#گزارش
#نوشتن
#روزنگار
حضرت موسی وقتی در بیابان گیر افتاده بود گفته بود خدایا من به هرچه که بدهی به آن نیاز دارم و خداوند از همه چیز بهترینهایش را به او داد.
هر چه در درخواستت کلیشه کنی کم خواسته ای...
بخواهید؛ شب قدر است.
برای دیگران هم بخواهید که به خودتان هم بدهند و حسابی دشت کنید.
فقط یادتان نرود ابدیت در پیش دارید؛ هر چه برای آنجا بیشتر بخواهید چیزهای ماناتر بیشتری دارید.
#000213
#تمرین81
برای تاریخ بنویسید.
به زودی، مثلا چهار سال دیگر رسانه های همه عالم از دولت دوازدهم مانند یک قهرمان یاد خواهند کرد و ما آنروز هیچ اثر داستانی نداریم که بدبختی های امروزمان را روایت کرده باشد..
برای خاطر خدا بنویسید. برای تاریخ بنویسید.
#تمرین81
#روزنگار
#داستان_کوتاه
یک وقت هایی هست که با وجود تمام سختی ها و محدودیت ها باید یک فکری کرد برای شادی و نشاط روحیه بچه ها بخصوص که تو این تقریبا دوسال کرونایی دست و پای خانواده ها برای تفریحات عمومی و کم هزینه برای بچه ها بسته شده و بچه ها بیش از پیش نیاز به بازی و دورهمی دوستانه دارند..
برای همینم یک جشن تولد شاد کودکانه برای دختر شش ساله قصه گرفته میشه و از پنج تا از دوستان همسنش دعوت میشه و بقیه مقدمات شادی آور مثل کیک و فشفشه و بازی های هیجانی و شاد تدارک دیده میشه.
درست ساعت شش عصر که دختر کوچولوی قصه بعد از مدتها چشماش برق میزنه از خوشحالی و دل تو دلش نیست واسه اومدن دوستاش برق ها قطع میشه و تمام تزیینات چشمک زن برق برقی تو تاریکی فرو میره و برق چشمای دخترک قصه کم سو میشه.
بعد از یکساعت تحمل گرمای هوا تو تیرماه سال ۱۴۰۰ بالاخره دوستان کوچک دخترک، عرق ریزان از راه میرسن و با سر وصدای متناسب سنشون دل همه حضار را شاد میکنند...اما همچنان کلافکی نبود برق ادامه داره و همه منتظرن تا برق بیاد تا از این گرما و تاریکی نجات پیدا کنند و بتونن خوش بگذرونن...از کارتون ها و کلیپ عکس دوستانه هم که فعلا خبری نیست...یکساعت دیگه میگذره دیگه بچه ها خیلی کلافه میشن با اینکه دارن بازی میکنن اما انگار هیچی سر جای خودش نیست و منتظر شروع تولد هستن.
بزرگترا پیشنهاد آوردن کیک رو میدن که با باز شدن در یخچال انگار دنیا روی سر مادر دخترک قصه خراب میشه.البته کاری هم نمیتونست بکنه قطعا چون یک کیک بستنی سه ساعت بدون برق دوام نمیورد.
کیک غیر قابل استفاده رو همونجا رها میکنه و خوراکی های دیگه رو جایگزین میکنه اما بغض دخترک ها از یادش نمیره.
خراب شدن یک تولد ودورهمی شگفت انگیز و خاموش شدن برق چشمان دخترکان کوچک منتظر، چیزی نیست که به عنوان یک خاطره شاد و بیاد موندنی بمونه.
تو تاریخ قلب کوچک اون ها همیشه مثل امروزی هست که مسئولین با ناکارآمدی و بی کفایتی براشون رقم زدند...
#تمرین_81
#روزنگار
﷽💕
#تمرین_81
با احسـاس ضعف و تـب چشم هایم را باز کردم.
ملتهب بر روی تخت نشستم
گیج و منگ..
عرق از سر و صورتم مے چکید و
افتاب از لابہ لاے پرده ی گلبهے رنگ بے رحمانہ بر روی پوستم تازیانہ می کشید.
موهاے آشفتہ ام را بالای سرم جمع کردم و به سمت بیرون دویدم و خود را بہ کلید کولر رساندم....
