eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
916 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین125 یا رئوف یک زن و شوهر اسپانیایی را در صحن امام رضا علیه السلام می‌بینید که در هتل شما ات
نور دختر هستید. امروز روزتان است. رفته‌اید پارک. شراره را می‌بینید که روی نیمکت نشسته و یاد قدیم ها می‌افتید که مادرش موهایش را عروسکی شانه می‌کرد. و مادر شما موهایتان را دمبه اسبی می‌بست. به شراره می‌گویید که امروز روز دختر است و دوتایی با هم جیغ می‌کشید. مکان عمومی است و شما حیا نمی‌کنید. خیلی زشت است، شما دیگر یک شتر گُنده شده‌اید ولی هنوز دست از این کارها برنداشته‌اید. به خودتان نمی‌گویید شاید پسر همسایه که بسیار بسیار باشخصیت است شما را در آن وضعیت ببیند و از تصمیم خودش پشیمان شود؟! بله. پس چی. همین یک موقعیت را هم دستی دستی خراب کنید. با شراره به گشت و گذار و تفریح می‌پردازید و دیر می‌رسید خانه. پدرتان دارد به گلها آب می‌دهد. وقتی شما را می‌بیند چشمانش برق می‌زند و همه چیز اسلوموشن می‌شود. به سمت هم پرواز می‌کنید و تمام گلها به آسمان می‌پاشد. پدرتان وقتی به شما می‌رسد سه، چهار تا تراول پنجاه تومنی به شما می‌دهد و خیلی آرام می‌گوید: تربچه بابا! مادرت جعبه شیرینی رو قایم کرده... بپر سر کوچه یه جعبه شیرینی بگیر که دیگه طاقت ندارم. شما باید بین مبارزه با دیابت یا خوشحالی‌اش یکی را انتخاب کنید. کدام را انتخاب می‌کنید؟ مادرتان صدایتان می‌زند و می‌گوید: بابات اگر خواست بفرستتد قنادی نری ها....قندش روی چهارصد بود صبحی. شما در این دوراهی گیر افتاده اید که برادرتان به همسرش و سه بچه اش وارد می‌شود و یک جعبه نون خامه ای در دست دارد. مادرتان را کارد بزنید خونش در نمی‌آید. ولی کارد خطرناک است و بدون اجازه بزرگترها برش ندارید. خواهر کوچکترتان موهایش را خرگوشی بسته و می‌پرد توی بغل برادرتان و مجلس خیلی بی ریا می‌شود....بوس و ماچ و ناز و شما که شدیدا با دیدن این صحنه‌ها عاطفی شده‌اید اشکتان در می‌آید...ناگهان صدای پسر همسایه را می‌شنوید که خیلی با شخصیت دارد می‌رود نان بگیرد. خب. حالا در این موقعیت یادتان رفته برای خواهرتان هدیه بخرید. سه، چهار تا تراول دارید‌. یک فکر شیطانی می‌کنید. این فکر شیطانی هیچ ارتباطی با اولاد ذکور همسایه ندارد. فقط مربوط به خرید هدیه روز دختر است با همان چند تراول‌. ماجرای امشب را با همین فرمان ادامه دهید یا یک ماجرای جذاب بنویسید. ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
دستمال را کمی نمناک کرد و گوشه لب پدر کشید. هنوز لب‌ پایینی بابا به‌خاطر سکته چند ماه پیش کمی کج بود. پیشانی پدر را بوسید. بالش‌ها را پشتش صاف کرد. آرام شانه پدر را به عقب هدایت کرد و گفت: -یکم تکیه بده... فعلا دراز نکش... دلت درد می‌آد. پدر لب‌هایش را به سختی جنباند: -باشه پدر چشم‌هایش را بست. ناخن‌گیر را برداشت. ناخن‌های دست و پای بابا را گرفت و سوهان زد. دستمال تمیزی برداشت، کمی نمناک کرد و لابه‌لای انگشتان پای پدر را تمیز کرد. پدر چشم‌هایش را باز کرد: -خانوم... ببخشید... میشه... خانوم... من رو... صدا... کنی... باید... باید... دستشویی نم اشک در چشمان پدر و دختر درخشید. گونه پدر را لمس کرد و گفت: -بابا... منم... دخترت... مامان الان نیس... آرام زیر شانه‌های پدر را گرفت. به سختی تن شکسته و پیر پدر را خواباند. گونه خیس پدر را بوسید و پوشک بزرگسال را از زیر تخت بیرون کشید. تا دستانش را بشوید و برگردد، پدر کمی از لبه تخت آویزان شده بود. داشت می‌افتاد که گرفتش. دستان ظریف و زنانه‌اش توان جابه‌جایی هیکل مردانه پدر را نداشت. پدر را بالا کشید و باز تکیه‌‌گاهش را مرتب کرد. یکدفعه پدر، محکم به عقب هلش داد و گفت: -برو اون‌ ور زنیکه... محرم... نامحرم سرت نمیشه... پایین تخت نشست. اشکش را پاک کرد و گفت: -بابا آب می‌خوری؟