eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
914 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#تمرین178 هیچ زنی دوست ندارد به همسرش بگوید وقتی پول ... پ.ن بلند و باحال سه مرتبه بگو مظلووووووم
نور نام شما سوزان اسمیت است. یک تاجر یهودی به شما صد میلیون دلار می‌دهد که یک فیلم خاص تولید کنید. شما تهیه کننده و مدیر سینمایی در هالیوود هستید. شما یک تهیه کننده و کارگردان پیدا می‌کنید و متن تاجر یهودی را می‌گذارید روی میز. ارنست یک گرافیست حرفه‌ای در استودیو است که به شدت به چشم برادری خوش تیپ است. خب بحث عوض نشود به موضوع اصلی بپردازیم. از شما درخواست شده یک انیمیشن جذاب بسازید از سرگذشت یک عروسک که اعور است. یک عروسک رانده شده به یک سرزمین. این عروسک یک چشم است. حتما می‌دانید یک چشم بودن در فراماسونری و شیطان شناسی نماد چیست. ارنست هم در جلسه حضور دارد. درباره موجود یک چشم بحث‌ می‌شود. این موجود یک چشم در سرزمینی که به آن رانده شده مردم زیادی دارد. که البته همه‌شان یکجورهایی شبیه خودش هستند. بین این سرزمین و سرزمین انسانها راهی وجود دارد که به سختی می‌شود بین‌شان ارتباط پیدا کرد. یعنی موجودات رانده نمی‌توانند به راحتی به دنیای انسانها بیایند. حتما می‌دانید که اجنه در دنیای ما حضور دارند ولی اجازه ارتباط با انسانها و آزارشان را ندارند. ارنست امروز یک کت زیبا پوشیده و موهایش را عروسکی شانه کرده؟! البته شبیه عروسکِ های مدلینگ. پیراهن صورتی یقه هفتی عم پوشیده چه دکمه های جلوش باز است. خب کافیه. بحث بر سر موجودات رانده شده بود. یک گروه از این سرزمین به سرزمین عروسکهای انسانی می‌آیند و مظلوم نمایی می‌کنند. می‌خواهند حق برابر داشته باشند. و در واقع اعتراض می‌کنند که چرا شما خودتان را برتر می‌دانید. جل الخالق. کهن الگوی ابلیس در قرآن را خوانده‌اید. می‌دانید که ابلیس قائل به برتری خودش و پست بودن آفرینش حضرت آدم داشت. این تاجر یهودی به شما تاکید می‌کند که عروسکهای انسان‌نما در این انیمیشن باید مغرور باشند و عروسکهای زشت به شدت خودمانی و دلپذیر. راهکار انیمیشن ارتباط این دو دنیا و در هم آمیختن دنیای موجودات عجیب که به قول فیلمنامه همان از ما بهتران هستند و دنیای انسانها را پیشنهاد می‌دهد. همان موجود رانده شده و یک چشم و سبز قبلا که فرمانده سرزمین انسانها است را می‌شناخته. خب. خانم سوزان شما با نیرویی که در اختیار دارید در این جلسه و جلسه های بعد کلی انیمیشن باید تولید کنید. یک دوست شیعه دارید که قرآن به شما هدیه می‌دهد. شما برایتان سوال شده که چه چیزی در این کتاب وجود دارد که اینقدر حساسیت برانگیز است و آن را سانسور رسانه‌ای می‌کنند. صفحه ای از قرآن را باز می‌کنید و ماجرایی را می‌خوانید شبیه آنچه تاجر یهودی به شما پیشنهاد داده بنویسید. درباره موجودی رانده شده. این اوضاع و احوال خودتان را برای ما شرح دهید. ارنست هم در داستان حضور داشته باشد. @anarstory
قرآنی را که فاطیما برایم آورده است، باز می‌کنم. ورق می‌زنم؛ کلمات از اول به آخر و از آخر به اول، جلوی چشمانم سان می‌دهند... سؤالی پا می‌کوبد به گوشه‌ی ذهنم: بی‌ ‌بی سی و هم‌قطارانش چرا این کتاب را بایکوت خبری کرده‌اند؟! ... مگر چه اسرار مگویی دارد که به مذاق این غولهای رسانه‌ای خوش نمی‌آید؟! ... نگاهی مجدد به خطوط کتاب می‌اندازم و پشت و جلوی کتاب را برانداز می‌کنم. روی جلد آن خیره می‌مانم. به یاد آن داعشی می‌افتم که در یک دستش قرآن بود و در دست دیگرش سرِ بریده‌ی یک نوجوان...تنم مور مور می‌شود. آمیزه‌ای از خشم و انزجار وجودم را پر می‌کند. آیا رهبرِ این گروه خشن، این کتاب است؟! تصاویر هولناک جنایتهای داعشیان که رگه‌ی باریکی از خشونتهایشان بر چهره‌ی سبز اروپا هم خطی سرخ‌ ترسیم کرده‌بود، در ذهنم زنده می‌شوند... صدایی اما؛ از اعماق وجودم مخاطبم قرار می‌دهد: « فاطیما خدای قرآن را مهربان معرفی می‌کرد...خدای مهربان اجازه‌ی وحشیگری می‌دهد؟؟ ...» ناگاه بی اختیار صدا بلند می‌کنم: نه...