eitaa logo
💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
915 دنبال‌کننده
4هزار عکس
1.2هزار ویدیو
151 فایل
﷽؛اینجا با هم یاد می‌گیریم. با هم ریشه می‌کنیم. با هم ساقه می‌زنیم و برگ می‌دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس. نشانی باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 نمایشگاه باغ🔻 https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و نور. پارسال سر غصه قصه های ززآ خیلی تحلیل گوش دادم و مطلب زدم و نوشتم و خواندم و اینطرف اونطرف گوش و چشم چرخاندم. تا اینکه حضرت آقا فرمودند بلاشک این بساط شرارت جمع خواهد شد. شاید همان اول‌های ماجرا بود ولی دل من قرص قرص شد. یعنی بعدش دیگر خیلی با بی خیالی و فراغ بال مطالب را دنبال می‌کردم. یعنی قلبا یقین داشتم اتفاقی برای انقلاب و اسلام و ایران نخواهد افتاد. یعنی هرچقدر هم اینترنشنال و علی کریمی و علینژاد و ماجرای برلین و ده، بیست تا دختر که علت مرگشون اصلا ربطی به جمهوری اسلامی نداشت و ...را پیگیری می‌کردم ذره‌ای نگرانی نداشتم. امروز هم بعد از خواندن این مطلب همان حس را پیدا کردم. چه توپ توپم امشب. ساقی بازم می بده...🙄 منظور نوشابه زمزم مشکی است. ساقی هم منظورم ساقیا بود. ساقیا نوشابه زمزم بریز برایمان.😐. شما هم بفرمایید. نمک ندارد‌. اصلا اگر تنهایی بخورم. جون شما اگه بخورم. بذار بریزم...دستت ببر کنار...عه. ریخت روی زمین که. شُل دست.😒 @anarstory
من، خیره به تلویزیون خاموش، مانده بودم میان بغض فروخورده یک مرد، وقتی سعی می‌کرد گریه نکند. مردی که رد سالها زحمت را روی صورت چروکیده و موهای سفیدش دیده می‌شد. او الان کجا را دارد که برود؟ کدام سقف، سایبان او و خانواده‌اش خواهد بود؟ چهل سال.... چهل سال جوانی یک مرد است که تمام شده. چهل سال سختی کشیده. از شکم زن و بچه‌اش زده. اضافه، کار کرده تا سرپناهی بسازد و زمان کهولت، خانه به دوش نباشد. مانده بودم حیران، آن خلبان وقتی انگشت روی ماشه بمب گذاشت به این فکر کرد که با این کار، چهل سال زحمت یک مرد را ویران می‌کند؟ شاید در زیر این سقف، بوی قهوه‌ی زنی پیچیده باشد برای مردش، وقتی خسته و کوفته از سر کار می‌آید. کودکی پیچیده در قنداقه سفید، اولین شب زندگی‌اش را تا صبح گریه کرده است. مادری فرزندش را روی پا تکان داده تا بی‌قراری‌اش تمام شود. نوزادی، اولین قدم‌های لرزان خود را روی این زمین گذاشته و تمرین راه رفتن کرده. قهقهه طفلی در اینجا بلند شده. کودکی شادمانه دویده. پسرکی، مشق‌هایش را نوشته است به امید یک آفرین از معلمش. جوانی زیر این سقف عاشق شده. یک خانواده در این‌جا زیسته‌اند. بالیده‌اند. خندیده‌اند. گریسته‌اند و زندگی کرده‌اند. 🖋 خاتمی 🕊 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
براے دفاع از مردم مظلوم فلسطین لازم نیست مسلمان باشی بلکه اندکی آزاده باشی کافیست. تویی که لال شدے، نداے " اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید" امام‌حسین علیه‌السلام را نمی‌شنوے؟!! امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه سرباز می‌خواد نه سربار. طاهره میراحمدی
_حالا که داری میری بچه ی منم ببر. مردی لای کفن.
میگن بیمارستان المعمدانی رو خود حماس زده! آهان پس تازگیا بمب‌های آمریکایی برای حماس هم صادر میشه!! طاهره میراحمدی
حرمله یک بار یک کودک را به زهر تیر سه شعبه نشانه گرفت و تا ابد منفور شد.امان از حرمله های تکرار کننده ی تاریخ.