ولی روشـن نشـد ....
بہ گمان، باز هـم برق ناجوان مردانہ در این تابستان گرم بہ جنگمان آمده ....
اه برق ....
برقے کہ چند روز در سرنوشـت آبمان دخیـل شده.
و آبے کہ اوهـم شریک جرم بـرق شده بود...
چند روز بود کہ آب قطـع بود.
تانکـر آب هم خالے بـــــود ...
بہ اجبـار و کمـک براے خانہ موتـور آب تهیـہ کرده بودیـم.
تازه وصلش کردیـم و خوشحال از این که دیگـر ماهم مثل بقیہ آب دار میشویم و میرویم به حمام ...
دیگر نمے خواهـد بنشینیم با قـطره قطـره آبے که بہ آرامے از شیر خارج مے شود ظرف بشوریم...
امـا دریغ کہ اکنـــــون موتور آب گوشہ اے خاک مے خورد ...
و باز هم بایـد بسوزیم و بسازیـــــم ...
حال من بہ کنار ..
آن طفـل شیرخوار کہ عـــــرق ســـــوز شده و هر دقیقہ در حال باد زدن آن با کتابی هستیـــــم چہ!!!!
دیـگر چراغ قوه و موبایل هم شارژ تمام کرده
چگونہ از ترس و گریہ کودکان در آغوش شب بکاهیـــــم؟!!
این بود مزد جنگ و سر و کلہ زدن با گرانے و تحریم هاے رنگارنگـــــ؟!!!
این بود نشستن در کنـــــج خانہ براے فرار کرونا؟!
تاکے بہ جان خریدن درد و رنــــــــــج در ایـــــن تاریخ منهوس ؟!!
همان تاریخے کہ بیمارے، عزیزانمان را در خاک فشرد؟؟!
همـــــان تاریخے کہ جگـرمان پرپر شد...
و ما باز هـــــم همانند قبل صبورے مے کنیم
کہ شـــــاید موعود خدا نزدیک است.!!!
#تمرین_81
#روزنگار
#داستان_کوتاه
#حدیـثـ 💕
#نقد
#تمرین111
یک کلیپ از طرز نماز خواندن آیتالله بهجت ببینید و بنویسید او در نماز چه میبیند که ما نمیبینیم. اگر بگویید ما هم مثل او نماز میخوانیم با همین پشت دست🧐
🔸خدای او چقدر قوی است؟
🔸مگر خدای او چقدر از او چقدر آتو دارد که رو کند و ابرویش را ببرد و از ما ندارد که اینقدر از خودِ پوستکلفتمان خاطر جمع هستیم؟
🔸او در نمازش خدایش را میبیند مگر؟ چطور چنین چیزی ممکن است.
🔸انسان چه مقامی داشته که چنین اجازه ای به او داده شده که با الله صحبت کند؟ مگر انسان چه دارد؟
#تمرین111
#الله
#احد
#واحد
#بهجت
#داستان
#روزنگار
#مونولوگ
#داستانک
امروز چخبر شده؛ همه کارتون روغن میخرند و گوشت هم همه جا کم پیدامیشود که میخواهند گرانش کنند...
تعدادی جو میدهند و تعدادی ارامش میشوند.
میدانم که خدا بخیر خواهد کرد.
این هم هفته اخر مدرسه ها ؛شروع امتحانات اصلی حضوری بعد این همه مدت که تنبلی همراهمان شدو دوسال اموزشمان نصف و نیمه بود.خدابخیر میکند .
امان از این گوشی و فضای مجازی!
مگر اجازه میدهند که ادم خسته بخوابد؛دوساعت همینجوری گذشت.
بی خوابی و خستگی و سردرد ...
خب یه چرت نیم ساعته میزنم و بعد بیدار میشوم بخوانم!
همینکه خوابم گرفت و در اعماق خواب بودم ،گوشی زنگ خورد و با من کار داشت.
فاطمه بود.قرار بود امروز بعد تعطیلی مدرسه یک سر به خانهشان بزنم اما خواب مانده بودم.
زیاد دیر نشده بود؛آبی به سر و صورتم زدم.
