eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
933 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را که دیدم گفتم: فتبارک الله احسن الخالقین
هدایت شده از خاتَم(ص)
به نام او با یک میخ کوچک، آن هم کج، می‌چسباندم به سینه‌ی دیوار و می‌رود. یک طرفم با شیب سی درجه رو به پایین است و طرف دیگرم با همان درجه از اختلاف، نسبت به خط افق، رو به بالا. مثلاً که زینتم برای دیوار آبی رنگ اتاقش؛ با آن تصویری از رونالدو که روی سینه‌ام نقش بسته؛ و این یعنی: من آنم که رستم بود پهلوان چشم می‌چرخانم در چهاردیواری اتاقش تا بیشتر بشناسم خانه‌ی جدیدم را. اول چیزی که توجهم را جلب می‌کند کمدی است که در قسمت شرقی اتاق کنار میز تحریر کوچکی قرار دارد. البته کمد که نه، چیزی شبیه بازار مسگرها. روی کمد هم پرچمی آبی رنگ با شیپوری قرمز، عجیب خودنمایی می‌کنند که ثابت می‌کنند: اجتماع نقیضین ممکن است. نگاهم به سقف که می‌خورد خود به خود می‌افتد پایین؛ کنار تختی از جنس ام.دی.اف. روی تُشَکَش تصویری از مانگای خون‌آشام و روی نازبالشش، شمایلی نقش بسته که زندگی را بر آدم حرام می‌کند، چه برسد به خواب را. مشغول تماشای اتاق هستم که با صدای برخورد لگدی به در، در به شدت باز می‌شود ومحکم به دیوار کناری اصابت می‌کند و شاهین به سرعت وارد اتاق می‌شود و به طرف کمد می‌رود. شک ندارم که این بچه، بیش‌فعال است؛ نه؛ بیشتر از بیش فعال است. با نوک پا، صندلی پلاستیکی گوشه‌ی اتاق را می‌کشد به سمت کمد و با کف پا می پرد رویش؛ پاشنه‌پایش را بلند می‌کند و تمام وزنش را می‌اندازد روی پنجه پا، تا قدش چهار پنچ سانتی بلندتر شود؛ که می‌شود و شیپور را از آن‌بالا برمی‌دارد. هنوز پاشنه‌ی پایش را روی صندلی نگذاشته که آن چنان در شیپور می‌‌دمد که در‌‌ دَم شروع می‌کنم به محاسبه‌ی زمانِ باقی‌مانده‌ از عمرم و نوشتن آخرین وصایای زندگی‌ام. نمی‌فهمم کِی ازصندلی پایین می‌پرد و کِی در را می‌کوباند و کِی می‌رود. ولی خوب میفهمم که زین پس حداقل موسیقیِ همیشگیِ زندگی‌ام، با ضرب‌آهنگِ تللللق، تلوووووق، تقققفق، توووووق، شتللللق و البته دنننننگ و دوووونگ و امثالهم همراه است. او که می‌رود دوباره می‌روم تو نخ اتاق، و اول ازهمه هم، نگاهم می‌افتد به استوانه‌ی پلاستیکیِ توپُرِ معلقی که با زنجیری از سقف آویزان است و با هرموجی که در هوا ایجاد می‌شود، کمی در جای خود تاب می‌خورد... دستکش‌های بوکس را که در کنار استوانه‌ی پلاستیکی معلق می‌بینم، دیگر فاتحه‌ام را می‌خوانم و شروع می‌کنم به بررسی احتمالات تا ببینم زندگی‌ام به جمعه می‌رسد یا نه! سرم به جمع و تفریق گرم است که ناگهان توپی چهل تکه، شیشه‌ی پنجره‌ی اتاق را هزار تکه می‌کند و مانند موشک تیز می‌خورد به سینه‌ام یعنی درست به نوک دماغ رونالدو. خلاصه که شیشه‌ی دلم می‌شکند و خرده‌هایش پخش می‌شود روی زمین و شیب سی درجه‌ام می‌شود شصت درجه و زبانم قفل می‌شود و چشمانم از حدقه بیرون می‌زند و تعادلم به هم می‌خورد و میخِ کجم، کج‌تر می‌شود و به مویی بین زمین و آسمان معلق می‌شوم... که همان دم، صدایِ « شاهین الهی به زمین گرم بخوری»ِ مادر، بلند می‌شود و طول زندگیِ من کوتاه می‌شود و از آن بالا، با سر می‌خورم زمین و اینک منم و آخرین وصایای زندگی‌ام به رونالدو که: من از بیگانگان هرگز ننالم آقا که با من هرچه کرد، آن آشنا کرد پ.ن دیگه تند تند نوشتم که فقط از تمرین‌ها عقب نیفتم.