هیوا هستید. یک دختر هفده ساله فلسطینی. در شمال غزه زندگی‌ می‌کنید. پسر عمویتان را می‌خواهید که البته مانعی ندارد. حمود هم عاشق شماست. سه سال است که در عشق هم شعله‌ور هستید. نسوزیید یک وقت. خانم فاصله را رعایت کنید. حمود تو هم بیا اینور. خب. حمود در یک کارگاه فرآوری زیتون کار می‌کند. روغن زیتون خانه شما را تأمین می‌کند. حمود پسر خوبی است. هروقت به خانه شما می‌آید. کلی قضیه های ناب و خنده‌دار دارد که تا دم رفتن شما را می‌خنداند. چشمم روشن. تازگی ها پدربزرگ ها شما را محرم کرده‌اند. حمود برای عروسی یک مقدار پول جمع کرده. تازگی ها یک موتور قرمز برای انتقال آب و روغن و... خریده. چند ماه پیش که رفته بود نزدیک دیوار حائل و سه چهار ساعت گم شده بود دلتان مثل سیر و سرکه داشت می‌جوشید. حمود قد بلندی دارد و ته‌ریش کوتاه. کلا جوان جذابی است. آدم اصلا همینجوری دلش می‌خواهد زنش بشود. خب کافیه. هرچیزی جایی دارد. وقتی شاخه نظامی حماس حمله می‌کند به اسراییل، حمود یک عکس در تلگرام برایتان می‌فرستد که سربند بسته و صورتش هم چفیه‌پیچ است. از موتور پشت سرش و چشمهای عسلی اش می‌فهمید حمود است. اخبار را که پیگیری می‌کنید جگرتان کنده می‌شود. آیا امیدی به زندگی با حمود عزیز، زیر یک سقف دارید؟ آیا اسراییلی ها حق دارند این زندگی شیرین را از شما بگیرند؟ آیا سهم شمااز دنیا یک شوهر هم نیست؟ چیز به این سادگی. حمود یک هفته بعد از شروع درگیری خونین و ترکش خورده به بیمارستان انتقال می‌یابد. شما خودتان را می‌رسانید به بیمارستان. در حالی که همه مردم دارند مجاهدین را تحسین می‌کنند شما ته دلتان می‌خواهید زندگی شخصی خودتان را داشته باشید عقد کنید. عروسی کنید. لباس های نو بخرید. می‌خواهید دست حمود را بگیرید و بروید خرید. خسته که شدید بروید در کافه سر چهارراه و سرپایی غذا بخورید و بعدش دوباره بروید خرید. واقعا حالتان خوب نیست. تا قبل از این ماجرای عاشقی و حمله طوفان الاقصی کاملا برای مبارزه آماده بودید. همه‌چیزتان را هم حاضر بودید فدا کنید. ولی حالا عشق و مهر حمود خیلی قدرتمند شده. حتی حمود هم فهمیده. این حال خودتان را برای ما بنویسید ببینیم بلدید. آفرین. ان‌شاءالله غزه بر اسراییل فائق خواهد آمد و شما در شهرک هایی که اسراییلی ها بر روی زمین شما ساخته اند ساکن خواهید شد و زندگی خوب و خوشی را شروع خواهید کرد. و دوازده فرزند خواهید آورد. صبح زود است. خبر شهادت حمود را آورده اند. پاهایتان سنگین می‌شود. همانجا جلوی در خانه نیمه ویرانه تان می‌افتید روی زمین. موشک های اسراییلی تمام منطقه مسکونی شما را شخم زده‌اند. زانوان شما توان تحمل وزنتان را ندارد. از نظر خودتان بیچاره شده‌اید. ولی پدرتان را می‌بینید که برادر و خواهرش را در یک روز از دست داده. سعی می‌کنید محکم باشید. شبکه های خارجی را می‌بینید که از صلح و تقسیم کشور فلسطین حرف می‌زنند. برای این شبکه ها حرفی اگر دارید بنویسید؟ تمرین191
