه خواستگاری. یا مثلا این شخصیت ها در مهمانی خواهر شوهر شرکت کرده‌اند و خودتان بهتر می‌دانید دیگر خواهرشوهر هم جایش روی سر است🙄.
. حال ما خوب است. اما تو باور نکن. ما مثل سگ داریم دروغ می‌گوییم. .
خانم تنادریه مدام دروغ می‌گوید که حال کوزت خوب است. کوزت غرق در بدبختی شده. ژان بیا. کوزت اندوهگین و ناامید است ولی قلم صنع ویکتور هوگو می‌داند که ماریوس پونتمرسی یک روز دخترک را در آغوش کشیده و بقیه‌اش را نمی‌توان نوشت چون بیشتر مسائل شخصی این دو نوگل نشکفته است. کوزت ماکارونی دوست داشت و مامان فانتین که شیتان پیتان کرده بود که برود بیرون اصلا بهش نگفت که ماکارونی نداریم. کوزت همینجور منتظر ماند تا یکهو شوکه شد و گرسنگی امانش را برید. حالا کوزت زده شبکه ایران‌کالا و مدام از یارانه ها می‌پرسد. کوزت همواره امیدش را حفظ کرده. حالا که دیگر نه از خانم تناردیه خبری هست که اذیتش کند، نه دیگر ژان‌والژان گرسنگی امانش را بریده‌. نه غم بی‌شوهری دارد...مگر نمی‌دانی؟ ماریوس رفت کوزت را گرفت. اِ وا خدا مرگم بده... بله خواهر...خیلی وقته...عقدی هستند...فعلا گوشی...داشتم می‌گفتم. حالا که کوزت برای خودش خانمی شده یک عذاب روانی مدام تعقیبش می‌کند. غم فقدان ژان. غم بی پدری. خدا سایه ولی اش را حفظ کند.
من دارم به بلوغ می‌رسم. مثل کِرمی که دارد پروانه می‌شود. مثل پسری از بنی اسراییل که صبح زود در نیل غسل شهادت می‌کند. قدس کجاست؟چرا پاک نشده‌ام هنوز؟
در دنیایی که ترش‌رویانِ فرزند جهل شیرین‌رویانِ پدر عقل را می‌کشند و به تابوتش حمله می‌کنند تو آزاده باش. تو صفحه شخصی‌ات را به خدا عاریت بده. از فرزندان عاقل و عاقله بگو. از عقیله بنی هاشم بنویس. از مدافعان عقیله...در سپاه رسانه‌ای مولا باش. قلم به دست بگیر.
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
جملات کوتاه و کوبنده بنویسید که با شروع شده باشد. طرف روز شهادت عروسی گرفته و مشروب خورده و هشتگ بی ناموسم زده. حالا یهووو سلام فرمانده را مغایر با ارزشهای اسلامی می‌داند. بیایید بروید در گونی. طرف تا دیروز خودشو خفه می‌کرده چرا زن‌ها رو به استادیوم راه نمی‌دهید، حالا که علاوه بر زنان، بچه ها و خانواده ها به استادیوم اومدن داره خودشو جر می‌ده که چرا اینا اومدن ورزشگاه. طرف می‌گه چرا نمی‌گذارید مردم شاد باشند. حالا که بستر به این بزرگی فراهم شده برای شادی صد هزار تا بچه و پیر و جوان و ...می‌گه چرا جمهوری اسلامی...(این قسمت از بس چرت و پرت زیاد بوده دیگه خودشونم رد دادن) می‌تونید رو به جای ابتدا جای دیگه هم به کار ببرید👇. طرفدارهای با حمایت آمریکایی ها سال ۸۸ پرچم امام حسین آتیش می‌زدند و او سکوت معنادار کرده بوده. حالا به خاطر سلام به امام زمان عجل‌الله‌فرجه داره از قسمت تحتانیش بخار بلند می‌شه. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از اسماعیلی
آنها که خود را با طناب به پنجره فولا امام رضا بسته اند؛نماینده ی همه کسانی هستند که از راه دور قلب خود را به پنجره فولاد گره زدند و برای قلب‌های سردرگم شان, آرامش می‌خواهند.