یاحق فکر می‌کنم اگر مرغ‌های عشق را از امیرحسین گرفته بودم. الان به اندازه‌ی یک پرنده‌فروشی، مرغ عشق داشتم... یقیناً وقتی درفاصله‌ی سه چهار ماهی که مرغ‌عشق‌ها پیش او بودند، بنا به گفته‌ی او، نه تخم گذاشتند؛ اگر آنها را تحویل می‌گرفتم حتماً تا کنون نود تخم گذاشته بودند...و اگر از نه تخم، دو جوجه قدم به زندگی آپارتمانی گذاشته باشند، که گذاشتند؛ از نود تخم تا امروز حدوداً بیست جوجه به آمارجمعیتی مرغان عشق، افزوده شده بود....که اگر هر جفت از این بیست‌جفت مرغ عشق، کانون عشقِ یک خانواده را گرم می‌کردند، یعنی می‌توانستم کانون ده خانواده را گرم کنم؛ و اگر کانون ده خانواده گرم می‌شد، حداقل ده نفر به جمعیت کشور اضافه می‌شد ؛ که اگر آپارتمان‌نشینان محترم از این روند افزایش جمعیت حمایت می‌کردند می‌توانستیم به زودی از پنجره‌ی جمعیت، شیرجه بزنیم آن‌طرفِ پنجره...که در این صورت از بحران جمعیت نجات پیدا می‌کردیم و نیروی کار زیاد میشد و تولید، رونق می‌گرفت و کم کم می‌شدیم ابرقدرت اقتصادی؛ به علاوه ‌اینکه ضریب امنیتمان هم بالا می‌رفت... آن‌وقت، من می‌شدم ناجی کشورم از خطر بحران جمعیت. آن وقت راه به راه از من حرف می‌زدند و با من مصاحبه می‌کردند و از من تجلیل می‌کردند و من می‌گفتم: ای بابا کاری نکردم که! بعد آنها می گفتند: نه، ما مدیون شما هستیم و اصلاً شما بیا بشو رئیس جمهور و بعد من می‌گفتم: نه بابا این چه حرفیه و بعد آنها اصرار می‌کردند و من در حرکتی جوانمردانه می‌پذیرفتم و بعد شروع می‌کردم به مبارزه با مفسدان اقتصادی و اجتماعی و امنیتی و فرهنگی و همچین با این چماق می‌کوباندم تو سر اختلاس‌گران که..... - ای وااای....کی این کوزه روغن رو گذاشته اینجا....ببین...ببین....همه‌ی روغن‌ها ریخت ....آخه یه کی نی بگه: اینجا جای روغن گذاشتنه؟؟!! ....آخه چرا مراعات نمی‌کنید و باعث می‌شوید تاریخ تکرار شود... والا....
از شما چه پنهان، این مگس دارد اخلاقم را مگسی می‌کند. این همه جا، درست می‌آید روی دفتر دستکِ من. حالا خوب است من هم با همین مگس بزنم توی سرت؟ هان؟! یک پشه از جنس مورچه‌های بال‌دار از آن‌طرف آمد این‌طرف؛ ولی وقتی دید من این‌طرفم خودش مؤدبانه رفت آن‌طرف. آنقدر خوشم می‌آید از این حیوانات ذی شعور، برخلاف برخی موجودات بی‌شعور.... بی‌شعور یعنی کسی که شعور ندارد... فحش نیست... کلمه‌ای است است که اشعار دارد بر نداشتن شعور... یک پشه‌ی دیگر هم این طرف‌ها می‌گردد؛ نمی‌بینمش ولی نامرد بدجور نیش می‌زند. این یکی هم که ریز و سبز است. یک چیزی تو مایه‌های حریرسبز. بعید می‌دانم او نیش بزند؛ به زیبایی‌اش نمی‌خورد؛ که این کار زیبنده‌ی زیبارویان نیست. یک پشه‌ی خاکی دیگر از آن‌طرف دارد می‌آید این‌طرف؛ این یکی هم از این طرف، می‌رود آن‌طرف. تاکنون فکر می‌کردم آنها به حریم مطالعه‌ی من تجاوز کرده‌اند؛ ولی با این سیل حشرات، به گمانم من به قلمروشان وارد شده‌ام. همان بِهْ که چراغ را خاموش کنم تا: نخود نخود هرکی رود خانه‌ی خود
هدایت شده از خاتَم(ص)
اتفاقی که در این عکس افتاده این است که در شهر قم چند سگ ولگرد به یک بچه‌ چهارساله حمله کرده‌اند و بهش آسیب رسانده‌اند. این عکس تصویر کودکانی است که تو جشن بادبادکها شرکت کردند. این جشن را شهرداری برپا کرده بود تا به این صورت باعث شادی خانواده‌ها و بچه‌ها بشود. این عکس نشان می دهد که خیلی از مردم که برای گردش و تفریح به کوهها و جنگل‌ها می‌روند، آشغالهایشان می‌ریزند توی جنگل و کوه‌ها و باعث کثیف شدن آنجاها می‌شوند. این عکس نشان می‌دهد که مردم تو مسجد جمع شدند و دارند دعا می‌کنند و با خدا صحبت می‌کنند. این عکس به ما می‌گوید که: آب کم است و باید موقع استفاده کردن از آب، آب را هدر ندهیم و درست استفاده کنیم. این عکس رئیس جمهور را نشان می‌دهد که برای برطرف کردن مشکلات مردم، رفته به روستا تا از نزدیک مردم را ببیند و مشکلاتشان را بشنود. این عکس به بچه‌ها می‌گوید که موقع رد شدن از خیابان از روی خط‌کشی عبور کنند. این عکس کارخانه‌ی بزرگی را نشان می‌دهد که صاحبش به مردم کمک کرده و برای جوانها شغل درست کرده تا کسی بیکار نماند. این عکس یک ساختمان قدیمی را نشان می‌دهد که دیوارهایش ترک خورده و دارد خراب می‌شود. این عکسِ بچه‌هایی است که تو مدرسه، شاگرد ممتاز شدند و مدیر مدرسه دارد به آنها جایزه می‌دهد.