باران و تلی از خاک ابراهیم دست‌های بی‌رمقش را درون خاک فرو کرد. همان جایی که آخرین بار برای صفیه لالایی خواند. تلی از خاک روی هم تلنبار شده بود. طاقت نیاورد. نمی‌شود این همه خرابی را با بیل مکانیکی که به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسید، بردارند. خودش دست به کار شد. با چشمان به خون نشسته اطراف را کاوید. میله آهنی که گوشه خرابه از خاک بیرون زده بود چشمش را گرفت. رمقی در تن رنجورش نمانده بود؛ ولی انگار یکی با تمام قدرت او را می‌کشید. میله را برداشت و شروع به زیرو رو کردن خاک کرد. قبل از رسیدنِ خونِ پیشانی به روی چشمانش، با گوشه‌ی پیراهنِ خاکی آن را پاک کرد. ام‌صفیه شوک زده، خیره به خانه ویران شده‌شان نگاه می‌کرد. اشک از گوشه چشمان سیاهش به روی گونه‌های خاکی می‌غلتید و آبراهی گِل‌آلود را به راه انداخته بود. لب‌هایِ خشک و سفید ابراهیم تکان می‌خورد و کسی را می‌خواند. باران شدید شروع به باریدن کرد. سر را به سمت آسمان چرخاند. بغضش ترکید. قطرات آب صورتش را شست. لب‌هایش تر شد. ناخودآگاه دهانش باز شد و چند قطره باران، تشنگی چندین ساعته‌اش را فرو نشاند. خاطرش به شب گذشته پرواز کرد. صفیه تشنه بود و درخواست آب کرد. آبی در خانه نبود. باید زودتر پیدایش کند تا باران بند نیامده است. ✍افراگل
نفوذ به عمق سرزمین‌های اشغالی به صورت تک‌تک بچه‌ها که مشغول بازی بودند، نگاه کرد. تا خواست چفیه را از اُم‌‌زینب بگیرد، او پیش‌دستی کرد و به دور گردنش انداخت. لبخند روی لب‌های ترک‌خورده‌اش نشست. لب‌های ام‌زینب هم سفید و ترک خورده بود. قرار بود از منبع زیرزمینی سر خیابان چند دبه آب بیاورد؛ که برای مأموریت فراخوانده شد. مثل دفعات قبل اُم زینب بیشتر از او بی‌‌قرار رسیدن به موقع‌ او به ماموریت بود. خم شد بند پو‌تین‌هایش را ببندد، باز دستی نرم و سرد، روی زبری دستانش نشست و زودتر از او بندها را در هم قلاب و گره زد. وارد کوچه شد، چند ثانیه غرق صورت آرام و مهربان او شد. با نشستن بوسه بر شانه‌‌اش به خود آمد. برایش دست تکان داد. با قدم‌های استوار به سمت خیابان حرکت کرد، عملیات نفوذ به عمق سرزمین‌های اشغالی را با خود مرور کرد. وسط کوچه صدای شدید انفجار و موج آن، او را چند متر جلوتر پرت کرد. گرد‌وغُبار و شعله و دود جلوی دیدش را گرفت. به هر زحمتی که بود دست‌ به دیوار گرفت و از جا بلند شد. به ساختمان‌های اطراف نگاه کرد. اثری از ام‌زینب و لبخندش نبود. فرصتی برای برگشت به عقب نداشت. صدای ام‌زینب در گوشش پیچید: فی‌امان‌الله ابوعماد ✍ افراگل
آیا کسی هست اشکهای ما هفت میلیارد نفر را پاک کند. غزه‌ام می‌سوزد.
لالایی کودکم. بخواب عروسکم. بخواب گرسنه. بخواب تشنه. همه‌جا تاریک. بابات شهید شد. عمو شهید شد. دنیا تمومه.
