💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
#تمرین141 پسر هستید. پسانداز خانواده را برداشته اید و یک پراید 141 خریده اید به چه زیبایی. رفتهای
#تمرین142
دختر هستید. سیزده ساله. سی کیلو و استخوانی. قبول دارم که مادرتان کلی کار سرتان میریزد بعضی وقتها. ولی همین دیروز یک لباس و شلوار بیرونی خریدید که کلی پولش شد. یک شال سفید هم خریدید که موهای دم اسبی تان از زیرش پیدا باشد. امروز در کوچه چنان با غرور راه میرفتید که نگو. به هیچ کس محل نمیگذاشتید. دخترجان یک کفش و لباس ارزش این همه فیسکلاس گذاشتن ندارد. تازه نزدیک غروب بود و کامبیز خیلی واضح شما را ندیده. احتمالا فردا دوباره باید بروید سوپری سر خیابان تا دوباره از جلوی خانه کامبیز اینها رد بشوید. برادرتان با کامبیز آبش در یک جو نمیرود. میگوید هیز است. با برادرتان ارتباط خوبی ندارید.
مادرتان خیلی کاری به کار شما ندارد. شما هم همینجوری دارید بزرگ و بزرگ تر میشوید. البته نه از نظر عقلی. حتی جسمی هم مثل چوب خشک هستید. فقط فیس و افاده و غرور دارد شما را خفه میکند. به یاسر هیچ محلی نمیگذارید. یاسر. همسایه طبقه بالایی شماست و چون پسر مذهبی است هیچ حسابش نمیکنید. خیلی خب. به هم میرسیم.
الان سی سالتان شده. نسرین سی سالهای که برادرش در دانشگاه خارجی بورسیه شده. نسرین یعنی خودتان درس خواندهاید ولی یک لیسانس گرفتهاید با موضوع آبیاری گیاهان دریایی. که همان هم نیمه تمام گذاشتهاید و تمام وقت در فروشگاه های مختلف ویزیتور و اینها هستید.
پوشش الانتان قابل توصیف نیست چون پسر مجرد نوجوان در گروه داریم. خاااک و چوکتان. خانم نسرین گرامی! شما با این پوشش آبروی برادرتان را برده اید. مخصوصا بعد از ماجراهایی که با کامبیز داشتید. البته مادرتان خیلی لیلی به لالایتان میگذارد. پدرتان هم که نازشان بشوم اصلا بو از تویشان در نمیآید. یه لحظه. چرا بو در میآید. ولی خب بوی خوبی نیست و باید عبور کنیم. شما چشم سفید بار آمدهاید. حتی در بیست سالگیکه یاسر آمد خواستگاری کاری سرشان آوردید که از آن محله رفتند و یاسر الان در دانشگاه مهمی استاد دانشگاه است.
البته کار خاصی هم نکردهاید در این سالها ولی نمیدانید که چرا خواستگار متشخصی برای شما نمیآید. مثلا وقتی یک خواستگار پولدار برای مرضیه آمد خیلی حسودی کردید. مرضیه سی و سه سالش بود و چشم راستش کمی انحراف داشت. ولی هیچوقت کسی در کوچه صدای بلندش را نشنید و زن همسایه روبرویی شما بعد از اینکه مرضیه عروس شد فهمید یک دختر بزرگتر از شما هم در این خانه زندگی میکرده. مرضیه چون از بچگی توی سرش زده بودند به خدا متمایل شده بود و دلش از کینه ها خالی شده بود. زمانی که شما شیتان پیتان میکردید و بیرون میرفتید و هزار جور عطر و ادکلون به خودتان می زدید نشسته بود و داشت قرآن حفظ میکرد و شما همواره نگاه عاقل اندر سفیه به آن طفل معصوم میکردید و توی دل خودتان میگفتید کی میآید او را بگیرد با این چشم و چارش. و تازه اضافه میکردید که اون نزدیک سی سالش است و خودتان بیست و چهار سال. حالا شما از سی عبور کرده اید و مرضیه یک دختر زیبا دارد به نام نازنینخدیجه. همسرش شغل خوبی دارد. هردو راضی هستند.
البته شما هم خوبی هایی دارید. ولی از بچگی این غرور و افاده های طبق طبق همراه شما بوده. برادرتان همه جوره به شما کمک کرده. بعد از سی سالگی خیلی تنها تر شدهاید. نمیتوانید قبول کنید مرضیه که همیشه تهمانده محبت خانواده را دریافت میکرده و همیشه بدرنگ ترین لباسها را برایش میخریدید در کانون توجه است. شما دارید تبدیل به هیولا میشوید. نمیخواهید برای خودتان کاری بکنید؟ تا کی هرز گردی؟ تا کی یک بندینک ویک مانتو جلو باز و یک ساپورت پاره میپوشید و در کوی و برزن رها میشوید؟ چرا در نوجوانی به فکر الان خودتان...قصد جسارت ندارم. ولی الان یاسر همسر دارد. مرضیه خانواده دارد. با اینکه در خیال شما همه آنها امّل و عقب مانده بودند. ولی وضعیت خودتان را نگاه کنید. شما عنقریب است که تبدیل به یک کالای قابل خرید و فروش بشوید. چه ضربهای باید به شما بخورد تا برگردید؟ خداوند چه نشانهای برای شما بفرستد تا هدایت شوید؟ نسرین جان به همین وقت عزیز برگرد. این راهی که ابتدایش #دیدهشدن باشد انتهایش سرگردانی و دور شدن از خداست.
صبر کنید. یک نشانه دارم. امروز صبح که از خواب بیدار شدهاید روی تاپ سفیدتان لکه خون میبینید. بعد از عکس و دکتر و ...نتیجه اینکه سرطان روده دارید. نهایتا شش ماه دیگه زنده هستید.
مرضیه میآید داخل اتاق تان و شما را در آغوش میگیرد. مرضیه میگوید: آجی جون، نسرینگلی، قربونت برم...اممم....میخوای بریم کربلا؟...و شما جواب میدهید...
ادامه اش با شما...
پ.ن
وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيامَةِ أَعْمى «124»
و هر كس از ياد من روى گرداند، پس همانا براى او زندگى تنگ و سختى خواهد بود و ما او را در قيامت نابينا محشور مىكنيم.
#معیشةضنکا
#تمرین142
#داستان