eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
935 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
150 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
شما تازه مسلمان شده اید. شدیدا در فشار هستید. یکدفعه یل عرب، شکارچی شیر، پهلوان قریش اعلام می‌کند مسلمان شده. حس و حال و تغییر شرایط روحی خودتان را بنویسید. 🔸یک موقعیت خلق کنید. 🔹مثلا👇 ☕️ در خانه یک ارباب مشرک هستید، دارید شاخه های خرما را یک‌دست می‌کنید برای انداختن در تنور و پختن غذا. این خبر را یکی از کنیزها به شما می‌دهد. شما از خوشحالی تکه گوشت را به تنوز می‌اندازید و ... ☕️شما یک مشرک بودید که در حال طواف کعبه و بت هاست. ولی قلبا اعتقادی به یتها ندارید. حمزه علیه‌السلام را بسیار دوست می‌دارید. یکدفعه حمزه مثل شیر عصبانی به سمت ابوجهل می‌رود...قلب شما تکان می‌خورد و به سمت مردمی که آنجا جمع شده اند می‌روید و صحبتهایی می‌شنوید که باعث تغییر زندگی تان می‌شود...این واقعه را به صورت داستانی بنویسید. ☕️شما یک شکارچی شیر هستید. گوشت شیر را برای سران اعراب می‌برید و پوستش را به بزرگان قبایل می‌فروشید. حمزه علیه‌السلام را می‌شناسید که در شجاعت بی مثال است. خبری می‌شنوید که او مرید برادرزاده‌اش شده. حالا می‌خواهید ببینید این برادر زاده کیست و چه حرف تازه‌ای دارد. به دنبالش این موضوع با سختی خودتان را به مکه می‌رسانید...فرزندتان مریض است و همسرتان شدیدا از این نوع کارها مخالفت می‌کند و .... ☕️شما یک اعرابیِ بیابانِ‌گردِ مارمولک‌خور هستید. واقعا که! آخر این چه کاریست خواهر من، برادر من. نکن. این چه وضع زندگی است آخر. همواره در حال ریختن خون هستید. به خاطر یک تخم شترمرغ صد سال است با قبیله آن طرفی در حال نزاع هستید. حالا یک دین جدید آمده و حمزه علیه‌السلام که سرآمد شجاعان است به او گرویده. در آخرین سفرتان به شهر مکه و فروش شیر و دوغ شتر سر و صدایی از کنار کعبه می‌شنوید. حمزه را می‌بینید که دارد ابوجهل را نفله می‌کند. دلتان خنک می‌شود. پیگیری می‌کنید و اخبار جذابی می‌شنوید... ☕️شما یک دزد هستید. جسارتاً خاک بر سرتان. آدم با نان حلال معلوم نیست عاقبت به خیر شود چه برسد به نان حرام. خجالت دارد. قباحت دارد. حتما بعدش آروغ هم می‌زنید؟ چندش. داشتم می‌گفتم... برای دزدی از اموال زائران کعبه به میان مردم رفته اید که یک دفعه یک مرد قدرتمند کمانش را به صورت ابوجهل که از ثروتمندان قریش است می‌زند. یک دفعه ماست‌تان را کیسه می‌کنید و به خود جیش می‌کنید. از مردم اطراف خود می‌پرسید که قضیه چه بوده و آنها می‌گویند... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
نور دختر هستید. امروز روزتان است. رفته‌اید پارک. شراره را می‌بینید که روی نیمکت نشسته و یاد قدیم ها می‌افتید که مادرش موهایش را عروسکی شانه می‌کرد. و مادر شما موهایتان را دمبه اسبی می‌بست. به شراره می‌گویید که امروز روز دختر است و دوتایی با هم جیغ می‌کشید. مکان عمومی است و شما حیا نمی‌کنید. خیلی زشت است، شما دیگر یک شتر گُنده شده‌اید ولی هنوز دست از این کارها برنداشته‌اید. به خودتان نمی‌گویید شاید پسر همسایه که بسیار بسیار باشخصیت است شما را در آن وضعیت ببیند و از تصمیم خودش پشیمان شود؟! بله. پس چی. همین یک موقعیت را هم دستی دستی خراب کنید. با شراره به گشت و گذار و تفریح می‌پردازید و دیر می‌رسید خانه. پدرتان دارد به گلها آب می‌دهد. وقتی شما را می‌بیند چشمانش برق می‌زند و همه چیز اسلوموشن می‌شود. به سمت هم پرواز می‌کنید و تمام گلها به آسمان می‌پاشد. پدرتان وقتی به شما می‌رسد سه، چهار تا تراول پنجاه تومنی به شما می‌دهد و خیلی آرام می‌گوید: تربچه بابا! مادرت جعبه شیرینی رو قایم کرده... بپر سر کوچه یه جعبه شیرینی بگیر که دیگه طاقت ندارم. شما باید بین مبارزه با دیابت یا خوشحالی‌اش یکی را انتخاب کنید. کدام را انتخاب می‌کنید؟ مادرتان صدایتان می‌زند و می‌گوید: بابات اگر خواست بفرستتد قنادی نری ها....قندش روی چهارصد بود صبحی. شما در این دوراهی گیر افتاده اید که برادرتان به همسرش و سه بچه اش وارد می‌شود و یک جعبه نون خامه ای در دست دارد. مادرتان را کارد بزنید خونش در نمی‌آید. ولی کارد خطرناک است و بدون اجازه بزرگترها برش ندارید. خواهر کوچکترتان موهایش را خرگوشی بسته و می‌پرد توی بغل برادرتان و مجلس خیلی بی ریا می‌شود....بوس و ماچ و ناز و شما که شدیدا با دیدن این صحنه‌ها عاطفی شده‌اید اشکتان در می‌آید...ناگهان صدای پسر همسایه را می‌شنوید که خیلی با شخصیت دارد می‌رود نان بگیرد. خب. حالا در این موقعیت یادتان رفته برای خواهرتان هدیه بخرید. سه، چهار تا تراول دارید‌. یک فکر شیطانی می‌کنید. این فکر شیطانی هیچ ارتباطی با اولاد ذکور همسایه ندارد. فقط مربوط به خرید هدیه روز دختر است با همان چند تراول‌. ماجرای امشب را با همین فرمان ادامه دهید یا یک ماجرای جذاب بنویسید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
⭕️ از بی‌عرضگی صداوسیما و مسئولین فرهنگی مملکته که مردم این حقایق رو نمیدونن و تا تقی به توقی میخوره عده‌ای شعار میدن رضا شاه روحت شاد! سید منصور موسوی 💡به نظر من روی ایده به طور جدی فکر کنید. برای رمان. تحقیقات رو شروع کنید. حداقل ده دوازده تا رمان خوب از توش بیرون میاد. مخصوصا کسانی که ایلیاتی هستند و خون اجدادشان به دست رژیم منحوس پهلوی ریخته شده. الان وقت روشنگری است. وقت تبیین است. @TWTenghelabi﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