هدایت شده از اسماعیلی
من یک مادرم وقتی از اشتباه و خطای فرزندم ناراحت می‌شوم،بی‌صبرانه منتظرم که بیایید و عذرخواهی کند تا ببخشم و او را در آغوشم بفشارم. خدای مهربانم! شرمنده ام که بنده ی خطاکاری هستم.مرا ببخش.
هدایت شده از اسماعیلی
من یک مادرم وقتی از اشتباه و خطای فرزندم ناراحت می‌شوم،بی‌صبرانه منتظرم که بیایید و عذرخواهی کند تا ببخشم و او را در آغوشم بفشارم. خدای مهربانم! شرمنده ام که بنده ی خطاکاری هستم.مرا ببخش.
هدایت شده از fatemeh
ادب تا ابد شرمنده وفای عباس است و فرات از او خجل...
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
خاتَم(ص): دهان‌بین نیست. منتظر تعریف و تمجید هم نیست. از جملات کلیشه هم خوشش نمی‌آید. اما سالی یکبار هم که شده، تشویقش کن؛ به حقیقت؛ نه به توهّم. منتقدش باش؛ به واقع؛ نه‌ به خیال. وقتی زندگی‌ها آپارتمانی شد، گلهای شمعدانی هم کم‌شد. از ترسش جرئت حرف‌زدن نداشت... سؤء‌تفاهم‌ها دست از سرش برنمی‌داشت... دریغ از یک چهاردیواریِ اختیاری... عطریاس زده بودم. نمیدانم چرا بوی لجن استشمام می‌کرد... گمان می‌کردم محسنم... فقط یک خیال خام بود. به همه‌ی عطرهایم شک کرده‌ام... الهی العفو...العفو....العفو اگر مردی هنگام طوفان بجنگ...در آرامشِ دریا همه ناخدا هستند... کار من آبیاری است و کندن علفهای هرز....همین و لاغیر... زمان، پیش از همه و بیش از همه، ارزش دارد...چه بدیعش...چه فروغش... باقی همه سرابند و بس... کسراب بقیعة یحسبه الضمئان ماء... حرام، حرام است...چه در خلوت...چه در جلوت... کسی به تیغ دست نمی‌زند...می‌زند؟ جلوت بوی خلوت می‌دهد... داستانهایم بوی نا می‌دهند...نه؟! خط سبز، سبز است...خط آبی، آبی...خط قرمز، قرمز... شبنم: بنده‌ خدا: من برای این دعای قشنگه امام سجاد(ع) مُردم که می‌فرمایند: ای معبود من، کینه مؤمنان را از دلم بَر کن و قلبم را به فروتنان مایل کن و با من چنان باش که با نیکانی :) + بلد بودن چه جوری دلِ خدا رو ببرن..✨ خاتَم(ص): مصی علینژاد هم یک درخت است؛ یک شجره‌ی خبیثه؛ که نهال وجودش را در زمین ‌شیطان کاشت و با فضولات آمریکا و اسرائیل پرورشش داد... بی دلیل نیست که هر چه ثمر می‌دهد زقوم است و بس.. - میگه: برخی سلبریتی‌ها به حمایت از مهسا امینی، کشف حجاب کردند!! - میگم: به حمایت از مهسا، کشف حجاب کردند یا به بهانه‌ی او عقده گشایی کردند؟! شبنم: میدونین مشکل ما آدما دقیقا چیه؟؟ . . مشکل ما آدما اینه که :نمیدونیم مشکلمون دقیقا چیه.؟؟ خاتَم(ص): درعجبم که چرا این باغ بهار ندارد...تابستان هم ندارد...پاییز هم، هم.... چرا همیشه زمستان است؟! اینستا پر شده از پینوکیو‌های دماغ دراز. فرشته‌ی مهربان می‌بینی؟! قلمتان را بزنید به نور و فقط بنویسید... وقتی خورشیدِ کتابتان، فروزان شد، شب‌پره‌ها میدان را ترک خواهند کرد... روسری را از سرش کشید... تبت یدا ابی لهب و تب... بعضی کلماتت نیاز به تعمیر دارد؛ بعضی نیاز به تعویض... برگه‌ی معاینه‌ی فنی داری؟ انسانِ موزون، کلمات و جملاتش وزینه... کلماتت را وزن می‌کنی؟! شبنم: «تناقض» یعنی که تا دیروز بلوغ کافی برای ازدواج نداشتن و به حساب می اومدن امروز به بلوغ سیاسی رسیدن و می تونن برای همه مردم کشورشون تصمیم بگیرن! ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
هدایت شده از حیات قلم
- هر قدر یک جامعه از حقیقت دور شود، بیش‌تر از کسانی که آن حقیقت را بیان می‌کنند متنفر می‌شود. ╭─┈┈ │𝗛𝗮𝘀𝗵𝘁𝗮𝗴 ➺ │𝗝𝗼𝗶𝗻 ➺ @ANARASHEGH ╰─────────────
🇮🇷عِمران واقفی🇮🇷: 🔸کوه را دیدم با یک استیل گَنگ. گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. کوه اما هیچ نگفت. کوه‌ها کلا چیزی نمی‌گویند. 🔸من دلم تنگ است. دلم به اندازه دورِ کمر یک دخترک رقصنده جوان در یک کاباره. دلم مسلمان است. نماز می‌خواند. این روزها هوا آلوده شده‌است. اخبار گفت به خاطر آلودگی تمام دخترکانِ کمر باریک در خانه بمانند. خانه یار کجاست؟ در فلق بود که پرسید سوار. 🔸اناری را می‌کنم دانه. و عقابی را بدرقه می‌کنم تا لانه. کفتری را می‌دهم دانه. جنس قاچاق می‌آورم از بانه. پلیس مرا گرفت. رفقا حلالم کنید. 🔸توی کوک دخترک سفیدپوش بودم که تقوا زد روی شانه‌ام و گفت خاک تو سرت. من هم کم نیاوردم و گفتم برای خواهرم خواهرت... 🔸برای توی کوچه رقصیدن. برای توی خیابان‌ها ریدن. برای توی مرتع چریدن. برای سالومه و مسیح و سیما .....(به زودی در این مکان واژه مناسب نصب خواهد شد)...... 🔸اگر آن ترک شیرازی به دست آرَد دل ما را. همسرم چنان پدری ازش در بیاورد که از دست بدهد نیمی از بدنش را. آره داداش. 🔸دلم خون است. خونم دل است. استم خون دل. دل است خون. خون است دل. است دل خون. 🔸شاه رفت. زنشم رفت. زن زندگی، نارنگی. چیه؟ بالاخره. همینی که هست. 🔸مردی را دیدم که خونش را قاشق قاشق می‌فروخت. زنش ویزیتور بود. 🔸تخم مرغ ها به خروس می‌گفتند پدر. 🔸صبح جمعه بود. کفتارِ پیر، کفتری را دید و گفت به کجا چنین شتابان جیگر. کفتر اما اوج گرفت و تگری زد روی موجود پیرِ خندان. 🔸من اینجا عاشق شده‌ام. عاشق موی‌ و میان. بوی جوی مولیان آید؟ نیاید؟ اسیر شدیم به خدا. 🔸عشق چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود. عشق سوپ نیست. عشق اشکنه نیست. عشق همبرگر نیست. عشق فلافل است. داغش می‌چسبد. و بادش می‌برد.🤔 🔸نعناع‌های تازه را به دست عشقم دادم. عشقم پایش لیز خورد و به داخل باغچه افتاد. من خودم را کنار کشیدم که مرا نگیرد. والا. اگر می‌افتادم لباسم گِلی می‌شد. 