_یوسف! اون چه عکسی بود برام تو تلگرام فرستادی؟ _همون عکس کنار ساحل؟ _وای از دست تو. یعنی نمی‌دونی؟ _نه به جون تو که برام عزیزترینه. منظورت کدوم عکسه؟ _ماشالله از زبون کم نمیاری. اونی که چفیه دور صورتت پیچیدی. جریانش چیه؟ نکنه قراره تو عملیات شهادت طلبانه شرکت کنی؟ _لااقل اولش بگو چقدر آقاتون تو اون عکس جذاب افتاده. بعد بازخواست کن. _گله نکن یوسف. من خیلی نگرانم. _کدوم بی انصافی باعث شده نگران باشی؟ _قبل از اینکه زنت بشم، یک دنیا رو حریف بودم. اما الان از تموم دنیا فقط تو رو می‌خوام. دیگه برام کسی نمونده. نه بچه، نه پدر و مادر و عشیره. اگر تو هم بری من چه کنم؟ _فدای تو بشم من. می‌دونی چقدر دوستت دارم. اما من هر کار می‌کنم به خاطر پسرم غیاثه. _غیاث! قلبم آتیش می‌گیره وقتی اسمشو می‌شنوم. _عصر اون روزی که غیاث بدحال بود رو یادته، دکتر به من گفت داروشو ندارند. رفتم ایست و بازرسی. التماسشون کردم بذارند برم شهر. دارو بیارم. بی‌وجدانا نذاشتند. برگشتم درمانگاه، غیاث رو دستم جون داد. همون جا قسم خوردم انتقامشو بگیرم. _ظرفیت یه داغ دیگه ندارم یوسف. ول کن. ما دوباره بچه‌دار می‌شیم. غروبا تو خسته و کوفته از سرکار میای. بوی قهوه می‌پیچه تو خونه. بچه‌مون تاتی تاتی می‌کنه. بی‌خیال شو یوسف. _طاقت گریه‌تو ندارم. بگیر این دستمالو. چشاتو پاک کن. پامو شل نکن برای انتقام. _ضرب‌الاجلی نیست رفتنت؟ _صبور باش هیوا. نه هنوز. برای تو هم برنامه دارم. _شاید نتونم. من مثه تو دل ندارم. _ساعت صفر که برسه، یه عده باید بجنگند. یه عده باید از مجروحا مراقبت کنند. عزیز من می‌تونه اوضاعو مدیریت کنه. _ژست قهرمانا به من نمیاد. من هیچی بلد نیستم. _زن‌ من شجاعه. همسر یه فرمانده نباید بترسه. از فردا برو درمانگاه. کمک‌های اولیه یاد بگیر. پرستاری بهت میاد. _راست می‌گی. خودمم به فکر بودم پرستاری یاد بگیرم. _ذلت اسرائیلیا رو می‌بینیم یک روزی که دیر نیست. چرا اینطوری بهم نگاه می‌کنی؟ هنوز که شوهر جذابت نرفته. _دلم برای اون چشای سیاهت تنگ می‌شه. حس می‌کنم این آخرین دیدار ماست. _خاطرت جمع، امشب عملیات شناساییه. عملیات نهایی خیلی وقت دیگه است. نگرانی نداره. _حسودیم می‌شه به اینهمه آرامشی که داری. پس چرا قلبم مدام می‌لرزه ؟ _چندبار که منو بدرقه کنی، برات طبیعی می‌شه. _جون به سر می‌شم تا برگردی. هیچ وقت طبیعی نمی‌شه. _ثابت کن تو یک شیرزن فلسطینی هستی. بی‌قراری نکن. اگه من و بقیه بترسیم، اینجا تا ابد زیر چکمه های این وحشیا پامال می‌شه. غیاثای زیاد دیگه‌ای پرپر می‌شن. _تو رو به خدا قول بده جونت رو بی دلیل به خطر نندازی. _پاشو اون جعبه رو بیار. _برای چی؟ _اون تو یه سربنده. دوست دارم با دست خودت به پیشونیم ببندی.
سی و دو هزار کودک در هشت ماه گذشته در غزه قطع عضو شده‌اند.
. نور پنج کلمه زیر را به هم مرتبط هستند؟ اگر بله چطوری؟ با اینها یک مطلب ساده بنویسید ببینم بلدید. پ.ن لب طاقچه عادت نگذاریم اینها را. .