سال هزار و سیصد و چهل و یک است. شما یک دختر پانزده ساله است. تازه دارند چند خیابان را در قم آسفالت می‌کنند. یک روز قیر است قیف نیست. یک روز قیف هست قیر نیست. یک روز هر دو است مامور پهلوی نیست. شما و دوستانتان موهایتان را دم اسبی بسته اید و در خیابان مربوطه یورتمه می‌روید. مردی نورانی شما را می‌بیند و لبخند می‌زنید. مرد مذکور از نظر سنی جای پدر شماست. خدا خدا می‌کنید ای کاش پسر جوانی داشته باشد تا نسلش ادامه پیدا کند. واقعاها...یعنی اصلا به موضوعات دیگر توجهی ندارید...همینجور که در خیابان ها با دوستانتان با کله لخت و پتی بازی می‌کنید مادرتان با دمپایی بیدارتان می‌کند. آخر دهه چهل کدام دختر پدر مادر داری توی کوچه یورتمه می‌رود؟ اصلا یورتمه مال اسب است نه انسان. اصلا شما لباس خوب ندارید که به درد یورتمه رفتن بخورد. اصلا اینها را ولش...موضوع مهمی اتفاق افتاده. آقای خمینی درباره انجمن های ایالتی و ولایتی موضع گرفته اند. این اولین بار است که آقای خمینی که در محله یخچال قاضی زندگی می‌کنند توجه مردم شهر را به این اندازه به خودشان جلب کرده‌اند. اصلا تا قبل از این اتفاق ایشان را نمی‌شناختید. برادرتان مدام از این موضوع حرف می‌زند. خدا را شکر می‌کند که آقای خمینی اینطور قدرتمند موضع گیری کرده‌اند. شما همان‌جور در دنیای صورتی خودتان غرق هستید و به این فکر می‌کنید که آخرش کسی شما را می‌گیرد یا نه... ولی ته دلتان یک جرقه می‌خورد و دلتان می‌خواهد که آقای خمینی پیروز شود. یک دوستی دارید که او خیلی فکرش خوب کار می‌کند. او می‌آید برای شما تعریف می‌کند که در حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها چه خبرها بوده‌. همانجور که چارقدش را بر می‌دارد از اتفاقات می‌گوید و مادرتان یک شربت چهارتخم خنک می‌دهد دستش. دوتایی توی زیرزمین خنک روی زیلو نشسته اید و دوست تان روبنده می‌زند ولی برای خودش یک چریک است. تازه یکبار هم توی کوچه با دو تا از خواهرهایش یک مامور شهربانی را لت‌وپار کرده. لت و پار یعنی خیلی بدجوری کتکش زدند. نام دوست تان آزیتا است و از خانواده ثروتمندی هستند که تابستانها از تهران می‌آید در یکی از روستاهای قم...ولی پدرش خبر ندارد که او اینچنین چشم سفید شده. حالا او یک انتخاب مهم دارد. می‌خواهد ازدواج کند‌. بله. پس چی؟ تازه خواستگار هم دارد. پسر خوبی هم هست. ولی پسره می‌خواهد با پهلوی بجنگد. شما چگونه راهنمایی اش می‌کنید؟ آیا موافقید؟ چون آن موقع ها هم شوهر خوب کم بوده. باور کنید. مامور شهربانی در خانه‌تان را می‌زند. آزیتا از روی پشت بام فرار می‌کند. پسر به مامور شهربانی حمله می‌کند و زخمی می‌شود. شما و برادرتان هم وارد این ماجرا می‌شوید و مامور را در خانه زندانی می‌کنید. اگر مادرتان بفهمد دیگر ته‌دیگ سیب‌زمینی به شما نخواهد داد. حالا باید از این مشکل بیرون بروید. روی پشت بام نشسته اید و دارید به دور دست ها نگاه می‌کنید. حس و حال خودتان را بنویسید...یک لباس گیپور خوشگل پوشیده اید و روی یک تخت چوبی که دو تا گلدان رویش است نشسته‌اید...الان یک باد خنک از جانب خوارزم وزان است و رادیو دارد غلط خوری های اسدالله عَلَم و شاه را پخش می‌کند و این یعنی آقای خمینی پیروز شده. حالا شما یک مامور پهلوی در خانه دارید و پسر با شخصیتی که قرار است شوهر آزیتا شود و زخمی شده و برادرتان که در خانه یک دکتر هندی کار می‌کند داروی بیهوشی آورده و... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
ممد شاه.mp3
14.11M
شاهین شیرِ زمین... همانطور که در واتیکان، همانطور که در الازهر ، همانطور که در بنارس... ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🗒 بیایید با هم در باشگاه نوشتن تمرین کنیم. وقتی در یک باشگاه ورزشی شروع به کار می‌کنیم قدم اول گرم کردن است. با تمرین‌های سبک و روزانه گرم می‌شویم تا بتوانیم حرکات سنگین‌تری را اجرا کنیم. همین تمرین‌های به‌ظاهر ساده رفته‌رفته و طی زمان قدرت بدنی‌مان را افزایش می‌دهد و بعد از آن تاب و توان ورزش‌های دیگر را هم خواهیم داشت. در باشگاه ورزشی مربی این ریزعادت‌ها را تجویز می‌کند. کسی که خودش این راه‌ها را رفته. 💠 در ۳۰۰ کلمه داستان زندگی یکی از اطرافیانتان را با زاویهٔ دید سوم شخص بنویسید. ✍️ داستان زندگی… ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
نور تا سه روز عید غدیر است. کجایید ای اهالی غدیر؟ با مولا بیعت کرده اید؟ فرض کنید در حجه الوداع تشریف داشته اید. موزهای شصت سانتی هم خورده اید. نفری یک بیست لیتری آب زمزم هم برداشته اید. حالا بین‌راه زیر تیغ آفتاب، رسول الله دستور توقف داده است و شما دارید له له می زنید و برایتان سوال شده که چه شده؟ همگی کنار برکه غدیر جمع می‌شوید و همینجور که دارید با گوشی تان سلفی می گیرید و برای بچه ها و پدرتان واتس آپ می کنید. یکهو تصویری می‌آید روی صفحه تان که یک تعداد خانمی که با شما حج بوده‌اند و محجبه هم هستند هشتگ زده اند که من حاجیه خانم ماندانا هستم. خیلی هم محجبه هستم. چادری هم هستم. کلاس های آموزشی آشپزی هم دارم. شوهر هم نکرده ام. همانطور که از تصویر پروفایلم می‌بینید خیلی هم به چشم خواهری زیبا هستم. حالا اینها رو بی خیال من به کمپین محجبه هستم و مخالف گشت ارشاد پیوسته ام شما هم بپیوندید. یکهو آزیتا خانم که او هم از بر و رویی برخوردار است لایک و سیو و شیر و کامنت فراموشش نمی‌شود و در کلوز فرند منتشر می کند که بله من محجبه هستم و ست لوازم آرایش درجه یک می فروشم از این گرونهای با کیفیت نه از آنهای چینی بی کیفیت. یکهو فاطمه خانم هم به این استوری ها برخورد می کند و می گوید ایول آزیتا خانم. من هم به این پوشش می پیوندم. دختر فاطمه خانم می‌گوید مامان پوشش نه! پویش. فاطمه خانم همانجور که روی مبل نشسته و بر کار عباس آقا نظارت دارد که خوب گشنیز ها را پاک کند زبانش را گاز می گیرد و می گوید ببین چطور زن بی پناه جلوی ون دارد می دود. عباس آقا می گوید به نظرم آزیتا خانم خوشگل تر از حاجیه خانم مانداناست...