🔸دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند. مادرم باهاشون بود. رفتم در را باز کردم. مادر یک نیشگون از رانم در آورد که به همین برکت تا همین الان جایش سیاه است. مادرم گفت ای چشم سفید در میخانه چه اُهی می‌خوردی. گفتم مادر عزیز این شعر حافظ است. میخانه کنایه است. مادرم جوری خواباند در گوشم که اصلا هیچی. 🔸من دلم خواست که عاشق بشوم. زلف و رویش را دیدم. گفت و گویش را دیدم. حالا تو محضر نشستیم عاقد خطبه رو بخونه. والا. علف به دهن بزغاله شیرین آمد. 🔸من هنوزم که به زیارت می‌روم دلم کفتر کاکل به سر می‌خواهد‌. از آن مکان اعلی دختر می‌خواهد. های های گریه می‌کنم و می‌گویم یار می‌خواهم. 🔸در ملکوت اعلی ندایی را شنیدم که می‌گفتند خوشگلها باید حرکات موزون داشته باشند. کمی تکان خوردم که فهمیدم ملکوت اعلی نیست آنجا. در اتاق خواب بودم و خواهرم درِ اتاق را قفل کرده و بیرون پارتی برگزار می‌کنند. متاسفانه مجلس دخترانه است و من باید تا اتمام مراسم مثل زشت‌ها ساکت و بی تحرک بنشینم. 🔸دلم خواست در اغتشاشات حضور پررنگ داشته باشم. ولی متاسفانه بسته ماژیک دوازده تایی ام را گم کردم. حالا به نظر شما کلا نروم یا با بسته شش تایی مدادرنگی بروم؟ نظرت؟ 🔸شکمم صدا داد. یعنی حرف زد. گفت: داداش اینقدر که چیزی در من می‌ریزی در مغزت هم کتاب بریز. افهم، نفهم. آخرش عربی بود و من ندانستم. 🔸کوفته تبریزی عاشق سالاد شیرازی شد‌. رفت شیراز. خانواده سالادجان بسیار با سلیقه بودند. سالاد دل در گرو بریونی اصفهان داشت. کوفته تبریزی خودش را در وسط شیراز پهن کرد. بریونی گفت: بی‌وین کارادا! بریونی راه افتاد به سمت شیراز و رفت بوشهر و بعدش بندرعباس. بریونی همه دختران جنوب را بریان کرد. خدا ازش نگذره به حق گز آردی. 🔸من چاق نیستم. استخوان بندی ام درشت است. مال چلو خورشت است. 🔸من فلافل می‌خوردم و پهپادها به سمت اسراییل موشک می‌زدند. و من فکر می‌کردم انسان چه کم از سکوی پرتاب موشک دارد. 🔸گفت بمان. گفتم نه. گفت التماست می‌کنم عشقم. گفتم باشه. ماندم دیگه. خیلی اصرار کرد و منم طاقت اشکهایش را نداشتم. 🔸صبر کردم که با من آشنا گردد. متأسفانه از اولش هم اخلاقش سگی بود. 🔸تفنگت را زمین بگذار. این جمله را دخترکی گفت که فرق تجاوز به عنف و تجاوز به خاک را نمی‌دانست. 🔸زلیخا به دنبال یوسف دوید. یوسف یه لحظه برگشت گفت کات. زُلی هم ایستاد. یوسف گفت آقا این چه وضعیه. زُلی جای مامان منه. اصلا حجاب بهش واجب نیست. اصلا هم تحریک کننده نیست. اصلا زلی با آمون برام فرقی نداره. و همگی شعار دادند. زن، زندگی، زُلی. 🔸فلفل روی فرش ریخت. فرش حساس شد. پاها گریه کردند. جورابها خیس شدند. شلوار ها خیس شدند. مرد تنها هیچ وقت نفهمید چرا باید به جای قلبش پایش می‌سوخت. پای راست گفت: پا قلب دوم است. @ANARSTORY