امروز این حامیان غدیرند که علَم حمایت از غزه را در دست دارند و در حالی از برادران و خواهران اهل تسنن خود دفاع می‌کنند که سران عرب، ذلیلانه خود را به خواب زده‌اند. ...و ولایت فقیه، امتداد خط غدیر و‌ عمودِ خیمه‌ی مقاومت عزتمندانه است. ...و جمهوری اسلامی؛ به عنوان پایگاهِ ولایت فقیه، حرم و مرکز ثقل و تکیه‌گاه همه‌ی گروههای مقاومت در برابر همه درندگانِ انسان‌نماست... و لذاست که انتخابات ایران برای همه جهان مهم و مورد اعتناست... ...پس بر ما و شماست که در انتخابات کسی را برگزینیم و برگزینید که خط فکر و عملش منطبق بر غدیر و منطبق برخط ولایت فقیه باشد و اینگونه پشتیبان ولایت فقیه باشیم و باشید...
هنوز پا به درون حیاط مدرسه نگذاشته بود که ناگهان موجی وحشی، جسم نحیفش را از روی زمین کند و همچون پر کاهی به هوا پرتاب کرد... غریو شادی تماشگران، توی استادیوم پیچید. صدای دست و هورا از هر طرف بلند شد. پاهایش را جمع کرد. توی هوا چرخید. توی آرزوهایش غلت زد و در کسری از ثانیه با نوک پنجه‌پا توپ چهل‌تکه را به سمت دروازه حریف شلیک کرد... ... ناگهان محکم به سینه دیوار پشت‌سر کوبانده شد. پنجره امیدش بسته شد. شیشه‌ی آرزوهایش شکست و خرده شیشه‌ها در تمام زندگیش پخش شدند و خاطرات شانه‌ی پدر؛ خاطرات سینه‌ی مادر و خاطرات شیرین‌زبانی‌ها خواهرش را ارباً ارباً کردند... وقتی چشم باز کرد، همه جا تاریک بود. چیزی دیده نمی‌شد؛ جز تلی از بلوکهای آوار شده‌ای‌ که در سیاهی شب همچون هیولایی در مقابلش پنجه بر زمین زده بودند. سیاهی‌ای که امتدادش تا انتهای زندگی او کشیده شده بود. دردی شدید از آخرین مهره‌ی ستون فقراتش به سمت بالا کشیده می‌شد. سینه‌اش سنگین شده بود. نفسش بالا نمی‌آمد و رطوبتی گرم از روی گونه‌اش، چکه چکه بر زمین می‌چکید؛ تا چلیک چلیک دوربین‌ها، غروب انسانیت را بهتر به جهانیان نشان دهند.. خواست دستش را تکان دهد؛ نشد. مثل یک تکه آهن، به زمین چسبیده بود. بوی دود همه جا را پر کرده بود؛ بوی گوشت‌ سوخته شامه‌اش را آزار می‌داد... گیج شده بود. صدای ناله‌ها و فریادهایی توی سرش پیچید. نمی‌دانست کجاست؟ نمی‌فهید چه شده؟ دقایقی گذشت... دقایقی به فاصله‌ی زمانی جاهلیت اولی تا جاهلیت مدرن... کم‌کم تصویرها در گوشه‌ی ذهنش خودنمایی کردند.. مدرسه‌شان را به خاطر آورد. پناهگاه آوارگی‌شان را به یاد آورد؛ و صدای خواهر سه ساله‌اش وقتی که صبح همان روز، از گرسنگی، ناله می‌زد را ... دقایقی طول کشید تا به یاد آورد که برای گرسنگی خواهرش، به زحمت یک تکه نان کوچک و چند دانه زیتون آورده بود... حالا دیگر همه چیز را به خاطر آورده بود؛ خراب شدن خانه‌شان را؛ کشته شدن دوستانش را؛ آوارگی و در به دری و گرسنگی و تشنگی دائمی‌شان را... اشک در‌ چشمانش حلقه زد. به گوشه‌ی چشمانش غلتید و آرام بر روی آجر شکسته‌ی زیر صورتش جاری شد و کمی آن‌طرف‌تر بر روی زیتون افتاده در میان خاکها، فرو ریخت...
وقتی تیری شلیک کردی و دیدی دشمن عنان از کف داده، دیوانه‌وار به سویت حمله‌ور می‌شود، بدان تیرَت کاری بوده و به نقطه‌ی مهمی اصابت کرده... از چنگ و دندانش نترس. تیشه‌ات را تیز کن و تا نابودی کاملش از پا منشین؛ که سحر نزدیک است...