فاطمه خانم یک نیشگون از انتهای عباس آقا می‌گیرد که تا همین الان به اندازه یک گردو سیاه شده. آفرین فاطمه خانم. عباس آقا تصاویر آزیتا خانم را بازنشر می کند و به این پویش می پیوندد. عباس آقا بسیار به این پویش علاقه مند می‌شود. راستی یادم رفت بگویم آزیتا خانم به خاطر نوع کارش تصاویر دیگری هم دارد که لباس های خیلی زیبایی را تبلیغ می کند. عباس آقا موقع تماشای پیج آزیتا خانم بسیار مذهبی می‌شود و بارها موقع دیدن آزیتا خانم زیر لب می گوید فتبارک الله احسن الخالقین. حالا شما در کنار برکه غدیر هستید و در تمام این اَپ ها دارید گل چرخ می زنید. این خانم های بسیار فعال و رنگ و وارنگ و احسن الخالقین با روسری های زیبا و رو مانتویی های ساخته شده از چوب گردو و پست های فرهنگی در موسسه های مختلف یک حرکت بسیار زیبا را آغاز کرده اند که در راستای فعالیت های خداپسندانه خانم معصومه علینژاد است. خانم معصومه یا همان مصی گرامی هم خیلی برای این مرز و بوم زحمت کشید تا حدی که در زمان دختری‌اش باری را برداشت که هیچ دختری در زمان دختری اش برنداشته... در کنار این شبکه های مجازی نگاهتان به کنار دریاچه غدیر می‌افتد یک عمامه به سر را می بینید که همانطور که دارد جهاز شترش را می گذارد زمین درباره مطلب می ‌زند. آخوندش به چشم خواهری بسیار زیباست و زن های پویشگر ایشان را به چشم برادری بسیار دوست می‌دارند تا حدی که یکی از دخترها روی دفترچه خاطراتش نوشته خاطرات من و آقایی و کنارش عکس سه در چهار آن صنم را چسبانیده. و بسیار با او لاو می ترکاند. همانطور که کنار برکه غدیر ایستاده اید آن آخوند پستهای آزیتا و حاجیه ماندانا و مرسانا و پونه و لادن جون و ...را شیر می کند. می گوید امام منظورش از حجاب این نبوده که همه زن ها حجاب داشته باشند. از کنار منبر سلونی می‌شنوید که مردی به نام سید علی درباره حجاب صحبت می کند و از عدم تشخیص عده ای رنج می برد. از اینکه جریان داخلی از سر ندانستن دارد پویش راه می اندازد. راهی را می ‌رود که جریان بیرونی با خرج کردن مبالغ هنگفت نتوانسته کاری را به پیش ببرد. می‌گوید که حرف بی خود است که همه زنها لازم نیست حجاب داشته باشند. می‌گوید ما آن وقت بودیم و امام جلو حرام الهی ایستاد. ولی آن آخوندهایی که حرفهای آزیتاجون را پخش می کردند گوششان بدهکار نبود. همه زن ها و مردها را می‌بینید که با علی بیعت می کنند. مردها بخٍ بخٍ می گویند. آدم های بدی نیستند. ولی بد می کنند. از سر ندانستن. از سر سادگی. گول خورده اند. تحلیل هاشان سطحی بوده. غدیر تمام شده و شما هم بیعت کرده اید. ولی موقع تصمیم گیری علی و زهرا جلو در خانه تان هستند و هزاران پویش جذاب و گیرا با آزیتاجون و حاجیه ماندانا و آن روحانی زیبا هم هستند و شما واقعا نمی توانید تصمیم بگیرید که چه غلطی باید بکنید. واقعا که. حتما شوهر هم نداری؟ زن هم نداری؟
فرض کنید کنار برکه غدیر دارید بیعت می کنید. کمی آن خیمه زیبا و بزرگ را توصیف کنید. ظرف آب را توصیف کنید. دست امیرالمومنین را توصیف کنید. دست خودتان را که گذاشته اید توی ظرف آب چه حسی داشته اید. علی علیه السلام به شما چه فرمود و شما چه چیزی گفتید؟ چند ماه بعد زهرای اطهر و اولادش دست علی را گرفته و به در خانه شما آمده. در بخش دوم آن شب را هم توصیف کنید. لازم نیست دیالوگها را بیان کنید. فقط به عنوان یک ناظر که از دور دارد این صحنه را می بیند جریان و حرکات دست و صورت را بیان کنید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
دختر هستید. پانزده ساله. پدرتان برایتان گوشواره جدید خریده. به دل‌تان می‌افتد این گوشواره را نذر حضرت رقیه سلام الله علیها کنید. همان شب یک رویای شیرین می‌بینید. فردا ظهر وقتی پدرتان از سر کار برگشت می‌خواهید برایش خواب‌تان را تعریف کنید. 🔸 بابا دیشب یک خواب دیدم. خواب دیدم توی حرم حضرت رقیه هستم.... جمله بالا را ادامه دهید.... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
نور تا سه روز عید غدیر است. کجایید ای اهالی غدیر؟ با مولا بیعت کرده اید؟ فرض کنید در حجه الوداع تشریف داشته اید. موزهای شصت سانتی هم خورده اید. نفری یک بیست لیتری آب زمزم هم برداشته اید. حالا بین‌راه زیر تیغ آفتاب، رسول الله دستور توقف داده است و شما دارید له له می زنید و برایتان سوال شده که چه شده؟ همگی کنار برکه غدیر جمع می‌شوید و همینجور که دارید با گوشی تان سلفی می گیرید و برای بچه ها و پدرتان واتس آپ می کنید. یکهو تصویری می‌آید روی صفحه تان که یک تعداد خانمی که با شما حج بوده‌اند و محجبه هم هستند هشتگ زده اند که من حاجیه خانم ماندانا هستم. خیلی هم محجبه هستم. چادری هم هستم. کلاس های آموزشی آشپزی هم دارم. شوهر هم نکرده ام. همانطور که از تصویر پروفایلم می‌بینید خیلی هم به چشم خواهری زیبا هستم. حالا اینها رو بی خیال من به کمپین محجبه هستم و مخالف گشت ارشاد پیوسته ام شما هم بپیوندید. یکهو آزیتا خانم که او هم از بر و رویی برخوردار است لایک و سیو و شیر و کامنت فراموشش نمی‌شود و در کلوز فرند منتشر می کند که بله من محجبه هستم و ست لوازم آرایش درجه یک می فروشم از این گرونهای با کیفیت نه از آنهای چینی بی کیفیت. یکهو فاطمه خانم هم به این استوری ها برخورد می کند و می گوید ایول آزیتا خانم. من هم به این پوشش می پیوندم. دختر فاطمه خانم می‌گوید مامان پوشش نه! پویش. فاطمه خانم همانجور که روی مبل نشسته و بر کار عباس آقا نظارت دارد که خوب گشنیز ها را پاک کند زبانش را گاز می گیرد و می گوید ببین چطور زن بی پناه جلوی ون دارد می دود. عباس آقا می گوید به نظرم آزیتا خانم خوشگل تر از حاجیه خانم مانداناست...