متوجه شدم که شکمم صدای قور قور میکند،صدای قور باغه نبود.
عدسی هارا که خیلی پر ملات بود، زیرش را روشن کردم.
حالا باید تند تند بخورم که دیر نشود ؛بهار خودتو زود اماده کن بریم.
عجله ام برای این بود که قبل شام برگردیم که کارهای عقب افتاده ام را پیش ببرم و اینکه اوهم به مغازه اش برسد.
خب بالاخره هر جور بود تند تند ارایش و لباس و ....
راه افتادیم به سوی خانه خواهر که البته فاصله چندان دوری نداشت.
بهار بیا بریم مغاذه و یک بستنی بزنیم به رگ ،با طعم موز چطوره؟!
یادم هست اخرین بار تابستان پار سال بود که بستنی خوردیم.
ولی واقعا چقدر چسبید به دل و جونمون.
با کلی ذوق رسیدیم و احوال پرسی کردیم ؛باز صورتش مثل روح شده بود.
ماسک زده بود ؛همیشه موقعی که من هم هستم به منم ماسک میزند و دوباره رفتم زیر دستش ...
ولی چقدر تاثیر خوبی داشت.
یادم هست که فاطمه هروقت ناراحت بود یا خسته بود یا حتی اگه حالشم خوب بود بازم با شونه کردن موهاش، حالش را بهتر میکردم.
اتو موشو برداشتم و همزمان با شونه کشیدن اتو مو میکشیدم.
موهایش انقدر فرفری است که من با ده بار کشیدن هم هنوز موج در موهایش را حس میکردم.
یکی در زد و من که مشغول بودم بهارصدایش در امد و گفت مامانه!
قرار بود شام به خانه خودمان برویم اما حالا اینجا ماندگار شدیم و پدر انهارا در خانه خودشان با غذای بیرون دعوت کرد.
صاحب خانه قرار کرده بود که حیاط خانه دست خواهرم باشد اما همچنان با کودکش برای اب دادن به باغچه به حیاط وارد میشد؛خب مشترک است دیگر ...
موسیقی را پلی کردم و با کمک بهار حیاط را اب و جارو زدیم.به به چه درخت انار سر سبزی.
و انگور هایی که اویزان بود چقدر این حیاط کوچک را زیبا تر کرده بود.
ماه امشب به صورت عجیبی جذاب بود،طبق اکثر شب ها نیم ساعتی نشستم و به ماه زل زدم ،واقعا که آسمان شب هم زیبایی های خودش را دارد.
بعد شام بر نامه ریخته بودیم که به چهار شنبه بازاری برویم که میگویند در ساعات اخر شب همه چیز در انجا مفت است!
رفتیم اما کمی دیر تر رسیدیم .
اولین چیزی که دیدیم پیاز بود.
همه اش ریخته بود روی زمین اما چه رنگی داشت،بنفش.
دو تا پسرکی که حتی به سن نو جوانی هم نرسیده بودند؛ داد میزدند، پیاز کیلویی پنج هزار...
واقعا چقدر مناسب بود بااینکه کیفیتش هم بالا بود.
همه جا پرجمعیت بود،دست خواهرم را گرفتم وکنار ایستادیم که مادرم و خواهربزرگترم خریدشان را بکنند.
در ان موقع خانومی امد و دنبال قیمت پیاز بود که مردم با این شدت به سرش افتاده بودند.
پسرک قیمت را نگفت واول پلاستیک را به خانوم داد و گفت کیلویی پنج هزار است پنج هزار در این دوره زمونه چی میدهند؟!.
واقعا هم ارزان میداد.
ان پسر صورتی خشن داشت و باید بااین سن کمش کارمیکرد.
گاهی همه چیز را به تمسخر میگرفت و گاهی هم جدی میشد .
در همین موقع ها بود که متوجه خانومی شدم که در کنار پل نشسته بود و دوتا بچه کوچک داشت؛یکی از انها خیلی کوچک بود و دومی راه میرفت امااوهم کوچک بود .
خانوم جوان سنی نداشت،اما صورتی خسته و وارفته داشت.
شوهرش امد و صدایش زد که ملیحه حدس بزن چند کیلو است وچقدر شده است؛ با حالتی طنزو خوشحال میپرسید.