🔸رودخانه باش. حرفها را بشور و ببر. 🔸تفکیک میکنم تو را. توی خوب. توی خوبتر. توی عالی. گل قالی. باقالی. پلو با ماهی. تو ماهی و من ماهی این حوض کاشی. مال من می‌شدی کاشکی. 🔸توفان و غرنده. رسید از راه. گفت خوبی؟ گفتم آری. گفت داری کاری باری؟ گفتم چرا؟ گفت باید برویم. به سرزمینی آنسوی اینجا. ناگهان موزیک آنه شرلی با موهای قرمز در ذهنم پخش شد. از همه کائنات خداحافظی کردم و وارد برزخ شدم. بچه ها الهی همتون بمیرید. و بیایید اینجا. اینجا خیلی لاکچری است. از یک سری مباحث که بگذریم بحث خوردنی هایش خیلی عالی است. اوه...یکی از آن مباحث الان رد شد. فعلا بای. 🔸روی صندلی سیاه با دلی سپید نشسته‌ام. تو کجا با چه دلی نشسته‌ای؟ 🔸زلیخا داشت سنگ یوسف را به سینه می‌زد که یکهو اینترنشنال ازش درخواست کرد آن پارچه نازک را از پُت‌هایش بردارد. شاید هم خودش به این نتیجه رسید. چون قبلش گفته بود به او چیز شده بود. یعنی در واقع قبلا مورد چیز واقع شده بود. چیز دیگه. شما چی می‌گید؟ بابا چقدر خنگید. همین کار بی تربیتی. البته کسی جدی اش نگرفت. روغن ریخته را نذر امامزاده کرده بود. همان موقع که روغن ریخت باید اطلاع می‌دادی بزرگوار. الان ما از کجا بفهمیم روغن مال کی بوده و از این دست صوبتا. هیچی دیگه زُلی قصه ما همیشه دنبال یک بهانه‌ای میگشت که توی چشم یوسف باشد. پوتیفار که مرد زُلی پناه می‌خواست. دیده‌شدن می‌خواست. احتمالا در آیند یَک بامبول دیگه از جای دیگری می‌زند بیرون. اگر زد بیرون و من نبودم از طرف من توئیت بزنید که: زُلی جان بس است. تو به قدر کفایت دیده شده‌ای. دیگر جای دیده نشده نداری! نه اینجوری نگویید زشت است. همین مفهوم را در مظروف دیگر بگویید. حتما مفهوم و مظروف هم نمی‌دانی؟ 🔸دخترک زیبایی را دیدم که مقنعه‌اش را به دست باد داد. رویم را کردم آنطرف و دیگر دخترک زیبا را ندیدم.
نور 🔸دخترک غمگین بود. پاستیل می‌خواست. پسرک بسته پاستیل را گذاشت کف دست دخترک. دخترک نیشش باز شد. پسرک چشمک زد. دخترک نیشش بیشتر باز شد. متأسفانه از گفتن بقیه‌اش معذورم. 🔸دخترک توی کوچه یورتمه می‌رفت. شاد و خندان. مادرش نهیبش زد. دخترک گفت مادرجون بی‌خی‌خی. مادر لبخند زد و گفت بذار برسیم خانه. 🔸دخترک را بوس کرد؛ پدرش. دخترک در کوچه به هیچ پسری نگاه نکرد آنروز. 🔸دخترک پرید در بغل پدرش. پدرش بوسش کرد و گفت ماشاءالله دیگه چهل کیلو رو رد کردی ماهی کوشولوی بابا. مادر دخترک حسودی کرد و پرید در ....اوهوم. توجه شما را به ادامه برنامه ها جلب می‌نمایم. 🔸دخترک دلش بغل پدرش را می‌خواست. پدر دخترک خلقش تنگ شده بود. چون در اغتشاشات شیشه مغازه شکسته بود و هشت و نیم میلیون خرجش بود. پدر فقط دخترک را ناز کرد. دخترک رفت توی فضای مجازی و یک پست غمگین گذاشت. پسرها به سمت دایرکتش کوچ کردند. 