فاطمه خانم یک نیشگون از انتهای عباس آقا می‌گیرد که تا همین الان به اندازه یک گردو سیاه شده. آفرین فاطمه خانم. عباس آقا تصاویر آزیتا خانم را بازنشر می کند و به این پویش می پیوندد. عباس آقا بسیار به این پویش علاقه مند می‌شود. راستی یادم رفت بگویم آزیتا خانم به خاطر نوع کارش تصاویر دیگری هم دارد که لباس های خیلی زیبایی را تبلیغ می کند. عباس آقا موقع تماشای پیج آزیتا خانم بسیار مذهبی می‌شود و بارها موقع دیدن آزیتا خانم زیر لب می گوید فتبارک الله احسن الخالقین. حالا شما در کنار برکه غدیر هستید و در تمام این اَپ ها دارید گل چرخ می زنید. این خانم های بسیار فعال و رنگ و وارنگ و احسن الخالقین با روسری های زیبا و رو مانتویی های ساخته شده از چوب گردو و پست های فرهنگی در موسسه های مختلف یک حرکت بسیار زیبا را آغاز کرده اند که در راستای فعالیت های خداپسندانه خانم معصومه علینژاد است. خانم معصومه یا همان مصی گرامی هم خیلی برای این مرز و بوم زحمت کشید تا حدی که در زمان دختری‌اش باری را برداشت که هیچ دختری در زمان دختری اش برنداشته... در کنار این شبکه های مجازی نگاهتان به کنار دریاچه غدیر می‌افتد یک عمامه به سر را می بینید که همانطور که دارد جهاز شترش را می گذارد زمین درباره مطلب می ‌زند. آخوندش به چشم خواهری بسیار زیباست و زن های پویشگر ایشان را به چشم برادری بسیار دوست می‌دارند تا حدی که یکی از دخترها روی دفترچه خاطراتش نوشته خاطرات من و آقایی و کنارش عکس سه در چهار آن صنم را چسبانیده. و بسیار با او لاو می ترکاند. همانطور که کنار برکه غدیر ایستاده اید آن آخوند پستهای آزیتا و حاجیه ماندانا و مرسانا و پونه و لادن جون و ...را شیر می کند. می گوید امام منظورش از حجاب این نبوده که همه زن ها حجاب داشته باشند. از کنار منبر سلونی می‌شنوید که مردی به نام سید علی درباره حجاب صحبت می کند و از عدم تشخیص عده ای رنج می برد. از اینکه جریان داخلی از سر ندانستن دارد پویش راه می اندازد. راهی را می ‌رود که جریان بیرونی با خرج کردن مبالغ هنگفت نتوانسته کاری را به پیش ببرد. می‌گوید که حرف بی خود است که همه زنها لازم نیست حجاب داشته باشند. می‌گوید ما آن وقت بودیم و امام جلو حرام الهی ایستاد. ولی آن آخوندهایی که حرفهای آزیتاجون را پخش می کردند گوششان بدهکار نبود. همه زن ها و مردها را می‌بینید که با علی بیعت می کنند. مردها بخٍ بخٍ می گویند. آدم های بدی نیستند. ولی بد می کنند. از سر ندانستن. از سر سادگی. گول خورده اند. تحلیل هاشان سطحی بوده. غدیر تمام شده و شما هم بیعت کرده اید. ولی موقع تصمیم گیری علی و زهرا جلو در خانه تان هستند و هزاران پویش جذاب و گیرا با آزیتاجون و حاجیه ماندانا و آن روحانی زیبا هم هستند و شما واقعا نمی توانید تصمیم بگیرید که چه غلطی باید بکنید. واقعا که. حتما شوهر هم نداری؟ زن هم نداری؟
فرض کنید کنار برکه غدیر دارید بیعت می کنید. کمی آن خیمه زیبا و بزرگ را توصیف کنید. ظرف آب را توصیف کنید. دست امیرالمومنین را توصیف کنید. دست خودتان را که گذاشته اید توی ظرف آب چه حسی داشته اید. علی علیه السلام به شما چه فرمود و شما چه چیزی گفتید؟ چند ماه بعد زهرای اطهر و اولادش دست علی را گرفته و به در خانه شما آمده. در بخش دوم آن شب را هم توصیف کنید. لازم نیست دیالوگها را بیان کنید. فقط به عنوان یک ناظر که از دور دارد این صحنه را می بیند جریان و حرکات دست و صورت را بیان کنید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
نور همین الان پشت دست‌تان را لیس بزنید. بله من هم قبول دارم کار خیلی زشتی است. بله. می‌دانم در شأن شما هم نیست. ولی خب چاره چیست؟ تمرین است دیگر. خب یک لیس کوچک که کسی را نکشته. نوک زبان بزنید اصلا، ما می‌پذیریم. خب چه مزه‌ای داشت؟ این مزه را توضیح دهید. اصلا برای این مزه یک داستان بنویسید. برای اینکه بهتر این مزه را حس کنید قبل و بعدش یک هاااا پشت دست تان بکنید. (البته این تمرین مناسب کسانی که بینی‌شان را میمالند به پشت دستشان نیست. چون طبیعتاً مزه شوری دارد. بی تربیوت نباشیم. شمبس کمبلی باشیم. حتما قبلش دست‌تان را با مایع دستشویی اَوه یا پودر کیک رشد یا ماکارونی مانا یا چاکلز پنیری شسته باشید.) مثلا👇 چقدر مو داشت. مرسی اَه. مزه که چه بگویم خواهر جان. اصلا زندگی برایم مزه‌ای ندارد. آخر می‌دانید من در این دنیای درندشت یک شوهر ندارم که لحظه هایم را با او تقسیم کنم و البته موقع تقسیم قسمت بیشترش را برای خودم بردارم. وقتی می‌بینم یک نفر شوهر می‌کند دلم آتش می‌گیرد و می‌خوام پشت دستم را داغ کنم. البته پشت دستم الان خیس است نه داغ. اثر لیس است. تازه لیسانس هم دارم. جهاز هم به قدر کفایت دارم. ولی متاسفانه شوی. قول می‌دهم اگر یک شوی استاندارد گیرم بیاید تا آخر عمر ناهار بپزم. تازه ممکن است شام هم با خودم باشد. اصلا پشت دستم را هم دیگر لیس نمی‌زنم. خیلی کار زشتی بود. واقعا مجبور شدم به خاطر یک تمرین چه کار زشتی بکنم. نزدیک بود اکبر آقا پسر همسایه‌مان که چهار سال از من بزرگتر است مرا ببیند. چطور با زندگی آدم ها بازی می‌کنند. ولی خب اکبر آقا هیچ وقت سرش را از زمین بلند نمی‌کند و بعید می‌دانم که اصلا من را تا به حال دیده باشد. آه و صد آه. یک نفر نیست که ما رو حرم ببره و بعد از حرم محضر ببره و بعدش ماه عسل...خخخخخب. 😐کافیه. ﷽؛اینجابا هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم وبرگ می‌دهیم. به زودی به اذن خداانارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
4_5875363923460359969.mp3
12.05M
دکو را یک کروکودیل خورد. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. باهم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین وملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344 @ANARLAND