هدایت شده از خاتَم(ص)
ناریان در میدان نبرد، هِلهِله می‌کنند و نوریان، مباهله...
خیمه حسین علیه السلام ، سیل‌بند همه سیلابهای مخرب صهیونیسم پلید...
هدایت شده از خاتَم(ص)
یاحق مژه‌های بلند و مرطوبش زیر نور ماه می درخشند. شبنم‌ اشک، تمام صورتش را پوشانده است. حرف نمی‌زند. ناله می‌کند؛ فقط. گریه‌های متمادی به هق هقش انداخته؛ اما، از ترس آنکه صدایش بلند شود، دستان کوچکش را روی دهانش گذاشته است؛ مبادا که آن حرامی، باز، به سراغش آید. از کنار عمه برمی‌خیزد و کمی آن‌طرف‌تر، سرش را به بدنِ خشتی‌ام تکیه می‌دهد و همانجا می‌نشیند. عمه؛ نگاهش و حواسش، اما؛ به اوست. رقیه، زانوانش را در بغل می‌گیرد و پاهای کوچکش را زیر لباس بلند عربی‌اش مخفی می‌کند. کاش دست داشتم تا نوازشش کنم. تا در آغوشِ تنِ خاکی خود بگیرمش. کاش آن زمان که حرامی، سرِ پدرش را مقابلش گذاشت، سنگ و خشت و تمام وجودم را بر سرِ بی‌رحمش خراب می‌کردم. تا آبروی همه‌ی خرابه‌ها باشم؛ تا ابد. چشمانش را می‌بندد. نفسش کشیده می‌شود و صدایش آرام. به گمانم خواب، آرامش کرده‌است. روی صورتِ چون ماهش سایه می‌سازم تا مهتاب، مانع خوابش نشود. جانوران موذی بیابانی را به هر مشقتی که هست، دور می‌کنم تا نگویند خرابه‌ی شام میهمان نواز نبود. دلم می‌خواهد برایش لالایی بخوانم. میخوانم. لالالالا گلم باشی، همیشه در برم باشی لالالالا گل آلو، درخت سیب و زرد آلو لالالالا گل پونه، باباش رفته درِ خونه آخ....لعنت به من....داغ دلش را تازه کردم...هم‌اکنون، دوباره گریه سر دهد...دوباره بی‌تابی‌‌ می‌کند. اما نمی‌کند...چرا؟!!.... نه، گریه‌ای....نه، ناله‌‌ای....نه، آهی...همچنان سرش را روی آجرهای خشتی‌ام تکیه داده. بی حرکت. آرام. صورتش زیر نور ماه به سپیدی می‌زند. نمی‌دانم رنگ به صورت ندارد یا رنگِ ماه را به صورت دارد؟! نگاهش می‌کنم. مژه‌هایش دیگر مرطوب نیستند. نفس‌هایش هم کشیده نیستند....نفسهایش؟!! ...کدام نفس؟! ...چرا او نفس نمی‌کشد؟! ....رقیه‌جان، بلندشو! دورت بگردم....بلندشو! قربانت بروم....عمه سراسیمه می رسد. در آغوشش می‌کشد... هان رقیه؟! ...چیزی بگو میوه‌ی دلم!.... چرا چشمانش را باز نمی‌کند؟!....یکی به فریاد برسد...یکی کمک کند...این طفلِ سه‌ساله چرا گریه نمی‌کند؟.... چراضجه نمی‌زند؟...چرا نفس نمی‌کشد؟ ... صلی الله علیک یا بنت رسول الله
هدایت شده از خاتَم(ص)
یعنی: یُریدونَ لِیُطفِئوا نورَ اللهِ بِأفواهِهِم و اللهُ مُتِمُّ نورِه وَ لو کَرِهَ الکافِرون
هدایت شده از خاتَم(ص)
یعنی: قدم‌های نخستینِ تشکیلِ حکومتِ‌ جهانی مهدوی...