🔸دخترک بزرگ شده بود ولی باز هم آغوش گرم می‌خواست. خودش مادر شده بود ولی از شووَر شانس نیاورده بود. متأسفانه این قصه غمگین تیراژاش خیلی بالاست. دخترک را همین عفتش حفظ کرد. تا مُرد. در برزخ چیزهایی به او دادند که چشمش برق زد و گفت: ایول بابا. این خبرها هم بوده و ما نمی‌دانستیم. اگر می‌دانستم حتی نمی‌گذاشتم کف دستم را هم نامحرم ببیند. 🔸دخترک دلش بابا می‌خواست. دلش بغل و بوس بابایی را می‌خواست. ولی علی کریمی و مهران مدیری همکلاسی های او را به خیابان کشاندند. پدرش پلیس بود و کشته شد. دخترک هیچ وقت آنهایی را که پدرش را از او گرفتند حلال نکرد. گرچه دخترک تحت توجه پدرش بزرگ شد و بی حیا بار نیامد ولی خواهر کوچکش عاقبت به خیر نشد. چون بابایی می‌خواست و نداشت. بغل دیگران را جایگزین بغل بابایی کرده بود و در نهایت نابود شد. 🔸ساعت سه عصر بود. دخترک موهایش را دمب اسبی بسته بود که بابایی الان می‌آید و با هم بازی می‌کنند. جنازه بابا را در تابوت کرده بودند و همه اهالی آپارتمان رفته بودند در مسجد کناری تا توی روضه شرکت کنند. دخترک قاتلین بابایش را با شعار زن زندگی آزادی در ذهنش ثبت کرد. تا روزی که بزرگ شود و مثل شاهد۱۳۶ بر آنها بخروشد. 🔸دخترک دلش ناز و بغل می‌خواست. مادرش هم می‌خواست. خب پدر آمد خانه. دخترک را بغل کرد. مادر یک کفگیر به پدر زد و گفت بروید لباستان را عوض کنید و بیایید ناهار بخورید آقایی. ولی چیزی از موارد یاد شده نگفت. دخترها بابایی‌اند.🤔 🔸دور قلبم را خامه دوزی کرده بودم. به قلبم گفتم برویم توی کار عاشقی؟ گفت: به نظر من زر اضافه نزنید و به کارهای دیگر برسید. به نظر خودمم حرفش حسابی بود. 🔸نازنین را دیدم و گفتم: نازی همدم من؟ گفت: نه متاسفانه. هیچی دیگه همدمم نشد. 🔸نازیلا را دیدم و گفتم نازی بازدم من؟ گفت: چرا بازدم؟ گفتم: چون خاص هستی. خیلی خوشحال شد و گفت مرسی. منم گفتم: خاله خرسی. ناراحت شد و کات فور اِور کردیم. 🔸در خیابانهای هلند راه می‌رفتم و مغازه هایی با شیشه‌های قرمز رنگی می‌دیدم که یک سری دخترها و زن ها تویش بودند. آنچه برای دیگران جذابیت‌ و آمال بود برای من دستمال بود. دخترکی دستمالی شده و دور انداخته شده. 🔸خادم حرمین شریفین دلم را راهی برلین کردم تا در مراسم تجمع برلین شرکت کند. هزینه اتوبوس را می‌دادند، آبمیوه هم می‌دادند، یک ساندویچ هم رویش. آنقدر شرایط خوب بود که تمام کارگران آلمانی هم آمده بودند. گرچه شعار های ما را نمی‌فهمیدند و هدفمان فرق داشت ولی دورهمی خوبی بود. همینجا از دولت بسیار خوب سعودی هم تشکر می‌کنم که تمام هزینه ها را تقبل کرده بودند. ان‌شاءالله خداوند ثروتشان را زیاد کند تا چند شبکه دیگر مثل اینترنشنال بزند و ما کارگردان که واقعا آه در بساط نداریم و واقعا در برلین و لندن با بدبختی و بدهکاری زندگی می‌کنیم به این اردوهای یک روزه