در دستش یک هندوانه بود که بسیار بزرگ بود اما با قیمت خیلی مناسب ان را گرفته بود، که موقعی که شنیدم چشمانم از حدقه امد بیرون.
همچنان تکرار میکرد که زنش یا بخند یا جوابی بدهد اما زن خیلی خسته و وارفته بود.
بالاخره با بی حوصلگی گفت من چمیدانم ؛آن لحظه نمیدانم بغضم دلیلش چه بود.
گذشتیم.
میوه ها و مواد های غذایی جور واجور در انجا وجود داشت،ان همم واقعا با قیمت های باور نکردنی ،جمعیت زیادی بود و از اکثر قشر های جامعه دیده میشد.
با خرید به خانه برگشتیم و قرار شد هر چهارشنبه برای خرید به انجا برویم.
#روزنگار
#رنگین کمان
دیروز پرچم متبرک امام رضا را آورده بودند. امتحان شیمی را که دادم سریع به خانه آمدیم و حاضر شدیم برای استقبال از خادمین حرم امام رضا.
انجا که رفتم سریع برنامه های گوشی را پاک کردم تا فضای خالی برای ثبت گزارشات امروز را داشته باشد. از همه چیز عکس می گرفتم. پیر و جوان. با حجاب و بی حجاب. سالم و روی ویلچر نشسته.
زمانی که پرچم را آوردند همه چشم ها گریان بود. هر کسی دستی به پرچم میکشید. خادم امام رضا هم با صدای زیبایش میخواند. اصلا حال و هوای امام رضایی بود.
دستم که به پرچم رسید فقط یک چیز را با خودم زمزمه کردم.
-یا امام رضا، من دو هفته دیگه باید به ضریحت دست بکشما. نا امیدمون نکن.
خادمین حرم با پرچم و نیرو های امنیتی بالای سالن ورزشی، نزدیک به مجری و تزئینات نشستند. زمانی که مردم همه ایستاده بودند و حواسشان به دادن سلام به امام رضا بود، چشمان و دوربین من چیز دیگری را ثبت میکرد.
پسرجوان یکی از خانم های مسجد. به سختی راه میرفت. دکترها جوابش کرده بودند. بنده خدا وقتی سربازیش تمام میشود در اوج جوانی میگویند که سرطان دارد. همراه با پدر و مادر و خواهرش آرام به پرچم نزدیک شدند.
یک دستش روی سینه بود و سلام میداد. یک دست دیگر هم روی پرچم بود. به پهنای صورت اشک میریخت.
دستانم میلرزید ولی نباید همچین صحنه یی را از دست میداد. زمانی که برگشتند من هم آرام دوربین را خاموش کردم. به کنار دوستم رفتم و دست به صورت گرفتم. آرام ولی شدید گریه میکردم. آن صحنه را کمتر کسی دیده بود. مریم که درمورد حالم پرسید قضیه را برایش تعریف کردم. حالا دوتایی گریه میکردیم.
-زهرا نامردی اگه رفتی مشهد واسش دعا نکنی.
یکدفعه حواسم به مریم جمع شد.
-تو مگه نباید بری مدرسه جلسه دارید؟
-نه بابا. پرچم امام رضا و خادماش اومدن بعد من برم جلسه کنکور؟
با خنده گفتم:
-نه که خیلی واسه کنکور میخونیم، تو هم میرفتی جلسه!
بعد از تمام شدن مراسم، پرچم را بالای در ورودی گرفتند تا مردم یکبار دیگر دست به پرچم بکشند. خادمی که پرچم گرفته بود را دیدم. پسرهای سرود دورش جمع شده بودند. به بچه ها نفری یکدانه پیکسل هدیه میداد. خداروشکر که برادر کوچیکترم جزء پسرهای سرود بود و پیکسلش را من غارت کردم. الحمدالله واقعا!
اخر کار هم با خانم های مسجد و پرچم و خادم ها عکس دسته جمعی گرفتیم و سالن را کمی جمع و جور کردیم....
بعد هم با خستگی تمام به مسجد رفتیم برای نماز.
آخر کارهم به خانه امدم و تا شب خوابیدم...خستگی امتحانات و آن روز را دَر کردم.
#روزنگار
#افرا