هدایت شده از خاتَم(ص)
یعنی: « حسین»....و دیگر هیچ....
هدایت شده از خاتَم(ص)
سالها قبل همراه با شهداء گفتیم: بهر آزادیِ قدس، از کربلا باید گذشت اینک به کربلا رسیده‌ایم... یعنی: ای قدس، منتظر ما باش...
هدایت شده از خاتَم(ص)
یعنی: مخلص‌ها یک طرف....نخاله‌ها یک طرف...
هدایت شده از خاتَم(ص)
یعنی: جنبش فراگیر اسلامی...
خاتَم(ص): دهان‌بین نیست. منتظر تعریف و تمجید هم نیست. از جملات کلیشه هم خوشش نمی‌آید. اما سالی یکبار هم که شده، تشویقش کن؛ به حقیقت؛ نه به توهّم. منتقدش باش؛ به واقع؛ نه‌ به خیال. وقتی زندگی‌ها آپارتمانی شد، گلهای شمعدانی هم کم‌شد. از ترسش جرئت حرف‌زدن نداشت... سؤء‌تفاهم‌ها دست از سرش برنمی‌داشت... دریغ از یک چهاردیواریِ اختیاری... عطریاس زده بودم. نمیدانم چرا بوی لجن استشمام می‌کرد... گمان می‌کردم محسنم... فقط یک خیال خام بود. به همه‌ی عطرهایم شک کرده‌ام... الهی العفو...العفو....العفو اگر مردی هنگام طوفان بجنگ...در آرامشِ دریا همه ناخدا هستند... کار من آبیاری است و کندن علفهای هرز....همین و لاغیر... زمان، پیش از همه و بیش از همه، ارزش دارد...چه بدیعش...چه فروغش... باقی همه سرابند و بس... کسراب بقیعة یحسبه الضمئان ماء... حرام، حرام است...چه در خلوت...چه در جلوت... کسی به تیغ دست نمی‌زند...می‌زند؟ جلوت بوی خلوت می‌دهد... داستانهایم بوی نا می‌دهند...نه؟! خط سبز، سبز است...خط آبی، آبی...خط قرمز، قرمز... شبنم: بنده‌ خدا: من برای این دعای قشنگه امام سجاد(ع) مُردم که می‌فرمایند: ای معبود من، کینه مؤمنان را از دلم بَر کن و قلبم را به فروتنان مایل کن و با من چنان باش که با نیکانی :) + بلد بودن چه جوری دلِ خدا رو ببرن..✨ خاتَم(ص): مصی علینژاد هم یک درخت است؛ یک شجره‌ی خبیثه؛ که نهال وجودش را در زمین ‌شیطان کاشت و با فضولات آمریکا و اسرائیل پرورشش داد... بی دلیل نیست که هر چه ثمر می‌دهد زقوم است و بس.. - میگه: برخی سلبریتی‌ها به حمایت از مهسا امینی، کشف حجاب کردند!! - میگم: به حمایت از مهسا، کشف حجاب کردند یا به بهانه‌ی او عقده گشایی کردند؟! شبنم: میدونین مشکل ما آدما دقیقا چیه؟؟ . . مشکل ما آدما اینه که :نمیدونیم مشکلمون دقیقا چیه.؟؟ خاتَم(ص): درعجبم که چرا این باغ بهار ندارد...تابستان هم ندارد...پاییز هم، هم.... چرا همیشه زمستان است؟! اینستا پر شده از پینوکیو‌های دماغ دراز. فرشته‌ی مهربان می‌بینی؟! قلمتان را بزنید به نور و فقط بنویسید... وقتی خورشیدِ کتابتان، فروزان شد، شب‌پره‌ها میدان را ترک خواهند کرد... روسری را از سرش کشید... تبت یدا ابی لهب و تب... بعضی کلماتت نیاز به تعمیر دارد؛ بعضی نیاز به تعویض... برگه‌ی معاینه‌ی فنی داری؟ انسانِ موزون، کلمات و جملاتش وزینه... کلماتت را وزن می‌کنی؟! شبنم: «تناقض» یعنی که تا دیروز بلوغ کافی برای ازدواج نداشتن و به حساب می اومدن امروز به بلوغ سیاسی رسیدن و می تونن برای همه مردم کشورشون تصمیم بگیرن! ﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
یاحق جنگ در گرفته بود. تیرها و خمپاره‌های دشمن از هر سوی شلیک می‌شدند. رزمندگان شتابان به این طرف و آن‌طرف می‌دویدند. فرمانده فریاد می‌زد و گردان را هدایت می‌کرد. مصطفی سرِ تیربار را به سمتِ راست چرخاند و شروع کرد به شلیک کردن. از شلیک مداوم گلوله‌ها خطی از نوری قرمز در هوا ترسیم شد. ناگهان از کمی دورتر، صدای انفجاری شنیده‌ شد. بچه‌ها فریاد کشیدند: الله اکبر... علی از پشت خاکریز سرک کشید تا خبری از جلو بگیرد. دستش را گرفتم و به شدت کشیدم. نشاندمش اما دیر شده بود. ردّی از قنّاسه بین دو ابروی کمانی‌اش و ... خون در رگهایم جوشید. بهت در چشمانم حلقه زد. ناباورانه فریاد زدم: علییییییی.... تکان نخورد. پلک نزد. سر تکان نداد.... از آن طرف سنگر، صدای فرمانده بلند شد: بسیمچی رو زدند. سعید بیا اینجاااا.... به طرف صدا برگشتم. سرِ علی روی پایم بود. خواستم بگویم علی را زدند که تیری قلبِ حاج رسول؛ راننده لودر را سوراخ کرد. حاجی افتاد. درست در مقابل چشم‌های من... باز صدای فرمانده بلند‌شد: سعیییید...