من حیث لا یحتسب یعنی چیزی از جایی که فکرش را نمی‌کنی نصیبت شود. چنین خاطره ای دارید؟ با اضافه کردن عناصر داستانی بنویسیدش. سعی کنید یک روایت جذاب با رگه‌های طنز بنویسید. اگر گرفتاری مالی داشتید و یکدفعه حل شده سعی کنید ریشه‌هایی برایش بیابید. در واقع حکمتش را پیدا کنید و بنویسید‌. مثلا جیبتان در اوج بیابان بوده و یکدفعه جنگل شده. یادتان آمده که چند ماه پیش لنگه کفشی در دجله انداخته بودید. این ارتباطات همیشه وجود ندارد. یعنی هذا من فضل ربی است. ولی اگر یافتید بنویسید‌. اگر هم نیافتید خاطره را جذاب تعریف کنید. 🔸 گاهی پیش خودتان فکر می‌کنید که برای تامین فلان مقدار پول باید حقوق بگیرم و یقین دارم که سر ماه جور می‌شود. و اگر حقوق دیر بشود از فلان دوست می‌گیرم و اگر او نداشت از فروش فلان چیز. ولی در واقعیت حقوق نمی‌دهند. دوست تان کلا بلاک‌تان می‌کند. آن چیز هم دیگر ارزش قبل را ندارد. یکدفعه از یک جای دیگر پول قلمبه‌ای به دست تان می‌رسد. البته شاید زیاد هم قلمبه نباشد ولی کار شما را راه می‌اندازد. 🔸گاهی به خودتان می‌گویید ای کاش تا آخر هفته دویست‌ هزار تومن پول دستم می‌آمد. یکهو ده برابرش به دست‌تان می‌رسد. البته بعدا می‌فهمید که این پول را باید یک جای خاص خرج کنید. یعنی قبل از اینکه آن مشکل برایتان پیش بیاید هزینه‌اش را برایتان حواله کرده‌اند. بیان این تجربیات برای باور ملکوت و غیب خیلی خوب است. احتمالا چند سال دیگه یک برنامه شبیه زندگی پس از زندگی بسازم با این تجربیات شما.😁پس حتما بنویسید‌. اسمشم می‌ذارم... ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دختر هستید. سیزده ساله. سی کیلو و استخوانی. قبول دارم که مادرتان کلی کار سرتان می‌ریزد بعضی وقتها. ولی همین دیروز یک لباس و شلوار بیرونی خریدید که کلی پولش شد. یک شال سفید هم خریدید که موهای دم اسبی تان از زیرش پیدا باشد. امروز در کوچه چنان با غرور راه می‌رفتید که نگو. به هیچ کس محل نمی‌گذاشتید. دخترجان یک کفش و لباس ارزش این همه فیس‌کلاس گذاشتن ندارد. تازه نزدیک غروب بود و کامبیز خیلی واضح شما را ندیده. احتمالا فردا دوباره باید بروید سوپری سر خیابان تا دوباره از جلوی خانه کامبیز اینها رد بشوید. برادرتان با کامبیز آبش در یک جو نمی‌رود. می‌گوید هیز است. با برادرتان ارتباط خوبی ندارید. مادرتان خیلی کاری به کار شما ندارد. شما هم همینجوری دارید بزرگ و بزرگ تر می‌شوید. البته نه از نظر عقلی. حتی جسمی هم مثل چوب خشک هستید. فقط فیس و افاده و غرور دارد شما را خفه می‌کند. به یاسر هیچ محلی نمی‌گذارید. یاسر. همسایه طبقه بالایی شماست و چون پسر مذهبی است هیچ حسابش نمی‌کنید. خیلی خب. به هم می‌رسیم. الان سی سالتان شده. نسرین سی ساله‌ای که برادرش در دانشگاه خارجی بورسیه شده. نسرین یعنی خودتان درس خوانده‌اید ولی یک لیسانس گرفته‌اید با موضوع آبیاری گیاهان دریایی. که همان هم نیمه تمام گذاشته‌اید و تمام وقت در فروشگاه های مختلف ویزیتور و اینها هستید. پوشش الانتان قابل توصیف نیست چون پسر مجرد نوجوان در گروه داریم. خاااک و چوکتان. خانم نسرین گرامی! شما با این پوشش آبروی برادرتان را برده اید. مخصوصا بعد از ماجراهایی که با کامبیز داشتید. البته مادرتان خیلی لی‌لی به لالایتان می‌گذارد. پدرتان هم که نازشان بشوم اصلا بو از تویشان در نمی‌آید. یه لحظه. چرا بو در می‌آید. ولی خب بوی خوبی نیست و باید عبور کنیم. شما چشم سفید بار آمده‌اید. حتی در بیست سالگی‌که یاسر آمد خواستگاری کاری سرشان آوردید که از آن محله رفتند و یاسر الان در دانشگاه مهمی استاد دانشگاه است. البته کار خاصی هم نکرده‌اید در این سالها ولی نمی‌دانید که چرا خواستگار متشخصی برای شما نمی‌آید. مثلا وقتی یک خواستگار پولدار برای مرضیه آمد خیلی حسودی کردید. مرضیه سی و سه سالش بود و چشم راستش کمی انحراف داشت. ولی هیچوقت کسی در کوچه صدای بلندش را نشنید و زن همسایه روبرویی شما بعد از اینکه مرضیه عروس شد فهمید یک دختر بزرگتر از شما هم در این خانه زندگی‌ می‌کرده. مرضیه چون از بچگی توی سرش زده بودند به خدا متمایل شده بود و دلش از کینه ها خالی شده بود. زمانی که شما شیتان پیتان می‌کردید و بیرون می‌رفتید و هزار جور عطر و ادکلون به خودتان می زدید نشسته بود و داشت قرآن حفظ می‌کرد و شما همواره نگاه عاقل اندر سفیه به آن طفل معصوم می‌کردید و توی دل خودتان می‌گفتید کی می‌آید او را بگیرد با این چشم و چارش. و تازه اضافه می‌کردید که اون نزدیک سی سالش است و خودتان بیست و چهار سال. حالا شما از سی عبور کرده اید و مرضیه یک دختر زیبا دارد به نام نازنین‌خدیجه. همسرش شغل خوبی دارد. هردو راضی هستند. البته شما هم خوبی هایی دارید. ولی از بچگی این غرور و افاده های طبق طبق همراه شما بوده. برادرتان همه جوره به شما کمک کرده. بعد از سی سالگی خیلی تنها تر شده‌اید. نمی‌توانید قبول کنید مرضیه که همیشه ته‌مانده محبت خانواده را دریافت می‌کرده و همیشه بدرنگ ترین لباسها را برایش می‌خریدید در کانون توجه است. شما دارید تبدیل به هیولا می‌شوید. نمی‌خواهید برای خودتان کاری بکنید؟ تا کی هرز گردی؟ تا کی یک بندینک ویک مانتو جلو باز و یک ساپورت پاره می‌پوشید و در کوی‌ و‌ برزن رها می‌شوید؟ چرا در نوجوانی به فکر الان خودتان...قصد جسارت ندارم. ولی الان یاسر همسر دارد. مرضیه خانواده دارد. با اینکه در خیال شما همه آنها امّل و عقب مانده بودند. ولی وضعیت خودتان را نگاه کنید. شما عنقریب است که تبدیل به یک کالای قابل خرید و فروش بشوید. چه ضربه‌ای باید به شما بخورد تا برگردید؟ خداوند چه نشانه‌ای برای شما بفرستد تا هدایت شوید؟ نسرین جان به همین وقت عزیز برگرد. این راهی که ابتدایش باشد انتهایش سرگردانی و دور شدن از خداست. صبر کنید. یک نشانه دارم. امروز صبح که از خواب بیدار شده‌اید روی تاپ سفیدتان لکه خون می‌بینید. بعد از عکس و دکتر و ...نتیجه اینکه سرطان روده دارید‌. نهایتا شش ماه دیگه زنده هستید. مرضیه می‌آید داخل اتاق تان و شما را در آغوش می‌گیرد. مرضیه می‌گوید: آجی جون، نسرین‌گلی، قربونت برم...اممم....می‌خوای بریم کربلا؟...و شما جواب می‌دهید... ادامه اش با شما... پ.ن وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى‌ «124» و هر كس از ياد من روى گرداند، پس همانا براى او زندگى تنگ و سختى خواهد بود و ما او را در قيامت نابينا محشور مى‌كنيم.
