تاریخ تولد آقا در شناسنامه ۲۴ تیره
اما خود آقا در یک جلسهای فرمودن
تاریخ تولدشون ۲۹ فروردینه یعنی امروز
شاید قسمت بوده امروز پویش #میلیونی_شدن_کانال_رهبری تموم بشه😁
٣۵ هزار تا عضو مونده تا کانال دفتر آقا میلیونی بشه.
عضو کانال رهبر انقلاب بشید و آدرسشو برای دیگران بفرستید @khamenei_ir
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ١٢٠
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به حضرت معصومه و مادر بزرگوار ایشان حضرت نجمه خاتون
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
https://eitaa.com/ANARASHEGH
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیستوپنج
لنا توی نور کم خوب به صورت کودک نگاه کرد. نفس نمیکشید. باور نکرد. نوزاد را به پشت گذاشت روی پتو. بلند صدایش زد. دستش را فشار داد. صورت را آورد کنار دهان سعید. نفس نمیکشید. رنگ لنا زرد شد. دست و پا را گم کرد. تمام معلومات پرستاریاش پرید. چکار باید میکرد؟
سر بالا برد. زیر لب آدونای را صدا کرد. نفس عمیقی کشید. یادش آمد. بیشتر از یکی دو دقیقه وقت نداشت. یک دست گذاشت روی پیشانی شیرخوار. با نرمی نوک دو انگشتِ دستِ دیگر شروع کرد به ماساژ قلبی. قفسهی سینهی ظریف کودک با فشار انگشتان او بالا و پایین میرفت. دهان به دهان نازک نوزاد گذاشت. هوا را فوت کرد. باز شروع کرد ماساژ قلبی. اشکش میچکید روی لباس کودک:« سعید! عزیزم!»
فایده نداشت. چند دقیقه این کار را ادامه داد. قلب لنا تو دهانش بود.
سارا بیدار شد. نشست روی پتو. با چشمهای گرد و موهای پریشان به آنها نگاه میکرد. لنا خسته شد. ماساژ قلبی را رها کرد. بلند زد زیر گریه:« سعید! پسرم! نفس بکش! به خاطر مقداد.»
چشمهایش سرخ بود. قلبش داشت میترکید. این چه بلایی بود که سرش آمد؟
نگاه کرد به هانایی که زانوها را بغل گرفت و تکیه داد به دیوار. هیچ حسی توی چهرهاش معلوم نبود. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش طفل داشت معصوم را خفه میکرد.
سارا چهار دست و پا آمد نزدیک سعید. سر را برد جلوی صورتش. مکث کرد. چشمهایش برق زد. گوشههای لبش بالا رفت. داد زد:« داره نفس میکشه. سعید داره نفس میکشه.»
لنا میان گریه خندید. طفل را بغل کرد. هنوز بدن سعید خنک بود. او را چسباند به سینه. زندگی را حس کرد. سعید، مثل ماهی بیرون افتاده از آب نفس میکشید. لنا آرام سر و بدنش را نوازش میکرد. اشکی که گونهاش را میشست، میریخت روی موهای کرکی نوزاد. زیر لب خدارا شکر کرد.
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
سوره زلزال_5870445649035528658.mp3
4.99M
شبتون آروم با نوای #قرآن که آرامش بخش دلهاست ❤️
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه ١٢١
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به حافظان روشن دل قرآن کریم
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
https://eitaa.com/ANARASHEGH
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_صدوبیستوشش
سارا آمد کنارش:« سعیدو بده به من. برو لباس بپوش.»
لنا نمیخواست از بچه جدا شود. انگار قلبش بود که بیرون از سینه میتپید. میترسید دوباره جواهرش را از او بگیرند. سر را به دو طرف تکان داد. سعید را فشرد به سینه. نوزاد با صدای ضعیف گریه میکرد و لنا قربان صدقهاش میرفت.
سارا ناامید از گرفتن بچه، شیرخشک درست کرد. سعید شیشه را بیحال میمکید. جان نداشت. لنا نگاه پرکینه را دوخت به هانا:« بعید میدونم تو حتی انسان باشی، چه برسه به مادر. چطور تونستی؟»
هانا دست مالید روی سرخی بازو:« من یه یهودی واقعیم. کار اشتباهی نکردم.»
لنا غرید:« دیگه چکار باید میکردی؟ داشتی طفل معصوم رو خفه میکردی.»
سعید را بیشتر به آغوش فشرد و گونهاش را بوسید.
سارا چشمها را مالید:« باور نمیکنم! مگه میشه؟»
لنا دست کشید روی موهای نوزاد. پرزهای مخملی از زیر دست رد میشدند. دندانها را به هم فشرد:« میتونی از خانم بپرسی.»
سارا ملتمس به هانا نگاه کرد:« آره مامان! بگو که دروغ میگه.»
هانا نگاه بران خود را به او دوخت:« تو تلمود نوشته....»
با چهرهای مصمم که انگار از سنگ تراشیده شده بود یک نواخت تلاوت کرد:« حرام است غیر یهودى رو نجات داد، حتى اگر در چاه افتاد، باید فورا سنگ روش گذاشت.
اگر یک گوئیم را بکشیم مثل این است که در راه خدا قربانى کردیم، اگر یک نفر یهودى...»
به لنا و سعید اشاره کرد:« به غیر یهودی کمک کند؛ گناه نابخشودنى مرتکب شده است.»
سارا با چشمهای گرد نگاهش کرد:« ماما! اینطور نگو! اون فقط یه بچهست. خیلی ناز و گوگولیه.»
هانا رفت کنار سارا. بالش را برداشت چند ضربه بهش زد:« چندسال پیش تو جشن فارغ التحصیلی از دانشگاه کتاب عقاید پادشاه رو هدیه گرفتم. توش نوشته بود که كشتن هر انساني حتي نوزادان، از ترس تهديد اسرائيل تو آينده، مذموم نيست. لازم، جايز و مباحه.»
سارا نگاه نگران خود را به او دوخت:« تو از کی اینقدر متعصب شدی؟ مگه هرچی تو کتاب خوندی درسته؟»
هانا سر تکان داد:« نه هر چی. این کتاب خلاصهی هالاخاهه. چندساله تو دانشگاه تدریس میشه.»
زیرانداز را صاف کرد. نگاه پر کینه خود را بند لنا کرد که سعیدِ خواب را میگذاشت روی پتو:« حالا کی مقصره؟»
لنا کمربند حوله را سفت کرد. سر را به نشانه تاسف تکان داد:« بعد از فرار، وقتی که زخمی بودم و بستری، تونل ریزش کرد و ارتباطمون با بیرون قطع شد. اونجا فقط یه بطری آب داشتیم. عبدالله و مقداد آبو میدادند به من و خودشون تشنه، آوار برداری میکردند.»
چشمهای سارا گشاد شد:« چه اوضاع سختی!»
لنا صدا را نرمتر کرد:« وقتی از عبدالله دلیلش رو پرسیدم گفت تو قرآن نوشته که دختر پیامبر و خانوادش، بعد از سه روز روزهداری، غذا رو دادند به یه اسیر و خودشون گرسنه موندند.»
چشمهای سارا برق زد:« نه بابا! چه خفنند اینا! بیخود نیست که با ما اینقدر مهربونند.»
هانا دراز کشید:« هنر نکردند. فقط به وظیفهشون در مقابل قوم برگزیده عمل کردند. همین!»
اشاره کرد به سارا:« بگیر بخواب!»
🖋د.خاتمی « نارون»
https://eitaa.com/ANARASHEGH
منتظر نظرات شما هستم.
@Akhatami
🍀🍀