بیااااا.... سر علی را روی زمین گذاشتم‌ و به طرف فرمانده دویدم.... با صدای سوت خمپاره، به سرعت روی زمین دراز کشیدم. گوشهایم را گرفتم. از شدت انفجار لرزیدم. لحظاتی گذشت. سرم را بلند کردم. پشت سرم را نگاه کردم. علی دود شده بود و رفته‌بود به هوا.... خشم تمام وجودم راگرفت. دستم ناخودآگاه مشت شد. دندانهایم به روی هم کلید شد. خون در بدنم شروع کرد به بی‌قراری؛ دنبال بهانه می‌گشت برای بیرون زدن... با صدای فرمانده به خود آمدم. به جلو اشاره می‌کرد. تانک دشمن به سرعت به سمت خندق می‌رفت.... واای خدای من! خندق پر از مجروح بود...تعلل می‌کردم حمام خون برپا می‌شد. نگاهی به دور و برم انداختم. جعبه‌ی آرپیجی‌ها را کمی آن‌طرف‌تر زیر یک کیسه‌ی شنی دیدم. به طرف جعبه دویدم. یکی از آرپیجی‌ها را برداشتم. روی شانه‌ام گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم. ایستادم. تانک به صدمتری خندق رسیده بود. چشمانم را بستم. گلوله‌ای از بیخ گوشم رد شد. تکانی خوردم. دوباره تمرکز کردم.... بسم الله الرحمن الرحیم....خدایا به امید تو....و.... صفحات مجازی پر بود از دروغ‌...پر بود از فحش و ناسزا...پر بود از نیرنگ... دشمن دندانهایش را تیز کرده بود برای دریدن... تیرهای دشمن با شمایل استیکرهای ناجور....عکس‌های شیطانی و مستهجن...فیلم‌های خشن و...متن‌های دروغ ...کودکان و جوانان و پیران کشورمان را نشانه رفته بود... جواد، پرچم‌حاج قاسم را با دستان قدرتمندش گرفت. بالا برد. زد به دل اینستا گرام. دشمن به تکاپو افتاد. جواد را زد... مرتضی از گوشه‌ای دیگر برخاست. فریاد رهبری را چونان بمبی بر سرشان خراب کرد...بعد حسن...بعد...مهدی.... بچه‌ها از هر سوی شروع کردند به مقابله....عکس‌های هرزه‌ی دشمنان را با ذوالفقارِ عکسهایشان به دونیم کردند... خمپاره‌ی فیلمِ صادق، قلبِ فیلم‌های هالیوود را نشانه گرفت... مسلسل متن‌های کاظمیان صفحات تویتر را به رگبار بست... برخی از فیلم‌ها و عکس‌ها و متن‌های‌آلوده وسمی دشمن، به کف خیابان رسید...برخی زخمی شدند...برخی اسیر شدند.... فرمانده بار دیگر همه را با صدای بلند فراخواند و فریاد کشید: این عماااااااار؟؟؟!!! .... با خروش صدای رهبر، عمارها بیرون ریختند...گلوله‌ها....فشنگ‌ها....اسلحه‌ها.... فیلم‌ها...عکس‌ها و....همه به سمت دشمن نشانه رفتند و جهادی دیگر با رمز« یامهدی ادرکنی» آغاز شد... پ.ن تقدیم به خواهران عزیزم که اسلحه به دست، در این میدان می‌جنگند، هر چند عوارض جنگ جسم و روحشان را آزرده‌ باشد... لایق بدانید و بر سر سفره‌ی محبت ما، اندکی استراحت بفرمایید....تا ان‌شاءالله با شربتی از صلوات محمدی پذیرای روح خسته‌تان باشیم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
خاتَم(ص): خوشا آنکه اول دلش را می‌شوید و بعد هم قلمش‌را... موقع گرفتن مهریه و نفقه، قانون اسلام خوب است... موقع رعایت حجاب، قانون اسلام می‌شود، بد...؟؟ ابن سینایی که اندیشمندان در حیرت کتاب شفایش مانده‌اند، در مقابل دین کُرنش می‌کند... یک نگاه به قد و قواره خودت بینداز، بعد در نقد دین، سخنرانی کن...