(شامل دو قسمت) کلاس آخر بود و من هنوز در تعجب از اینکه چرا شنبه‌ها تا این اندازه، پربار است. یازدهم انسانی الف... . همان سه سال پیش عده‌ای از این گودزیلاها در کلاس هشتِ دو بودند که الحق و والانصاف، هشتمان را گرو نهمان نگه داشتند. هنوز عدد هشت و نه را می‌شنوم، می‌کوبم پس سر خودم که دوستم گفت نرو. منِ ... هیچی، خب نشنیدم. یادم هست خانم احمدی بلند در راهرو گفت: خانم تجسسی جان!؟ و اشاره زد به در کلاس هشت دو. من نیز با لبخندی ملیح، رفتم. می‌فهمید یعنی چه؟ رفتم. خواهران و برادران! اینجانب شما را به صبر دعوت می‌کنم. از این به بعد یکی به شما خواست چیزی بفهماند، دقت کنید. شاید دارد به چاه اشاره می‌کند و می‌گوید نروید. القصه، بنده آن روز همان کلاس موسیخ‌کنندهء جنجال برانگیز را داشتم که کلاس اول تدریس و خاطره‌انگیزترین و روده‌درآورترین دانش‌آموزان عمرم را به من نمایانده بود. پیشاپیش مانند تصویر معروف انیشتین، زبان از کام برآوردم و شروع کردم به ضبط صدا. اگر شاد، ناشادم نکند صلوات جلی... الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم از اتاق فرمان دستور می‌دهند که جناب استاد برگ اعظم می‌فرمایند درزی جان! خودت در کوزه فرو غلطیدی. ویرایش کن تا شربت شهادت را در حلقت نریختم که هم مبطل‌الروزه شوی و هم کرونا بگیری آن هم از نوع روباه مکار [زیرا لیوانش دهنی روزه‌خوران باغ انار می‌باشد که دمی پیش در اناربانو با تولید ملی، خط ابتکاری ساخت شربت ارگانیک و مغذی شهادت با روش‌های جدید را بنیان نهادند]. بله. ویرایش شد استاد گرامی: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم "داشتم می‌گفتم/ آن شب نیز/ سورت سرمای دی/ بیدادها می‌کرد..." ای داد بیداد، شرمنده... کانال بغل داشتند شعرخوانی از استاد مرحوم اخوان ثالث انجام می‌دادند، بنده هول گردیدم. خواستم همهء استعدادهایم را ناگهان رو کنم که چشم همه در آید. اصلا هم ریا نمی‌دانم چیست. کرونا بر ریاکار می‌گفتم: داشتم صدا جهت توضیح ضبط می‌نمودم که بفرستم برای یازدهم انسانی الف و تا علف به دهانم نریخته‌اند از جَو دادن‌هایشان، کلاس را بتمامم. ناگهان یادم آمد که نظرسنجی حضور و غیاب نگذاشتم. حالا مگر دست بر می‌دارند؟ _خانم تجسّسی نیستا _می‌یاد دیگه _تو چی می‌گی؟ _برو بابا... یعنی در فضای مجازی هم... ای فلک داد... اصلا ادبیات درس دادنم در حلق خودم، نه ... جا نمی‌شود که... خب این هم نظرسنجی. بروم سراغ ضبط توضیح تا باز شاد، دچار به‌روزرسانیِ به زوررسانی نشده. آن دفعه که پاک شد و تا ساعتی چند، خیره به گروهی پر از خالی ماندم. چه خوش‌خیال بودم که دارم بهترین توضیحات را ذخیره می‌کنم. آغاز ضبط صوت: ... *** دیگر انتهای توضیحات بود، یعنی توضیح و خوانش و آرایه و معنی برای این درس، کامل‌از این امکان نداشت. خود جناب قلم‌چی و آقای کنکور، اینطور جامع و مانع درسنامه درنکرده‌اند. به نظرم ده دقیقهء دیگر تا جمع‌بندی و پایان صوت و به قول بچه‌ها وُیس، مانده. خب فکر و خیال بس است؛ چرا که یکهو دیدی فکرم جای زبانم بر سیگنال‌های ذخیره‌شده غلبه یافت و چه بسا بشود آنچه نباید. ۵ دقیقهء دیگر مانده و ناگهان مرغمان در حیاط با صدای بلند ابراز وجود نمود. سعی کردم به روی خودم نیاورم. برادرم خنده‌اش گرفت و با اینکه هدست در گوش از اتاقش نگاهم می‌کرد، داشت شروع به انفجار صدا می‌نمود که استادش صدا کرد: آقای تجسسی! لطف بفرمایید برای دوستان بگید جلسهء پیش تا کجا درس دادیم؟ میکروفن شما از الآن روشنه جانم تصور اینکه من وسط فکر و صدای مرغ و خندهء برادر و هول شدن و دویدن مادر برای کیش کیش گفتن مرغ ‌و صدای محکم بسته شدن در و مغز قفل‌شده از حیرتم بخندم و اوضاع را بدتر کنم، باعث شد تمرکز نموده و با خونسردی هرچه تمام‌تر بحث را پایان دهم. پس از ده دقیقه[نامردها انگار صوت را جلوجلو زده باشند] رسیدند به موقعیت مورد نظر: _خانم اینجا مرغتون داره تخم می‌ذاره‌ها [بیا وردار نیمروش کن ارزونی خودت...اه] _خانم اول مرغ بوده یا تخم مرغ؟ [بچه پررو...] پیام آخر را ریپلای زدم: اینو می‌ذارم نمرهء ترمتون. بیست نمره. خوبه؟ [بچهء بی‌ادب... حقته به روت نخندم] _خانم بشریت تو این سوال مونده [به به‌... بشریت هم می‌دونی یعنی چی؟] ناگهان صدای پرش موجودی را شنیدم: وای آبجی دیدی؟ _تو مگه کلاس نداری؟ _وای دلم... سوتی دادم... استاد هم فهمید اینجا یه خبراییه _شلوغش نکن بابا... مرغ بود دیگه
_آره خب... من که... وای خدا... من که بودم اون سری صدای گاو همسایه، الآنم هم این قدقد خانم... هر کی ندونه خیال می‌کنه ما تو غرب وحشی زندگی می‌کنیم... کم مونده موقع ضبط وُیس‌هات یه کابوی بیاد دوئل کنه، صدا و اثر چند تا شلیکم بمونه رو پیشونیمون... اخم کردم و سعی کردم داد نزنم: صوت، نه وُیس... _خب بابا... اینم که عربیه... _به جاش الفبای زبان نوشتاری فارسی و عربی، مشترکه. انگلیسی چی؟ خدا ذلیلشون کنه؛ واقعا که همیشه لایق روباه‌بودنن چشمانم درشت‌تر از حد ممکن شد: مامان!... چی می‌گی؟ _هیچی مادر... حقیقتو... هر چی نباشه، من مادر ادبیاتم چند ثانیه خیره ماندم به طرح پس‌زمینهء اتاق و سپس صدای خنده‌هایمان خانه را برداشت. _چه خبرته آرومتر... همسایه می‌شنوه صداتو _بله بله... چشم... اینم از مزایای داشتن داداش کوچیکتره... . ﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