بیاورد. البته برای دخترهایمان هم تنوع شد. دخترهایی که در آمستردام پشت ویترین بودند و واقعا خسته شده بودند. حتی سخنرانی آن انسان شریف که دانه دانه لباس هایش را در آورد هنگام سخنرانی برای ما بسیار دلچسب و جذاب بود. واقعا این مسافرت چسبید. دست بوس پادشاه عربستان هم هستیم. البته قبلا هم ثروتشان را خرج گروه های اصلاحگر آیسیس کرده بودند و کلا آدمهای دست و دلبازی هستند. حقا که خادم حرم الهی هستند. 🔸دخترها را به صف کردند. روی همه‌شان قیمت گذاشتند و فروختند. پولش را ریختند به حساب قادر عبد المجید. قادر در لندن کار می‌کرد. تجهیزات خرید برای شبکه اینترنشنال. @ANARSTORY قسمت اول👇👇👇
قسمت دوم👆👆👆 🔸شیطان در گوش فالوئرهایش می‌شاشد. باور کن. قبلا بفرمایید شام به خورد مخاطب می‌دادند. اینترنشنال بفرمایید شاش به خورد مخاطبش می‌دهد. وگرنه که این همه چشم و گوش بسته بودن و تبعیت اصلا عادی نیست. به جان قوطی قسم. 🔸ایران‌اینترنشنال، آخرین تلاش ابلیس، در ظاهرِ اسلام برای آلوده کردن قلوب پاک مومنین است. این مانع را هم رد خواهیم کرد. 🔸بادیه‌نشینِ سوسمار خوری را دیدم که پولهای بادآورده را به دست باد می‌داد. @ANARSTORY
چهاردهم، پانزدهم، شانزدهمِ آذر قرار گذاشتند موش بزایند. بساط این شرارت‌ها جمع خواهد، بدون شک. اگر با این کلیدواژه ها چیزی به ذهن‌تان رسید بنویسید. شایسته است که باشد. گونی، برعنداز، اغتشاشِ اجباری، اگر خودت باشی و شکلات تعارف کنی، باید عذر خواهی کنی. بکشید و بگویید کار خودشونه. هوا رو برفی کردن کسی بیرون نره😂. @ANARSTORY
طَهـورآ: فدای عشقی که درون سینه‌ات می‌جوشید برای این مردم... حالا بیا و بی‌قراری‌ها را ببین ما را به سخن جانی خود این گمان نبود. کاش ما هم شبیه شما می‌توانستیم از این روح آلوده و دنیای پست رها شویم... افراگل: ✍چه سخت است... داغ رفتنش بعد از گذشت سه سال هنوز هم تازه است. و خدا چه پاکیزه او را پذیرفت، دل ملتی در فراقش نالید. اشک رهبری در عزایش بارید. جمعه‌ای ناباورنه از میان‌مان پرکشید. منتظریم جمعه‌ای دیگر عَلَم به دست برگردد. ✍خبری دردآور زیرنویسِ شبکه‌ی‌خبر همه را شوکه کرد! او به آرزویش رسید و ایرانی سیاه‌‌پوش گشت. آن روز دنیا به روی سرمان آوار شد. صدای گریه‌های برخاسته از گلوی‌مان خبر از انتقامی سخت می‌داد.
لقمه‌حرام زن و بچه‌اش را لخت کرد. او که به این لخت شدن راضی نشد دست روی زن حلال‌خور و چادری هم بلند می‌کند و‌ وحشیانه حرام‌خوری خودش را هم نشان می‌دهد. البته خوردن فقط از راه دهان نیست. چشم و گوش و قلب هم محلِ دریافت و نوشیدن و خوردن هستند.
ماجراهای مداد و نویسنده2.mp3
5.79M
🟢 معرفی متفاوت کتاب😊 📼 🎞 قسمت دوم 🎙گوینده: امین اخگر ✍ نویسنده: امین اخگر 🎚تنظیم: امین اخگر 📻 طرح @Radio_dowreh @anarstory