هیچ مردی علاقه نداره کتابی رو بخونه که به اون ثابت کنه زَنا عاقل‌تر از مردا هستند؛ چون مردا همیشه دلشون میخواد که برتر از زنا باشن... ولی واقعیت اینه که اونا غیر از یال و کوپال هیچی ندارن...نه عقل، نه عاطفه، نه انصاف، نه... صدای در، افکار شلوغ، پلوغم را کنار می‌زند و نگاهم را به طرف در چوبی اتاق می‌کشاند. در با صدایی شبیه صدای شکستن قلنج، باز می‌شود. مادر است همراه با پیاله‌‌ای توت. وارد اتاق می‌شود و لبخندزنان می‌گوید: - سهمت رو آوردم بالا. می‌دونی که پایین باشه، رامین تهش رو در میاره. این را می‌گوید و به طرفم می آید. پیاله‌ی شیشه‌ای را روی تخت می‌گذارد. کنارم می‌نشیند. دلخور از زمین و زمان، پیش‌نویس کتابم را به گوشه‌ای پرت می‌کنم و بلند می‌شوم و می‌نشینم... ...مادر هیچ نمی‌گوید؛ فقط نگاهم می‌کند... یک مشت توت برمیدارم و می‌چپانم توی دهانم و با غیظ می‌گویم: مرتیکه پدر سوخته...فکر کرده تنها ناشر تهرونه...حالا نشونش میدم...اگه من این رو چاپ نکردم، مردک! ‌.. علی رغم مقاومتی که در مقابل ریزش اشکهایم دارم، چشمهایم طاقت نمی‌آورند و مانند شیر حمام شروع می‌کنند به جاری کردن اشکها.... توت و اشک بدجور به هم گره می‌خورند...از یک طرف توتها را درسته درسته قورت می‌دهم و از طرف دیگر اشکها را قلمبه قلمبه بیرون می‌ریزم... مادر، دستش را می‌گذارد زیر چانه‌ام. سرم را بالا می‌آورد و زل می‌زند به چشمهایم. - چی شده مامان...مریم؟! سرم را تکان می‌دهم و از روی دستش کنار می‌کشم. با اوقات تلخی یک مشت دیگر توت برمی‌دارم و فرو می‌کنم توی دهانم. - هیچی... چی میخواستی بشه مادر من؟ .....مرتیکه‌ی ازخود راضی کتابم رو رد کرد؟ - کی؟؟ توتها رو فرو می‌دهم و به تندی می‌گویم: - ناشر ...آقای خسروی...همون که دایی جاااان معرفی کرده بود... - خب. - خب نداره... گفت هیچ کس از این کتابا نمیخونه. گفت: اینا فروش نمیرن.... یعنی که کتاب من به درد نخوره...
قرآنی را که فاطیما برایم آورده است، باز می‌کنم. ورق می‌زنم؛ کلمات از اول به آخر و از آخر به اول، جلوی چشمانم سان می‌دهند... سؤالی پا می‌کوبد به گوشه‌ی ذهنم: بی‌ ‌بی سی و هم‌قطارانش چرا این کتاب را بایکوت خبری کرده‌اند؟! ... مگر چه اسرار مگویی دارد که به مذاق این غولهای رسانه‌ای خوش نمی‌آید؟! ... نگاهی مجدد به خطوط کتاب می‌اندازم و پشت و جلوی کتاب را برانداز می‌کنم. روی جلد آن خیره می‌مانم. به یاد آن داعشی می‌افتم که در یک دستش قرآن بود و در دست دیگرش سرِ بریده‌ی یک نوجوان...تنم مور مور می‌شود. آمیزه‌ای از خشم و انزجار وجودم را پر می‌کند. آیا رهبرِ این گروه خشن، این کتاب است؟! تصاویر هولناک جنایتهای داعشیان که رگه‌ی باریکی از خشونتهایشان بر چهره‌ی سبز اروپا هم خطی سرخ‌ ترسیم کرده‌بود، در ذهنم زنده می‌شوند... صدایی اما؛ از اعماق وجودم مخاطبم قرار می‌دهد: « فاطیما خدای قرآن را مهربان معرفی می‌کرد...خدای مهربان اجازه‌ی وحشیگری می‌دهد؟؟ ...» ناگاه بی اختیار صدا بلند می‌کنم: نه...هرگز... ارنست مشغول طراحی عروسک یک چشم است. چیزی شبیه یک آفتاب‌پرست غول‌پیکر. با یک چشم، وسط پیشانی. برای کار سفارشیِ جدیدمان؛ انیمیشن « مظلومین»ِ آن مردک یهودی؛ موشه دایان. خدا می‌داند که چقدر از این مردک بیزارم. اگر اختیار داشتم پیشنهاد کاری‌اش را رد می‌کردم؛ حیف که ارنست، نتوانست در مقابل پیشنهاد میلیارد دلاری‌اش مقاومت کند. - های سوزان! معلوم است کجایی؟! ...