چرخید و چوبش جدا نشد، سن سیب همونقدره!! You: دست بزن،نعمتی از درختان سرسبز ،ارمغان سلامتی!عطر شادابی.... ☘️لطافت☘️: استاد خیلی ساده می گیم بفر وایید سیب ما به این میوه می گیم سیب بخور تا مزه اش را هم بفهمی عِمران واقفی: بهتر شد ولی نچ حالا توی داستان وسط یک صحنه عاشقانه و عارفانه می خواهیم سرعت داستان رو با توصیف بگیریم و دورخیز کنیم برای ضربه.... فرض کنید مرد و زن رفتند مهمانی...مرد بی خبر از همه جا نشسته...همسرش میخواد جواب آزمایش رو آخر شب اعلام کنه...که مثلا مادر شده... خب توی این صحنه می خواهید عشق را توصیف کنید...عشق که وجودِ مادی و در قالب اشیا نداره...باید براش نمادین یه چیزی پیدا کنید... مثلا سیب خب این سیب هم که گفتیم شاعرانه نباید توصیف کنید... پس باید به شیوه داستانی توصیف کنید...شیوه ای که مخاطب متوجه بشه همسر این مرد بارداره بدون اینکه تا آخر داستان این جواب آزمایش بیرون بیاد... مثلا شروع کنید به توصیف سه تا سیب قرمز روی میز... دو تا سیب قرمزِ بزرگ و یگ سیب زردِ کوچک...تمام مفهوم داستان رو ببرید توی این نماد...مطمئن باشید داستانتون جایزه میبره اگر به این شیوه بنویسید...توصیف سیب ها که تمام شد داستان شما هم تمامه....و مخاطب می فهمه منظور شما چیه...بدون اینکه یک دونه دیالوگ هم توی داستان بیاد و از بارداری و ... حرفی زده بشه... خب کیا ضربه رو فهمیدن؟ کیا فرق متن شاعرانه و متن داستانی رو فهمیدن؟ کیا سیب رو میتونن توصیف کنن!؟ کیا این رو میتونن انجام بدن؟
نور یلدا هستید. یک دختر قد بلند، بور، با موهای طلایی به رنگ برگهای پاییزی، که کم‌کم دارد سفید می‌شود. چرا شوهر نمی‌کنید؟! شما که زیبا هستید، با سواد هستید. حیف است واقعا. اصغر را دوست دارید. واقعا مرد کاری‌ای است. مادرتان می‌گوید مگر یک مکانیک چقدر درآمد دارد؟ شما ولی هروقت از جلوی‌ مغازه اصغر عبور می‌کنید می‌بینید که همه از دست و پنجه او تعریف می‌کنند. دلتان می‌رود به مهمانی ها که از دست و پنجه شما تعریف می‌کنند. شما چقدر به هم می‌آیید. به‌به. خواهر اصغر آن روز که آمده بود خانه شما خودش را آنقدر باد کرده بود که نگویید. مادرتان اصلا از خواهر اصغر خوشش نمی‌آید. اصلا این زخم روی سر برادر شما، کار خواهر اصغر است. راستیاتش خواهر اصغر افتاده است دنبال برادر شما. واقعیت دختر خوبی نیست. یک شلوار نازک و چسبان می‌پوشد همین ساپورت‌ها هرچه هست و نیست حراج است. مادرتان مذهبی نیست ولی می‌گوید این دیگر نوبر است. اصغر اما آقاست. اکرم، خواهر اصغر، خیلی چشم سفید شده و مدام آتش بیار معرکه است. مادرشان، دختر خاله مادرتان است و به همین دلیل خیلی اصرار می‌کنند که اکرمشان را بگیرید. اصلا این اکرم وصله خیلی ناجوری است. یک آدامس می‌اندازد در دهانش و موقع حرف زدن کِرِش کِرِش در حال جویدن است. وقتی هم مادرتان یک بار خواست نصیحتش کند جوری خودش را باد کرد مثل گربه‌ای که آماده چنگ زدن است. بیچاره برادر شما‌. آخرش هم مادرتان مجبور شد برود بگیردش برای برادرتان. توضیحش در این مقال نمی‌گنجد. والا. اصلا چکار به حرف مردم داری خواهر بیا از اصغر بگویم برایت. اصغر دیروز دستش رفت لای پره فن رادیاتور و دو تا عصبش ضرب دید. احتمالا تا مدت ها دست چپ‌ش نیمه فلج باشد. دیروز که خانه مادربزرگتان بودید او هم بود و داشت چایی می‌داد. مادر شما کلا به مجلس روضه مادرش نمی‌رود. این کارها را انجام کسر شأن می‌داند. شما اصغر را آنجا دیدید. او هم شما را دید. یک نظر حلال است. والا. البته بعدش آمد نزدیک و چند کلمه حرف زد. شما وقتی دستش را دیدید دلتان به حالش سوخت. مادرتان همان لحظه تماس گرفت و گفت که بیایید خانه. شما مجبور شدید از اصغر خداحافظی کنید. دلتان گرفت. اکرم را بین راه دیدید. اکرم آرایش غلیظ کرده بود و معلوم نبود کجا دارد می‌رود. نتیجه کنکور ارشد هم آمد و شما قبول شدید. مادرتان قبول نمی‌کند که ادامه تحصیل بدهید. می‌گوید مثل اکرم‌جان برو سر کار. اکرم‌جان! شما هم مثل من تعجب کردید؟ بله واقعا. عجب دنیایی شده. آن میمون را رفته‌اند گرفته‌اند ولی شما هنوز شوهر نکردید. دنیا همین است خواهر. در همین بین مادر شما بیماری‌اش عود می‌کند و باید در خانه بستری شود. شما دلتان پر می‌زند که از او پرستاری کنید ولی اکرم اجازه نمی‌دهد. شما هم می‌روید در کلاسهای ارشد ثبت نام و شرکت می‌کنید. بعد از مدتی از این معطلی کلافه می‌شوید. می‌خواهید زندگی خودتان را داشته باشید. آیا می‌خواهید خودتان از اصغر خواستگاری کنید. حیایت کجا رفته دختر. دختر ملکه است. باید غلامش بیاید خواستگاری اش. به خانه مادربزرگتان می‌روید. ماجرا را به او می‌گویید. مادربزرگتان تلفن را برمی‌دارد و به خانواده اصغر زنگ می‌زد. یک ساعت بعد اصغر با کت و شلوار و شیرینی در آستانه در ظاهر می‌شود. مادر بزرگ و پدر بزرگتان اوکی را می‌دهند. تبریک می‌گویم، شما هم موافقت کردید و گرفته شدید. بر طبل شادانه بکوبید. شولولولو....شولولولو😐 خب حالا دارید برای ارشد می‌خوانید. اصغر نان و پنیرش را برداشته و دارد می رود سر کار. شما خودتان را به خواب زده‌اید. اصغر به شما خیره شده و اشک از چشمانش می‌آید. زیر لب می‌گوید...الحمدلله‌. و می‌رود. اکرم حقوقش زیاد می‌شود و مادرتان سرکوفت او را به شما می‌زند. شب یلدا که می‌رسد، اصغر دست شما را می‌گیرد و می‌برد شهرستان، خانه مادر بزرگ پدری اش. آنجا به یک واقعیت ترسناک روبرو می‌شوید...آن واقعیت چیست؟ @ANARSTORY
بگذرد؟ اینقدر👌. یا بیشتر. در آخرین جلسه خواستگاری چیزی را می‌شنوید که باورش برایتان سخت است. چه چیزی شنیدید به ما هم بگویید.