هرگز... ارنست مشغول طراحی عروسک یک چشم است. چیزی شبیه یک آفتاب‌پرست غول‌پیکر. با یک چشم، وسط پیشانی. برای کار سفارشیِ جدیدمان؛ انیمیشن « مظلومین»ِ آن مردک یهودی؛ موشه دایان. خدا می‌داند که چقدر از این مردک بیزارم. اگر اختیار داشتم پیشنهاد کاری‌اش را رد می‌کردم؛ حیف که ارنست، نتوانست در مقابل پیشنهاد میلیارد دلاری‌اش مقاومت کند. - های سوزان! معلوم است کجایی؟! ...دِ بجنب، کار زیادی داریم. - ارنست! تو این مردک را می‌شناسی؟ - کدوم مردک؟ - همین مردک؛ موشه‌دایان. ارنست می‌خندد. خودش را که نه؛ اما دلارهایش را می‌شناسم. چهره‌ی کریهِ مردک با آن نگاههای هیز و ناپاکش دوباره به یادم می‌آید. کاش می‌توانستم پروژه‌اش را بر سرش بکوبانم...کاش بدهکار نبودم...کاش اجاره‌ها اینقدر زیاد نبود... ارنست کار طراحی «موجود رانده شده» را تمام کرده است. اسمش را « کوشو» گذاشته‌ایم. کوشو با خِیل عظیمی از یارانش، مخفیانه به سرزمین انسانها راه پیدا می‌کنند و به طور ناشناس به زیر پوست آدمیان نفوذ می‌کنند و می روند تا کل سرزمین انسانها را ببلعند... راستی چرا موجودات رانده شده باید بر زندگی انسانها حکومت کنند؟ ارنست با یک فنجان قهوه، غافلگیرم می‌کند. فنجان را می‌گیرم و‌ دوباره به سراغ کتابی که فاطبما برایم آورده بود می‌روم. به محض گشودن، با ماجرای خلقت آدم مواجه می‌شوم...همه بر آدم سجده کردند مگر ابلیس...پس از درگاه خدا رانده شد...و این رانده شده قسم خورد که امیرِ همه‌ آدمیان شود... گویا تلنگری به ذهنم می‌زنند. آیا طرح موشه دایان برای کمک به طرح ابلیس است ؟؟....غلبه‌ی شیاطین بر انسانها؟؟ ...
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
قرآنی را که فاطیما برایم آورده است، باز می‌کنم. ورق می‌زنم؛ کلمات از اول به آخر و از آخر به اول، جلو
- اینه! کتاب از دستم افتاد و زل زدم به ارنست که دستش را کوبیده بود به میز و با اشتیاق این حرف را زده بود. تبلتش را بالا گرفت و رو کرد سمت ما. یعنی من و کارگردان. - چطور شد؟ آقای کارگردان تابی به گردنش داد. موجود سبز زشتی به یک چشم وسط صفحه بود. دست دراز کردم و کتاب را از زمین برداشتم. - قابل تحمله! - همین تام؟ این معرکه‌ست. معرکه... تام بلند خندید و گفت: - اعتماد به نفست ستودنیه ارنست! - نظر تو چیه سوزان. نگاه از کتاب گرفتم و دادم به ارنست. شانه بالا انداختم. دستی به موهای قیچی خورده‌ام بردم. مدل جدیدش را دوست داشتم. به علاوه رنگ مشکی جدیدش را. - نمی‌فهمم چرا باید یک چشم داشته باشه؟! چرا باید چشم راست نداشته باشه؟ ارنست، شانه بالا انداخت: - حتما می‌خوان بچه‌ها با نقص‌های خودشون کنار بیان. - انیمیشن هیولاها هم دوست داشتنی ترین شخصیتش تک چشم بود و کسی نمی‌خواستش. تام تابی به گردنش داد و گفت: - سوزان تو باید یه دوره نماد شناسی بگذرونی. اخم کردم. خوش نداشتم کسی مسخره‌ام کند. - ماری رو دیدین؟ - کدوم ماری؟ - به قول خودش مریم! تام صندلی‌اش را عقب هول داد و ایستاد. - تو هنوز با اون دختره در ارتباطی؟ اون تروریسته... خندیدم. کتاب را پرت کردم روی میز و گفتم: - دست بردار تام. اون دختر به هر چیزی شبیه الا تروریست. تروریست اون رفیق ریش نارنجی توعه. تام با خم زل زد به من و من برایش ابرو بالا انداختم. ارنست میانمان قرار گرفت و گفت: - کافیه بچه‌ها... تام خوبه باهاش رفیق باشه... من با چیزایی که سوزان از دوستش شنیده کلی شخصیت طراحی کردم. خودم را پرت کردم روی صندلی و گفتم: - حرفم درباره کتابشه... همین که داشتم می‌خوندم. خوب چیز بدی نداره. اتفاقا میشه کلی فیلم خوب ازش ساخت. - چیه تو هم می‌خوای بری تو گروه تروریستا؟ قبل من ارنست گفت: - بس کن تام... به من نگاهی کرد و گفت: - خوب ازش استفاده می‌کنیم، اونطور که خودمون می‌دونیم. من و تام دوره اسلام شناسی رو تو دانشگاه گذروندیم. می‌تونم برای تو هم پیدا کنم بری بیشتر اون ها رو بشناسی. - ممنون می‌شم تام. باید از ماری هم بیشتر سوال کنم ارنست شانه بالا انداخت. - اون تو رو سحر کرده... نگاهم خیره ماند به کتاب... واقعا سحر شده بودم؟