دِ بجنب، کار زیادی داریم. - ارنست! تو این مردک را می‌شناسی؟ - کدوم مردک؟ - همین مردک؛ موشه‌دایان. ارنست می‌خندد. خودش را که نه؛ اما دلارهایش را می‌شناسم. چهره‌ی کریهِ مردک با آن نگاههای هیز و ناپاکش دوباره به یادم می‌آید. کاش می‌توانستم پروژه‌اش را بر سرش بکوبانم...کاش بدهکار نبودم...کاش اجاره‌ها اینقدر زیاد نبود... ارنست کار طراحی «موجود رانده شده» را تمام کرده است. اسمش را « کوشو» گذاشته‌ایم. کوشو با خِیل عظیمی از یارانش، مخفیانه به سرزمین انسانها راه پیدا می‌کنند و به طور ناشناس به زیر پوست آدمیان نفوذ می‌کنند و می روند تا کل سرزمین انسانها را ببلعند... راستی چرا موجودات رانده شده باید بر زندگی انسانها حکومت کنند؟ ارنست با یک فنجان قهوه، غافلگیرم می‌کند. فنجان را می‌گیرم و‌ دوباره به سراغ کتابی که فاطبما برایم آورده بود می‌روم. به محض گشودن، با ماجرای خلقت آدم مواجه می‌شوم...همه بر آدم سجده کردند مگر ابلیس...پس از درگاه خدا رانده شد...و این رانده شده قسم خورد که امیرِ همه‌ آدمیان شود... گویا تلنگری به ذهنم می‌زنند. آیا طرح موشه دایان برای کمک به طرح ابلیس است ؟؟....غلبه‌ی شیاطین بر انسانها؟؟ ...
fateme: می‌تونستم دست آقا رو ببوسم خاتَم(ص): یاحق می‌آید. ساده. صمیمی. مهربان....چه کسی باور می‌کند؟ اینجا؟! ....رئیس جمهور؟! .... مرغ، تخم مرغ، روغن، ماکارونی........درد دل مردم زیاد است.....او صبورانه می‌شنود.... از جنس مردم است .در میان مردم . با مردم.... دلش برای خدمت می‌تپد....امروز ماهشهر ...فردا کرمان...پس فردا اهواز.....و.... همه‌ی ایّامش صبح شنبه است... او صبح جمعه ندارد که تازه بفهد بنزین گران شده است... می‌دود برای خدمت...می رود برای جهاد... گفتند: اقتصاد کشور بیمار است....باید جراحی شود...این بنا، باید ویران شود و از نو به پا شود..... گفت: هستم. سنگم بزنند، چه باک....فحشم بدهند، چه غم.... گفتم: وِز وزِ رادیوهای بیگانه بلند است که: گرانی است بریزید بیرون. او را به چالش بکشید. او اِل است...بِل است....بهمان است.... گفت: ای بر خرمگسِ معرکه لعنت! یا زهرا (س): دیدم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند ؛ جای باران؛ سیل در این شهر جاری می‌کند ‌دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش؛ عزم خود را جزم دارد گریه زاری می‌کند. خاتَم(ص): خداحافظ مرد خستگی ناپذیر... .: ورزقان دوبار در تاریخ ماندگار شد. یکی در زلزله یکی در به آغوش کشیدن تمام خستگی های شهید جمهور و آل هاشم و مخلصان فی سبیل الله. خاتَم(ص): درد مظلویتت بغض شده و نشسته توی گلویمان آقا سید ابراهیم! ... بت شکن شدی و گردن ِ بُت برجام را شکستی. آفرین بر تبرِ ابراهیمی‌ات؛ آقا سید ابراهیم! ... آنقدر بزرگ بودی که وِزوِزِ پشه‌ها در آسمان تقوای تو اثری نداشت. چه زیبا اسماعیل نفست را به قربانگاه برده بودی؛ آقا سید ابراهیم!... نمرودیان تو را به درون آتش تهمت و افترا و ناسزاهایشان انداختند و تو چه زیبا آتشِ سوزان را به صبر، گلستان کردی؛ آقا سید ابراهیم!... جامه‌ی ریاست و سیاستت را به جامه‌ی سیادتت گره زده بودی. از این جهت ریاست و سیاستت هم معطر به شمیم سیادت شده بود؛ آقا سید ابراهیم!... زحمت اداره‌ی کشور در شرایط نابسامان کم نبود؛ سینه‌ی تو ستبر بود که جبران ده سال عقب ماندگی قبلی را هم به گُرده کشیدی؛ آقا سید ابراهیم! ...