📩نحوه شرکت در جشنوارهٔ🔰راز🔰: ⚜ همه‌ی اعضای باغ انار و ناربانو بدون محدودیت می‌توانند در این جشنواره شرکت کنند. ⚜ تنها قالب ادبی () پذیرفته است. هر اثری که به هر دلیل در ساختار داستان نگنجد، از ورطه داوری خارج می‌شود. ⚜ استاد راهنمای هر فرد، مدرسِ کلاس آموزشی او در باغ انار است. ⚜ اگر کسی در هیچ کدام از گروه‌های کلاسی عضو نبود، می‌تواند به آیدی @Ta_Ahad اطلاع دهد و زیر مجموعه یک استاد راهنما قرار بگیرد. ⚜ داستان‌ها به صورت نوشته می‌شود و هر نفر می‌تواند فقط داستان ارائه بدهد. ⚜ داستان کوتاه یک کیفیت ادبی است، بنابراین هیچ محدودیتی در تعداد کلمات برای این جشنواره وجود ندارد. ⚜ داوری در دو مرحله صورت می‌گیرد. در مرحله اول، خود مخاطبین قضاوت می‌کنند و ۱۰ اثر برگزیده انتخاب می‌شود. دور دوم داوری، اساتید راهنما رتبه اول تا سوم، و دو اثر شایسته تقدیر را برمی‌گزینند.
نور ان‌شاءالله توفیق نوشتن برای سید الشهدا را پیدا کنم. این روزها احساس می‌کنم شاید عمرم کفاف نوشتن چندین کار درجه‌یک برای اهل بیت را ندهد. این روزها دلم می‌خواهد برای پیامبر اعظم اسلام رمان بنویسیم. برای حضرت ام المومنین خدیجه سلام الله علیها. برای حسنین علیهما السلام، برای همه چهارده نور علیهم السلام. برای اولاد حسین و اصحاب حسین. شما نمی‌خواهید بنویسید؟ من برای شما دعا می‌کنم تا صدهزار برابرش را خدا به من بدهد. پس شما هم برای من دعا کنید. دلم می‌خواهد بعد از ظهور اگر کسی خواست در مورد تشیع کتابی بخواند کتابهای من را معرفی کنند. مثلا چند میلیارد مردم جهان که می‌خواهند درباره تشیع مطلب بخوانند از این برگ سبز بخوانند. که تحفه درویش است و سلیمان جهان به پای ملخی در دهان مور نیازی ندارد. ولی این مور باید خودش را به عرش الهی برساند و چه کشتی اسرع و اوسع از حسین علیه السلام.
📚فراخوان سیزدهمین جشنواره داستان و شعر انقلاب (جایزه امیرحسین فردی) حوزه هنری انقلاب اسلامی در راستای تحقق اهداف فرهنگی نظام مقدس جمهوری اسلامی و خلق آثار ارزشمند ادبیات انقلاب، سیزدهمین جشنواره داستان و شعر انقلاب را با موضوعات زیر برگزار می‌کند: 📖• بخش‌های جشنواره : الف: رمان بزرگسال ب: رمان نوجوان ج: مجموعه داستان کوتاه د: مجموعه شعر(سنتی ، نو- نیمایی) 📃• مقررات تخصصی: ۱. مجموعه شعر: شركت‌كنندگان می‌توانند در قالب شعر سنتی و شعر نو، دست کم ۲۵ قطعه مرتبط با موضوعات جشنواره ارائه كنند. ۲ . در این جشنواره فقط آثار منتشر نشده یا آماده برای انتشار پذیرفته می‌شود. ۳ . آثار برگزیده توسط انتشارات سوره مهر چاپ و منتشر خواهد شد. 📄• مقررات عمومی : ۱. متقاضیان برای ثبت نام و ارسال اثر باید به سایت www.artfest.ir مراجعه فرمایند. ۲. آثار ارائه شده باید با اندازه قلم 14، با فونت Bnazanin و در قالب فایل wordبدون ذکر مشخصات صاحب اثر در سامانه بارگذاری شود. ۳. دبیرخانه در صورت صلاحدید آثار منتخب را با نام صاحبان آثار منتشر خواهد كرد. ۴. دبیرخانه از دریافت آثار ارسالی بعد از موعد مقرر معذور است. ۵. هر فرد می‌تواند همزمان در همه بخش‌ها شرکت کند. ۶. حضور راه¬یافتگان در مراسم پایانی جشنواره الزامی و عدم شرکت به منزله انصراف تلقی خواهد شد. ۷. شرکت در جشنواره محدودیت سنی ندارد. 🎁جوایز: . رمان بزرگسال: تندیس جشنواره، دیپلم افتخار و ۲/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی . رمان نوجوان: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ریال جایزه نقدی .مجموعه داستان کوتاه: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۱/۰۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی .مجموعه شعر: تندیس جشنواره ، دیپلم افتخار و ۵۰۰/۰۰۰/۰۰۰ ریال جایزه نقدی . نشر پنج اثر برتر در هر بخش به انتخاب هیأت داوران همراه با پرداخت حق‌التألیف. 🗓• تقویم برگزاری: مهلت ثبت نام و ارسال آثارتا تاریخ : ۳۰ آبان ۱۴۰۲ برگزاری اختتامیه: بهمن ۱۴۰۲ ☎️شماره تماس کارشناس بخش داستان(خدایی) : ۹۱۰۸۸۴۷۷-۰۲۱ 📞شماره تماس کارشناس بخش شعر(یوسفی) : ۹۱۰۸۸۴۸۳-۰۲۱ 📲شماره تلفن دبیرخانه جشنواره : ۹۱۰۸۸۷۱۷-۰۲۱ @hozehhonari_ir @adabefarsi.ir @sepehrsoorehonar