امروز این حامیان غدیرند که علَم حمایت از غزه را در دست دارند و در حالی از برادران و خواهران اهل تسنن خود دفاع می‌کنند که سران عرب، ذلیلانه خود را به خواب زده‌اند. ...و ولایت فقیه، امتداد خط غدیر و‌ عمودِ خیمه‌ی مقاومت عزتمندانه است. ...و جمهوری اسلامی؛ به عنوان پایگاهِ ولایت فقیه، حرم و مرکز ثقل و تکیه‌گاه همه‌ی گروههای مقاومت در برابر همه درندگانِ انسان‌نماست... و لذاست که انتخابات ایران برای همه جهان مهم و مورد اعتناست... ...پس بر ما و شماست که در انتخابات کسی را برگزینیم و برگزینید که خط فکر و عملش منطبق بر غدیر و منطبق برخط ولایت فقیه باشد و اینگونه پشتیبان ولایت فقیه باشیم و باشید...
هنوز پا به درون حیاط مدرسه نگذاشته بود که ناگهان موجی وحشی، جسم نحیفش را از روی زمین کند و همچون پر کاهی به هوا پرتاب کرد... غریو شادی تماشگران، توی استادیوم پیچید. صدای دست و هورا از هر طرف بلند شد. پاهایش را جمع کرد. توی هوا چرخید. توی آرزوهایش غلت زد و در کسری از ثانیه با نوک پنجه‌پا توپ چهل‌تکه را به سمت دروازه حریف شلیک کرد... ... ناگهان محکم به سینه دیوار پشت‌سر کوبانده شد. پنجره امیدش بسته شد. شیشه‌ی آرزوهایش شکست و خرده شیشه‌ها در تمام زندگیش پخش شدند و خاطرات شانه‌ی پدر؛ خاطرات سینه‌ی مادر و خاطرات شیرین‌زبانی‌ها خواهرش را ارباً ارباً کردند... وقتی چشم باز کرد، همه جا تاریک بود. چیزی دیده نمی‌شد؛ جز تلی از بلوکهای آوار شده‌ای‌ که در سیاهی شب همچون هیولایی در مقابلش پنجه بر زمین زده بودند. سیاهی‌ای که امتدادش تا انتهای زندگی او کشیده شده بود. دردی شدید از آخرین مهره‌ی ستون فقراتش به سمت بالا کشیده می‌شد. سینه‌اش سنگین شده بود. نفسش بالا نمی‌آمد و رطوبتی گرم از روی گونه‌اش، چکه چکه بر زمین می‌چکید؛ تا چلیک چلیک دوربین‌ها، غروب انسانیت را بهتر به جهانیان نشان دهند.. خواست دستش را تکان دهد؛ نشد. مثل یک تکه آهن، به زمین چسبیده بود. بوی دود همه جا را پر کرده بود؛ بوی گوشت‌ سوخته شامه‌اش را آزار می‌داد... گیج شده بود. صدای ناله‌ها و فریادهایی توی سرش پیچید. نمی‌دانست کجاست؟ نمی‌فهید چه شده؟ دقایقی گذشت... دقایقی به فاصله‌ی زمانی جاهلیت اولی تا جاهلیت مدرن... کم‌کم تصویرها در گوشه‌ی ذهنش خودنمایی کردند.. مدرسه‌شان را به خاطر آورد. پناهگاه آوارگی‌شان را به یاد آورد؛ و صدای خواهر سه ساله‌اش وقتی که صبح همان روز، از گرسنگی، ناله می‌زد را ... دقایقی طول کشید تا به یاد آورد که برای گرسنگی خواهرش، به زحمت یک تکه نان کوچک و چند دانه زیتون آورده بود... حالا دیگر همه چیز را به خاطر آورده بود؛ خراب شدن خانه‌شان را؛ کشته شدن دوستانش را؛ آوارگی و در به دری و گرسنگی و تشنگی دائمی‌شان را... اشک در‌ چشمانش حلقه زد. به گوشه‌ی چشمانش غلتید و آرام بر روی آجر شکسته‌ی زیر صورتش جاری شد و کمی آن‌طرف‌تر بر روی زیتون افتاده در میان خاکها، فرو ریخت...
وقتی تیری شلیک کردی و دیدی دشمن عنان از کف داده، دیوانه‌وار به سویت حمله‌ور می‌شود، بدان تیرَت کاری بوده و به نقطه‌ی مهمی اصابت کرده... از چنگ و دندانش نترس. تیشه‌ات را تیز کن و تا نابودی کاملش از پا منشین؛ که سحر نزدیک است...
مقاومت، یک اندیشه است. اندیشه با موشک از بین نمی‌رود. پ.ن ...و خدا دشمنان ما را از احمق‌ها قرار داد.